هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
جاریم خودش و بچه هاش همیشه خوشتیپ وباکلاسه😍😍همیشه به جاریم حسودیم میشد😔
بهش گفتم لباسا خودت و بچه هات از کجا میخری 😃 بزور از زیر زبونش کشیدم گفت از این کانال 👇👇
الان بین همه فامیل هم خودم هم بچه هام خوشتیپ فامیل شدیم برا شماهم لینکشو میزارم
https://eitaa.com/joinchat/840434176C58108a2d74
خیلی چیزای شیک و خفن داره خودت برو ببین عاشقشون میشی👆👆👆👆👆
کلی آموزشهای مدل مومجلسی و دخترونه رایگان میزاره که راحت میتونی توخونه انجام بدی بدون اینکه هزینه آرایشگاه بدی بهترین کانالی که تاالان توایتا دیدم همینه 😍😍😍
تازه هرماه جشنواره تخفیف فروش داره با کلی جوایزارزنده از دستش نده
#متن_خاطره
🌷 هربار که میروم زیارت امام رضا (ع)
صدایش میپیچد توی گوشم که
«تا بهت اشک ندادن، نرو داخل»
میگفتم: خب چیکار کنم؟
میگفت: توی صحن قدم بزن...
خودش از صحن جامع رضوی شروع میکرد و یک دور، دور حرم میچرخید. زمزمه میکرد و شعر میخواند و استغفرالله میگفت تا واقعاً گریه اش میگرفت. بعد میگفت حالا بیا برویم داخل؛ پیش ضریح آنجا هم سلام میداد و زیاد جلو نمیرفت...
📚 شهید محمدحسین محمد خانی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
من شده بودم کُلفَت مادرشوهرم😔
هر کی هر خبری داشت منو واسه کاراش صدا میکرد😭🤕
روم نمیشد بگم نه😫
جاری و خواهرشوهرم با عزت و احترام میومدن و میرفتن
ولی من چی😒
یه روزم حالم خوب نبود و نرفتم واسه کارا وقتی رفتم محل بهم ندادن😤😡🤬
دیگه تصمیم گرفتم یه تغییر اساسی ایجاد کنم😏
تو این کانال 👇 راه و رسم زندگی با عزت رو یاد گرفتم
https://eitaa.com/joinchat/1296695471C1f99b7070a
الان شدم سوگلی کل فامیل😎😎
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
#خلاقشو
**تو کانالش کلی گُل، کاردستی ، نقاشی آموزش دادن!❤️😄
فیلماش طوریه که سریع یاد میگیرید
و تند رد نمیشه☺️**👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1403256928Cf4ed757cb5
کاردستی❤️نقاشی❤️و کلی کارای خوشگل❤️
من خیییییلی راحت یاد گرفتم 😁👆
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#این_چنین_این_همه_مسیحی
#عاشقت_شدند_امام_خوبیها
✅ بزرگترین حسرت قیامت
🌺 حکایتی شنیدنی از
عنایت اباعبدالله به زائری #مسیحی
#استادسعیدی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔅#پندانه
✍ انتخاب با خودت است؛ افسرده یا شاد؟
🔹دوستی داشتم که همیشه شاد و خندان بود. او را غمگین و ناراحت ندیده بودم، حتی هنگامی که رو به موت رفته بود.
🔸از او پرسیدم:
شما همیشه باعث شگفتی ما هستید. چه دلیلی باعث شد این لحظههای آخر بخندی؟
🔹چنین گفت:
«روزگاری من هم مثل شما بودم. تا اینکه در دوره نوجوانی برای انتخاب کاری، مردی بسیار شاد و خوشرو را زیر درختی دیدم که بدون هیچ دلیلی شاد بود.
🔸هیچکس در اطرافش نبود و هیچ اتفاق خندهداری هم نیفتاده بود و همچنان میخندید. علتش را جویا شدم. در جواب گفت روزی متوجه این موضوع شدهام که این ناراحتی و غم انتخاب خود من است.»
🔹از آن روز به بعد هر روز قبل از برخاستن از خواب از خودم این سوال را میکنم که امروز میخواهی از ته دلت بخندی و دنیا را زیبا ببینی یا مثل ایام قدیم، افسرده باشی و ماتمزده بنشینی؟
🔸و خب معلوم است که همیشه شادی را انتخاب میکنم.
🔹وقتی میبینم کسی لبخند بر لب دارد، میفهمم که او در هوشیاری زندگی میکند.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴حکایتی آموزنده
حضرت موسی به عروسی دو جوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید!!!
از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم .
موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مومن قومش رفته و صبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.
موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی=(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.
بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کرد و گفت برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است.
با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و او در هنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت.
وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ما هردو دیشب را تا اکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.
جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.
📚داستانها وحکایات انبیا
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸داستان پدرحکیموپسرنادان مغرور🌸
☘آورده اند که پدری از رفتار وافعال بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و گفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که آدم شدنت را امیدی نیست.....
👈پسر رنجید و ترک پدر کرد، و کینه پدر در دل گرفت ودر پی مال و منال و سلطنت از راه حرام چند سالی کوشید
🌱عاقبت پسر به جایگاهی رفیع در حکومت آن زمان رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود،را به رخ او بکشد،
🌹چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و گفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد آر که روزی می گفتی ،هر گز آدم نشوم ، اینک شکوه وجلال مرا میبینی
🌹پدر پیربی تفاوت روی برگرداند و گفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
**
من گفتم که تو آدم نشوی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی رهپویان🌼
با چه حسرتی همیشه زُل میزدم تو صورت خانماییکه صورتشون گرده!😓
اینجا بدونِ عمل و توخونه😌👇
اول صورتت رو #تُپل☺️
دوم بینی گوشتیت رو #قلمی😑
بعدش دندونای جرمگرفتت رو #برف😓
آخرم صورت جوش جوشی و چال چالیتو
آیینه میکنه و #تضمین اثر گذاری میده😉
قبل از سفارش هم مشاورمون با دلسوزی میگه که روتون اثر میذاره یا نه!😁 پس بیا☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/269812020C7a9d6c5430
قبل از لباسات خودتو #نو_نوار کن😉👌
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
پوست نیست که....سنگ مرمره☺️😍
اسیر شدیم بخدااااااا....😁۴۰ سالم شده اما هر جا که پا میزارم همه میگن مجردی؟؟؟؟😐🤦♀😕میگم بابا بخدااااا من خودم دخترِ دم بخت دارم ...پسر بزرگ دارم ....زار و زندگی دارم.... باور نمیکنن کههههه😐🙈
چند وقت پیش دخترم اومده میگه مامان عمه داشت از زبونم میکشید ببینه واسه پوستت چیکار میکنی😐 خبر ندارن اینجا عضوم😉👇
https://eitaa.com/joinchat/269812020C7a9d6c5430
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام بر تو ای مولایی که
در برابر کلام نافذت،
همه دلیل ها رنگ می بازد؛
سلام بر تو و بر روزی که
برهان های محکمت،
جایی برای تردید
باقی نخواهند گذاشت...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#اربعین
هدایت شده از گسترده مارال
🚷داستان واقعی عاقبت ناشُکری🚷
بهش گفتم، من پسر میخوامااا، رفتیم سونوگرافی، دختر بود! به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود،یه شب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم!چیزی نگفت،فکر کردم میفهمه از سر شوخیه صبح که بیدار شدم دیدم....😭😰🤯
https://eitaa.com/joinchat/1197342737C8ea23ce14e
حتما بخونید عبرت بگیرید😭☝️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی در تمام پیام رسانها حرام😡
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🚷عاقبت حسادت خواهرم😔
تازه یک خونه دو طبقه خریده بودیم و چون خواهرم دانشجو بود قرار شد در طبقه اول که یک سوئیت بود زندگی کنه، منه ساده خیلی خوشحال بودم که خواهرم اینجاست و کمتر دلتنگ پدر و مادرم که درشهرستان بودن میشدم 😞یک روز از خرید برمیگشتم پشت در منزل خواهرم صدای خواهرم شنیدم که اسم همسر من میاورد ادمی نیستم که گوش وایسم اما با شنیدن اسم شوهرم حساس شدم و از پشت در شنیدم که میگفت .....😔😭🚷
https://eitaa.com/joinchat/1197342737C8ea23ce14e
بخونید و به هیچ کسی اعتماد نکنید😞☝️
✨﷽✨
🔴حکایتی ملانصرالدین و روزقیامت
✍ یکی بود ، یکی نبود . در شبی از شبها ملانصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم . زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش میآیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟
ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد . ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمینی ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان ساربان فراری با با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند .
ملا فرار کرد و به خانه اش رسید زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند . از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارند
📚داستانهای آموزنده
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی رهپویان🌼
🛑🛑خیاطی که همیشه با ضرب و تقسیم نیست 😌
✔️بیا اینجا یادت میدم با دوتا مستطیل لباس برا دخترت بدوزی
یادت میدم با دوتا دایره براخودت بلوز بدوزی😍
✔️ما اولین بار درفضای مجازی با روشهای بدون فرمول بهترین روش الگوکشی رو یادتون میدیم.💃💃💃
گروه رفع اشکالم داریم 😍
بالاترین رضایت رو در نحوه آموزش و روشهای ساده دوخت داریم😍
به راحتی و رایگان تو خونه خیاط خودت شو.
کانال رایگانم داریم که هر روز یه مدل آموزش میدیم حتما عضو باش👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1459552283C012b557734
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
این کانال با ساده ترین روش و بدون محاسبات بهت خیاطی رو یادمیده
هم کانال رایگان دارن
هم کانال خصوصی با کمترین هزینه
و هم گروه رفع اشکال
✔️اگر میخوای بدونی تو هر کانال چی بهت یاد میده اینجا عضو شو👇
دیگه هیچوقت لباس نمیخری حتی لباس زیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1755644319C531d863db2
🛑ازدواج حضرت ام البنبن با امیر مؤمنان علیه السلام
🔶بعد از آنکه مولای متقیان، حضرت زهرا علیهاالسلام را از دست داد و اشقیای روزگار، آن بانوی بانوان عالم را به شهادت رساندند، فرزندان کوچک آن بزرگوار به مادری نیاز داشتند که در عین حالی که همسری حضرت را عهده دار می شود، برای آن عزیزان نیز مادری مهربان باشد. به همین سبب، امام علی علیه السلام از برادرش عقیل که دانشمندی تبارشناس در جهان عرب بود، چنین درخواست کرد: «اُنْظُرْ لِی اِمْرَأَةً قَدْ وَلَدَتْها الْفُحُولَةُ مِنَ الْعَرَبِ لاَِتَزَوَّجَها فَتَلِدَ لِی غُلاما فارِسا؛ برای همسری ام؛ بانویی از میان اعراب انتخاب کن که از نسل دلیرمردان عرب باشد و پسری جوانمرد و شجاع برایم به دنیا آورد.» عقیل نیز بعد از فکر و اندیشه به امام پیشنهاد کرد که با امّ البنین کلابیه ازدواج کند؛ چرا که در میان اعراب، شجاع تر از نیاکان او یافت نمی شود. مولای متقیان نیز رأی برادرش را پسندید و عقیل را به خواستگاری فرستاد.
🛑نتیجه داستان بالا
🔶بعد از فوت همسر به غلط ترک ازدواج نکنید
🔶از هر خانواده ای اقدام به ازدواج نکنید
🔶مادر و خانواده خوب فرزندی خوب تحویل جامعه میدهد
🔶انتخاب مادری از خانواده ی خوب مهمتر از تربیت فرزندان در اینده می باشد
«حُسْنُ الاَْخْلاقِ بُرْهانُ کَرَمِ الاَْعْراقِ؛ زیبایی اخلاق، دلیل [پاکی وراثت و[ فضیلت ریشه خانوادگی است.»
🔶برای ازدواج به افراد مطمئن و مومن بسپارید که در انتخاب همسر به شما کمک کنند
🔶شجاعت و دلیری از ویژگی های خاندان همسر و پسر انشان می باشد (در روایت توصیه شدی موقع ازدواج برای فرزندانت دایی های خوب انتخاب کنید .یعنی برادر همسر مهم می باشد
🔶و اینکه حضرت ام البنبن سلام الله علیها بانویی فرهیخته با این ویژگی ها بودند
-
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔅#پندانه
✍ دست خدا دیدنیست
🔹پسر جوانی عاشقِ زنی شد و شور عشق، خواب و خوراک از او ربود.
🔸هرگاه که این عاشق، نامهای به معشوق خود مینوشت و ضمن آن اظهار عشق و علاقه میکرد، نامهرسان یا خدمتکار آن زن از روی حسادت در مفادِ نامه دست میبرد و کلمات آن را تغییر میداد و خلاصه نمیگذاشت که عریضه عاشق به طور کامل به معشوق برسد.
🔹هفتهشت سال بدینمنوال گذشت تا اینکه شبی داروغۀ شهر در کوچهای خلوت و تاریک، جوان عاشق را میبیند و به خیال آنکه دزد یا مُجرمی یافته، فرمان ایست میدهد، امّا جوان میگریزد.
🔸جوان حین تعقیب و گریز از دست مامور دولت، برای اینکه خودش را پنهان کند، از دیوار خانهای بالا میرود و خودش را به حیاط خانه میاندازد و با کمال تعجب میبیند همان زنی که او هشت سال در غمش و بهدنبالش خانه به خانه میگشت، در این حیاط منزل دارد.
🔹با اینکه داروغه در نگاه اول شر بود و آمده بود تا جوان را دستگیر کند، اما بعد از وصال او با معشوقهاش، متوجه شد که کار داروغه از اسباب الهی بوده و باعث شده که او به وصال برسد.
🔸مانند شرور و سختیهایی که ما در طول زندگی تحمل میکنیم و از دست آنها کلافه هستیم، اما روزی متوجه میشویم که تمام آنها وسایلی بودند تا ما را به سعادت برسانند و آنگاه در حق تمام افرادی که باعث چنین اتفاقاتی شدند، بهجای ناسزا و نفرین، دعا میکنیم.
💢کافیست کمی حواسمان به وقایع اطرافمان جمع باشد. دست خدا دیدنیست.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳
#داستان_آموزنده
دکتر روانشناسی بود که هر کسی مشکلات روحی و روانی داشت به مطب او مراجعه می کرد و پزشک مذکور با تبحر خاصی بیماران را مداوا می کرد و آوازه اش در همه شهر پیچیده بود.
یک روز بیماری به مطب این دکتر آمد که از نظر روحی به شدت افسرده بود. دکتر بعد از کمی صحبت به بیمار گفت در همین خیابانی که مطب من هست، تئاتری موجود هست که یک دلقک برنامه های شاد و جالبی اجرا می کند. معمولا بیمارانی که به من مراجعه می کنند و مشکل روحی شدیدی دارند را به آنجا ارجاع می دهم و توصیه می کنم به دیدن برنامه های آن دلقک بروند و هیشه هم این توصیه کارگشا بوده و تاثیر بسیار خوبی روی بیماران من دارد. شما هم لطف کنید ابتدا به دیدن تئاتر او رفته و از برنامه های شاد آن دلقک استفاده کرده تا کمی تغییر روحیه پیدا کنید تا درمان اصلی را شروع کنیم .
بیمار در جواب گفت : "آقای دکتر من همان دلقکی هستم که در آن تئاتر برنامه اجرا می کنم...!"
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📌لاف عشق
در حدود دویست، سیصد سال پیش جمعی از صلحا در نجف اشرف مجتمع بودند.
از آدمهای بسیار خوب ومقدّس. روزی با خودشان نشستند وگفتند:
چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از سیصد وسیزده نفر که او لازم دارد هستیم.
به این فکر افتادند که سرّ تأخیر در ظهور را به دست آورند.
تصمیمشان بر این شد که از بین خودشان یک نفر را که به تأیید همه، خوب ترینشان هست،
انتخاب کنند واو را بفرستند در مسجد کوفه یا سهله تا اعتکاف کند واز خود امام بخواهد که سرّ تأخیر در ظهور را بیان بفرماید.
جمعیت خودشان را به دو قسمت تقسیم کردند وقسمت بهتر را باز به دو قسمت وهمچنین تا آن فرد آخر را که از همه بهتر ومقدّس تر وزاهدتر بود انتخاب کردند که او به مسجد سهله یا مسجد کوفه برود.
او هم رفت وبعد از دو سه روزی برگشت. پرسیدند چه طور شد؟
گفت: راست مطلب این که من وقتی از نجف بیرون رفتم ورو به مسجد سهله راه افتادم با کمال تعجّب دیدم شهری بسیار آباد وخرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم.
پرسیدم: اینجا کجاست؟
گفتند: این شهر صاحب الزمان است وامام ظهور کرده است.
بسیار خوشحال شدم وشتابان به در خانه امام رفتم. کسی آمد وگفتم: به امام بگو فلانی آمده واذن ملاقات می خواهد.
او رفت وبرگشت وگفت: آقا می فرمایند: شما فعلا خسته ای، از راه رسیده ای. برو فلان خانه (نشانی دادند) آنجا مرد بزرگی هست.
ما دختر او را برای شما تزویج کردیم.
آنجا باش وهر وقت احضار کردیم، بیا.
من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم وخانه را پیدا کردم.
از من خیلی پذیرایی کردند وآن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که در اتاق را زدند.
گفتم: کیست؟
گفت: مأمور از طرف امام. می فرمایند: بیا! می خواهیم قیام کنیم وشما را به جایی بفرستیم.
گفتم: به امام بگو امشب را صبر کنید.
گفت: فرموده اند: همین الآن بیا.
گفتم: بگو من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای هست ونه عروسی. من هستم وصحرای نجف.
📚معدن الاسرار، فاضل قزوینی، جلد ٣، صفحه ٩۵
📚به نقل از صفیر هدایت، سلسله مباحث معارفی آیت الله سید محمد ضیاء آبادی، شماره ١۶.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🔴باز هم بگو خدایی در کار نیست!!
✍آیت الله مجتهدی تهرانی :مرحوم آیه الله حاج حسین خندق آبادی میفرمودند: روزی به حمام رفتم، وقتی دلاک مرا کیسه میکشید. تقاضای موعظه کرد، من گفتم: یک دستگاهی آمده از این طرف علف می ریزی، از طرف دیگرش فرش و جوراب و لباس و کاپشن و ماست و کره و پنیر و سر شیر و جیزهای دیگر بیرون می آید. دلاک با تعجب پرسید چه دستگاهی است و چه کسی آن را ساخته است؟ گفتم آن دستگاه گاو و گوسفند است و سازنده اش هم خدا است. او سبزی می خورد و از او کره و پنیر و.... به دست می آید.
اگر قدری در این آثار الهی تفکر کنی به وجود خدا پی می بری. ببین این دنیا، چه حساب و کتابی دارد با اینکه گوسفند، سالی یک بچه میزاید و این همه گوسفند را، در طول سال میکشند، ولی گوسفندها کم نمی شوند ولی سگ سالی هفت تا، با کم و بیش، بچه میزاید کسی هم آنها را نمیکشد ولی زیاد نمی شوند. این نمونه ی قدرت خداست باز هم بگو خدا در کار نیست.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔅#پندانه
✍ کار خوبه برای رضای خدا باشه
🔹راننده آمبولانسی که بازنشسته شده، تعریف میکند سالیان دور تماس گرفتند و آمبولانسی برای حمل جسد درخواست دادند. تماس از منطقه ارمنینشین شهر بود.
🔸وقتی به آدرس رسیدم نزدیک درب منزل متوفی تراکم جمعیت با خودروی پلیس را شاهد بودم. پلیس مرا با دست به درون خانه راهنمایی کرد. بوی بدی در داخل حیاط خانه بود که با نزدیکترشدن به ساختمان این بو شدیدتر و تهوعآورتر میشد.
🔹جسد را دیدم چند روز از مرگش گذشته و به دمر بر روی زمین خوابیده بود، در حالی که لباسهایش بر اثر تورم بدن پاره شده بود.
🔸به پلیس گفتم:
من مأموریت حمل جنازه با ماشین را دارم. حمل جنازه تا ماشین، با صاحب میت است و این فرد گویی بیوارث است.
🔹پلیس نگاهی به نماینده دادستان کرد و نماینده دادستان هم کلام مرا تأیید کرد. با شهرداری تماس گرفتند، کارگری برای این امر بفرستد.
🔸در این زمان من برای رضای خدا مانع شدم و داوطلب شدم جنازه را در آمبولانس قرار دهم ولی نیاز به یک نفر برای کمک داشتم. از شدت بوی تعفن جسد کسی حاضر به کمک نشد.
🔹برای رضای خدا و حفظ آبروی میت دستمالی بر دماغ و دهان خود بستم و داخل خانه شدم.
🔸تا خواستم جنازه را بلند کنم ناگاه کیسه پلاستیکی سفیدی که با چسب بههم پیچیده شده بود توجه مرا جلب کرد. از صدایش فهمیدم محتوای آن سکه است.
🔹برای اینکه کسی را متوجه امر نکنم، بیرون آمدم و از سر خیابان به منزل زنگ زدم و از همسرم خواستم خود را به آدرس برساند.
🔸به همسرم وقتی وارد منزل شد، گفتم:
طوری خم شو چادرت دید پشتسرت را بپوشاند تا از بیرون چیزی دیده نشود.
🔹با مهارت تمام بدون اینکه از تماشاگران کسی به آن بسته در زیر شکم جنازه پی ببرد، بسته را همسرم در درون پیراهن خود جای داد و با کمک او جنازه را به آمبولانس انداختیم و من سمت گورستان شهر حرکت کردم.
🔸شب که به منزل رسیدم دیدم بسته بیش از ۱۰۰ سکه طلا دارد. در حلالوحرامبودن آن ماندیم و منتظر شدیم تنها ورثه پسر او از خارج از کشور به ایران برگردد.
🔹دو ماه بعد داستان را به ورثه گفتم و سکهها را به او تقدیم کردم و امید داشتم چند سکه به من از آنها برگرداند، اما داستان بهتر از انتظار من پیش رفت.
🔸پسر مرحوم گفت:
میدانی چرا پدرم روی سکهها خوابیده بود؟! این از طمع او نبود، بلکه میدانست ممکن است بعد از مرگش وقتی پیکر او متعفن شده است به جنازه او دسترسی پیدا کنند و کسی حاضر به نزدیکشدن و بلندکردن او نباشد.
🔹پس قبل از جاندادنش روی این سکهها افتاده بود تا پاداشی دهد بر کسی که جنازه او را از زمین بلند میکند، و تمام این سکهها پاداش اخلاص تو از نزد خدا برای کاری است که برای رضای او کردی.
🔸راننده میگوید: در آن روز در جلوی منزل دوستی داشتم که خیلی فقیر بود. هر کاری کردم حاضر نشد مرا کمک کند که اگر کمک میکرد بیتردید ۵۰ سکه خدا به او رسانده بود که بهراحتی میتوانست برای خود خانه جمع و جوری بخرد و از مستأجری برای ابد رها شود.
💢آری! گاهی آدمی یک بار برای رضای خدا کاری میکند و خداوند آن بنده را با بخشش خود از دنیا برای ابد راضی میگرداند.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
ماجرای مرتاض هندی و امام زمان «عج»
💚 حکایت بسیار شنیدنی
✍استاد حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان از زبان خود ایشون شنیدیم آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه، ازش چندنفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده.
آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود. این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلاً فاطمه. ولی این شخص می فهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک! آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهراء (سلام الله علیها)، به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس، دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یِکَم جا خورد و کمی عقب رفت چند بار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن، به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هر جای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه!!!. *اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✳ آن چای را با دست خودم ریخته بودم...
🔻 مرحوم حجتالاسلام والمسلمین سید محمد کوثری، پیرغلام حضرت اباعبدالله علیهالسلام که مداحی و نوحهسرایی او در محضر امام راحل(ره)شهرت ویژهای دارد، نقل میکند که؛ یکی از روزهای ماه محرم برای حضور در مراسم عزاداری از خانه خارج شدم. در میانه راه کودکانی را دیدم که موکب کوچکی زده بودند و اصرار کردند برایشان روضه بخوانم. اول قبول نکردم ولی با اصرار آنها به موکبشان وارد شدم و روی منبری که با رویهم گذاشتن آجر ساخته بودند نشستم و چند بیتی برایشان خواندم. برایم چای آوردند و من که از نوشیدن آن اکراه داشتم، بیآنکه متوجه شوند، چای را در گوشهای ریختم و با تشکر از کودکان خداحافظی کردم و به سراغ مجالس عزای معتبری که وعده داده بودم رفتم.
مرحوم کوثری میگوید؛ آن شب وقتی به خانه رسیدم، دیروقت بود و با خستگی به خواب رفتم. در عالم رؤیا حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها را دیدم که روی به من کرده و فرمودند:
ـ «آقای کوثری! تنها روضهای که از تو قبول شد، همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی».
و در ادامه گفتند:
ـ «چرا آن چای را دور ریختی؟ من آن چای را با دست خودم برایت ریخته بودم».
📚روزنامه کیهان | گفت و شنود 4 مرداد 1402
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🖇 روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو میگرفت و همه آداب و ادعیهی وضو را بجا میآورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: «چه کار میکردی؟!» گفت: «هیچ!» فرمود: «تو هیچ کار نمیکردی؟!» گفت: «نه!» میدانست که اگر بگوید نماز میخواندم، کار بیخ پیدا میکند!!!
آقا فرمود: «مگر تو نماز نمیخواندی؟» گفت: «نه!» آخوند فرمود: «من خودم دیدم داشتی نماز میخواندی...!». گفت: «نه آقا اشتباه دیدید!» سؤال کردند: «پس چه کار میکردی؟» گفت: «فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!» این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت. تا مدتها هر وقت از احوال آخوند میپرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: «من یاغی نیستم!»
❗️ خدایا ما خودمون هم میدونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم. نماز و روزهمان اصلاً جایی دستش بند نیست! فقط اومدیم بگیم که: «خدایا ما یاغی نیستیم. بندهایم. اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده. لطفا همین جمله را از ما قبول کن...»
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلامُ ؏ـَـــلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِ؎ يَهْتَدِ؎بِهِ الْمُهْتَـــــدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِيـــــنَ...🌱
✨سَلٰام بَر تـــُــو،
اِ؎ نـــــورِ خـــُ𑁍ــداوند۔۔۔
ڪِه هِدٰایت یٰافتگآن بِہ مَـــــدَد آن ،
رٰاه را أز بےرٰاهہ مےشِنٰاسند و َ
مؤمنـــᰔــآن ؛
بِہ یُمن آن نِجـــــآت مےیٰابَند۔
#اربعین
#داستان_های_اخلاقی
سوزن و دستِ کفش دوز
🔹روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت.
🔸از شدت درد فریادی زد
و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد...
🔹مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد
ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری
🔸حکیم به کفاش گفت:
این سوزن منبع درآمد توست.
این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور میاندازی!
💢 نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم
خوبیهایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم،
آن وقت نمکنشناس نبودهایم و تحمل آن رنج نیز آسانتر میشود.
↶
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ ملاقات سیّد بحرالعلوم با امام زمان (علیه السلام) در مسجد سهله:
✨عالم بزرگوار آخوند ملا زین العابدین سلماسی می گوید: «روزی در مجلس درس آیت الله علاّمه طباطبائی بحرالعلوم در نجف اشرف نشسته بودم. جهت زیارت، عالم بلند مرتبه جناب میرزا ابوالقاسم قمی صاحب «قوانین» داخل شد.
✨پس از درس، میرزا ابوالقاسم به سیّد بحرالعلوم گفت: «شما رستگار شدید وبه تولّد روحانی وجسمانی وپیدایش چشم ملکوتی وبرزخی دست پیدا کرده اید. پس چیزی به ما مرحمت کنید از آن نعمتهای بی پایانی که به دست آوردید».
✨پس سیّد بحرالعلوم بدون تامّل فرمود: «من دیشب یا دو شب قبل (تردید از گوینده است) برای خواندن نافله شب به مسجد کوفه رفته بودم واوّل صبح قصد برگشت به نجف اشرف را کردم.
✨وقتی از مسجد بیرون آمدم، دلم هوای رفتن به مسجد سهله را کرد ولی از ترس نرسیدن به نجف قبل از صبح وانجام شدن امر مباحثه در آن روز، از این کار منصرف شدم ولی اشتیاقم لحظه به لحظه زیاد می شد ودلم بیشتر می خواست که بروم.
✨در همین احوال که تردید داشتم ناگهان بادی وزید وغباری بلند شد ومرا به آن طرف حرکت داد ومدّتی نگذشت که مرا بر در مسجد سهله انداخت.
سپس داخل مسجد شدم، دیدم که خالی است وهیچ زائری نیست جز شخصی بزرگوار که مشغول است به مناجات با خداوند با کلماتی که قلب را متحوّل وچشم را گریان می کند.
✨حالم تغییر کرد ودلم از جا کنده شد وزانوهایم می لرزید از شنیدن آن کلمات که هرگز به گوشم نرسیده بود وچشمم ندیده این همه دعاهای مؤثّری که من می دانستم.
اشکم جاری شد وفهمیدم که مناجات کننده که آن کلمات را می نویسد، نه اینکه از حفظیّات خود می خواند.
✨پس در جایی که ایستاده بودم ماندم وگوش به آن کلمات دادم واز آنها لذّت بردم تا اینکه مناجات او تمام شد.
پس متوجّه من شد وبه زبان فارسی فرمود: «مهدی بیا».
✨چند قدمی جلو رفتم وایستادم. دستور داد که جلوتر روم، پس کمی جلوتر رفتم وایستادم. باز دستور دادند جلوتر بیا وفرمود: «ادب در اطاعت است». جلو رفتم تا جایی که دست آن حضرت به من ودست من به آن حضرت می رسید وآن حضرت با من صحبت کرد».
📗نجم الثّاقب
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆جواب مدّعی پیغمبری
⚡️شخصی ادّعای پیامبری نمود و دوازده هزار نفر به او گرویدند. پادشاه او را احضار نمود.
مدّعی به مریدان خود گفت: چون به دربار شاه رفتم، شما در آنجا حاضر شوید؛ و دو فرقه گردید، یک گروه را چون نظر کنم، صدای الاغ دربیاورید! و چون نظر به گروه دوّم کنم، آواز گاو را سر دهید!
⚡️چون به محضر پادشاه حاضر شد و مریدان او حاضر شدند، پادشاه گفت: «ای احمق! این چه ادّعایی است که میکنی حال اینکه هیچ معجزه و کرامتی نداری؟!» مدّعی، بهطرف راست مریدان نگاه کرد، پس مریدانش صدای گاو را درآوردند، نظر بهطرف چپ کرد و مریدان صدای خر درآوردند. گفت:
⚡️«ای پادشاه تو را به خدا قسم میدهم که انصاف بدهید، اگر پیامبر آدمها نیستم، آیا پیامبر بر خرها و گاوها هم نیستم؟ اگر اینها از جنس آدمها میبودند که به من اقرار نمیکردند و حالآنکه نه معجزه و نه کرامتی از من دیدهاند!»
⚡️این سخن، پادشاه را خوش آمد و هدیهای به او داد و او را مرخص کرد.
📚ریاض الحکایات، ص 177
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande