🌺🍂🌺🍂🌺🍂
📚#اصالتذاتی بهتراست یا #تربیت خانوادگی؟
✍در تاریخ آمده است، به رسم قدیم روزی #شاهعباسکبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید.
پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:
در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتی آنها
بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت :
هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است، ولی به نظر من #اصالت ارجح است.
شاه برخلاف او گفت:
شک نکنید که تربیت مهم تر است!
🔻بحث میان آن دو بالا گرفت
و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند.
بناچار، شاه برای اثبات حقانیت خود،
او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آن روز هنگام غروب، شیخ به کاخ رسید.
بعد از تشریفات اولیه، وقت شام فرا رسید.
سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاریک بود در
این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او،
چهارگربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!
🔻در هنگام ِشام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت :
دیدی گفتم #تربیت از #اصالت مهم تر است!
ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه ی اهمیت تربیت است.
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود
گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود، گفت :
این چه حرفیست؟
🔻فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!!
کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین زیاد انجام می شود.
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.
لذا شیخ، فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد.
چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت.
تشریفات همان و سفره همان
و گربه های بازیگر همان !
🔻شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز
را تأکیدی بر صحّت حرفهایش می دید،
زیر لب برای شیخ رجز میخواند که در این زمان، شیخ موشها را رها کرد.
هنگامهای به پا شد یک گربه به شرق، دیگری به غرب، آن یکی، شمال و این یکی، جنوب! و این بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت :
شهریارا! یادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است گرچه تربیت هم بسیار مهم است ولی اصالت مهم تر!
یادت باشد با تربیت میتوان گربه را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید،
🚨به اصل و اصالت خود بر می گردد و شیر نا اهل و نا آرام و درنده می شود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨چهار برنامه زندگی امام صادق علیه السلام
✍از امام صادق عليه السلام پرسیدند:
كار خود را بر چه اساسى استوار ساخته اى؟⁉️
فرمودند: بر چهار اصل:
❶ فهمیدم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس (برای انجام آن) تلاش نمودم
❷ دانستم كه خدا بر کار من آگاه است، پس (از انجام کارهای ناشایست) حيا كردم
❸ فهمیدم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم؛
❹ دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم.
✍قيلَ لِلصَّادِقِ ع عَلَى مَا ذَا بَنَيْتَ أَمْرَكَ ؟
فَقَالَ عَلَى أَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ
عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلِي لَا يَعْمَلُهُ غَيْرِي فَاجْتَهَدْتُ
وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مُطَّلِعٌ عَلَيَّ فَاسْتَحْيَيْتُ
وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزْقِي لَا يَأْكُلُهُ غَيْرِي فَاطْمَأْنَنْتُ
وَ عَلِمْتُ أَنَّ آخِرَ أَمْرِي الْمَوْتُ فَاسْتَعْدَدْتُ.
🌱بحار الانوار: ج75، ص228🌱
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📜#قصه_توبه_کنندگان (توبه آهنگر)
✍در كتاب انوار المجالس صفحه سیصدو چهارده نقل مى كند از حسن بصرى (و در چند كتاب دیگر دیدم از مرحوم شیخ بهائى نقل مى كنند) كه گفت:
یك روز در بازار آهنگران بغداد مى گذشتم كه ناگهان چشمم افتاد به آهنگرى كه دستش را داخل كوره حدادى مى كند و آهن گداخته شده قرمز را مى گرفت
بدون آنكه ابدا احساس سوزشى كند روى سن دان مى گذاشت و با پُتك روى آن مى زد
و به هر نوع كه مى خواست در مى آورد و مى ساخت.
چون مشاهده این كار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او كرد.
🔹رفتم جلو سلام كردم جواب داد
بعد پرسیدم آقا مگر آتش كوره و آهن گداخته بشما آسیبى نمى رساند؟
آن مرد گفت: نه.
گفتم چطور؟
گفت : یك ایّامى در اینجا خشكسالى
و قحطى شد ولى من همه چیز در انبار داشتم.
یكروز یك زن وجیه و خوش سیمائى
نزد من آمد و گفت اى مرد من كودكانى یتیم و خردسال دارم و احتیاج به آذوقه و مقدارى گندم دارم.
🔸خواهشمندم براى رضاى خدا كمكى بكن و بچه هاى یتیم مرا از گرسنگى و هلاكت نجات بده.
من هم چون به همان یك نظر فریفته جمالش شده بودم،
در مقابل خواسته اش گفتم:
اگر گندم مى خواهى باید ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده كنم.
آن زن از این پیشنهاد ناراحت و روترش كرده و رفت.
روز دوم باز آن زن نزدم آمد،
در حالیكه اشك میریخت، سخن روز قبل
را تكرار نمود، من هم حرفهاى روز گذشته را براى او تكرار كردم،
دوباره با دست خالى برگشت،
🔹دوباره روز سوّم دیدم آمد و خیلى التماس مى كند كه بچه هایم دارند مى میرند.
بیا و آنها را از گرسنگى و مرگ نجات بده من حرفم را تكرار كردم و دیدم آن زن بطرف من مى آید و پیداست كه از گرسنگى بى طاقت شده.
خلاصه وقتى كه نزدیك مى شد به من گفت:
اى مرد من و بچه هایم گرسنه هستیم بیا و رحمى كن و گندمى در اختیار ما بگذار؟
من گفتم :
اى زن بیخودى وقت من و خودت را نگیر همان كه بهت گفتم بیا با من باش تا به تو گندم دهم.
در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشك ریخت و گفت :
🔸من هرگز از این كارهاى حرام نكردم
و چون دیگر طاقت نمانده و كار از دست رفته و سه روز است كه خود و بچه هایم غذائى نخورده ام به آنچه كه میگوئى ناچارا حاضرم
ولى به یك شرط گفتم به چه شرطى ؟
گفت: بشرط اینكه مرا بجایى ببرى كه هیچ كس ما را نبیند.
مرد آهنگر گفت :
قبول كردم و خانه را خلوت كردم آنگاه زن را به نزد خود طلبیدم. همینكه خواستم از او بهره اى بردارم.
دیدم آن زن دارد مى لرزد و خطاب بمن گفت:
اى مرد! چرا دروغ گفتى و خلاف شرطت عمل كردى ؟
گفتم كدام شرط؟
🔸گفت: مگر بنا نبود مرا بجاى خلوت ببرى تا كسى ما را نبیند؟
گفتم: آرى مگر اینجا خلوت نیست ؟
گفت: چطورى اینجا خلوت است بآنكه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را دارند مى بینند
اول خداوند عالم و غیر از او دو ملكى كه بر تو موكلند و دو ملكى كه بر من موكلند.
همه شان حاضراند و ما را مشاهده مى كنند.
با این حال تو خیال میكنى اینجا كسى نیست كه ما را ببیند؟ بعدا گفت:
اى مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد كن تا منهم از خداى خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد كند.
🔹من از این سخن متنبه شدم
با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگى و شدت گرسنگى اینطور از خدا مى ترسید.
ولى تو كه این همه مورد نعمتهاى الهى قرار گرفته اى از او (خدا) نمى ترسى ؟
فورا توبه كردم و از آن زن دست كشیدم و گندمى را كه میخواست باو دادم و مرخصش كردم.
زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید سرش را به سمت آسمان بلند كرد.
و گفت اى خدا همینطور كه این مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود،
تو هم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد كن.
از همان لحظه كه آن زن این دعا را در حقم كرد حرارت آتش بر من بى اثر شد.
#قصص_التوابین
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم🌸
📚#حکایت_خواندنی
✍امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند :
دو مرد وارد مسجد شدند،
یکی از آنها عابد بود و دیگری گنهکار
وقتی که از مسجد بیرون آمدند.
مرد گنهکار، مؤمن راستین بیرون آمد.
ولی مرد عابد، فاسق و گنهکار ...
از این رو وقتی که عابد وارد مسجد شد،
به عبادت خود می بالید و در اندیشه خود به عبادتش مغرور بود،
🔻ولی گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش گناهانش از خدا بود.
خداوند به حضرت داود (ع) خطاب کرد:
قالَ اللّه ُ عَزَّوَجَلَّ لِداوود عليه السلام:
يا داوود! بَشِّرِ الْمُذنِبينَ وَ أَنْذِرِ الصِّدّيقينَ.
گناهکاران را مژده بده و درستکاران راستگو را بترسان.
حضرت داود (ع) عرض کرد:
چگونه گناهکاران را مژده بدهم
و درستکاران را بترسانم؟
🔻خداوند فرمود :
به گناهکاران مژده بده که من ؛
پذیرای توبه و بخشنده گناه هستم
و درستکاران را بترسان که به اعمال خود، مغرور و خودبین نشوند.
زیرا بنده ای نیست که او را به پای حسابرسی بکشم، مگر اینکه بر اثر ناخالصی های عبادتش به هلاکت بیفتد
📚#اصول_کافی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍خاطره زیبای آقای قرائتی از نیمه شعبان
📚حجت الاسلام👇
#قرائتی🎙
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
📗مجنون و شتر
✍روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد.
با بی قراری برشتری سوار شد.
و با دلی لبریز از مهر به جاده زد.
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را با خود می برد.
شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت.
او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید
به سوی آبادی بازمی گشت
و خود را به بچه اش می رساند.
🔻مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است.
او سه ماه در راه ماند پس فهمید که
آن شتر با او همراه نیست ؛
پس او را رها کرد
و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد...
به راستی مولانا با این حکایت
نشان می دهد که روح ما همان مجنون است.
🔻و عشق معنوی حق، همان لیلی است.
تن ما همان شتر است.
و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است.
وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است.
غافل شویم و به آن نپردازیم،
به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم.
🚨بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂
✍تنها واجب الهی كه در آن هیچ عذری پذیرفته نمیشود!
✍حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله:
در جنگ احد پس از تدفین عمویم حمزه نشسته بودم، که جبرئیل نازل شد
و گفت خداوند تو را سلام میرساند و میفرماید:
نماز را واجب کردم، ولی آن را از معذور
و دیوانه و طفل برداشتم؛
روزه را واجب کردم، ولی آن را بر مسافر تکلیف نکردم؛
🔹حج را واجب کردم،
ولی آن را از گردن بیمار و ناتوان ساقط کردم؛
زکات را واجب نمودم، ولی آن را از تهیدست
و نیازمند نخواستم؛
امّا دوستی و ولایت علیبنابیطالب (علیهماالسلام) را واجب کردم و محبّتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم،
بدون آنکه به احدی رخصت داده باشم (و هیچ عذری از هیچ کس در این زمینه نمیپذیرم)!
📚 بحار الأنوار ج ۴۰ ص ۴٧
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍃🌸🍃
📚#سلطانمحمودوایاز
✍يک روز سلطان محمود با چند نفر از نزديکان خود به شکار رفته بود.
آنها کسانى بودند که به اياز رشک مىبردند و به سلطان محمود هميشه ايراد مىگرفتند که چرا اياز را بيشتر از همهٔ ما دوست داري؟
در او چه هست که در ما نيست.
از قضا همان روز هم که اين صحبتها به ميان آمد.
سلطان محمود در جواب آنها گفت:
چون اياز از شما باهوشتر و زرنگتر است.
🔺گفتند بايد به ما ثابت کنيد گفت:
همين امروز در موقعاش ثابت خواهم کرد.
طرف عصر سلطان محمود در زير درختى نشسته بود، و شکارها را جلويش ريخته بودند. از دور در کنار جاده قافلهاى پيدا شد.
سلطان محمود يکى از آن جمع را صدا کرد
و در گوش او گفت برو ببين اينها کيستند.
آن مرد سوار بر اسبش شد و به تاخت
بهطرف آنها رفت و بعد از چند دقيقه
برگشت و در گوش سلطان محمود گفت:
قافلهٔ بازرگان هندى است.
🔺باز آهسته پرسيد: چه همراه داشتند؟
گفت: نپرسيدم.
ديگرى را صدا زد و به او گفت:
برو ببين بار قاطرهاى اين قافله چيست؟
اين آدم هم اسبش را تاخت کرد.
رفت و برگشت و در گوش سلطان محمود گفت: حرير است.
پرسيد: از کجا آوردند.
گفت: نمىدانم، نپرسيدم.
يکى ديگر را صدا زد و در گوشش گفت:
برو ببين اين حريرها را از کجا مىآورند.
رفت و برگشت و گفت: از چين.
🔺گفت: نپرسيدى به کجا مىبرند؟
گفت: نه، نفرمودي.
ديگرى را صدا زد و در گوشش گفت:
برو ببين اين حريرها را به کجا مىبرند.
رفت و برگشت و گفت:
به بخارا. گفت:
از اين نپرسيدى چه جاى آن بار خواهند کرد؟ گفت: نه.
همينطور هر يک رفت و فقط جواب يک سؤال سلطان محمود را آورد.
آخر از همه اياز را صدا کرد و در گوشش گفت:
🔺برو ببين آنها کيستند.
اياز اسب را تاخت و از ديگران بيشتر معطل شد و چون از ديگران بيشتر معطل شده بود همه خوشحال بودند و به
سلطان محمود گفتند:
ديديد از همهٔ ما تنبلتر است و ديرتر آمد. سلطان محمود گفت: بعد معلوم مىشود.
در اين ميان اياز سررسيد، سلطان محمود به صداى بلند گفت:
اياز اينها که بودند؟
اياز گفت: قربانت گردم اينها بازرگان هندى بودند که حرير چينى به بخارا مىبردند
🔺و از آنجا پوست گوسفند به خراسان و پوستين خراسانى به جاهاى سردسير
خواهند برد.
سلطان محمود گفت:
اين نمونهاى از هوش و زرنگى اياز بود که هر کدام از شما يک مطلبى را آورديد، ولى اين
يکنفر بهجاى شما چند نفر تحقيق کامل کرد و جواب هر سؤال ما را داد.
از اين جهت است که من او را بيشتر از شما دوست دارم.
📚سلطان محمود و اياز
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🤓 #نادرشاهوپسرکزیرک
🔹شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!!...
✍زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
از او پرسید :
پسر جان چه میخوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
🔹نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد
و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد.
اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت:
چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید
تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت :
به او بگو نادر داده است.
پسر گفت :
مادرم باور نمیکند.
🔸میگوید:
نادرمرد سخاوتمندی است.
او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست.
یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است
در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🚨#پیرزنوطوفانحوادث
✍در زمان حضرت نوح علیهالسلام
پیرزنی بود که با چند فرزند یتیمش در
کلبهای که ته درهای قرار داشت زندگی میکرد.
حضرت نوح علیهالسلام
هر وقت از کار ساختن کشتی خسته میشد
به کنار کلبه آن پیرزن میآمد
و با او گفتگو میکرد.
🔹وقتی قرار شد طوفان بیاید
نوح علیهالسلام به او وعده داد که
هنگام طوفان او را خبر کرده
و به کشتی سوار میکند.
وقتی طوفان آب آغاز شد،
نوح علیهالسلام آن پیرزن را از خاطر برد.
چون آب همهجا را گرفت
نوح علیهالسلام به یاد پیرزن افتاد
و تأسف خورد که چرا او را فراموش کرده است.
🔸هنگامیکه طوفان آب فرو نشست
نوح علیهالسلام دید.
در نقطهای دور دست سبزه زاری وجود دارد.
نزدیک رفت و با تعجب مشاهده کرد
خانه همان پیرزن است.
و هیچ آسیبی به او و فرزندانش نرسیده است.
از پیرزن پرسید :
آب وقتی همهجا را گرفت تو متوجه نشدی؟
🔹پیرزن گفت :
یک بار میخواستم نان بپزم
دیدم ته تنورم کمی نمناک است
که از آثار آب بود.
عارف بالله حاج محمد اسماعیل دولابی بعد نقل این قصه میفرمود:
کسی که با خدا باشد طوفان حوادث
به او زیان نمیرساند؛
حتی وجود آنها را هم احساس نمیکند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨شش خواسته و شش عمل!
✍شخصی محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و عرض کرد :
یا رسول الله به من کاری بیاموز که هرگاه آن را انجام دادم، دارای شش خصلت باشم؛
🔘۱. خدا مرا دوست بدارد.
🔘۲. مردم به من محبت کنند.
🔘٣. ثروتم افزون گردد.
🔘۴. بدنم سالم باشد.
🔘۵. عمرم طولانی شود.
🔘۶. و در روز قیامت با شما محشور گردم.
🚨حضرت فرمودند :
اینها شش درخواست است که شش عمل جداگانه میطلبد و با یک عمل نمی شود به همه آنها رسید.
تو خواهان شش امتیاز هستی، برای به دست آوردن آنها باید شش کار انجام دهی؛
❶ اگر خواستی خداوند تو را دوست بدارد،
از او بترس و تقوا داشته باش.
❷ اگر خواستی مردم تو را دوست بدارند،
به آنان نیکی کن و در زندگیشان طمع نداشته باش.
❸ اگر خواستی خداوند ثروتت را افزون کند،
اموالت را پاک کن (از حرام و حقوق الهی).
❹ اگر خواستی بدنت سالم باشد،
بسیار صدقه بده.
❺ اگر خواستی عمرت طولانی گردد،
صله ارحام کن و به حال خویشان برس.
❻ و اگر خواستی خداوند تو را با من محشور گرداند، سجده را در پیشگاه پروردگار یکتا و توانا طولانی کن و بسیار بجای آور.
📚بحارالانوار، ج ۸۵، ص ۱۶۴.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨آنچه میتوانی ببخشی، ثروت واقعی توست
✍چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسهای شیر داد.
سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد.
عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید:
چرا چنین سخاوت میکنی؟
چوپان گفت:
روزی با پدرم به خانه مرد ثروتمندی رفتیم.
🔺از ثروتِ او حسرت خورده
و آرزوی ثروت او را کردم.
آن مرد ثروتمند لقمه نانی به ما داد.
پدرم گفت:
در حسرت ثروت او نباش،
هرچه دارد و حتی خود او را،
روزی زمین به خود خواهد بلعید
و او فقط مالک این لقمه نانی بود.
که توانست به ما ببخشد و از
نابودی نجاتش دهد.
🔺بدان ثروت واقعی یک مرد آن است
که میتواند ببخشد و با خود از این دنیا
به آن دنیا بفرستد.
چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر میکرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد.
چوپان گفت:
خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم.
🔺عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از
هیچکس نیاموخته بودم.
مرا ثروت زیاد است که ده برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد.
چوپان گفت:
بر من به اندازه بزهایم که سیلاب برد،
احسان کن، که بیش از آن ترس دارم
🔺اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بهخاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande