🤲 دعای مهم هنگام #خروجازمنزل برای حفظ از شیاطین
✍ از حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) روایت شده که فرمودند :
👌 هنگام خروج از منزل (چه در مسافرت باشی یا در وطن) بگو :
💎 بِسْمِ اللَّهِ
💎 آمَنْتُ بِاللَّهِ
💎 تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ
💎 ماشاءالله
💎 لاحولَ ولاقوةَ الا بالله
🔹 پس شیاطین که به او میرسند بازگردند و فرشته ها به صورت آن شیاطین میزنند و میگویند :
🍂 چه راهی برای گمراه کردن این بنده دارید در حالی که نام خدا را آورد و به او ایمان دارد و بر او توکل کرد و گفت هرچه خدا بخواهد و هیچ مانع و نیروئی جز خدا نیست.
📚 کافی ج 2 ص 543
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍مرد فقیری از خدا سوال کرد:
چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد:
چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت:
من چیزی ندارم که ببخشم
🔸خدا پاسخ داد:
دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
🔹یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!
و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!
✍#فقر_واقعی_فقرروحیاست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐افلاطون را گفتند:
چرا هرگز غمگین نمیشوی؟
✍گفت دل بر آنچه نمی ماند، نمی بندم.
فردا یک راز است، نگرانش نباش.
دیروز یک خاطره بود، حسرتش را نخور
🔹و امروز یک هدیه است ،
قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.
از فشار زندگي نترسيد به ياد داشته باشيد که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبديل ميکنه..
🔸نگران فردايت نباش خدای ديروز و امروز خداى فردا هم هست...
ما اولين بار است كه بندگي ميكنيم.
ولى او قرنهاست که خدايى ميكند.
🔹پس به خدايى او اعتماد كن و فردا و فرداها را به او بسپار...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پروفسور_حسابی: ۲۲سالدرسدادم
✍هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید.
🔹هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست.
🔸هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش.
🔹هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن.
🔸هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!
چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد.
🔹هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم.
🔸هیچگاه دانشآموزی درب دفتر نفرستادم.
چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور.
🔹هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند.
🔸همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 وضعیت زنان در آخرالزمان
✍به نقل از رسول اکرم(ص) :
جامه ی کافران بپوشند.
خود را به شکل مستبکران درآورند.
بر زین ها سوار شوند.
به همسران خود تمکین نکنند.
درآمد شوهرانشان آنها را کفاف ندهد.
فاسد می شوند.
🔹برای طمع دنیا در داد و ستد همسرانشان شرکت می کنند.
خود را به صورت مردان در می آورند.
جامه ی مردان را می پوشند.
بی حیا می گردند.
سرشان را چون کوهان شتر درست می کنند.
در عین لباس پوشیدن اندامشان آشکار است.
🔸زنان از این که همسران شان با همجنس خود رابطه دارند آگاهند ولی به روی خود نمی آورند.
در بهترین خانه ها زن تشویق به فسق و فجور می شود.
رابطه ی نامشروع به صورت یک فضیلت بازگو می گردد.
🔹اختلاطشان با مردان زیاد می شود.
با همسرانشان با خشونت رفتار می کنند.
حکومت می کنند.
به نقل از امیرالمؤمنین(ع):
زینت های خود را آشکار می کنند.
از دین خارج می شوند.
🔸به سوی لذت ها و شهوت ها می شتابند.
محرمات الهی را حلال می شمارند.
پدر و مادر در نزد وی خوار شمرده می شوند.
زنها از مردان درخواست ازدواج می کنند.
✍قضاوت با خودتون؛ببینید کجای زمان هستید
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺امام باقر (علیه السلام) :
✍وقتی نوح (ع) قوم خود را نفرین کرد، ابلیس به او گفت :
ای نوح !
تو نزد من حقّی داری!
نوح فرمود :
بخدا برای من ناگوار است که حقّی بر گردن تو داشته باشم، آن حق چیست؟
🔹ابلیس گفت :
تو قوم خود را نفرین کردی و همه هلاک شدند و کسی نیست تا من او را گمراه کنم و مرا راحت کردی ؛
تا اینکه نسل دیگری به وجود آید تا من آنها را گمراه کنم. در عوضِ این حق ؛ تو را نصیحتی کنم.
🔸در سه جا مرا یاد کن ، که در این مواقع من از همیشه به تو نزدیکترم:
1⃣ هنگامی که خشمگین شدی
2⃣ هنگام قضاوت بین دو نفر
3⃣ هنگامی که با زنی نامحرم همنشین شدی و کسی با شما نبود.
📚 الخصال شیخ صدوق ص۱۹۰
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#تلنگر
✍شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ.
اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ.
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ :
برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ
🔹ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ :
اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.
ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ
🔸ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ.
اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد.
ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ
🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ:
اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود.
🔸ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ!
ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ...
ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قاضی_درستکار
✍در زمان مهدی عباسی، #عاتبه_بن_یزید قاضی بغداد بود.
روزی هنگام ظهر عاتبه با دفتر دیوان قضاوت بر مهدی وارد شد و از او خواست که دفتر را از او بگیرد و استعفای او را بپذیرد.
پرسید: سبب استعفا چیست؟
قاضی گفت :
🔸دو نفر برای حل مشکلی نزد من آمدند و هر کدام دلیل و شاهدی آوردند که محتاج به تامل و اندیشه بود. آنها را رد کردم تا شاید بروند آشتی کنند و نزاع بر طرف شود.
🔹یکی از آنان متوجه شده بود که من به رطب علاقه دارم؛ لذا مقداری رطب عالی تهیه و به خادم هم پول قابل توجهی داده بود که آن را به من برساند.
تا چشمم به رطب افتاد،
به خادم گفتم: به صاحبش برگردان!
🔸امروز دوباره آن دو نفر برای قضاوت آمدند. دیدم در نظر من صاحب رطب مقدم و محبت من به او بیشتر است.
این است داستان من که هنوز هدیه را قبول نکرده، آن گونه تمایل به صاحب رطب دارم. بعد از قبول هدیه چه خواهد شد؟
🔹من می ترسم فریب هدیه ها را بخورم و نتیجه اش فساد در میان مردم باشد؛ لذا مرا معاف دار!
📚مجله مبلغان مهر و آبان 1385، شماره 83
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
▫️این داستان درباره شخصی به نام #مونتیروبرتز است...
✍وقتی که یک بچه بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسب ها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود.
به همین خاطر مدرسهاش در طول سال چند بار عوض میشد.
🔸یک روز، وقتی که شاگرد دبیرستان بود، معلم از شاگردان خواست که بنویسند وقتی که بزرگ شدند میخواهند چه کاره شوند.
او یک دقیقه نیز صبر نکرد و هفت صفحه کاغذ درباره هدفش که میخواست مالک یک مزرعه اسب باشد نوشت، او همه چیز را با جزئیات کامل نوشت و حتی طرحی از آن مکان با اصطبلها و ویلایش کشید.
🔹دو روز بعد او نوشتهاش را با یک نمره F (پائینترین نمره) در صفحه اول دریافت کرد.
بعد از کلاس، نزد معلم رفت و پرسید.
چرا من پائینترین نمره را گرفتم؟
معلم پاسخ داد :
این آرزو برای بچهای مثل تو که نه پول دارد، نه امکانات و از یک خانواده دورهگرد است خیلی غیرواقعی است.
🔸به هیچ وجه ممکن نیست روزی به این آرزوی بزرگ دست پیدا کنی. سپس پیشنهاد کرد دوباره بنویسد و آرزوی واقعیتری داشته باشد.
پسر به منزل رفت و از پدرش پرسید که چکار باید بکند.
پدر پاسخ داد:
این تصمیم خیلی برای تو مهم است. پس خودت باید به آن فکر کنی.
پس از چند روز، پسر همان نوشته را برای معلمش برد.
🔹هیچ تغییری در آن نداد و گفت:
شما نمره F را نگهدار و من آرزویم را نگه میدارم.
اکنون #مونتی_رابرتز مالک خانهای با زیربنای 400 متر مربع در وسط یک مزرعه اسب به مساحت 8 هکتار میباشد و هنوز آن نوشته را با خودش دارد و آن را قاب گرفته و بالای شومینهاش نصب کرده است.
🔸بخاطر داشته باشید، باید به حرف دل خود گوش کنید و اجازه ندهید هیچ فردی رویایتان را از شما بگیرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍گویند #حکیمناصرخسرو به طور ناشناس وارد نیشابور شد. به دکان پینهدوزی رفت تا وصلهای بر پایافزارش (کفشش) زند.
سر و صدایی از گوشهی بازار برخاست.
پینهدوز کارش را رها کرد و مشتری را بهانتظار گذاشت و بهتماشای غوغا رفت...!
🔹ساعتی بعد باز آمد با لختی گوشت خونین بر سر درفش پینهدوزیش...!
در پاسخ ناصرخسرو که پرسید، چه خبر بود؟
گفت:
در مدرسهی انتهای بازار، مُلحِدی فلان فلان شده پیدا شده که به شعری از ناصرخسرو استناد کرده و گویا از مریدان ناصر خسرو بود.
🔸لذا علمای دین فتوای قتلش دادند و خلایق تکه تکهاش کردند و هرکس بهنیت کسب ثواب، زخمی زد و پارهای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شد...!‼️
ناصر خسرو، که این را شنید، با عجله کفش را از دست پینهدوز قاپید و به راه افتاد،
🔹در حالی که میگفت:
برادر، کفشم را بده.
من حاضر نیستم در شهری که نام ناصرخسرو ملعون در آن برده می شود، لحظهای درنگ کنم...!
"مخور صائب فریبِ فضل از عمامهی زاهد
که در گنبد ز بیمغزی صدا بسیار میپیچد"
📚#صائب_تبریزی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
✍#حکایت_دنیا ❗
🐜قطره عسلی بر زمین افتاد!
مورچه کوچکی آمد و از آن چشید .
و خواست که برود، اما مزه ی عسل
برایش اعجاب انگیز بود!
پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
🐜باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که
خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند ؛
و مزه واقعی را نمی دهد.
پس بر آن شد تا ،خود را در عسل بیندازد،
تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
🐜مورچه در عسل غوطه ور شد !
و لذت می برد،
اما ( افسوس ) که نتوانست
از آن خارج شود،،،
پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود،
و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا" مُرد ...
✍بنجامین فرانکلین می گوید:
▫️دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ،
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی
از آن اکتفا کرد، نجات می یابد؛
و آنکه در شیرینی آن غرق شد،هلاک می شود!!!
✍ایـن است حکـایـت دنیـاااااا
داستانهای آموزنده👇👇👇
@Dastanhaeamozande