🔴شفاي عالمي وارسته توسط امام هشتم عليه السلام و اعطاي كرامت به وي
✍آيت الله وحيد خراساني نقل كرد : مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سالها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود :
« مدتي در تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،سجدهي عبادت پهن كرده ،نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شدهام، به من عنايتي بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را بوييدم و حالم خوب شد جالبتر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر بيماري ميكشيدم، بيدرنگ شفا مييافت ! البته در همان روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماريهاي صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن بيفزايم تا مريضي شفا يابد .»
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشهي چشمي به ما كنند
📚 بحارالانوار
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆فکر ریاست
⚡️«سعدی» گوید: یکی از دوستان که از رنج روزگار خاطری پریشان داشت نزدم آمد و از درآمد اندک و عیال بسیار و فقر گله کرد و گفت: قصد دارم برای حفظ آبرو به شهر دیگری بروم تا کسی از نیک و بدکار من باخبر نشود.
⚡️بعد گفت: «تو میدانی که در علم حسابداری اطلاعاتی دارم، اکنون نزد شما آمدهام تا از مقام ارجمند شما کاری در دستگاه دولتی برایم معین شود و باقیماندهی عمر را با خاطری آسوده بگذرانم و از شما تشکّر کنم!»
به او گفتم: ای برادر! کارمند حسابداری شدن برای پادشاه دو بختی است، از یکسو امیدوارکننده است و از سوی دیگر ترس دارد و به خاطر امیدی خود را در معرض ترس قرار نده.
⚡️دوستم گفت: «مناسب حال من سخن نگفتی و جواب مرا درست ندادی.» من گفتم: تو قطعاً دارای دانش و تقوا و امانتداری هستی ولی حسودان عیبجو در کمین هستند، مصلحت آن است که زندگی را با قناعت بگذرانی و ریاست را ترک کنی.
⚡️دیدم از پندم آزردهخاطر شد ناچار او را نزد صاحب دیوان (وزیر دارایی) که سابقهی آشنایی داشتم بردم و وضع حال او را گفتم. او دوستم را سرپرست به کار سبکی گماشت.
زمانی گذشت، او را مردی خوشاخلاق و باتدبیر یافتند و درجات او را بالا بردند.
مدّتی گذشت، اتفاقاً با کاروانی از یاران بهسوی مکه سفر کردم. موقع بازگشت در دو منزلی وطنم همین دوستم را دیدم به پیشواز من آمد با ظاهری پریشان و به شکل فقیران بود!
⚡️پرسیدم: چرا چنین شدهای؟ گفت: «همانگونه که تو گفتی طایفهای بر من حسد بردند و به خیانت متهم کردند؛ شاه بدون تحقیق مرا زندان کرد و آزار داد تا خبر آمدن حاجیان رسید مرا از زندان آزاد کردند؛ کارم بهجایی رسیده که شاه حتی ارث پدری مرا هم مصادره کرد.»
⚡️سعدی گوید: «به او گفتم: قبلاً تو را نصیحت کردم که کار برای شاهان مانند سفر دریا، هم خطرناک است و هم سودمند، یا گنج برگیری و یا در طلسم بمیری، ولی نصیحت مرا نپذیرفتی.»
📚(حکایتهای گلستان، ص 65)
🌈✨مثل خدا مهربان باش✨🌈
وقتی قرآن خواندن پدربزرگ تمام میشود من قرآن را از او میگیرم، آن را میبوسم و سرجایش میگذارم. من این کار را خیلی دوست دارم. پدربزرگ و من همیشه با دستهای تمیز قرآن را به دست میگیریم.
یک روز بعد از اینکه پدربزرگ قرآن خواند، آن را به من داد تا سرجایش بگذارم. حسین با توپ توی اتاق آمد و مرا دید که قرآن را میبوسم. توپ را روی زمین انداخت و خواست قرآن را از من بگیرد.
من گفتم: با دستهای کثیف نباید به قرآن دست بزنی. اما حسین شروع کرد به گریه کردن. بعد با دست کثیف اشکهایش را پاک کرد. حالا صورتش هم چرک و کثیف شده بود. حسین گریه میکرد و میخواست که قرآن را به او بدهم. پدربزرگ به اتاق آمد و گفت: چی شده؟
گفتم: حسین میخواست با دستهای کثیف و نشسته قرآن را بگیرد، من هم به او ندادم. پدربزرگ حسین را بغل گرفت و او را به دستشویی برد. دست و صورتش را با آب صابون شست. بعد به اتاق آمد و گفت: حالا که دست و صورتش را شسته قرآن را به او بده.
من قرآن را به حسین دادم. او فقط قرآن را بوسید و خندید. پدربزرگ به سر من دست کشید و گفت: خدا خیلی مهربان است. تو هم باید مهربان باشی. من حسین را بوسیدم و دوتایی با هم قرآن را سرجایش گذاشتیم.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان آموزنده
بزرگی میگفت: چندین سال قبل در محله ما یک گاریچی بود، که نفت میآورد و به او عمو نفتی میگفتیم.
یک روز مرا دید و گفت: سلام؛ ببخشید خانهیتان را گازکشی کرده اید؟!
گفتم: بله!
.
گفت: فهمیدم؛ چون سلامهایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه؟!
گفت: قبل از اینکه خانهات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را میپرسیدی. همه اهل محل همین طور بودند؛ هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر می کند!
.
از آن لحظه فهمیدم سی سال است سلامم به جای این که بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد بوی نفت میداده است! سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم؛ خیال میکردم اخلاقم خوب است! ولی حالا که خانه را گازکشی کردهام ناخودآگاه نوع سلام کردنم عوض شده است!
.
خوب است تمام امورمان برای خدا باشد و سلامها و برخوردهایمان در زندگی بوی نیاز ندهد!
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🦋سوره ی مریم را که باز میکنی
دنیایی سراسر شگفتی میبینی
از دعای حضرت زکریا برای درخواست
فرزند در نهایت پیری و نازایی
تا تولد بدون پدر حضرت عیسی
و سخن گفتن در گهواره ی او و ...
اما نکته ی جالب اینجاست
(قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ )
[سورة مريم 21]
(پرودگارت گفت
این کارها نزد من بسیار آسان است...)
🦋یعنی خداوند شگفت انگیز ترین
کارها برای ما را
آسان ترین کارها برای خود میداند
و جالب اینجاست این جمله را
چندین بار تکرار میکند تا همواره به تو
اطمینان دهد که:
🦋آنچه تو سخت و دشوار و محال می پنداری
نزد خـداوند ابدااا سختی و دشواری ای ندارد
به قدرتش اعتماد کن ، بر او توکل کن
بی شک ، او تو را به سر منزل
مقصودت خواهد رساند
🙏و خـدایی که به شدت کافیست
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
.
روزی امام جواد علیه السلام داشتن از یه کوچه رد میشدن ، اون زمان امام جواد ۹ سالشون بود ،
مامون هم که با همراهانش برای شکار بیرون اومده بود به همون کوچه رسید و با غرور به مردم نگاه می کرد و همه به او احترام میگذاشتن و راه رو براش باز می کردند .
حتی چند تا بچه ای که تو کوچه در حال بازی بودن صدای اسب مامون رو که شنیدن همگی از ترس پا به فرار گذاشتند.
اما امام جواد بدون ترس ، سر جای خودشون ایستاده بودن
مامون جلوتر که رسید با تعجب پرسید؛
تو چرا سرجایت ایستاده ای و کنار نرفتی؟
امام جواد علیه السلام فرمودن:
✨ایستادم چون راه تنگ نبود که با رفتنم راه را بازکنم
و اشتباهی هم نکردم که از کسی بترسم✨
مامون گفت: چه خوب حرف میزنی؟
اسمت چیه و فزرند کی هستی؟
امام فرمود: محمد فرزند امام رضا❤️
بعد از شهادت امام رضا علیه السلام پسرشون امام جواد که تقریبا ۸ سال داشتن به امامت رسیدند.
مردم و دانشمندان برای اینکه علم امام رو امتحان کنن ؛ سخت ترین سوالاتشون رو آماده کرده و از امام پرسیدند.
امام جواد با آرامش سوالات رو پاسخ دادن و مردم همه متوجه شدن که امام جواد در همین سن کم امام همه مردمه چون از طرف خدا انتخاب شده
خدا تمام علمهارو به امامان ما یاد داده
امام زمان عجل الله فرجه هم که وقتی ظهور کنن ، علم خیلی پیشرفت میکنه
و از اون علم ها به مردمم یاد میدن....
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴عاقبت طمع و گدایی،در عین بی نیاز بودن!
اسماعيل بن احمد مي گويد: سر راه امام حسن عسكري (علیه السلام) نشستم، وقتي كه از نزديك عبور مي كرد،از فقر خود شكايت كردم و در خواست كمك نمودم! گفتم: به خدا يك درهم بيشتر ندارم، صبحانه و شام نيز ندارم!
آن حضرت علیه السلام فرموند: به اسم خدا،سوگند دروغ مي خوري... چون تو 200 درهم زير خاك پنهان كرده اي. سپس به غلامش فرموند: هر چه همراه داري به اسماعيل بده. غلامش صد دينار به من داد.
سپس امام حسن عسکری علیه السلام به من فرموند: اين را بدان كه هرگاه احتياج بسياري به آن دينارهائي كه در زير خاك نهاده اي پيدا كردي، از آنها محروم خواهي شد.
اسماعيل مي گويد: همان گونه كه امام حسن عسگری علیه السلام فرموده بودند، همانطور شد... زيرا ۲۰۰ دينار در زير خاك پنهان نموده بودم، تا براي آينده ام پس انداز باشد.
اما مدتي گذشت نياز شديد به آن پيدا نمودم، رفتم تا آن را از زير خاك بيرون آورم، خاك را رد كردم ديدم پولها نيست.
معلوم شد پسرم اطلاع پيدا كرده و آن پولها را از آنجا برداشته و فرار كرده است.. چيزي از آن پولها به دستم نرسيد و طبق فرموده امام حسن علیه السلام در حالت شديد نياز از آن پولها محروم شدم.
📚اصول کافی،باب مايفصل به
دعوي المحق و المبطل حدیث۱۴، ص۵۰۹
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴خدایا دیر آمدم اما...
دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر میکردم چرا این سؤال را میپرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و #نماز_شب بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما میدانید که من اصلا نماز نمیخوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوهخانه هستم و صبح اصلا بیدار نمیشوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت میکنم.»
.. برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب میخوابیدم، در نیمهی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و بهسوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من بهپا شده بود؟ من که بودم؟ #قاسم_فاسق که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمهای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ #عشق تکلم میکرد و میگفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.»
📚 از کتاب #کهکشان_نیستی | داستانی بر اساس زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱سلامتی
ارمغانِ سلام است!
و تـــو جلوهی تمام و کمالِ سلام!
سَلامِ بر سلام؛
نورٌ علیٰ نور است
برای آنان که به تلالؤ
پسِ پردهات نیز، دلگرمند
سلام بر تـــو
حضرت صاحب دلم؛
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲🌿
#امام_زمان (عج)♥️
🌼خاطره ای از زبان مرحوم حجت الاسلام حاج کافی رضوان الله تعالی علیه
🔸شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.می خواست کمکش کنم.
لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم…
فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند…
وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚حڪایت عجیب دزدى با نام امام حسين عليه السلام!!!
از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده : در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى در بازار زينبيه ، دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى ساخت و مى فروخت . معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى يك اشرفى مى فروشد.
روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد. زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت : يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند. به كجا شكايت ببرم ؟
حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همين حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد.
شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت : از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند.
امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟
اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم .
حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟
حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى. اگر مال من است چرادر برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟
عرض كرد: آقا جان ! از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم .
امام حسين عليه السلام فرمود:پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده .
حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود.
حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم . گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد.
بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت : اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش مى كرد.
📚منبع:حكاياتى از عنايات حسينى : ص 34
➥
🔴داستانی عجیب از جوانی که نماز نمیخواند.
⏪ خاطره ای از آیت الله حق شناس از زبان استاد حسینی قمی
می فرمودند: یک وقت یک جوانی از تهران به من نامه نوشت که یک گرفتاری در زندگی دارم. شما دعا کنید گرفتاری من برطرف شود. من رفتم حرم حضرت معصومه دعا کردم ولی شب خواب دیدم این جوان دارد سینه می زند. خدمت آیت الله العظمی بهجت رفتم و گفتم: چنین داستانی است و جوانی به ما التماس دعا گفته و خواب دیدم که سینه می زند. مرحوم آیت الله العظمی بهجت فرمودند: اینکه در خواب سینه می زند نشانه اضطرار است. باز هم شما برایش دعا کنید. دوباره به حرم رفتم و دعا کردم، از یک جایی به ما گفته شد: ما مشکل این را برطرف می کنیم، ولی به او بگویید: این دوباره نماز بخواند و اگر نماز خواندن را شروع نکند دوباره گرفتارش می کنیم!
مرحوم آقای حق شناس فرمود: که نامه نوشتم و گفتم قصه این است. دعای اول و خواب و دعای دوم و این هم آخرش. این جوان نوشته بود: تعجب هستم شما از کجا فهمیدید. پدر و مادر من نمی دانند من نماز نمی خوانم. به من می گویند: نماز بخوان، در اتاق می روم و در راه می بندم و یک والضالین می گویم و پدرم قربان صدقه من می رود!
جوان عزیز! گاهی گرفتاری هایی که در زندگی داریم بخاطر همین چیزهاست. اگر ما گرفتار بودیم الزاماً گرفتاری ما بخاطر ترک یک واجب و انجام یک گناه است و خودمان می توانیم در مورد خودمان قضاوت کنیم.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚غلام با ایمان
مردی غلامی را خریداری کرد.
غلام: از تو میخواهم این سه شرط را مراعات کنی: ۱- هنگامی که وقت نماز داخل شد، مرا از انجام نماز جلوگیری ننمایی ۲- روزها خدمت تو را کنم نه شبها ۳- برای من یک خانه اتاق جداگانهای که هیچ کس به آنجا نیاید، تهیّه کنی.
خریدار: اشکالی ندارد، این سه شرط را مراعات میکنم، اکنون این خانهها را گردش کن هر کدام را مایل هستی، انتخاب کن. غلام خانهها را دیدن کرد، در میان خانهها یک خانه خرابهای را انتخاب نمود.
خریدار: چرا خانه و اتاق خراب را برگزیدی؟!
غلام: آیا نمیدانی که خانه خراب، در صورت توجّه به خدا، آباد و باغستان است؟!
غلام، شبها به آن اتاق خلوت رفته، و با خدای خود راز و نیاز نموده و گریهها میکرد.
شبی مولای این غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز، تشکیل داده و گروهی، مهمان او بودند. پس از پایان این شبنشینی شیطانی و رفتن مهمانان، بلند شد و در حیاط خانه گردش میکرد، ناگهان چشمش به اتاق غلام افتاد، دید قندیلی از نور از آسمان به اتاق غلام سرازیر است، و غلام سر به سجده نهاده و با خدای خود مناجات میکند و میگوید:
«پروردگارا! بر من واجب نمودی که در روز خدمت مولای خودم را کنم و اگر در روز بر من خدمت مولایم واجب نبود، شب و روز تو را پرستش میکردم. مرا معذور بدار!»
مولا شیفته غلام شد، و تا طلوع فجر او را نگاه میکرد و صدایش را میشنید، بعد از طلوع فجر، دید، نور ممتد از آسمان به اتاق غلام، ناپدید شد و سقف اتاق به هم پیوست. با شتاب نزد همسر خود آمد و ماجرا را گفت و از شگفتی آن، هر دو مبهوت و متعجّب گشتند!!
وقتی که شب بعدش شد آخرهای شب، مولا و زنش از اتاق خود بیرون آمده و دیدند بالای اتاق غلام، قندیلی از نور به آسمان کشیده شده و غلام در سجده در حال مناجات است. هنگامی که طلوع فجر شد، غلام را خواستند. غلام نزد مولا و زن او آمد.
مولا و زنش به او گفتند: «تو را در راه خدا آزاد کردیم، تا شب و روز در خدمت و عبادت آن کسی (خدا) که از او عذرخواهی میکردی باشی.» و غلام را از قصّه و ماجرای خود باخبر کردند.
هنگامی که غلام فهمید، آنها از حالش باخبر شدند، دستهایش را بلند کرد و چنین گفت:
«خدایا! از درگاه تو مسألت مینمودم که راز من آشکار نگردد و اخلاص و حلالم ظاهر نشود، اینک که حالت و راز مرا هویدا نمودی، مرگ مرا برسان!» دعایش مستجاب شد، و روحش به سرای جاویدان پرواز کرد.[٣]
📘#داستانهایبحارالانوار
سه مصیبت انسان در هر روز
🔹شخصی محضر امام زین العابدین علیه السلام رسید و از وضع زندگیش شکایت نمود.
امام علیه السلام فرمودند:
بیچاره فرزند آدم هر روز گرفتار سه مصیبت است که از هیچکدام از آنها پند و عبرت نمی گیرد.اگر عبرت بگیرد دنیا و مشکلات آن برایش آسان میشود.
🔹مصیبت اول اینکه، هر روز از عمرش کاسته میشود. اگر زیان در اموال وی پیش بیاید غمگین میگردد، با اینکه سرمایه ممکن است بار دیگر باز گردد ولی عمر قابل برگشت نیست.
دوم اینکه هر روز، روزی خود را میخورد، اگر حلال باشد باید حساب آن را پس بدهد و اگر حرام باشد باید بر آن کیفر ببیند.
🔹سپس فرمودند:
سومی مهمتر از این است.
گفته شد، آن چیست؟
امام فرمودند:
هر روز را که به پایان میرساند یک قدم به آخرت نزدیک شده اما نمی داند به سوی بهشت میرود یا به طرف جهنم.
📚 بحارالانوار، ج ۷۸، ص ۱۶۰.
➥
❤️بلند همتی در دعا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزي حضرت رسول ـ صلّي الله عليه و آله ـ در مسافرت به شخصي برخوردند و ميهمان او شدند. آن شخص پذيرائي شاياني از حضرت نمود، هنگام حركت آن جناب فرمود: چنانچه خواستهاي از ما داشته باشي از خداوند درخواست ميكنم تو را به آرزويت نائل نمايد.
عرض كرد: از خداوند بخواهيد به من شتري بدهد كه اسباب و لوازم زندگيام را بر آن حمل نمايم و چند گوسفند كه از شير آنها استفاده كنم، پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ آنچه ميخواست برايش تقاضا نمود. آن گاه رو به اصحاب كرده فرمودند: اي كاش همت اين مرد نيز مانند پيرزن بني اسرائيل بلند بود و از ما ميخواست كه خير دنيا و آخرت را برايش بخواهيم.
عرض كردند: داستان پيرزن بني اسرائيل چگونه بوده است، آن جناب فرمود: هنگامي كه حضرت موسي خواست با بني اسرائيل از مصر به طرف شام برود ...از هر كس جوياي محل قبر يوسف شد اظهار بياطلاعي مينمود به آن جناب اطلاع دادند كه پيرزني است ادعا دارد من قبر يوسف را ميدانم در كجاست، دستور داد او را احضار كنند...
عجوزه گفت: يا موسي «علم قيمت دارد»، من سالها است اين مطلب را در سينه خود پنهان كردهام، در صورتي براي شما اظهار ميكنم كه سه حاجت از براي من برآوري. حضرت فرمود: حاجتهاي خود را بگو. گفت:
اوّل آنكه جوان شوم؛
دوّم: به ازدواج شما درآيم؛
سوّم: در آخرت هم افتخار همسري شما را داشته باشم.
حضرت موسي از بلند همتي اين زن كه با خواستهخود جمع بين سعادت دنيا و آخرت ميكرد متعجب شد، از خداوند درخواست نمود هر سه حاجت او برآورده شد.
📚منبع: كتاب داستانها و پندها ، آيت الله محمد محمدي اشتهاردي ، جلد چهارم صفحه 57
➥
🔴 محبت به فرزند
زنى با دو فرزند كوچك خود وارد خانه عايشه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله شد.
عايشه سه دانه خرما به مادر بچه ها داد. او به هر يك از آنها يك دانه خرما داد و خرماى سوم را نصف و به هر يك نيم از آن داد.
وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به منزل آمد، عايشه جريان را براى پيامبر صلى الله عليه و آله تعريف كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا از عمل آن زن تعجب كردى ؟
خداوند متعال به سبب مساوات و عدالتش او را به بهشت مى برد.
و نقل شده كه پدرى با دو فرزند خود شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله شد.
يكى از فرزندان خود را بوسيد و به فرزند ديگر اعتنا نكرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله اين رفتار نادرست را مشاهده نمود و فرمود: چرا با فرزندان خود به طور مساوى رفتار نمى كنى ؟(1)
یکصد موضوع پانصد داستان
1- روايتها و حكايتها ص 73 - الحديث
➥
🔆اگر کسی تو را اذیت کرد، بهخاطر شیعهبودنش برایش دعا کن
«آیتالله حائری شیرازی» نقل میکنند:
برای خرید نان در نانوایی سنگکی ایستاده بودم. وقتی نوبتم شد، یکی دیگر آمد و نانوا هم به او زودتر نان داد.
من به او اعتراض کردم، اعتراض محترمانهای هم کردم، اما یک جواب سربالا و تندی به من داد. دلم از او رنجید. نان نگرفتم و از مغازه بیرون آمدم. در راه که میآمدم، دلم از دست او آتش گرفته بود.
در همین آشفتگی میخواستم نفرینی به او بکنم. یک دفعه سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به گنبد طلایی حضرت معصومه سلاماللهعلیها.
گفتم نانوا از شیعیان حضرت است. من اگر نفرین کنم، از چشم اینها میافتد. اهلبیت خوششان میآید که من دعایش کنم.
دعایش کردم و گفتم:
خدایا این آدم را صالح کن.
وقتی دعا کردم، آتشی که در دلم بود خنک شد. خدا را شکر کردم. بعد دیدم هر وقت کسی اذیتم میکند، اگر دعایش کنم دلم خنک میشود.
به شما هم توصیه میکنم هر وقت کسی اذیتتان کرد، به او دعا کنید. اینها شیعه هستند. چقدر «یا حسین» و «یا علی» میگویند.
به تمام کسانی که به شما ظلم کردند دعا کنید؛ فقط بهخاطر اینکه شیعه هستند. مثل مادری که به بچهاش دعا میکند و از حقش میگذرد.
وقتی شما از این طرف بخشیدی و سختگیری نکردی، دل دیگران به شما نرم میشود و آنها هم برای شما طلب مغفرت میکنند.
دل به دل راه دارد. حقدارانِ شما هم از شما صرفنظر میکنند. وقتی حقداران صرفنظر کردند، راهت باز میشود.
#تلنگر 🌱
👌بادقت بخوان
🌹مرحوم آیت الله دستغیب مثالی جالبی میزنند...
🐕اگر سگ گرسنه ای به شما روی بیاورد وهمراه شما نان و گوشت باشد، آیا با گفتن چخ سگ میرود؟!
☄چوب هم بلند کنی فایده ندارد، او گرسنه است وچشمش به غذاست و دست بردار نیست،
👈 اما اگر هیچ همراه نداشته باشی، می فهمد چیزی نداری و میرود…
🔥شیطان هم در کمین دل انسان است؛ نگاهی به دل می کند اگر آذوقه اش که همان حب مال، زَر و زیور، شهوت، بخل، حسادت و… درآن بود، همانجا متمرکز میشود و می ماند.
💥و اگر صدبارهم بگویی: اعوذبالله من الشیطان الرجیم فایده ندارد؛
☘اما اگر طعمه و آذوقه اش، را دور کنی آنگاه می بینی با یک استغفار فرار میکند..
🔥تا وقتی گناه رو قلبا دوست داریم و خودمون رو در موقعیت گناه قرار میدیم :
☑️نمیشه چشمامون به گناه آلوده بشه و بگیم پناه میبریم بخدا!
☑️ تو مجلس گناه بشینیم و بگیم پناه میبریم به خدا!
☑️نمیشه غیبت بشنویم و بگیم پناه میبریم به خدا!
مثل اینکه خودتو بندازی جلو ماشین و بگی پناه میبرم به خدا!!!
🏃♂باید از موقعیت گناه فرار کنیم و به خدا پناهنده بشیم..✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✍ گاهی به نعمتهایمان عادت میکنیم
🔹مردی از خانهاش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانهاش را بفروشد.
🔸دوستش یک آگهی نوشت و آن را بدین صورت برایش خواند:
خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهارخوری وسیع.
🔹صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت:
این خانه فروشی نیست. در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانهای که تو تعریفش را کردی.
🔸خیلی وقتها نعمتهایی که در اختیار داریم را نمیبینیم چون به بودنشان عادت کردهایم و بعد از ازدستدادنشان تازه به ارزش آنها پی میبریم.
↶【
نکاتی از حیات نورانی آیت الله حاج شیخ علی محمد بروجردی رضوان الله تعالی علیه
این خاکروبه از علی محمّد است!
آیةالله والد برای شرکت در مجلسی بیرون آمده بودند. در کوچهای شاهد نزاع
میان دو زن که با هم همسایه بودند شدند. دلیل دعوا، کیسۀ خاکروبه بود. سر
و صدایشان بلند شده بود. هریک، آن کیسه را به دیگری نسبت میداد.
نزدیک بود که این مجادله به زد و خورد بینجامد که حاج شیخ، با آنکه زعیم
لرستان بودند، به آن دو زن فرمودند: این خاکروبه مربوط به علی محّمد است!
کیسۀ خاکروبه را برداشتند و به طرف خیابان راهی شدند و آن را به سطل
انداختند.
📚اسوهٔ اخالق، ص۱۰۵
#شیخ_علی_محمد_بروجردی
🕌
🔘 داستان کوتاه
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود،
با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.
ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.
اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"
یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم
ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!
.
..
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🍃هر روز همچون آهویی رمیده از تیرباران هولناک آخرالزمان به دامان امن و پرمهر شما پناه می آورم ...
🍃... و شما در سایه سار محمدی و آرام عنایتتان، قلب ملتهبم را سرشار از ایمان و امید می کنید...
... شکر خدا که شما را دارم ...🤲🌱
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوعجلفرجهم
#امام_زمان ارواحنا فداه ❤️
💎 نتیجه بدرفتاری با اهل خانه💎
✍️ استاد بزرگوار حضرت آیه الله حسن زاده آملی مدظلله میفرمایند:
✨ روزی بعد از اقامه نماز به منزل رفته و قصد استراحت داشتم، اما بچه ها در منزل سر و صدا می کردند، بنده بر آنها عصبانی شدم و آنهارا دعوا کردم!
بعد از مدتی، در حالت قبض افتادم،
✨چون رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند :
دل کسی را نشکنید که به سادگی به دست نمی آید.
بنده به بیرون از منزل رفتم و مقداری مأکولات برای بچه ها خریدم و به منزل آمدم، اما دیدم نمی شود. آسمان آمل بر من تنگ آمده بود. تصمیم گرفتم به تبریز نزد حضرت آیه الله محمد حسن الهی(قدس سره) بروم.
✨پس از اینکه خدمت آقای محمد حسن الهی رفتم بعد از احوال پرسی، ایشان به بنده گفت: « من نمی دانستم که شما در آمل هستید یا قم، خواستم نامه ای برای شما بنویسم».
از جناب الهی سوال کردم مگر چه پیش آمده؟!
✨ایشان گفتند: « من خدمت آقای قاضی رسیدم، سفارش شما را به ایشان کردم. به ایشان عرض کردم که حاج آقای آملی را در نظر داشته باشید. اما آقا از شما راضی نبود.»
✨بنده تا لاله گوشم سرخ شد، گفتم: آقا جان چطور؟!
جناب الهی گفتند: آقا فرمودند که «چطور آقای آملی هوس این راه دارد و حال آنکه با عائله و بچه ها آن رفتار را مرتکب شده است؟!»
اینجا بود که اشک من جاری شد...
💚تا توانی رفع غم ازچهره غمناک کن
در جهان گریاندن آسانست اشکی پاک کن
📚منبع:سلوک با همسر ،ص هفتاد و یک
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️ آقاي نظام التوليه سَر كشيك آستان قدس رضوي نقل كرد كه:
نوبت كشيك من بود. اول شب خادم آستان مباركه (حضرت رضا) به من مراجعه كردند و گفتند به علّت سردي هوا و بارش برف زائري در حرم نيست، اجازه دهيد حرم را ببنديم، من نيز به آنان اجازه دادم. مسئولين، درها را بستند و كليدها را آوردند. مسئول بام حرم مطّهر آمد و گفت: «حاج شيخ حسنعلي اصفهاني از اول شب تاكنون بالاي بام و در پاي گنبد مشغول نماز ميباشند و مدّتي است كه در حال ركوع ديديم، اگر اجازه دهيد به ايشان عرض كنيم كه ميخواهيم درها را ببنديم».
گفتم: «خير، ايشان را به حال خود بگذاريد، و مقداري هيزم در اطاق پشت بام كه مخصوص مستخدمين است بگذاريد كه هرگاه از نماز فارغ شدند استفاده كنند و در بام را نيز ببنديد».
مسئول مربوطه مطابق دستور عمل كرد و همه به منزل رفتيم. آن شب برف بسياري باريد. هنگام سحر كه براي باز كردن درهاي حرم مطّهر آمديم، به خادم بام گفتم برو ببين حاج شيخ در چه حالند. پس از چند دقيقه خادم مزبور بازگشت و گفت: «ايشان همان طور در حال ركوع هستند و پشت ايشان با سطح برف مساوي شده است».
معلوم شد كه ايشان از اول شب تا سحر در حال ركوع بودهاند و سرماي شديد آن شب سخت زمستاني را هيچ احساس نكردهاند، نماز ايشان هنگام اذان صبح به پايان رسيد.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
👌#بسیار_زیبا
⚜کوری در محشر⚜
یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی ؟
گفت : ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم وبیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می کردند ، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است
به او گفتم آیا چاره ای دارد ؟ گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می گردد .
ایشان فرمود به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم .
آدمی باید بداند که هرچه می کند به خود کرده است : ( لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده ، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است .
📔داستانهاي شگفت/ بقلم عبدالحسين دستغيب.ص: 292
•┈┈
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱
#داستان_آموزنده
🔆به بیتقوا نباید اعتماد کرد
🌻«اسماعیل» فرزند بزرگ امام صادق علیهالسلام مقداری پول نقد داشت، اطلاع پیدا کرد که مردی قریش از اهل مدینه عازم سفر به کشور یمن است، خواست مقداری پول به او بدهد تا اجناس تجارتی یا سوغاتی برایش خریداری کند.
🌻با پدرش امام صادق علیهالسلام مشورت کرد، حضرت فرمود: «او شرابخوار است؟» گفت: «مردم میگویند، امّا از کجا معلوم که حرف مردم درست باشد!»
حضرت فرمود: «صلاح نیست به او پول بدهی.»
🌻امّا اسماعیل تمام پول را به آن مرد داد تا برایش از یمن جنس بخرد.
🌻مرد قریشی به مسافرت رفت و تمام پول او را از بین برد. موقع حج حضرت و اسماعیل، هر دو به حج رفتند، اسماعیل در طواف بود که حضرت متوجّه شد که اسماعیل پیوسته از خدا مسألت میکند که در مقابل از دست دادن پولها، به او عوض دهد.
حضرت از وسط جمعیّت خود را به اسماعیل رسانید و با دست پشت شانه او را بهآرامی فشرد و گفت:
🌻«فرزندم، بیجهت از خدا چیزی مخواه، تو بر خدا حقّی نداری، نباید به او اعتماد میکردی، خود کرده را تدبیر نیست.»
🌻اسماعیل گفت: «مردم میگفتند او شراب میخورد من که ندیده بودم!» امام فرمود:
🌻«گفتار مؤمنین را بهراستی تلقّی کنید و بر شرابخوار اعتماد نکنید و از دادن اموال به نادانان طبق قرآن باید حذر کرد.»
لا تؤتوا السُّفَهاءَ اَمواَلکُم الّتی جَعَلَ الله لَکُم قیاماً (سورهی نساء، آیهی 5) که سفیهی بالاتر از شرابخوار سراغ داری؟
🌻بعد فرمود: پیشنهاد شرابخوار در ازدواج و وساطت را نباید پذیرفت، در مورد امانت نباید او را امین دانست که اموال را حیفومیل کند و چنین کسی حقّی بر خدا ندارد تا از خدا جبران ضررهای وارده را مطالبه کند.
📚(با مردم اینگونه برخورد کنیم، ص 35 -بحارالانوار، ج 4، ص 267)
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️داستانهای پیامبر اکرم (ص): جواب پیامبر به پیک مستمندان
انس بن مالك گفت مستمندان مردى را به عنوان پيك خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستادند. وقتى كه شرفياب شد عرض كرد من از طرف بينوايان پيامى دارم . حضرت فرمود مرحبا به تو و دسته اى كه از طرف آنها نمايندگى دارى. ايشان طايفه اى هستند كه من آنها را دوست دارم. عرض كرد فقرا مى گويند يا رسول الله ثروتمندان تمام حسنات را برده اند به حج مى روند كه ما قادر نيستيم . اگر مريض شوند زيادى اموال خود را مى فرستند تا بر ايشان ذخيره باشد.
فرمودند به بينوايان بگو هر فقيرى كه صابر و شكيبا باشد سه امتياز دارد كه ثروتمندان ندارند.
1. در بهشت غرفه هايى است كه بهشتيان چشم به آنها مى اندازند همانطورى كه مردم ستارگان را تماشا مى كنند وارد آن قصرها نمى شود مگر پيغمبر، مستمند يا شهيد بينوا و يا مومن فقير.
2. نصف روز قبل از اغنياء داخل بهشت مى شوند كه طول آن نصف پانصد سال است .
3. هرگاه ثروتمندى بگويدسبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و فقيرى هم همين ذكر را بگويد ثواب غنى معادل فقير نمى شود اگر چه ده هزار درهم هم انفاق كند. اين سبقت در ساير كارهاى نيك و عبادات محفوظ است . پيك بازگشته به آنها خبر داد همه گفتند به اين وضع راضى شديم .(1)
📚1- انوار نعمانيه، ص 332 و اثنى عشريه .
📚آگاه شویم، حسن امیدوار، جلد هشتم.
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande