eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
👌امربه معروف جالب امام موسی صدر♨️ لبنان به عروس خاورمیانه معروفه ، انواع و اقسام فساد هم توش هست ، امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان که خیلی تو مردم محبوب بود یه روز کاملا ناگهانی وارد یک کاباره شد ، همه مشغول میگساری بودند ، یدفه همه تا او را دیدند دست و پای خودشون و گم کردند اما در میان تعجب همه سید هم پشت میز میکده نشست و به خدمتکار گفت برای من هم مشروب خوب بیاورید ، سکوتی به آنجا حاکم شد اما او شوخی نمیکرد و جدی گفت پس چرا وایسادی ؟ خدمتکار رفت با حالت شرمندگی یه پیاله مشروب آورد گذاشت جلوی سید ، همه با تعجب بهش نگاه میکردن که چی میشه که ناگهان سید یه تیکه جگر از گوشه عبایش دراورد و انداخت تو لیوان مشروب ، و به صحبت با جوانها ادامه داد ، بعد مدت خیلی کمی جگر بسیار کوچک شده بود و انگار تو مشروب حل شده بود ، ناگهان سید برنامه اصلیشو شروع کرد ، و گفت رفقا اسلام برا همین میگه مشروب نخورید ، ببینید این مشروب با این تیکه جگر چی کار کرد ، دقیقا همین ضرر رو به بدنتون میزنه … 🍃او همیشه این مدلی نهی از منکر میکرد ، البته این مدل نهی از منکر خیلی هنر میخواست و هزینه داشت و ممکن بود مورد تهمت ها واقع بشی اما او میدونست تو جایی که سبک زندگی ها کاملا غربی شده باید یکمی با جوانها همراه شد بعد حرف اصلیتو بزنی ، این جوری بود که همه بهش میگفتن مسیح لبنان و بزرگ و کوچیک مریدش بودن… 📚به نقل از حجت الاسلام زائری -------------------------- 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❤️ توصیه امام زمان (عج) به خواندن "صحیفه سجادیه" محدث عظیم و سالک وارسته مرحوم مجلسی اول می‌فرماید: « در اوایل جوانی مایل بودم نماز شب بخوانم، اما نماز قضا بر عهده‌ام بود و به همین دلیل احتیاط می‌کردم و نمی‌خواندم. خدمت شیخ بهائی رحمه الله عرض نمودم، فرمود: « نماز قضا بخوان.» اما من با خود می گفتم نماز شب خصوصیات خاصِ خود را دارد، و با نمازهای واجب فرق می‌کند. یک شب بالای پشت بام خانه ام در خواب و بیداری بودم، که امام زمان (علیه السلام) را در بازار خربزه فروشان اصفهان در کنار مسجد جامع دیدم. با شوق و شعف نزد او رفتم و سوالاتی کردم از جمله خواندن نماز شب. فرمود:« بخوان!» عرض کردم: « یابن رسول الله، همیشه دستم به شما نمی‌رسد! کتابی به من بدهید که به آن عمل کنم.» فرمود: « برو از آقا محمد تاج کتاب بگیر!» در خواب گویا او را می‌شناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم و مشغول خواندن بودم و می‌گریستم که از خواب بیدار شدم. از ذهنم گذشت که شاید محمد تاج همان شیخ بهائی است و منظور امام از تاج، این است که شیخ بهایی ریاست شریعت را در آن دوره به عهده دارد. نماز صبح را خواندم و خدمت ایشان رفتم. دیدم شیخ با سید گلپایگانی مشغول مقابله ی صحیفه سجادیه است. بعد ناگهان یاد جایی که امام را در آن ملاقات کرده بودم،افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. در آنجا آقا حسن تاج را دیدم که از آشنایان قدیم بود.مرا که دید گفت: « ملا محمد تقی! من از دست طلبه ها به تنگ آمده‌ام. کتاب را از من می‌گیرند و پس نمی‌دهند. بیا برویم خانه یک سری کتب به تو بدهم.» مرا به خانه‌اش برد، در اتاقی را باز کرد و گفت:« هر کتابی را که می‌خواهی بردار!» کتابی را برداشتم؛ ناگهان دیدم همان کتابی است که دیشب در خواب دیده بودم. «صحیفه سجادیه بود. به گریه افتادم. برخاستم و بیرون آمدم. گفت:« باز هم بردار!» گفتم:« همین بس است.» مرحوم مجلسی دوم می‌فرماید: «مجلسی اول چهل سال از عمر خود را، صرف ترویج صحیفه کرد و انتشار این کتاب توسط او باعث شد که اکنون خانه‌ای نیست که صحیفه در آن نباشد. این حکایت بزرگ باعث شد بر صحیفه شرح فارسی بنویسم که عوام و خواص از آن بهره‌مند شوند.» 📚منابع: امام شناسی، ‌ج 15، ص 49و 50 بحارالانوار،‌ ج 110‌، ص 51 به بعد ➥ 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 🔖 امام‌زمانےام³¹³⇩⇩ 🔖 @Emamezamani
🔵حکایتهایی از جناب سید محمد صمام از بالا تا پایین جلســه،مدیران ارشــد شهرداری وشهربانی و استانداری نشســته بودند.نوبت به ســخنرانی استاندار که رســید،دیدند مردی با قبایی ســفید،عبایی مشکی وعمامه ای سبزرنگ واردشد.محاسنش یک دســت ســفید بودوبلند.پایین ریشــش را به دوقســمت کرده و سر هرقسمت را نوک تیزبه طرف پایین شانه زده بود. بــا نعلینهــای کهنــه اش ازوســط صندلیهــاعبــور کــردورفــت ســمت تریبون. بلندگورا گرفت دستش. - آهای مردم، همۀ شمامیدانید که من از داردنیا تنها یک زیلودارم،یــک قلیــان شکســته ودوتــا ظرف.امــروزآمــده ام اینجــاده هزارتومان بگیرم برای چند نفری که آبرویشان در خطراست. پس کارمن رازودتر راه بیندازید تاوقت شما را هم بیشترنگیرم. بلندگــو را گذاشــت روی تریبــون و ایســتاد کنــار. اســتاندار بلنــد شــد پول هایــی از جیبــش درآورد،مقــداری هــم از اطرافیان گرفت ودســته کرد. بعد آمد جلو و دودستی دادبه جناب صمصام. 👳 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🔆همدم السّلطنه ؟ 💫رضاخان ، قبل از تولد، پدرش را از دست داد، مادرش بخاطر وضع بد مالى ، قنداقه او را برداشت ، و از سواد كوه مازندران به تهران گريخت ، در تهران در كوچه ارامنه اطراف ميدان مولوى ، در بالاخانه اى سكونت نمودند. مادر رضاخان در اين محله رختشوئى مى كرد، و خوشنام نبود، رضاخان هم كه بزرگ شد از لاتهاى محله گرديد، و بعد با زن سالخورده اى كه صفيه نام داشت و رختشوئى مى كرد، رابطه جنسى برقرار كرد و از او صاحب دخترى شد كه او را همدم نام نهاد. 💫چون صفيه ، بدنام بود، در انتساب اين دختر به رضاخان اختلاف شد، رضاخان اظهار داشت كه صفيّه را صيغه كرده است ، به اين ترتيب ، همدم دختر رضاخان معرّفى شد. 💫همدم در نوجوانى ، غوطه ور در فحشاء و آلودگى شد، وقتى كه رضاخان ، فرمانده آترياد قزاق گرديد، براى حفظ آبرويش ، همدم را به پاريس فرستاد، او در پاريس فاحشه خانه باز كرد و خود خانم رئيس آن فاحشه خانه شد. از همدم تا سال 1356 نامى در ميان نبود، و خاندان كثيف پهلوى از بردن نام او عار داشتند، سرانجام در همين سال عكسى از وى در ويژه نامه اطلاعات به مناسبت تولد شاه معدوم ، به عنوان همدم السلطنه (جزء خاندان پهلوى ) بچاپ رسيد. 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾 🔆لايق پيغمبرى در اخبار است كه موسى در جوانى، چوپانى مى‏كرد. روزى، گوسفندى از او گريخت و موسى در پى او بسيار دويد . در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غايب شده از چشم او تا اين كه گوسفند از خستگى و درماندگى، جايى ايستاد و موسى به او دست يافت . چون به گوسفند رسيد، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مى‏كشيد و او را مى‏نواخت؛ چنانكه مادرى، طفل خردش را . در آن حال كه گوسفند را نوازش مى‏كرد، مى‏گفت: گيرم كه بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم كردى و اين همه راه را در صحرا دويدى تا بدين جا رسيدى. همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تو او بايد كرد كه چنين با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مى‏اندازد. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
ملا آقای دربندی 🔶حضرت آیت الله وحید خراسانی : شیخ انصاری مردی است که مادر علم، کم تر مثل او زاییده است. امروز روز وصف عظمت او نیست... 🔶شیخ انصاری آن کسی است که دنیا اعتراف می کند که او از آن نوابغ نایاب بشریت است و از آن مغزهای طراز اول عالم بشریت است. شیخ فرمانده صد میلیون شیعه بوده و میلیونها ليره در آن زمان از زیر دستش رد می شده، ولی وقتی که از دنیا رفت، تمام دارایی اش هفده تومن بوده. . 🔶آن علمش که سیطره علم او دنیا را پر کرده و این هم عملش که وضع عملش عالم را گیج کرده است. این است که وقتی خليفه عثمانی از والی عراق برنامه زندگی شیخ انصاری را پرسید، او به خلیفه عثمانی گفت که اگر می خواهی علی بن ابی طالب را در علم ببینی و اگر می خواهی فاروق اعظم را در زهد ببینی باید شیخ انصاری را ببینی، شیخ چنین مردی است. . 🔶آن وقت از یک چنین مردی و از یک چنین فحلی، شخص عالمی را طلبیدند، بسیار تأمل نمود تا یکی را انتخاب کرد. شیخ انصاری آن هنگام که این شخص را فرستاد، تا دم دروازه به همراهی و بدرقه اش رفت و برگشت... . 🔶فردای آن روز، به شیخ انصاری خبر دادند که این شخص برگشته است. شیخ پریشان شد که چرا برگشته، به دیدنش رفت و گفت: چرا آمدی؟ گفت: دیروز که بدرقه ام کردی وارد کربلا شدم... به خواب رفته و خودم را در بهشت دیدم، به من قصری نشان دادند که دیدم تمام قصرهای عالم در مقابل این قصر گویی خرابه ای بیش نیست، پرسیدم این قصر از کیست؟ گفتند: این قصر از آن توست و تو سه شب دیگر در این قصر منزل می کنی. . 🔶دنبال آن قصر دیگری به من نشان دادند که دیدم باز قصر من در مقابل آن قصر گویی مثل یک خرابه ای بیش نیست. چشمم که به آن قصر افتاد اصلا تمام بهشت را فراموش کردم. گفتم: این قصر از کیست؟ . 🔶گفتند: این قصر از شیخ مرتضی انصاری است. بعد از این قصر، قصر سومی را به من نشان دادند که باز دیدم قصر تو در مقابل آن قصر یک خرابه ای بیشتر نیست. پرسیدم: این قصر مال کیست؟ گفتند: این قصر از ملا آقای دربندی است. تا من این کلمه را شنیدم در عالم رؤیا متحیر ماندم. . 🔶گفتم: شیخ ما کجا، ملای دربندی کجا؟! ملای دربندی مردی است برازنده ولی چه حسابی در این عالم است که قصر شیخ انصاری با این تفوق علمی و عملی اش، در مقابل قصر ملای دربندی، مثل یک ستاره در مقابل خورشید باشد؟! . 🔶تا این حیرت برای من پیش آمد، به من گفتند داستان این است: این قصری که به تو داده اند زاییده علم و عمل توست. این قصری هم که به شیخ داده اند، مولود علم و عمل شیخ است. اما این قصری که به ملای دربندی داده اند، نه از علم اوست و نه از عمل او، این یکی از قصرهای اختصاصی حسین بن علی است و چون ملای دربندی برای عزای پسر فاطمه علیهما السلام منبر می رفته، سیدالشهدا از قصور اختصاصی اش این قصر را به ملای دربندی حواله داده است. . 🔶این نه قصری است که به علم و عمل بشود به آن رسید. این قصر اختصاصی حسینی است... . 🔶آن عالم برازنده، خواب را برای شیخ گفت. چنان که در خواب به او گفته بودند: این قصر، مال توست و سه شب دیگر جایت این جاست، همچنان شد و او در آن شب موعود، در وادی السلام زیر خاک خفته بود... 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه ✍طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. آنان پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. حکیمی عارف این صحنه را می‌دید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!! ‌‌‌‌ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
💠 الگویی دیگر از تربیت شدگان مکتب روح الله 🌷 آقا مهدی زین‌الدین چند روز بعد از این‌که خبر پدر شدنش را به من داد، دیدم جلوی سنگر ایستاده، و لبه‌ی کاغذی شبیه نامه از جیب‌اش بیرون زده. نزدیک عملیات والفجر بود. گفتم: نامه‌ی لیلا خانم رسیده؟ گفت: عکس لیلاست[ نوزادش] که برام فرستاده‌اند. گفتم: خوب، به سلامت! بده ببینم دختر خانم فرمانده لشکرمون چه شکلی هست. بی‌تاب بودم عکس دخترش را ببینم که گفت: هنوز خودم ندیدمش. گفتم: چه بی‌احساس! خوب، عکس‌شو بیار بیرون، ببینم قیافه‌ی دخترت رو. گفت: راستش رو بخوای، می‌ترسم. گفتم: از چی می‌ترسی؟ گفت: می‌ترسم در این بحبوبه‌ی عملیات، اگه عکس‌شو ببینم، مهر و محبت پدر و دختری، کار دستم بده، و دلم بره پیش اون، و تمرکزم‌ رو برای عملیات از دست بدم. گفتم: باشه. پس هر وقت خودت دیدی، بده ما هم عکس‌شو ببینیم. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚داستان خضر نبی(ع) وسائل خضر نبی در سایه درختی نشسته بود، سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد (درخواست کمک داشت) حصرت خضر علیه السلام دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت،گفت ای سائل ببخش چیزی ندارم، سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی. حضرت خضر علیه السلام برخواست گفت صبر کن دنبالم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش را بگیر و ببر، چاره علاجت کن، سائل گفت نه هرگز!!! حضرت خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی، القصه خضر را سائل فروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیر مردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر علیه السلام خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر علیه السلام گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم، مرد گفت همین بس. خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم. خضر نبی علیه السلام پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت. صاحب خضر علیه السلام آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام. گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر علیه السلام گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!! من خضر نبی هستم، مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت. گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان، گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه ، گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم، چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده آزاد کن، صاحب خضر علیه السلام گریست و او را آزاد کرد. حضرت خضر علیه السلام کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت. راستی ما برای خدا چه می کنیم ؟ قدری بیندیشیم…؟؟؟ ‌‌‌‌ اخلاقی 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه ✍در بازار شهری مرد قصابی کنار مرد فرش‌فروشی، مغازه داشت. قصاب مرد سخاوتمندی بود و با این‌که ثروت زیادی نداشت ولی هر روز نصف گوسفند به فقراء می‌داد. 🔥مرد فرش‌فروش که چندین برابر قصاب درآمد داشت، ریالی سخاوت نداشت. عصر‌ها که فرش‌فروش دم درب مغازه روی صندلی می‌نشست، مردمی که از قصاب گوشت می‌گرفتند، به آن مرد فرش‌فروش مَتَلک می‌انداختند و می‌گفتند: این همه ثروت را به گور خواهی برد ای خسیس!! ببخش و میان خلق عزت پیدا کن. بعد از مدتی مرد فرش‌فروش از دنیا رفت. هیچ‌کس جز زن و فرزندانش در تشییع جنازۀ او حاضر نشدند. سه روز بعد از مرگ مرد فرش‌فروش، مردم به مغازۀ قصاب آمدند ولی قصاب گفت: از گوشت رایگان دیگر خبری نیست. مردم روی به قصاب کردند و گفتند: چه شد تو هم مثل همسایه‌ات مرد فرش‌فروش خسیس شده‌ای؟! مرد قصاب شروع به گریه کرد و گفت: من خسیس بودم و سخاوتی نداشتم، هر گوشتی که من به مردم می‌دادم احسان مرد فرش‌فروش بود ولی اجازه نمی‌داد من به شما بگویم تا او را بشناسید. اکنون که او از دنیا رفته، دیگر از گوشت‌ هم خبری نیست.... ✨نیکان روزگار در پشت پرده‌ها هستند، نیکی می‌کنند و جفا می‌بینند.✨ ↶【 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
⭕️هــم موهای زائد بــدنت رو بــزن هم 50بیماری رو از بــدنت دفــع کن😨☝️ ➖کلافه شدی از اینکه موهای زائد بدنت زود در میاد و هی باید بزنی؟😭 ➖دوست داری در سریعترین زمان ممکن بدنت رو شــیو کنی جوری که انگار کردی؟ ✅ فقــط کافیــه بیای داخل کانال و پــست آخــر نگاه کــنی😊👇 https://eitaa.com/joinchat/2022310208C35fc95ad57 ⭕️تازه ارسال رایگان و هدیه هم میدیم😎☝️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
در 5دقیــقه 50 مــریضی رو از بدنت دفع کن😨👇 https://eitaa.com/joinchat/2022310208C35fc95ad57 ⭕️اینجــا هم خودتو درمــان کن هم موهای زائــدت برطرف کن👌👆👆👆