┅┅─⊱✾♡♡✾⊰─┅┅
📚✍ #داستانی معنی دار
مردی با زنی ازدواج کرد و او را بسیار دوست داشت.
سپس همسرش به یک بیماری پوستی جلدی مبتلا شد، زیرا پوست او در حال افتادن بود
و در اینجا همسر زیبا احساس کرد که زیبایی خود را از دست داده است
اما شوهرش در سفر بود و از ماجرا بوی برده بود.
در راه بازگشت تصادفی ساخته گی به وجود آورد
و مثلاً بینایی خود را از دست داد و نابینا شد
این زوج روز به روز به زندگی زناشویی خود ادامه دادند
زن زیبایی خود را از دست می دهد و هر روز بیشترین تغییرات در او ایجاد می شود
شوهر به ظاهر نابینا است و چیزی از این ماجرا نمی داند
و زندگی آنها با همان درجه از عشق و دوست داشتن ادامه می یابد
مرد دیوانه وار عاشق اوست و با او مانند سابق با همسرش با احترام رفتار می کند
تا اینکه روزی فرا می رسید
همسرش به رحمت الله می رود و از دنیا رخت بر می بندد.
شوهر با از دست دادن همسرش به شدت اندوهگین می شود
پس از تدفین و خاکسپاری، شوهر برخاسته و محل را تنها ترک می کند
مردی او را صدا می زند ابو فلانی.. حالا چگونه تنها راه می روی بعد از دست دان همسرت که همانا او بود که تو را در این دوره راهنمایی و دستگیر تو بود؟
شوهر گفت: من کور نیستم!!
تظاهر به نابینایی کردم تا به همسرم آسیبی نرسانم
وقتی فهمیدم او این بیماری را دارد،
او همسرم بود و می ترسیدم دلیل اذیت و آزار او باشم
من در تمام این مدت وانمود کرده بودم که نابینا هستم
و من با همان دوست داشتنی که قبل از تصادف نسبت به او داشتم با او رفتار کردم.
فایده این داستان
همه ما باید وانمود کنیم که نابینا هستیم
برای اینکه عیب دیگران را نبینیم، همه ما عیب داریم
سعی نکنید به دیگری نشان دهید که کاستی های او را می دانید، او را خجالت زده و دردهای روحی او را افزایش دهید
براستی که وفاداری این روزها ارز کمیاب است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
┅┅─⊱✾♡♡✾⊰─┅┅
📚✍ #داستانی معنی دار
مردی با زنی ازدواج کرد و او را بسیار دوست داشت.
سپس همسرش به یک بیماری پوستی جلدی مبتلا شد، زیرا پوست او در حال افتادن بود
و در اینجا همسر زیبا احساس کرد که زیبایی خود را از دست داده است
اما شوهرش در سفر بود و از ماجرا بوی برده بود.
در راه بازگشت تصادفی ساخته گی به وجود آورد
و مثلاً بینایی خود را از دست داد و نابینا شد
این زوج روز به روز به زندگی زناشویی خود ادامه دادند
زن زیبایی خود را از دست می دهد و هر روز بیشترین تغییرات در او ایجاد می شود
شوهر به ظاهر نابینا است و چیزی از این ماجرا نمی داند
و زندگی آنها با همان درجه از عشق و دوست داشتن ادامه می یابد
مرد دیوانه وار عاشق اوست و با او مانند سابق با همسرش با احترام رفتار می کند
تا اینکه روزی فرا می رسید
همسرش به رحمت الله می رود و از دنیا رخت بر می بندد.
شوهر با از دست دادن همسرش به شدت اندوهگین می شود
پس از تدفین و خاکسپاری، شوهر برخاسته و محل را تنها ترک می کند
مردی او را صدا می زند ابو فلانی.. حالا چگونه تنها راه می روی بعد از دست دان همسرت که همانا او بود که تو را در این دوره راهنمایی و دستگیر تو بود؟
شوهر گفت: من کور نیستم!!
تظاهر به نابینایی کردم تا به همسرم آسیبی نرسانم
وقتی فهمیدم او این بیماری را دارد،
او همسرم بود و می ترسیدم دلیل اذیت و آزار او باشم
من در تمام این مدت وانمود کرده بودم که نابینا هستم
و من با همان دوست داشتنی که قبل از تصادف نسبت به او داشتم با او رفتار کردم.
فایده این داستان
همه ما باید وانمود کنیم که نابینا هستیم
برای اینکه عیب دیگران را نبینیم، همه ما عیب داریم
سعی نکنید به دیگری نشان دهید که کاستی های او را می دانید، او را خجالت زده و دردهای روحی او را افزایش دهید
براستی که وفاداری این روزها ارز کمیاب است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستانی ازحضرت موسی
☀️روزی جوانی نزد حضرت موسی علیهالسلام آمد و گفت: ای موسی علیهالسلام خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
💫حضرت موسی علیهالسلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
👈ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
✨و مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ
"و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست"
(زخرف آیه 36)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستانی ازحضرت سلیمان(ع)
🍃مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
☀️روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
✨حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
🦜طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
👌نتیجه:بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
┅┅─⊱✾♡♡✾⊰─┅┅
📚✍ #داستانی معنی دار
مردی با زنی ازدواج کرد و او را بسیار دوست داشت.
سپس همسرش به یک بیماری پوستی جلدی مبتلا شد، زیرا پوست او در حال افتادن بود
و در اینجا همسر زیبا احساس کرد که زیبایی خود را از دست داده است
اما شوهرش در سفر بود و از ماجرا بوی برده بود.
در راه بازگشت تصادفی ساخته گی به وجود آورد
و مثلاً بینایی خود را از دست داد و نابینا شد
این زوج روز به روز به زندگی زناشویی خود ادامه دادند
زن زیبایی خود را از دست می دهد و هر روز بیشترین تغییرات در او ایجاد می شود
شوهر به ظاهر نابینا است و چیزی از این ماجرا نمی داند
و زندگی آنها با همان درجه از عشق و دوست داشتن ادامه می یابد
مرد دیوانه وار عاشق اوست و با او مانند سابق با همسرش با احترام رفتار می کند
تا اینکه روزی فرا می رسید
همسرش به رحمت الله می رود و از دنیا رخت بر می بندد.
شوهر با از دست دادن همسرش به شدت اندوهگین می شود
پس از تدفین و خاکسپاری، شوهر برخاسته و محل را تنها ترک می کند
مردی او را صدا می زند ابو فلانی.. حالا چگونه تنها راه می روی بعد از دست دان همسرت که همانا او بود که تو را در این دوره راهنمایی و دستگیر تو بود؟
شوهر گفت: من کور نیستم!!
تظاهر به نابینایی کردم تا به همسرم آسیبی نرسانم
وقتی فهمیدم او این بیماری را دارد،
او همسرم بود و می ترسیدم دلیل اذیت و آزار او باشم
من در تمام این مدت وانمود کرده بودم که نابینا هستم
و من با همان دوست داشتنی که قبل از تصادف نسبت به او داشتم با او رفتار کردم.
💠فایده این داستان
همه ما باید وانمود کنیم که نابینا هستیم
برای اینکه عیب دیگران را نبینیم، همه ما عیب داریم
سعی نکنید به دیگری نشان دهید که کاستی های او را می دانید، او را خجالت زده و دردهای روحی او را افزایش دهید
براستی که وفاداری این روزها ارز کمیاب است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
┅┅─⊱✾♡♡✾⊰─┅┅
📚✍ #داستانی معنی دار
مردی با زنی ازدواج کرد و او را بسیار دوست داشت.
سپس همسرش به یک بیماری پوستی جلدی مبتلا شد، زیرا پوست او در حال افتادن بود
و در اینجا همسر زیبا احساس کرد که زیبایی خود را از دست داده است
اما شوهرش در سفر بود و از ماجرا بوی برده بود.
در راه بازگشت تصادفی ساخته گی به وجود آورد
و مثلاً بینایی خود را از دست داد و نابینا شد
این زوج روز به روز به زندگی زناشویی خود ادامه دادند
زن زیبایی خود را از دست می دهد و هر روز بیشترین تغییرات در او ایجاد می شود
شوهر به ظاهر نابینا است و چیزی از این ماجرا نمی داند
و زندگی آنها با همان درجه از عشق و دوست داشتن ادامه می یابد
مرد دیوانه وار عاشق اوست و با او مانند سابق با همسرش با احترام رفتار می کند
تا اینکه روزی فرا می رسید
همسرش به رحمت الله می رود و از دنیا رخت بر می بندد.
شوهر با از دست دادن همسرش به شدت اندوهگین می شود
پس از تدفین و خاکسپاری، شوهر برخاسته و محل را تنها ترک می کند
مردی او را صدا می زند ابو فلانی.. حالا چگونه تنها راه می روی بعد از دست دان همسرت که همانا او بود که تو را در این دوره راهنمایی و دستگیر تو بود؟
شوهر گفت: من کور نیستم!!
تظاهر به نابینایی کردم تا به همسرم آسیبی نرسانم
وقتی فهمیدم او این بیماری را دارد،
او همسرم بود و می ترسیدم دلیل اذیت و آزار او باشم
من در تمام این مدت وانمود کرده بودم که نابینا هستم
و من با همان دوست داشتنی که قبل از تصادف نسبت به او داشتم با او رفتار کردم.
فایده این داستان
همه ما باید وانمود کنیم که نابینا هستیم
برای اینکه عیب دیگران را نبینیم، همه ما عیب داریم
سعی نکنید به دیگری نشان دهید که کاستی های او را می دانید، او را خجالت زده و دردهای روحی او را افزایش دهید
براستی که وفاداری این روزها ارز کمیاب است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستانی از فضائل زیارت عاشورا
🌿در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید.
💠این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها آن کودک با بزرگ شدنش باج خواهى و پول زورگرفتن از مردم را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه آن فوت شد و در همان مقبره مذکور دفن کردند.
🔴هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!!
♦️او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟!
♨️آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم،
🌺تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت
🌱و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند.
🌺و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم.
🍀حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم.
🌟از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم.
💥از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر.
❓پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر.
🔰پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟
♻️ آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم.
🔆استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت...
📗منبع:شیخ عباس قمی، کتاب شریف مفاتیح الجنان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستانی از فضائل زیارت عاشورا
🌿در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید.
💠این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها آن کودک با بزرگ شدنش باج خواهى و پول زورگرفتن از مردم را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه آن فوت شد و در همان مقبره مذکور دفن کردند.
🔴هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!!
♦️او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟!
♨️آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم،
🌺تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت
🌱و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند.
🌺و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم.
🍀حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم.
🌟از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم.
💥از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر.
❓پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر.
🔰پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟
♻️ آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم.
🔆استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت...
📗منبع:شیخ عباس قمی، کتاب شریف مفاتیح الجنان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستانی زیبا آموزنده و خواندنی
بچه که بودم یه بار بابام با عموم تو خونه ما بحثشون شد درحدی که همسایهها اومدن تو کوچه و میخواستن زنگ بزنن پلیس بیاد.
عموم رفت و دو سه روز بعد زن عموم زنگ زد به مامانم و بدون اینکه کلمهای راجع به دعوا حرف بزنه گفت عصر هستین یه سر بیاییم اونجا؟
مامانم هم گفت آره و باز بابام داغ کرد و گفت بیخود کردن و فلان ولی مامانم گفت من مهمون رو از خونهام بیرون نمیکنم. خلاصه اومدن و یادمه زمستون هم بود، زن عموم کیک درست کرده بود و اومدن نشستن و تا نیم ساعت فقط زن عموم و مامانم حرف میزدن از بافتنی و طرز تهیه کیک و مدرسه و ...
بابام و عموم هیچی نمیگفتن فقط تلویزیون نگاه میکردن. زن عموم میل بافتنی و کاموا رو از کیفش درآورد و ما هم دیگه کمکم از اتاق دراومدیم بیرون. همچنان بین بابام و عموم سکوت برقرار بود. دیگه یک ساعت که گذشت مامانم گفت شام بمونید و زن عموم هم قبول کرد ولی عموم قبول نمیکرد.
ما هم گیر دادیم که بمونید و خلاصه تو تعارفها مامانم پاشد برنج و خیس کرد و کاهو رو درآورد بیرون و به بابام گفت برو کباب بگیر. خلاصه با بابام و عموم رفتیم دنبال بچهها که خونه بودن از اونور هم رفتیم کباب گرفتیم، موقع کباب خریدن عموم هم پیاده شد و رفت با بابام حرف زدن، کباب و گرفتیم بابام هم بستنی سنتی خرید و برگشتیم خونه و شام همگی کنار هم بودیم و یادمه بعد شام صدای خنده بابام و عموم خونه رو برداشته بود.
این خاطره خیلی تو ذهن من پر رنگه. اهمیت رواداری و گذشت و حفظ رابطههایی که ارزشمنده، تو هر رابطهای اختلاف و درگیری به وجود میاد و نقش اطرافیان هم خیلی خیلی مهمه. من از زن عموم و مادرم رواداری و حفظ رابطه رو یاد گرفتم که چقدر ساده بدون اینکه دامن بزنن به دعوای شوهرهاشون تونستن این قضیه رو جمع کنند و همون عموم چه در زمان مریضی بابام چه بعد فوتش، یک لحظه ما رو تنها نذاشته و حواسش به ما بوده، شاید اگه همون دعوا میموند و کهنه میشد، اگه اختلافها شدیدتر میشد اتفاقهای بدتری میافتاد.
امروز هر چی اطرافم رو نگاه میکنم کافیه آدما یه اشتباه بکنن، سریع حذف میشن، آدمها تنها شدن، هیچکس تحمل شنیدن حرف مخالف رو نداره، همه میخوان به هم حمله کنن.
ما خیلی چیزها به دست آوردیم ولی خیلی چیزها هم از دست دادیم.
کاش روی تابآوری و پذیرش آدمها با هر عقیده و مسلکی که هستن بیشتر کار کنیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
#داستانی آموزنده
ماجراى پر انقلاب و غم انگيز احد به پايان رسيد. مسلمانان با آنكه در آغاز كار با يك حمله سنگين و مبارزه جوانمردانه گروهى از دلاوران مشركين قريش را به خاك افكندند و آنان را وادار به فرار كردند اما در اثر غفلت و تخلف عده اى از سربازان طولى نكشيد كه اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگير شدند و گروه زيادى كشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اكرم و عده معدودى نبود، كار مسلمانان يكسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قواى خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهايى را بگيرند.
چيزى كه بيشتر سبب شد مسلمانان روحيه خويش را ببازند، شايعه دروغى بود مبنى بر كشته شدن رسول اكرم ، اين شايعه روحيه مسلمانان را ضعيف كرد و برعكس به مشركين قريش جراءت و نيرو بخشيد. ولى قريش همينكه فهميدند اين شايعه دروغ است و رسول اكرم زنده است ، همان مقدار پيروزى را مغتنم شمرده به سوى مكه حركت كردند. مسلمانان گروهى كشته شدند و گروهى مجروح روى زمين افتاده بودند و گروه زيادى دهشتزده پراكنده شده بودند. جمعيت اندكى نيز در كنار رسول اكرم باقى مانده بود. آنها كه مجروح روى زمين افتاده بودند و هم آنان كه پراكنده شده فرار كرده بودند، هيچ نمى دانستند عاقبت كار به كجا كشيده و آيا رسول اكرم شخصا زنده است يا مرده ؟
در اين ميان مردى از مسلمانان فرارى ، از كنار يكى از مجروحين به نام ((سعد بن ربيع )) كه دوازده زخم كارى برداشته بود، عبور كرد و به او گفت :از قرارى كه شنيده ام پيغمبر كشته شده است !
سعد گفت :((اما خداى محمد زنده است و هرگز نمى ميرد، تو چه را معطلى و از دين خود دفاع نمى كنى ؟ وظيفه ما دفاع از شخص محمد نبود كه وقتى كشته شد موضوع منتفى شده باشد، ما از دين خود دفاع كرديم و اين موضوع هميشه باقى است )).
از آن سوى رسول اكرم كه اصحاب خود را يارى مى كرد، ببيند كى زنده است و كى مرده ؟ كى جراحتش قابل معالجه است و كى نيست ؟
فرموده چه كسى داوطلب مى شود اطلاع صحيحى از سعد بن ربيع براى من بياورد؟.
يكى از انصار گفت : من حاضرم .
مرد انصارى رفت و سعد را در ميان كشتگان يافت ، اما هنوز رمقى از حيات در او بود، به او گفت : پيغمبر مرا فرستاده خبر تو را برايش ببرم كه زنده اى يا مرده ؟
سعد گفت : سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو، سعد از مردگان است ؛ زيرا چند لحظه بيشتر از زندگى او باقى نمانده است ! و بگو سعد گفت :((خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد))
آنگاه گفت ، اين پيام را هم از طرف من به انصار و ياران پيغمبر ابلاغ كن ، بگو سعد مى گويد:((عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد)).
هنوز مرد انصارى از كنار سعد بن ربيع دور نشده بود كه سعد نفس عميقى كشيد، مانند شترى كه كشته باشند، خون از گلويش بيرون ريخت و چشم از جهان فرو بست .
محضر پيامبر برگشتم و سخنان سعد را به حضرت رساندم .
حضرت فرمود:
خداوند سعد را رحمت كند در دوران زندگى اش مرا يارى كرد و اكنون نيز موقع مرگ مرا سفارش مى كند.
📚شرح ابن الحديد، ج 3 (چاپ بيروت ) ص 574. سيره ابن هشام ، ج 2،ص 94.
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•