eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
10 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی پدری توی بیمارستان نفسهای آخرشو میکشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند رو کرد به پسر اولی و گفت : رستوران ها مال تو رو کرد به پسر دومی و گفت : 4 تا هتل هم مال تو به پسر آخری هم گفت : عزیزم سوپر مارکت ها هم مال تو. و از دنیا رفت سه تا پسر شروع کردن به گریه و زاری دکتر که شاهد ماجرا بود گفت : صبر داشته باشید فردا پس فردا سرتون به املاکتون گرم میشه و داغتون یادتون میره ،ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین و براش فاتحه و خیرات کنین . سه تا پسر گفتن : کدوم ملک ؟ کدوم هتل ؟ آقای دکتر پدرمون با نیسان آب معدنی می‌فروخت کاراشو تقسیم میکرد😁😂 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
👈موذن شخصي را ديدند كه در صحرا اذان مي گفت و مي دويد ! سپس چند لحظه اي مي ايستاد ، گوش فرا مي داد و دوباره به دويدن ادامه مي داد ، گفتند : « چه كار مي كني ؟ ! » . گفت : « مردم به من گفته اند كه صداي اذان تو از دور ، خوش تر به گوش مي رسد ، من اذان مي گويم و به دور مي روم ، تا صداي خود را بشنوم و ببينم كه مردم راست مي گويند يا نه ؟ ! » . اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
چشم باز کرد و خودش را روی تخت بیمارستان دید. بدنش کرخت بود و چشمانش خوب نمی دید ،‌ فکری شد که شهید شده و حالا در بهشت است و هنوز حالش به جا نیامده است تا بلندشود و در دار و درخت های شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلماند و در قصرهای زمردین منزل کند پرستاری که وارد اتاق شده بود متوجه او شد و آمد بالای سرش مجروح بادیدن پرستار چشم تنگ کرد و بعد گفت:((‌توحوری هستی؟)) پرستار خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد طرف موجی شده و به حال خودش نیست خنده ی ریزی کرد و گفت:((‌بله من حوری هستم)) ‌مجروح با تعجب گفت:‌((پس چرا اینقدر زشتی؟؟؟)) پرستار ترش کرد و بی هوا سوزن را در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید!😉😄 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
💞زنی دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به اتاق خواب سر زد ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید 😂 بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد. بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است. شوهرش گفت سلام عزیزم! پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
😛داستانِ مرخصیِ تازه عروس 💞همسر يکي از فرمانده‌هانِ پاسگاه، که به تازگي ازدواج کرده، و چندين ماه از زندگي‌شان، دور از شهر و بستگان، در منطقه‌ی خدمتِ همسرش مي‌گذشت، بدجوري دلتنگِ خانواده‌ی پدري‌اش شده بود.. او چندين بار از شوهرش درخواست مي‌کند که براي ديدنِ پدر و مادرش، به شهرشان، به اتفاقِ هم، يا به تنهايي مسافرت کند، ولي شوهرش، هربار، به بهانه‌اي از زير بارِ موضوع شانه خالي مي‌کرد.. زن که در اين مدت، با چگونه‌گيِ برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش، و مکاتبه‌ی آن‌ها برايِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری، کم و بيش آشنا شده بود، به فکر مي‌افتد که حالا که همسرش به خواسته‌ی وي اهميت نمي‌دهد، او هم به‌صورتِ مکتوب، و همانندِ سایرِماموران، براي رفتن و ديدار با خانواده‌اش، درخواست مرخصي بکند. پس دست به کار شده و در کاغذي، درخواستِ کتبي‌ای، به اين شرح، خطاب به همسرش مي‌نويسد: از :سمیرا به :جناب آقای حسن . . . فرمانده‌ی محترم پاسگاه . . . موضوع : درخواستِ مرخصی احتراما به استحضار می رساند که اين‌جانب سمیرا همسرِ حضرت‌عالي، که مدت چندين ماه است، پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگانِ خود هستم، حال که شما به‌دليلِ مشغله‌ی بيش از حد، فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد، بدين‌وسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اين‌جانب، به مدتِ 15 روز، براي مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام و به دلیل نداشتن روحیه خدمتی، موافقت فرمایيد.... با احترام همسر دلبند شما سمیرا و نامه را در پوشه‌ی مکاتباتِ همسرش مي‌گذارد... چند وقت بعد، جوابِ نامه، به اين مضمون، به دست‌اش رسید: سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من عطف به درخواستِ مرخصيِ سرکارِ عالي، جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام، بدین‌وسیله اعلام می‌دارد، با درخواستِ شما، به‌ شرطِ تعیينِ جانشين، موافقت مي‌شود.... فرمانده‌ی پاسگاه . . .😜😂😂 ‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
زن در ICU بود. 😔 شوهرش نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد.😭😭😭 دکتر گفت ما همه تلاشمان را میکنیم اما هیچ چیز رو تضمین نمی کنیم. بدن اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده، به نظر میرسه که به کما رفته. شوهر: دکتر بهتون التماس میکنم که همسرم رو نجات بدین. اون فقط ۳۶سالشه، خانواده بهش نیاز دارن. ناگهان معجزه ای رخ داد.😱 دستگاه ECG قلب دیوانه وار شروع به زدن کرد، یکی از دستانش تکان خورد، لبانش شروع به حرکت کرد و .... زن شروع به صحبت کرد : عزیزم من ۳۴ سالمه نه ۳۶سال.😂😳 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌸🍃🌸🍃 جوانی نفس زنان با چاقو وارد مسجد شد نگاهی به جمعیت کرد و بلند گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: بله من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان اشاره ای به گله گوسفندان کردو رو به پیرمرد گفت: میخواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم! به کمکت احتیاج دارم! پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: پسرم، سن و سالی از من گذشته. توانم کم است. به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خودت بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز رو به جمعیت کرد و پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده و باز گشته، همه نگاهشان به طرف پیش نماز مسجدچرخید. پیش نماز که نفسش بند آمده بود رو به جمعیت کرد و بریده بریده گفت: چرا به من نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
واکنش امیرمهدی ژوله به شاهین نجفی که میگه ما الان وسط انقلابیم 😂😂😂😂 https://eitaa.com/joinchat/1072169065Ca5c0824b56 از خنده فرشو گاز میگیری🙊
🔷🔹🔹🔹🔹🔹 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 پدری توی بیمارستان نفسهای آخرشو میکشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند رو کرد به پسر اولی و گفت : رستوران ها مال تو رو کرد به پسر دومی و گفت : 4 تا هتل هم مال تو به پسر آخری هم گفت : عزیزم سوپر مارکت ها هم مال تو. و از دنیا رفت سه تا پسر شروع کردن به گریه و زاری دکتر که شاهد ماجرا بود گفت : صبر داشته باشید فردا پس فردا سرتون به املاکتون گرم میشه و داغتون یادتون میره ،ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین و براش فاتحه و خیرات کنین . سه تا پسر گفتن : کدوم ملک ؟ کدوم هتل ؟ آقای دکتر پدرمون با نیسان آب معدنی می‌فروخت کاراشو تقسیم کرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
این می انداخت توی زمین آن خانواده، آن می انداخت توی زمین این خانواده. خلاصه هیچکدام زیر بار سرویس چوب نمی‌رفتند! آخر بحت هم بی نتیجه ماند و سرویس چوب بعد از آن همه بگومگو همینطور ماند روی هوا. من و داماد را فرستادند به یک اتاق دیگر که برویم سنگهایمان را وا بکنیم. و حتما خودشان هم دوباره می نشستند برای مذاکرات سرویس چوب! من از قبل حرفهایم را آماده کرده بودم. راجع به معیارهایم برای انتخاب همسر پرسید و من هم قاطع و سریع گفتم: «ایمان، اخلاق، سرویس چوب»!😳😬 صدای شلیک خنده از پشت در اتاق به هوا رفت. نگو بچه ها به حرفهای ما گوش می کردند. داماد به زحمت جلوی خنده اش را گرفت و البته بعدا سرویس چوب را هم!😂😂😉😉 بگذاریم جوانان راحت تر ازدواج کنند. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande