#طنزجبهه
🌸رزم شبانه
موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین
همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم
تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود
آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود...
. نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد
با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم
بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم
خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده
اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون
تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود
از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین
به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند
فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتینهاتون رو دم در چادر بذارین؟
این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه خواستون جمع باشه
زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...
... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم
مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده
یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟
همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم:
آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم
بچه ها که شاکی شده بودند گفتند:
راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟
حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم
خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن
گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین
واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟
بعد که رزم شروع شد من هم پوتینهایم را پوشیده بودم
آه از نهاد بچه ها در نمی یومد
حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه
🌸نماز جماعت
يكي از شبها، در سنگر اجتماعي نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر بهراحتي ميتوانستيم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانيم. يكي از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقيه هم به او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگويد.
در همين حين يكي از بچههاي آذربايجاني - كه آن لحظه نماز نميخواند و فقط براي اذيت در صف اول پشت سر امام جماعت ايستاده بود - با سوزن و نخ انتهاي پيراهن او را به پتوي كف سنگر دوخت و به همان حال، در جاي خود نشست.
بقيه كه متوجه كار او شده بودند، به خود فشار آوردند تا جلوي خندهشان را بگيرند. امام جماعت تشهد را كه گفت، خواست براي خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جايي گير كرده. بريده بريده گفت:
بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صداي انفجار خنده در سنگر پيچيد.
همه به دنبال او كه اين كار را كرده بود، دويدند و از سنگر دررفتند.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه
🌸اره .....آبه
در به در دنبال آب مى گشتيم
جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم
تشنگى فشار آورده بود
«بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟»
يك تانكر بود
هجوم برديم طرفش
اما معلوم نبود چى توشه
روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه
گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين»
با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود
به روى خودم نياوردم ،
یه دلِ سير آب خوردم
بعد دستم رو گذاشتم روى دلم
نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف
بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن
پرسيدند «چى شد؟...»
هيچى نگفتم
دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»
يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار
پوتين بود...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه
🌸اب انار
در عملیات کربلای پنج نیروهای لشکر 5 نصر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند.
ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری (جانشین فرمانده قرارگاه )در آن حضور داشتند،نشسته بودیم.
سردار شوشتری از آنجا به کمک بی سیم به هدایت عملیات مشغول بود و گویی اصلا در جمع ما قرار نداشت و روحش پیش نیروهای در خط بود. در آن بین برادر سعید مؤلف اناری برداشت و داشت آب لمبو می کردتا بخورد. وقتی فشارهایش را به انار بیش تر می کرد. گفتم :«آقا سعید! الان می ترکدها !»
اما آقا سعید گوش نکرد و ناگهان انار ترکید و مقدار زیادی آب انار روی سر و صورت شهید شوشتری ریخت .
یکدفعه آقای شوشتری بهت زده از جا پرید و چون هوش و حواسش در سنگر نبود . نگاهی به اطراف کرد و با گوشی بیسیم محکم به سر من زد و دوباره به کارش مشغول شد .
بعد از دفع حمله ی دشمن ، وقتی که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ایشان گفتم : «حاج آقا ! سعید بود که انار را روی شما ریخت ، شما چرا مرا زدید ؟»
گفت :« هرچه بود ، تمام شد . او دور بود و شما نزدیک ! من هم کار داشتم نمی شد او را بزنم !!»
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه
🌸پرستار شیطون
توي اون فضاي تيرباران و خمپاره باران بيمارستان امام نزديک اروند....
اين ماجرا اتفاق افتاد ....
البته محض تبادل انرزي بود به قول خودشون.....
يک بار بچه ای مومن و خجالتي مريض اين پرستار شده بود .
يه شب تصميم اين شده بودکه يکم سر به سر اين مجروح بزارن
بلاخره سر پرستار قبول کرد
بچه ها امدن دور تخت ايشون .
: برادر آب بدم خد متتان؟؟
مجروح:خدا خير تون بده... بله
پارچ آب را برداشت آورد بالاي سر مجروح
: بفرمايئد ...و پارچ پر آب رو گرفت بالاي سر مجروح
چشمتان روز بد نبينه ..... از همون بالا خالی ش کرد و......
محروح: اخه بزرگوار چرا؟؟
ببخشيد بايد لباستونو عوض کنيم
مجروح :نه......... خوبه هوا گرمه
: نه خواهش ميکنم.. پزشک بياد دعوا مي کنند..
مجروح قبول کرد...
ولي تا متوجه شد منظورش خانم هاي امداد گر هست
مجروح: نه .... نميخواهد...
و روشو بر گرداند تا کسي چهره شو نبيند
:اينو نفرمائيد اين چهارتا خواهر فورا لباستونو عوض مي کنند
مجروح: چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:بله اينها مسئول تعويض لباس تون هستند
مجروح : نه اينطوري نميشه ...بفرمائيد خوابم مياد..
: بچه ها پرده بياريد... لباس تميز هم بياورين
مجروح که طاقت نداشت داد زد ...
دکتر به دادم برسيد برادرا ......
وبا التماس ميگفت بفرمائيد بيرون...
بخش رو گذاشته بود روي سرش... همه مجروحها و پرستارها و امداد گر ها جمع شدن
وقتي موضوع رو فهميدن
همه با پرستار همکاري ميکردند
و ميگفتن بابا بزار وظيفه شونو انجام بدن
من که دلم سوخت رفتم وسط معرکه
دادزدم
بسه ديگه اينم سهميه خنده امشبتون کلي انرزي گرفتين... دست از سر برادرم برداريد
مجروح ما نفسي راحت کشيد و کلي دعام کرد
بعد از آن به يکي از پرستارها خواهش کردم بياد و پشت پرده کمکش کنه
همه متفرق شدن
و من توي فکر بودم اين اقاي افشار پرستار بيمارستان ،شب بعد چطوري ميخواهد روحيه بده به مجروحين؟؟؟
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه🌱
پسر فوقالعاده بامزه و دوست داشتني بود. بهش ميگفتند «آدم آهني» يك جاي سالم در بدن نداشت.😕
يك آبكش به تمام معنا بود. آنقدر طي اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود.😉 دست به هر كجاي بدنش ميگذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود.
اگر كسي نميدانست و جاي زخمش را محكم فشار ميداد و دردش ميآمد، نميگفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان ميآورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت.😂😁
مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم ميگرفت ميگفت: « آخ بيتالمقدس» و اگر كمي پايينتر را دست ميزد، ميگفت: «آخ والفجر مقدماتي» و همينطور «آخ فتحالمبين»، «آخ كربلاي پنج و...» تا آخر
بچهها هم عمداً اذيتش ميكردند و صدايش را به اصطلاح در ميآوردند تا شايد تقويم عملياتها را مرور كرده باشند.😄😉
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه🌱
یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند.
کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته. توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.
متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. 🤨یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند، 😅
حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود.
اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار میشوی می گویی الهی علف.. الهی علف،
مستجاب الدعوه هم که هستی، همه غذای ما شده علف،😂 علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند. چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو😀
با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. 🤣واقعا هم همین طور - بود، چند روزی میشد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود.
از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند.🤩
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه🌱
یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند.
کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته. توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.
متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. 🤨یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند، 😅
حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود.
اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار میشوی می گویی الهی علف.. الهی علف،
مستجاب الدعوه هم که هستی، همه غذای ما شده علف،😂 علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند. چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو😀
با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. 🤣واقعا هم همین طور - بود، چند روزی میشد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود.
از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند.🤩
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه🌱
رفیقی داشتیم به نام حسین از بچه های اطلاعات نصر.
سال ۶۴، در عملیات والفجر ۹در کردستان بودیم که از جنوب خبر آوردند حسین شهید شده که بعد معلوم شد مرجوعی خورده است و شهید نشده است!😕
حسین موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود که اگر جنازۀ او را آوردند برای این که شهادت نصیبش شده است گریه و زاری نکند.
البته مادر حسین از آن پیرزنانی بود که به قول خودش از فاصلۀ چند کیلومتری روستایشان همیشه برای نماز جمعه به شیروان می رفت.
حسین می گفت بعد از این که بازگشتم، وقتی مرا دید شروع به گریه و زاری کرد. پرسیدم: ننه مگر قول نداده بودی گریه نکنی؟ لابد از شوق اشک می ریزی😢. مادر گفت: نه، از اینکه اگر تو شهید می شدی من دیگر کسی را نداشتم که به جبهه بفرستم گریه می کنم!😉
#طنزجبهه🌱
تازه سال تحویل شده بود ، فرمانده از کسانی که صدای خوبی دارند دعوت میکند تا برای بچهها شعری با صدای خوش بخوانند.
تا سید جواد میآید به خود بجنبد، یک نفر دیگر شروع میکند به خواندن.
فکر کنم خروسک گرفته! 😄اگر صدای خوش این است، من با صدای کلفتم از او بهتر میخوانم.
بچهها هر چند چیزی نمیگویند اما لب میگزند و بعضا کرکر میخندند😄. آن بنده خدا هم از رو نمیرود و سرمان را درد آورده است.
دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدایی بیرون میدهد که مرا یاد سیراب شیردان فروشهای سیار در کوچه پس کوچههای جوادیه میاندازد.😁
یکی از ته راهرو میگوید: «بچهها کسی روغن گریس سراغ ندارد!» همه میزنند زیر خنده. 😁اما آقای خوش صدا هنوز در حال لرزندان پیکر نازنین حافظ شیرازی در قبر است! چند شکلات به سر این خوش صدا میخورد.
محل نمیگذارد. به یکباره، باران قند و شکلات و سنگریزه به سوی آقای خوش صدا باریدن میگیرد. 😂
یک تکه قند به حلق آقای خوش صدا میخورد و به سرفه میافتد و ما از صدای گوش خراشش راحت میشویم. همه میخندند حتی فرمانده گردان.😊
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه🌱
جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب.😊
فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود.
ظرف غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود،😉 وقتی این اتفاقات جالب را میدید، میخندید 😀و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"🤔
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."😄
بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."😇
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه🌱
وسط عملیات خیبر، احمدی خودش را آماده کرد تا هلیکوپتری را که از روبهرو میآمد، هدف بگیرد. 🚁
هلیکوپتر که به خاکریز نزدیک شد، احمدی موشک را روی دوش گرفت و پس از نشانهگیری آن را شلیک کرد.
موشک از کنار هلیکوپتر🚁 رد شد.
خوب که نگاه کردم دیدم هلیکوپتر شروع کرد به شلیک موشک.
احمدی که دود حاصل از شلیک موشک ها را دید، به خیال اینکه موشک خودش به هلیکوپتر اصابت کرده، کف دست هایش را به هم کوبید وتوی خاکریز بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت:
ـ زدم زدم... زدم زدم...😄🙌
ولی تا موشک های هلیکوپتر🚁 روی خاکریز خورد و منفجر شدند، احمدی که دید بدجوری خراب کرده، برای اینکه ضایع نشود و خودش را کنترل کند، باهمان حال شادی و خنده و در حالی که دست میزد ادامه داد:🙃😆
ـ زدم زدم... نزدم نزدم... نزدم نزدم...
🔻