#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_یازدهم
🌹مادرخانم شهید حججی🌹
یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰
وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!"
دیدم سری را توی دستش گرفته.😢
نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭
با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖
اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲
یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"
وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭
فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد.
من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔
✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸
💢همرزم شهید💢
شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح.
محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌
یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥
قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥
سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد.
هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱
آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖
بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩
همانجا که محسن بود! 😔😢
…ضربان قلبم بالا رفت.
یکی از بچه های افغانستانی را دیدم.
با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?"
.
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?"
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم.😥
دیدم محسن نیست.😌
.
فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست."
دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!?😫
.
بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند.
بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست?"⁉️😞
گفتند: "ما همه شهدا و زخمیها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست."
عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم.😩
با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود.
دیگر راستی راستی داشتم دیوانه میشدم.😭
.
.
ساعت 10 شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچههای آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم; جایی که محسن آنجا بود; شاید از این طریق پیدا شود.😢🙏🏻
خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭
یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰
نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد.😖
آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 😭
#ادامه_دارد...♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#پیامبر_و_فرشته:
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم:
✍مردم دور پیرمرد حلقه زدند.دست ها را رو به آسمان دراز کردند و همگی باهم از بت پرستی و همه جنایت هایی که در حق حضرت ادریس(ع) و پیروانش روا داشتند توبه کردند و با خدای خود عهد بستند که دیگر بت ها را پرستش نکنند و از ظالمان و فاسقان پیروی نکنند.
✅گفتیم که حضرت ادریس به همراه نزدیک ترین یارانش به غاری در کوهستان اطراف شهر پناه بردند و در این بیست سالی که عذاب الهی بر مردم شهر نازل می شد،ایشان به اذن خداوند از چشم ماموران شاه مخفی بودند و هر روز ملکی از بهشت مامور تامین مایحتاج ایشان بود.
❇️پس از آنکه مردم توبه کردند،جبرئیل امین بر ادریس نبی(ع) نازل شد و خبر توبه مردم را به ایشان داد.
✴️حضرت ادریس(ع) با شنیدن این خبر سر به زیر افکند و مدتی در فکر فرو رفت. سپس رو به جبرائیل امین کرد و فرمود:
⁉️ای برادر!این که مردم شهر در نهایت به اشتباه خود پی بردند جای شکر دارد! اما جواب خون برادران و خواهرانم چه می شود؟! این جماعت در تمام آن جنایتها ها دخیل بودند. آیا بیست سال گرسنگی، تاوان مناسبی برای آن خون های به ناحق ریخته شده است؟!
✅جبرئیل امین:ای پیامبر!ظلمی که این مردم و پادشاهشان در حق شما و پیروانتان روا داشتند بر خداوند یکتا پوشیده نیست.پروردگارت به سبب توبه و پشیمانی ایشان از حق خود گذشت و ایشان را بخشید.اما شما و یاران مظلومتان را نیز حقیست که خداوند هرگز از آن چشم پوشی نمی کند.پس تا روزی که شما و یارانتان ایشان را نبخشید بلا و مصیبت ایشان را پایانی نیست و خشکسالی همچنان ادامه می یابد.
🤲ادریس از عدالت خداوند منان خوشنود گشت و سجده شکر بجا آورد.
🖋اما جبرئیل امین حامل پیام دیگری هم بود:
🏞ای رسول خدا! پیام دیگری نیز برای شما دارم.حضرت حق فرمودند ماموریت فرشته ای که غذای شما و یارانتان را تامین می کرد به اتمام رسیده است و زین پس شما باید از کوه فرود آیید و خود مایحتاج خود را تامین کنید.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•