eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.2هزار دنبال‌کننده
417 عکس
132 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨دروغ ریشه هر چیزی را خشک میکند! 🔸یکی تعریف می کرد: ✍کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد 🔘به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت! 🔘به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! 🔘کار تو باعث می گردید که بچه، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍ارتش دو دقیقه ای رضاخان! مسعود بهنود مجری و کارشناس شبکه BBC در کتابش آورده: آخرین روز مرداد 1320 در مانور ارتش در همدان، رضاشاه در حضور ولیعهد و دولتمردان دست به سینه خود، از (ژنرال ژندار) مستشار فرانسوی دانشکده افسری پرسید: این ارتش در برابر هجوم قوای بیگانه، چقدر مقاومت می کند؟ 🔹ژنرال فرانسوی فورا جواب داد: دو ساعت، قربان! شاه اخم هایش را در هم کشید، متملقان دور و بر ژنرال ریختند که چرا به اعلیحضرت چنین جوابی داده است. او در پاسخ گفت: این را گفتم اعلیحضرت خوشحال شوند، و گرنه دو دقیقه هم نمی تواند! 🔹و دقیقا پیش بینی ژنرال فرانسوی بعد از حمله متفقین به ایران به حقیقت پیوست و ارتش رضاخان نتوانست حتی لحظه ای در برابر آنها مقاومت کند 📚منبع: از سید ضیاء تا بختیار؛ مسعود بهنود به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💯 ✍در زمان مهدی عباسی، (عاتبه بن یزید) قاضی بغداد بود. روزی هنگام ظهر عاتبه همراه با دفتر دیوان قضاوت بر مهدی وارد شد و از او خواست که دفتر را از او بگیرد و استعفای او را بپذیرد. پرسید: سبب استعفا چیست؟ قاضی گفت: 🔹دو نفر برای حل مشکلی نزد من آمدند و هر کدام دلیل و شاهدی آوردند که محتاج به تأمل و اندیشه بود. آنها را رد کردم تا شاید بروند آشتی کنند و نزاع بر طرف شود. یکی از آنان متوجه شده بود که من به رطب علاقه دارم؛ لذا مقداری رطب عالی تهیه و به خادم هم پول قابل توجهی داده بود که آن را به من برساند. 🔹تا چشمم به رطب افتاد، به خادم گفتم: به صاحبش برگردان! امروز دوباره آن دو نفر برای قضاوت آمدند. دیدم در نظر من صاحب رطب مقدم و محبت من به او بیشتر است. این است داستان من که هنوز هدیه را قبول نکرده، آن گونه تمایل به صاحب رطب دارم. بعد از قبول هدیه چه خواهد شد؟ 🚨من می ترسم فریب هدیه ها را بخورم و نتیجه اش فساد در میان مردم باشد؛ لذا مرا معاف دار! 📚مجله مبلغان مهر و آبان 1385، شماره 83 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از طب اسلامی ایرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسخه مفید حکیم خیراندیش برای تمام مشکلات معده 🔸درمان زخم معده 🔸درمان تنبلی معده 🔸درمان درد معده 🔸درمان استفراغ 🔸درمان پراشتهایی 🔸درمان پرخوری ✍کانال طب اسلامی ایرانی 👇👇 @Tebeslamivairani
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔴 به‌دوش گرفتن بار سنگین نیازمندان، دلت را سبک می‌کند. ✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) مشرف شد. هر روز به حرم می‌آمد اما دریغ از یک قطره اشک. دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده‌ای ندارد. به همین خاطر، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. 🔹در کوچه‌ای راه می‌رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ‌دستی‌اش گذاشته و آن را به سختی می‌برد. تاجر کمکش کرد و هم‌زمان به او گفت: مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی پیرمرد گفت: ای آقا! دست روی دلم نگذار، دختر دم‌بختی دارم که برای جهیزیه‌اش مانده‌ام. 🔸همسرم گفته تا پول جهیزیه را تهیه نکرده‌ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه‌جا کنم تا پول بیشتری در بیاورم. تاجر ثروتمند، پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی به خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. 🔹وقتی از آن خانه بیرون می‌آمد، خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می‌کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به شما بدهم. فقط دعا می‌کنم که عاقبت‌به‌خیر شوید و از امام رضا (علیه‌السلام) هدیه‌ای دریافت کنید. تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. 🔸وقتی وارد حرم شد، چشم‌هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✨﷽✨ 📝 ✍در بنی اسرائیل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می کرد. او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت بگذار که به خواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید. 🔹وقتی که او مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند. از این منظره وحشت زده شد و روپوش را به صورتش افکند. 🔸همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، به شوهرش گفت آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟ زن گفت آری. قاضی گفت سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود. 🔹روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی که آنها نزد من نشستند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم خدایا، حق را با برادر زنم قرار بده. وقتی که نزاع آنها بررسی گردید اتقاقاً حق با برادر تو بود، خوشحال شدم. 🔸آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا چنین مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را در هوای نفس خودم حفظ نکردم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹نیما یوشیج در جشن تولد یک سالگی فرزندش نوشت:پسرم، یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📝 ✍گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت: 🔹من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار. 🔸این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت. 🔹پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد. اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود: 🔸خداى داند و من دانم و تو هم دانى 🔸که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى 🔹عبید زاکانى در سال 690 قمرى در روستاى زاکان قزوین به دنیا آمد و در سن 82 سالگى درگذشت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام. حكيم گفت: 🔸خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است: 🔹تا راست تمام نشده دروغ نگویم 🔹تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم 🔹تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. 🔹تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. 🔹تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم 🔸حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔘 ✍ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. 🔹فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. 🔸هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد! بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. 🔹ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. 🔸دید کفش ها درست اندازه پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت، می دانست که باید این کفشها را بخرد. 🔹از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟! فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! 🔸ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟! 🔹فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...! 🚨این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...! "همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است! ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...! خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم، فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!" به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹 🚨 ✍سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی می‌کرد. نزد او رفتند و خواستند که به آن‌ها پندی دهد. 🔹پیر پرسید: چقدر اینجا می‌مانید؟ 🔸اولی گفت: تقریبا سه ماه. 🔹جواب شنید: به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی. 🔸دومی گفت: شش ماه. 🔹جواب شنید: شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی. 🔸سومی گفت: یک هفته. 🔹جواب شنید: تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!! ✍سپس گفت: زمانی که آدم‌ها فکر می‌کنند زمان زیادی در اختیار آن‌هاست به راحتی آن را تلف می‌کنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک است ارزش زمانشان را به خوبی درک می‌کنند. 💢 راستی ما چقدر وقت داریم؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍فرمانروای روسیه برای نادرشاه پیام فرستاد : در صورتی که پادشاه ایران بخواهد، روسیه برای فتح هند به ایران کمک خواهد کرد، به شرطی که ارتش ایران نیز به او کمک کند تا روسیه خاور اروپا را تصرف کند. 🔸نادر در جواب نوشت: ما برای انتقام به هند خواهیم رفت نه کشور گشایی! آنچه ما میخواهیم، ۸۰۰ افغان خونخواری هستند که هفت سال به ایران ستم کرده‌اند و هند به آنها پناه داده است. 🔹برای انجام این کار نیازی به کمک شما نیست. درضمن ایرانیان نیاز به خانه و کاشانه مردم دیگر کشورها ندارند” به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💥احترام به پدر و مادر ✍مرد مؤمن و صالحی که از خوبان روزگار بود در خواب باغ وسیعی را دید که قصر با شکوهی در آن ساخته بودند. در تعجب بود که این قصر زیبا از آن کیست. به او گفتند این قصر متعلّق به حبیب نجّار است. با شگفتی به قصر نگاه می کرد که ناگهان صاعقه ای در باغ افتاد و همه ی باغ و قصر را به آتش کشید. 🔹وحشت زده از خواب بیدار شد و متوجه شد که این خواب رؤیایی صادقه بوده است. فردای آن روز بلافاصله سراغ حبیب نجار رفت و به او گفت: شب گذشته چه خطایی از تو سر زده! او ابتدا کتمان می کرد و چیزی نمی گفت. اما در نهایت لب باز کرد و گفت: دیشب با مادرم مشاجره می کردم و در حین مشاجره دست خود را به روی او بلند کردم! 🔹مرد صالح خواب دیشب خود را برای حبیب تعریف کرد و به او گفت که چنین مقامی نزد خداوند داشتی، اما به خاطر عمل دیشب خود همه را از دست دادی. 🔸پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) می فرماید: «اگر فرزند نیکوکاری با نگاه رحمت به والدین خود بنگرد، خدای متعال در مقابل هر نگاهش برای وی یک حج مقبول می نویسد. و اگر در طول روز صد بار هم این کار را انجام دهد، خداوند هم صد حج مقبول برای وی در نظر می گیرد» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
💥احترام به پدر و مادر ✍مرد مؤمن و صالحی که از خوبان روزگار بود در خواب باغ وسیعی را دید که قصر با شکوهی در آن ساخته بودند. در تعجب بود که این قصر زیبا از آن کیست. به او گفتند این قصر متعلّق به حبیب نجّار است. با شگفتی به قصر نگاه می کرد که ناگهان صاعقه ای در باغ افتاد و همه ی باغ و قصر را به آتش کشید. 🔹وحشت زده از خواب بیدار شد و متوجه شد که این خواب رؤیایی صادقه بوده است. فردای آن روز بلافاصله سراغ حبیب نجار رفت و به او گفت: شب گذشته چه خطایی از تو سر زده! او ابتدا کتمان می کرد و چیزی نمی گفت. اما در نهایت لب باز کرد و گفت: دیشب با مادرم مشاجره می کردم و در حین مشاجره دست خود را به روی او بلند کردم! 🔹مرد صالح خواب دیشب خود را برای حبیب تعریف کرد و به او گفت که چنین مقامی نزد خداوند داشتی، اما به خاطر عمل دیشب خود همه را از دست دادی. 🔸پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) می فرماید: «اگر فرزند نیکوکاری با نگاه رحمت به والدین خود بنگرد، خدای متعال در مقابل هر نگاهش برای وی یک حج مقبول می نویسد. و اگر در طول روز صد بار هم این کار را انجام دهد، خداوند هم صد حج مقبول برای وی در نظر می گیرد» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 📝داستان آیت الله شفتی و سگ گرسنه ✍ یکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد،. گاهی ازشدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت. 🔹روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. 🔸حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت. خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند. 🔹از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن. من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد 🔸و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند. تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم. 📚منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت عباسعلی کامرانیان به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍آموخته ام که با پول میشود: خانه خرید ولی آشیانه نه... رختخواب خرید ولی خواب آرام نه... ساعت خرید ولی زمان نه... میتوان مقام خرید ولی احترام نه... میتوان کتاب خرید ولی دانش نه... دارو خرید اما سلامتی نه... خانه خرید ولی زندگی نه... و بالاخره میتوان قلب خرید ولی عشق نه... 👤 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ🌺 🔹‌امیرالمؤمنین علیه السلام: ✍‌الْكـَلاَمُ فِي وَثَاقِكَ مَا لَـمْ تَتَكَلَّمْ بِهِ؛ فَإِذَا تَكَـلَّمْتَ بِهِ، صِرْتَ فی وَثَاقِهِ. فَاخْزُنْ لِسَانَكَ، كَمَا تَخْزُنُ ذَهَبَكَ وَ وَرِقَكَ؛ فَرُبَّ كَلِمَة سَلَبَتْ نِعْمَةً وَ جَلَبَتْ نِقْمَةً. ✍‌سخن را تا نگفته ‏اى در بند توست، همين كه آن را به زبان آوردى،  تو در بند آنى، پس زبانت را چون طلا و نقره‏ ات حفظ كن، چه بسا يك كلمه نعمتى را از بين برده و عذابى را پيش آورده است. 🔹‌حکمت 381 نهج البلاغه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 📝نوشته ای زیبا از دکتر سعید مهرپور به همسر مرحومش که در سانحه هوائی هواپیمای تهران یاسوج در بهمن ۹۶ درگذشت: این استاد که یکی از بهترین جراح های ارتوپد و فلوشیپ جراحی ستون فقرات و استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران می باشد، در اینستاگرام شخصی اش با انتشار عکس قبر همسرش نوشته است: ✍مریم عزیزم سلام. من در چهل و یک سالگی به بسیاری از آن چیزهایی که امروز آرزوی جوانان و دانشجویان است رسیده ام: پزشک ، جراح ، فوق تخصص ، استاد و حتی رییس ! 🔸اما امروز بعد از این راهِ دراز و پر مشقّت یک آرزو بیشتر ندارم. همه این ها را که برشمردم را پس بدهم . در عوض لحظه ای کنارِ تو بنشینم در چشمانت نگاه کنم و فنجان چایی با هم بنوشیم و این بار قول میدهم که چای را نه یکباره و داغ که با آرامش و پا به پای تو بنوشم. 🔹مریم عزیزم ؛ این روزها جوانترها آنچنان برای پیشرفت، عجله دارند که نگاهِ مادر ؛ نفسِ پدر و عشقِ همسر را نمی بینند و برای رسیدنِ هر چه سریعتر به قله، بسیاری را در دامنه جای میگذارند. 🔸مریم عزیزم ، من پشیمانم از تمامِ شبهایی که صحبتِ تو را نمی شنیدم و به فکرِ تشویقِ حاضرینِ در سخنرانیِ فردایم بودم. من پشیمانم. 🔹مریم جان بگذار جوانترها را نصیحتی کنم، در بالای قلّه ها و آن سوی ابرها خبری نیست هر چه هست در دامنه زندگی شماست. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍مکالمه دو جنین در شکم مادر: ⇩ 🔸اولی: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟ 🔹دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم 🔸اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشون بده. 🔹دومی: شاید مادرمونم ببینیم 🔸اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش 🔹دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه. 🔸اولی : من مامانو نمی بینم پس وجود نداره. 🔹دومی : اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی…. ✍این مکالمه چقدر آشناس….!!! تا حالا بودن خدا را اينطوري به همين سادگي حس نكرده بودم؛ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
Salavat.Emam.Reza.1(WebAhang) (1).mp3
710.1K
صلوات خاصه علیه السلام   به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست. هارون از رفتار بهلول رنجیده خاطر گشت و خواست بهلول را در انظار کوچک نماید؛ پس سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب معماي مرا بدهد ؟ بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم. 🔹سپس هارون گفت اگر جواب معماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر مینمایم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند . بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم. 🔹هارون گفت آن شرط چیست ؟ بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند . هارون دقیقه اي سر به زیر انداخت و بعد گفت : این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند . 🔹بهلول گفت پس از کسی که در مقابل مگس هاي ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت؟! حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند. هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولی بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و براي دل جویی او گفت : 🔹الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم. سپس هارون سوال نمود : این چه درختی است (یک سال عمر دارد ) با دوازده شاخه و بر هر شاخه سی برگ که یک روي آن برگها روشن و روي دیگر تاریک . بهلول فوري جواب داد، 🔹این درخت سال و ماه و روز و شب است. به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است و هر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است. هارون گفت : احسنت صحیح است. حضار زبان به تحسین بهلول گشودند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍دختری کتاب می‌فروخت و معشوقه‌اش را دید که به ‌سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود. به معشوقه‌اش گفت: آیا به ‌خاطر گرفتنِ کتابی‌که نامش " آیا پدر در خانه‌ هست" از يورگ دنيل نویسندۀ آلمانی، آمده‌یی؟ 🔹پسر گفت: خیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم " کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسندۀ انگلیسی، آمده‌ام. دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌توانم کتابی‌ به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسندۀ آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم. 🔸پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا می‌توانی فردا کتابِ " بعد از ۵ دقیقه تماس می‌گیرم" از نویسندۀ بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟ دختر در پاسخش گفت: بلی! با کمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمی‌گذارمت" از نویسندۀ فرانسوی میشل دنیل را بخوانى. بعد از آن ... 🔹پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟! دختر گفت: بلی پدر، او جوانى با هوش و کوشا است. پدر گفت: خوب است دختر دوست‌داشتنی‌ام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسندۀ هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند. 🔸و تو هم بد نيست کتاب" براى عروسی با پسر عمويت آماده شو" از نویسندۀ روسی، موریس استانكويچ ، را بخوانی❗️ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 🔹خرش از پل گذشت: ✍در زمان های قدیم در دروه قاجار، پیرمردی در روستایی در کنار رودخانه زندگی می کرد، او نسبت به افراد دیگر روستا ثروتمندتر بود. این پیرمرد یک آسیاب داشت که گندم آسیاب می کرد، یک گاو، ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت و وضعیت و روزگار خوبی را سپری می کرد روزی یک دزد برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه آن پیرمرد رسید￸، در حالی که چند شتر و چند کیسه طلا دزدیده بود، و پیرمرد نمی دانست که آن مرد دزد می باشد 🔹دزد به پیرمرد گفت : من می خواهم از رودخانه عبور کنم، اگر بتوانی یک پل بر روی رودخانه درست کنی من یک کیسه طلا به تو می دهم. پیرمرد با شنیدن این حرف وسوسه شد و به این فکر کرد که می تواند با آن سکه ها خانه ای در شهر بخرد و مانند افراد ثروتمند دیگر به خوبی زندگی کند، بنابراین قبول کرد تا پلی بر روی رودخانه درست کند 🔸پیرمرد شروع به ساختن پل کرد، او برای ساختن پل درختان خرمای خود را برید تا ستون های پل را با آن بسازد. او هر روز تا آخر شب مشغول درست کردن پل بود. یک روز پیرمرد با خودش گفت من که می خواهم به شهر بروم پس به کلبه، آسیاب و حیواناتم نیازی ندارم، پس هر روز یکی از حیوانات را می کشت و برای خودش و دزد غذاهای خوب و خوشمزه تهیه می کرد. 🔹همچنین چوب های آسیاب و کلبه را برای درست کردن پل به کار می برد. بعد از گذشت یک هفته پیرمرد پل را ساخت، اما دیگر نه کلبه ای داشت و نه آسیابی، حتی حیوانات خود را برای غذا کشته بود و دیگر حیوانی نیز نداشت. سپس به دزد گفت می توانی از پل رد شوی و به آن طرف رودخانه بروی.￸ 🔸دزد به پیرمرد گفت من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند￸ پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸ 🔹دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸￸، پیرمرد هم حرف دزد را قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد . وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند، وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن!￸ 🔸پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می رفت￸ فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، منم تنهای تنها ماندم و کاملا فقیر شدم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande