eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.5هزار دنبال‌کننده
435 عکس
140 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 💯 در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود سپرده بود. یکی از دستگیر شدگان این حزب، میاده زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند. 🔹میاده نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی می‌نمود که قبل از اعدام نامه‌ای برای برزان تکریتی برادر صدام می‌نویسد، و از او در خواست می‌کند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند. برزان قبول نکرد و در جواب نامه‌ی میاده نوشت: جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد .... 🔸میاده‌ که روزهای آخر بارداری را طی می‌کرد، در روز موعود به پای چوبه‌ی دار رفت و التماس‌های او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت. خانم میاده در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد. 🔹رضیه زنِ زندانبان، با اشاره‌ی رییس زندان، طفل را در لباس‌های مادرش پیچیده و به گوشه‌ای منتقل کرد!!!   آقای برزان برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم میاده و جنین‌ش را جویا شد و گزارش خواست. رییس زندان نیز در گزارش نوشت: جنین با مادر در چوبه‌ی دار ماند تا مُرد ... 🔸رئیس و پزشک زندان و رضیه زنِ زندانبان، با هم، هم‌قسم شدند که همدیگر را به نفروشند و توافق کردند که نوزاد را به خانه‌اش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد. از آن‌ پس، همه نوزاد را ولید می‌خواندند. سال‌ها گذشت و ولید بزرگ شد. 🔹برادر خانم میاده (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی می‌کرد و سال‌ها پیشتر، خبرهایی درباره‌ی خواهرزاده‌اش ولید از رضیه زنِ زندانبان دریافت کرده بود. او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش میاده را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانی‌هایی که رضیه داده بود او را یافت. 🔸ولید قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت: رضیه مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من‌ کشیده، هرگز تنهایش نمی‌گذارم. این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود. خانم رضیه با خواهش از مسوولین، ولید را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام می‌کند. 🔹ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر می‌کردند، از جمله دستگیر شدگان برزان تکریتی برادر ناتنی صدام بود. از قضای الهی، ولید پسر خانم میاده، مسئول مستقیم سلول برزان تکریتی شد و همانجا بود که قصه‌ی مادر و فرزند درون شکمش را برای برزان تعریف کرد و گفت : 🔸حال آن فرزند من هستم!. آقای برزان با شنیدن این داستان از زبان ولید ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ... پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ برزان ، ولید به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود طناب دار را بر گردن برزان انداخت. 🔸بدین‌سان دست حق و عدالت، ستمگر بی‌رحم را از جایی که گمان نمی‌کرد، به سزای اعمالش رساند. یقیناً روزگار به گردن‌کِشان و ظالمان مهلت می‌دهد تا شاید برگردند، ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران و دیکتاتورها وجود نخواهد داشت. 📚برگرفته از نوشته‌های پاریسولا لامپوس معشوقه‌ی صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق. آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است    صائب تبریزی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 بعضیا فکر می کنن اگه به مرحله‌ای از دنیا رسیدن دیگه دست از طلب دنیا بر میدارن و در مسیر خدا حرکت می کنن،‌ در حالی که خاصیت دنیا این هست که هر چی دنبالش بریم بیشتر گرفتارش میشویم. 🔸و یه زمان چشم باز می کنیم می بینیم که در دنیا غرق شدیم ، و راه برگشتی هم نداریم... و به جایی خواهیم رسید که با عشق به دنیا خواهیم مرد ! پس بیایید از همین الان حرص به دنیا رو از دلهامون جدا کنیم که فردا دیر است... 🔹حضرت امام باقر (ع) می‌فرمایند : شخصی که حريص بر دنياست، مانند كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر ابريشم بر خود می پيچيد، راه خروجش دورتر و بسته‌تر می گردد تا اينكه بميرد . 🔸مَثَلُ الحَريصِ عَلَی الدنيا مَثَل دُودَةِ القَزّ ، كُلَّما اِزادادَت مِنَ القَزِّ علی نَفسِها لَفّاً ، كان أَبعَدَ لها من الخروج حتی تَموت. 📚 الكافي ، ج ۲ ، ص ۳۱۶ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند : دو مرد وارد مسجد شدند، یکی از آنها عابد بود و دیگری گنهکار وقتی که از مسجد بیرون آمدند مرد گنهکار، مؤمن راستین بیرون آمد ولی مرد عابد، فاسق و گنهکار ... 🔹از این رو وقتی که عابد وقتی وارد مسجد شد، به عبادت خود می بالید و در اندیشه خود به عبادتش مغرور بود، ولی گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش گناهانش از خدا بود. 🔸خداوند به حضرت داود (ع) خطاب کرد: قالَ اللّه ُ عَزَّوَجَلَّ لِداوود عليه السلام: يا داوود! بَشِّرِ الْمُذنِبينَ وَ أَنْذِرِ الصِّدّيقينَ. گناهکاران را مژده بده و درستکاران راستگو را بترسان. 🔹حضرت داود (ع) عرض کرد: چگونه گناهکاران را مژده بدهم و درستکاران را بترسانم؟ خداوند فرمود : به گناهکاران مژده بده که من پذیرای توبه و بخشنده گناه هستم و درستکاران را بترسان که به اعمال خود، مغرور و خودبین نشوند. 🔸زیرا بنده ای نیست که او را به پای حسابرسی بکشم، مگر اینکه بر اثر ناخالصی های عبادتش به هلاکت بیفتد 📚 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💯حضرت یوسف علیه السلام در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. 🔹گفت : یوسف! این جوان را می‌شناسی؟ یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت : این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد. 🔸حضرت یوسف(ع) گفت: عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند. دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباس‌های پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند. 🔹حضرت جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم می‌کنی؟ جبرئیل گفت : تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد. حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟! 📚پندهای جاویدان، ص٢٢٠ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 ✍هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. 🔹جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. 🔸همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت : بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت : آن را می فروشی؟! 🔹بهلول گفت : می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت : 🔸این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. 🔹زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. 🔸یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!! وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. 🔹صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش! 🔸بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!! هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!! هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟ 🔹بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✨﷽✨ 💥؟واقعا شيطان را در شهر نمی‌بينی؟ او اينجاست و بیداد می‌کنه اما ما نمی‌بینیم. لابه‌لای كم‌فروشی‌های بقال محل، توی فحش‌های ركيک همسایه به همسایه، 🔹روی روسری بادبرده دختركان شهر، روی ساپورت‌های بدن‌نما، و مردانی که خودشان را مثل زن آرایش می‌کنند. تو واقعا صدای خنده‌هايش را نمی‌شنوی؟ 🔸لای موسيقی‌های تند ماشين‌ها، توی دعواهای بی‌انتهای پدر و پسر، توی بی‌احترامی به پدر و مادر، بين جيغ‌های پيرزن مال‌باخته! تو واقعا جولان دادنش را ميان زمين و آسمان نمی‌بينی؟ 🔹نمی‌بينی دنيا را چقدر قشنگ رنگ‌آميزی كرده و بی‌آنكه من و تو بدونیم "جاهليت مدرن" را برايمان سوغات آورده است؟ توی وجود من و تو چقدر شک و شبهه انداخته است؟ توی رختخواب گرم و نرمت موقع نماز صبح؟ 🔸زمان پنهان كردن اسكناس‌هايت وقت ديدن صندوق صدقات؟ نفوذش را نمی‌بینی؟ موقع باز كردن سايت‌های ناجور اينترنت، میان تغییر لب و بینی و چهره انسان‌ها و دست بردن در کار خدا. 🔹او همين جاست. هرجا كه حق نباشد، هرجا كه از یاد خدا غافل باشیم. چقدر به شيطان نخ می‌دهيم!؟ 📖ای مردم از گام‌های شیطان پیروی نکنید، همانا او برای شما دشمنی آشکار است. (بقره:168) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸(ع)فرمودند :زندگی کردن با مردم اين دنيا همچون دويدن در گله اسب است ... تا می‌تازی، با تو می‌تازند. زمين که خوردی، آنهايی که جلوتر بودند، 🔹هرگز برای تو به عقب باز نمی‌گردند و آنهايی که عقب بودند، به داغ روزهايی که می‌تاختی تو را لگدمال خواهند کرد! 🔸در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر می‌شوند و غافل‌اند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیک‌تر می‌شوند ... 📚منبع : نهج‌البلاغه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚! ✍در مواردی به کار می‌رود که کسی را به لطایف‌الحیل تحت تاثیر قرار دهند و آنچنان نظر مساعدش را به خود جلب کنند که: هر چه از او بخواهند بکند و هرحرفی به او بگویند باور نماید و مخصوصا در مورد دوم بیشتر موقع استعمال دارد. 🔹قاپ به معنی استخوانی خرد در پاچه گوسفند و غیره آمده که با آن قاپ بازی می‌کنند. قاپ بازی به این ترتیب است که مقداری قاپ معمولی را در وسط دایره‌ای به شکل افقی می‌چینند. هر یک از بازیکنان یک شاه‌قاپ در میان دو انگشت دست دارند و در خارج دایره و پشت سر هم با شاه‌قاپها به قاپ‌های وسط دایره می‌زنند. 🔸هر کس توانست قاپ‌های بیشتری را بزند و از دایره خارج کند برنده شناخته می‌شود. شاه‌قاپ بزرگتر از قاپ‌های معمولی است و برای آنکه سنگین باشد معمولا قسمت مقعر و فرورفته آن را که جیک می‌گویند با سرب پر می‌کنند و یا به طور کلی آن‌را سوراخ کرده درونش را سرب می‌ریزند تا به علت ثقل و سنگینی بتواند قاپها را از وسط دایره خارج کند. 🔹این عمل را بار زدن قاپ و آن قاپ را قاپ پر یا قاپ بارزده می‌گویند. پیداست هرکس قاپش از نظر سنگینی خوشدست‌تر و آماده‌تر باشد در بازی موفق‌تر است در بازی‌های دیگر هم بعضی‌ها با قاپ‌های مخصوص خودشان که قبلا آن را پر کرده‌اند بازی می‌کنند تا هر نقشی را که بخواهند بر زمین بنشیند. 🔸این قاپ‌ها در نزد اهل فن خیلی قیمت دارد و اگراین قاپ‌ها دزدیده شود سارق و رباینده آن هر چه از صاحب قاپ بخواهد ناچار است تمکین کند تا قاپش را پس بگیرد. اصطلاح قاپ کسی را دزدیدن اشاره به این موضوع دارد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 📝داستان آیت الله شفتی و سگ گرسنهیکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود. حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد،. 🔹گاهی از شدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت. روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت. 🔸در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، 🔹زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت. خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند. 🔸از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن. من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد. 🔹و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند. تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم. 📚منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت عباسعلی کامرانیان به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚 ✍روایتی هست که میگوید : خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. 🔹تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد. من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند. 🔸در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. 🔹شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز به راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. 🔸اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم 🔹اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند : باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت : حس می‌کنم قرآن را از برم؛ 🔸و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود. 🔹تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
: اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن. کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم.: دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب. گوسفند همیشه گوسفند. تنها فقط انسان است که گاهی گرگ می زاید و گاهی گوسفند. 🚨وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم: مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه، نه آگاهشون!!!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💚 : ✍🏻روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبرسر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم، •• شگفت زده شدم •• ✍🏻خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم : در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 حضرت لقمان كه معاصر حضرت داوود بود ، در ابتداي كارش بنده يكي از مماليك بني اسرائيل بود . روزي مالكش آن جناب رابه ذبح گوسفندي امر فرمود و گفت : 🔹بهترين اعضايش را برايم بياور. لقمان گوسفندي كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد. پس از چند روز ديگر خواجه اش گفت : گوسفندي ذبح كن و بدترين اجزايش را بياور. 🔹لقمان گوسفند كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد. خواجه گفت : به حسب ظاهر اين دو نقيض يكديگرند ! ! 🔸لقمان فرمود : اگر دل و زبان با يكديگر موافقت كنند بهترين اعضاء هستند ، 🔹اگر مخالفت كنند بدترين اجزاست. خواجه را از اين سخن پسنديده افتاد و او را از بندگي آزاد كرد. 📚طرائق الحقائق ج 1 ص 336 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز 👈 📚کلینى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلوات‏الله علیه روایت کرده است که: ✍پادشاهى در میان بنى‏اسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحه‏اى داشت که از اولاد پیغمبران بود. 🔹و پادشاه شخصى را مى‏خواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که : مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم. پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت : 🔸من زن خود را تنها نمى‏توانم گذاشت. قاضى بسیار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذیرفت و گفت: اى برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو به جای من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم. 🔹قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود. پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن مى‏آمد و از حوایج آن سؤال مى‏نمود و به کارهاى او اقدام مى‏نمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد. 🔸قاضى سوگند خورد که : اگر قبول نمى‏کنى من به پادشاه مى‏گویم که این زن زنا کرده است. گفت: آنچه مى‏خواهى بکن؛ من این کار را قبول نخواهم کرد. قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است. 🔹پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت : پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مى‏کنى مى‏گذرانم، و الا تو را سنگسار مى‏کنم. گفت: من اجابت تو نمى‏کنم؛ آنچه خواهى بکن. 🔸قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد. تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود. چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مى‏رفت و خود را مى‏کشید تا به دیرى رسید که در آنجا راهبی مى‏بود. 🔹بر در آن دیر خوابید تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت. دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد. و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزند نداشت، و مالى زیاد داشت. 🔸پس دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التیام یافت و فرزند خود را به او داد که تربیت کند. و آن دیرانى غلامى داشت که او را خدمت مى‏کرد. آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى‏شوى جهد در کشتن تو مى‏کنم. 🔹گفت: آنچه خواهى بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود. گاه خداوند بندگانش را به سخت ترین آزمونها می آزماید و خوشا به حال کسی که صبر پیشه میکند و خشم خدا را به رضایت مردم نمیفروشد. پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت: 🔸این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. دیرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنین کردى؟ مى‏دانى که من به تو چه نیکی ها کردم؟ زن قصه خود را بازگفت. دیرانى گفت که: دیگر نفس من راضى نمى‏شود که تو در این دیر باشى. 🔹بیرون رو. و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن، و خدا کارساز توست. آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید. دید مردى را بر دار کشیده‏اند و هنوز زنده است. 🔸از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مى‏کشند و تا ادا نکند او را فرو نمى‏آرند. پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. 🔹مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مى‏روى در خدمت تو مى‏آیم. پس همراه بیامدند تا به کنار دریا رسیدند. در کنار دریا کشتی ها بود و جمعى بودند که مى‏خواستند بر آن کشتی ها سوار شوند. مرد به آن زن گفت که: تو در اینجا توقف نما تا من بروم و براى اهل این کشتی ها به مزد کار کنم و طعامى بگیرم و به نزد تو آورم. 🔸پس آن مرد به نزد اهل آن کشتی ها آمد و گفت : در این کشتى شما چه متاع هست؟ گفتند : انواع متاع ها و جواهر. و این کشتى دیگر خالى است که ما خود سوار مى‏شویم. گفت : قیمت این متاع هاى شما چند مى‏شود؟ 🔹گفتند: بسیار مى‏شود؛ حسابش را نمى‏دانیم. گفت: من یک چیزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند: چه چیز است؟ گفت: کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیده‏اید. گفتند : به ما بفروش. 🔸گفت: مى‏فروشم به شرط آن که یکى از شما برود و او را ببیند و براى شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند. و زر به من بدهید تا من بروم. آخر او را تصرف کنید. ✍ادامه دارد... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز 👈 ✍ایشان قبول کردند و کسى فرستاند و خبر آورد که چنین کنیزى هرگز ندیده‏ام. آن زن را به ده‏هزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت. و چون او برفت و ناپیدا شد، ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخیز و بیا به کشتى. 🔸گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خریدیم. گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمى‏آیى، تو را به زور مى‏بریم. آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه در کشتى دیگر در آمدند و کشتی ها را روان کردند. 🔹چون به میان دریا رسیدند خدا بادى فرستاد و کشتى ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاع ها نجات یافت و باد او را به جزیره‏اى برد. از کشتى فرود آمد و کشتى را بست و بر گرد آن جزیره برآمد، دید مکان خوشى است و آبها و درختان میوه‏دار دارد. 🔸با خود گفت که: در این جزیره مى‏باشم و از این آب و میوه‏ ها مى‏خورم و عبادت الهى مى‏کنم تا مرگ در رسد. هر گاه بنده ای با جدیت میخواهد به سمت کمال برود شیطان و نیروهایش بسیج میشوند اگر نتواند شخص مورد نظر را بفریبد اطرافیان او را میفریبد تا او را ابه گناه بیندازند. 🔹پس خدا وحى فرمود به پیغمبرى از پیغمبران بنى‏اسرائیل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزیره بنده‏اى از بندگان من هست. باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او سؤال کنید که از گناهان شما در گذرد تا من گناهان شما را بیامرزم. 🔸چون پیغمبر آن پیغام را به آن پادشاه رسانید پادشاه با اهل مملکتش همه به سوى آن جزیره رفتند و در آنجا همان زن را دیدند. پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: این قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کرده‏ام که او را سنگسار کنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود. 🔹مى‏ترسم که به سبب آن، حرامى کرده باشم. مى‏خواهم که براى من استغفار نمایى. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. پس شوهرش آمد و او را نمى‏شناخت و گفت: من زنى داشتم در نهایت فضل و صلاح. و از شهر بیرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود کردم. 🔸چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کردیم. و مى‏ترسم که در حق آن زن تقصیر کرده باشم. از خدا بطلب که مرا بیامرزد. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. و او را در پهلوى پادشاه نشاند. 🔹پس قاضى پیش آمد و گفت که : برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم. قبول نکرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم. از براى من استغفار کن. زن گفت: خدا تو را بیامرزد. پس رو به شوهرش کرد که: بشنو. پس راهب آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت: 🔸در شب آن زن را بیرون کردم و مى‏ترسم که درنده‏اى او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من. گفت: خدا تو را بیامرزد. بنشین.پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد. زن به راهب گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بیامرزد. 🔹پس آن مرد دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد. زن گفت که: خدا تو را نیامرزد. چون او بى‏سبب در برابر نیکى بدى کرده بود. پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنیدى همه قصه من بود. و مرا دیگر احتیاجى به شوهر نیست. 🔸مى‏خواهم که این کشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در این جزیره بگذارى که عبادت خدا کنم. مى‏بینى که از دست مردان چه کشیده‏ام. پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند.  📚منبع : عین‏الحیات مؤلف : علامه، ملا محمد باقر مجلسى رحمة الله به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐶ضرب المثل بوق سگ🐶🐶 🐶☝️ 🔹اصطلاح "بوق سگ" چیست؟ اینکه گفته می شود از صبح تا بوق سگ سر کارم!!در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان آنان را با درهای بزرگ می بستند. و تمامی دکانها نیز به همین طریق قفل می شدند. از آنجا که همیشه احتمال خطر میرفت، نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند. به دلیل اینکه نمی توانستند تمامی بازار را کنترل کنند ، 🔹سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به دیگری رحم نمی کردند. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که از شاخ قوچ بود، با فاصله زمان معینی می دمیدند . بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد. 🔸دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده و به مشتریان خود میگفتند : دیر وقت است و بوق سگ را نواختند. از آن زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته ! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‌ 📚به همسرم گفتم : همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی! او گفت : علتش را نمی‌دانم، این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم. 🔹چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف می‌کند. او گفت : خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم. 🔸طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را می‌زده، او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: در سال‌های دوری که از آن حرف می‌زنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود...همین! 🚨ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم که ریشه‌ی آن اتفاقی مانند این داستان است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️نقل است که : مرحوم شیخ سبزواری رضوان الله علیه برای عیادت بیماری می رفت و عده ای هم با او بودند.  نزدیک منزل بیمار که رسید، برگشت و نرفت. اطرافیان پرسیدند: 🔹آقا چرا تا این جا آمدید و حالا بر می گردید؟ آقا جواب داد : خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند، از من خوشش خواهد آمد و می گوید که سبزواری، چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت من بیمار آمده است! 🔸چون داخل نیتم ناخالصی خوش آمدن خلق خدا پیش آمده،حالا برمی گردم  تا هنگامی که اخلاص اولیه را بیابم و این بار تنها برای رضای خدا به عیادت بیمار بیایم.... 📕داستان های عارفانه، اثر عباس عزیزی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‍ ‍ 🌺آیت الله سیدعبدالله جعفری(ره) ، از شاگردان علامه طباطبایی(ره)، با وجود کهولت سنی که داشتند برنامه شان این بود که : 🔹هر هفته یک روز را کنار قبر مادرشان می روند و روز دیگر را در کنار قبر پدرشان حاضر می شدند. 🔸در یکی از روزهای سرد زمستانی به ایشان عرض کردم : هوا خیلی سرد است و ممکن است بیماریتان تشدید شود، اگر صلاح می دانید امروز از رفتن به قبرستان منصرف شوید. 🔹فرمودند:...این را بدانید که انتظار پدر و مادر از فرزندانشان پس از فوتشان بیشتر از حال حیاتشان می باشد که آن ها به زیارت و دیدارشان بروند». به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 🚨(فضیل بن عیاض ) ✍فضیل بن عیاض، پیش از آن که با شنیدن آیه اى از آیات قرآن توبه کند راهزن بود. وى در بیابان مرو خیمه زده بود و پلاسى پوشیده و کلاه پشمین بر سر و تسبیح در گردن افکنده و یاران بسیار داشت، همه دزد و راهزن. 🔸هر مال و جنس دزدیده شده اى که نزد او مى بردند، میان دوستان راهزن تقسیم مى کرد و بخشى هم خود برمى داشت. روزى کاروانى بزرگ مى آمد، در مسیر حرکتش آواز دزد شنید. ثروتمندى در میان کاروان، پولى قابل توجه داشت. برگرفت و گفت در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند. 🔹به بیابان رفت، خیمه اى دید در آن پلاس پوشى نشسته، پول به او سپرد. فضیل گفت در خیمه رو و در گوشه اى بگذار، خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت. چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروان را به دزدى تصرف کرده بودند. 🔸آن مرد قصد خیمه پلاس پوش کرد. چون آنجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مى کردند. گفت آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم. خواست باز گردد، فضیل او را بدید و آواز داد که بیا. 🔹چون نزد فضیل آمد، فضیل گفت چه کار دارى؟ گفت جهت امانت آمده ام. گفت همان جا که نهاده اى بردار. برفت و برداشت. یاران فضیل را گفتند ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى دهى. 🔸فضیل گفت او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مى برم. من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد. 📚منابع: 1. تذکرة الاولیا، فریدالدین عطار نیشابوری 2. زیبایی های اخلاق، حسین انصاریان، صفحه 266 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 ✍فضیل بن عیاض در اوایل، راهزن بود و در همان اوقات، نسبت به یکی از زنان علاقمند شده بود. وی شبی از شب ها برای آنکه به وصال آن زن برسد. از دیواری بالا رفت تا به منزل او برود، ناگاه آواز گوینده ای را شنید که این آیه را تلاوت می نمود: 🔹أَلَمۡ يَأۡنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن تَخۡشَعَ قُلُوبُهُمۡ لِذِكۡرِ ٱللَّهِ(1) آیا وقت آن نرسیده است آنان که ایمان آورده اند، قلب هایشان از برای یاد خدا نرم شود. همین که فضیل این آیه را شنید، با خود گفت: وقت آن شده که دل آهنین من، چون موم، از آتش توبه نرم گردد. 🔸او همان شب، سر به بیابان نهاد و بعد از طی مسافتی، به کاروان سرایی رسید که جماعتی از کاروانیان در آنجا پیاده شده و به استراحت می پرداختند. نیمه شب، کاروانیان برخاستند و گفتند: برخیزند تا روانه شویم. یکی از آنها گفت: توقف کنید تا روز شود؛ زیرا که فضیل در راه است. 🔹فضیل از شنیدن این حرف، ناراحت شد و به آنها گفت: جوانمردان! فضیل، اکنون در مقابل شماست، از ناحیه او، خاطر جمع باشید و حرکت کنید. رسم فضیل این بود که هر مالی را که می دزدید، نام صاحبانش را در طوماری ثبت می نمود، بنابراین صاحبان اموال را طلبید و به هر نحو بود، رضایت آنان را به دست را آورد. 🔸یک یهودی که فضیل از او مال زیادی دزدیده بود باقی ماند. آن یهودی در شام زندگی می کرد. بنابراین فضیل به شام رفت و یهودی را پیدا کرد و جریان توبه خود را به او گفت و از او حلالیت طلبید. یهودی به فضیل گفت: 🔹من سوگند خورده ام تا مال خود را نستانم، رضایت ندهم، و اکنون که مالی در دست نداری، باید به خانه من بیایی و از پولی که من در زیر بساط دارم برداشته و به من بدهی، تا سوگند خود را نشکسته باشم و تو هم به مراد خود که رضایتمندی من است برسی. مرد یهودی فضیل را به خانه خود برد. 🔸آنگاه فضیل دست به زیر تشک وی برد و مرتب زر برداشته و به یهودی داد؛ تا هنگامی که ذمه خود را بری نمود. مرد یهودی پس از مشاهده این جریان مسلمان شد و گفت : آیا می دانی که چرا مسلمان شدم! فضیل گفت: خیر! 🔹مرد یهود گفت: در کتاب آسمانی تورات خوانده بودم هر کس از امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، به راستی توبه کند، خاک برای او به خواست خداوند عالم، مبدل به طلا گردد. چون در زیر بساط من به غیر از خاک چیزی نبود، می خواستم تو را امتحان کنم و از این راه، حقانیت اسلام را هم بشناسم؛ 💯به همین دلیل چون چنین دیدم، مسلمان شدم 📚1) حدید آیه 16.  کشکول طبسی، ص 37 - 36 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🚨متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟! -چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. 🔸اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. 🔹از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. 🔸حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. 🔹امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. 🔸گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد: ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. 🔹وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند. 📚بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹شاه عباس از وزیر خود پرسید: "امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟" وزیر گفت : "الحمدالله به گونه ای است كه تمام پینه دوزان توانستند به زیارت كعبه روند!" 🔹شاه عباس گفت : "نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست كفاشان به مكه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند كفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، 🔸بررسی كن و علت آن را پیدا نما تا كار را اصلاح كنیم"! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸داستان عجیب شیخ عباس قمی و پدرش 🔹مرحوم شیخ عباس قمى نویسنده کتاب مفاتیح الجنان در خاطرات خود برای پسرش آورده است که:وقتى کتاب منازل الاخره را نوشته و به چاپ رساندم، در قم شخصى بود به نام «عبدالرزاق مسأله گو» که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه احکام شرعی را برای مردم مى گفت. 🔹مرحوم پدرم «کربلائى محمد رضا» از علاقه مندان منبر شیخ عبدالرزاق بود به حدى که هر روز در مجلس او حاضر مى شد و شیخ هم بعد از مسأله گفتن، کتاب منازل الاخرٍه مرا مى گشود و از آن براى شنوندگان و حاضران از روایات و احادیث آن مى خواند. 🔸روزى پدرم به خانه آمد و مرا صدا زد و گفت شیخ عباس! کاش مثل عبدالرزاقِ مسئله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و از این کتاب که او براى ما مى خواند، تو هم مى خواندى. 🔹چند بار خواستم بگویم پدرجان! این کتاب از آثار و تألیفات من است اما هر بار خوددارى کردم و چیزى نگفتم و فقط عرض کردم دعا بفرمائید خداوند توفیقى مرحمت نماید. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💫وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد. 🔹درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی. 🔸ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان..‌! او نتوانست. تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد. 🔹گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن! کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، تهِ آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد. همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم. 🔸گفت : آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم. انجام دادن چیزی که می‌دانیم احتیاج به شهامتی دارد که هر کسی توان انجامش را ندارد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande