eitaa logo
داستانهای آموزنده
14.8هزار دنبال‌کننده
398 عکس
126 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📚مالک اشتر رحمه الله و اهانت مرد بازاری ✍روزى مالک اشتر از بازار کوفه مى گذشت. در حالیکه عمامه و پیراهنى از کرباس بر تن داشت. مردى بازارى بر در دکانش نشسته بود و به عنوان اهانت، زباله اى (کلوخ ) به طرف او پرتاب کرد. مالک اشتر بدون این که به کردار زشت بازارى توجهى بکند و از خود واکنش ‍ نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت . 🔹مالک مقدارى دور شده بود. یکى از رفقاى مرد بازارى که مالک را مى شناخت به او گفت : - آیا این مرد را که به او توهین کردى شناختى ؟ مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم. مگر این شخص که بود؟ 🔸دوست بازارى پاسخ داد: - او مالک اشتر از صحابه معروف امیرالمؤمنین بود. همین که بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذرخواهى کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. 🔹پس از آن که نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید. مالک اشتر گفت : چرا چنین مى کنى ؟ بازارى گفت : از کار زشتى که نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم. 🔸امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى . مالک اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر این که درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید. 📚بحارالانوار جلد ۴۲ صفحه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ّ✍یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه میفرستاد، خدمتکار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش میفرستاد تا مراقب آنها باشد. ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد و همان جا میماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود. 🔹دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت! میگفت "سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است! القصه.. دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هیکل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. 🔸یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد، دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟ ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم. دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد! 🔹 او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و سرانجام در سن 55 سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت. دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک ایرانی است که تا سن 39 سالگی تحصیلات ابتدایی داشت!! جالب اینکه فرزندان اون نیز پزشک شدند! دکتر ساموئل مارتین جردن معلم آمریکایی از سال 1899 تا 1940 ریاست کالج آمریکایی را در تهران بر عهده داشت. 🔹او ايران را وطن دوم خود می ‌ناميد و همواره از آن به نيكی ياد می‌كرد. جردن به دانش آموزانش میگفت من میلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من، برای ایران و برای دنیا میلیونها ارزش دارند. به پاس خدمات بی حد این مرد بزرگ، خیابانی در تهران بنام خیابان جردن برای بزرگداشت و زنده نگاه داشتن نام او نامگذاری شد. سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🕌مسجدی که به خاطر یک حبه انگور ساخته شد ✍حجت الاسلام قرائتی می فرمود : روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود، بعد از ظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم. 🔸همسرش باخنده میگوید: من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود... مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید؟ زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را... مرد ناراحت شده میگوید: یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید ؟ 🔹الان هم داری میخندی جالب است . خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود... ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود... همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا میزند... ولی هیچ جوابی نمی شنود. مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته... به او میگوید: 🔸یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آنرا نقدا خریداری میکند، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید: بی زحمت همراه من بیایید... او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.... 🔹معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند... تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...، مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه  برمیگردد. همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد ؟ چرا بی جواب چرا بی خبر؟ مرد در جواب همسرش میگوید..: 🔸هیچ رفته بودم یک حبه  انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم. همسرش میگوید چطور... مگه چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم.... 🔹مرد با ناراحتی میگوید: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست... جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟ وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند.... 🔸امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده، ۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت... 🚨ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند... 🌷 از الان بفکر فردایمان باشیم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸آری از پشت کوه آمده ام...! ✍چه می‌دانستم اينور کوه بايد برای ثروت، حرام خورد... برای عشق، خيانت کرد... برای خوب ديده شدن، ديگری را بد نشان داد... و برای به عرش رسيدن، بايد ديگری را به فرش کشاند...! 🔹وقتی هم با تمام سادگی دليلش را می‌پرسم، می‌گويند: از پشت کوه آمده‌ای...! ترجيح می‌دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه‌ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگ‌ها باشد تا اينکه اينورِ کوه باشم و گرگ‌وار، انسانیت را بدَرَم...! 👤 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️خانه پدری و مادری کجاست؟جایی ست که همیشه منتظرت هستند. و چشم براه آمدنت می مانند... جایی ست که بی هیچ قید و شرطی دوستت دارند..... 🌹جایی ست که چه زود بروی چه دیر، همیشه از دیدنت خوشحال میشوند.... جایی ست که هیچ وقت بزرگ نمیشوی همیشه بچه می مانی...... 🌹جایی که سفره اش همیشه برای تو تکه نانی دارد..... و چای صبحانه اش،برایت مزه ای دیگر میدهد...... امن ترین و آرام بخش ترین مکان حتی اگر پدر و مادرت خیلی پیر باشند!!...🤍 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر 🔹سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ با اشک گفت: 🔸آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم ؛ میرزا تقی خان! دو تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! 🔹از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. 📚منبع : کتاب آخرین گفتارها به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚طنز 🌱 ‌ ✍یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت : هرکاری راهی داره. گفتم مثلا. گفت: مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه! فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشمممم. 🔹وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت. استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه". به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! 🔸این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشمممم ". رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! 🔹که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!! وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت. ♥️ اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚تجربه تدریس از پروفسور حسابی: 📝۲۲ سال درس دادم؛ 🔹۱_هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم. (چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید) 🔸۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم! (چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست) 🔹۳-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم! (چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش) 🔸۴- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم. (چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن) 🔹۵- هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم! (چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد) 🔸۶- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم! (چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..) 🔹۷- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم. (چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور) 🔸۸- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم! (چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند) 🔹۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود. (چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 ✍زنى به خدمت حضرت زهرا (س) رسيد و عرض كرد مادر پير و ناتوانى دارم كه در نماز بسيار اشتباه میكند مرا فرستاده تا از شما بپرسم كه چگونه نماز بخواند. آن حضرت فرمود هر چه میخواهى بپرس آن زن سؤالات خود را مطرح كرد تا به ده سؤال رسيد و حضرت زهرا (س) با روى گشاده جواب میداد. 🔹آن زن از زيادى پرسش‏ها شرمنده شد و گفت: شما را بيش از اين زحمت نمی‏دهم حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: باز هم بپرس سپس حضرت براى تقويت روحيه آن زن چنين فرمود : اگر به كسى كارى را واگذار كنند مثلاً از او بخواهند كه بار سنگينى را به ارتفاع بلندى حمل كند و در برابر اين كار صد هزار دينار به او جايزه بدهند،آيا او با توجه به آن پاداش احساس خستگى مى ‏كند؟ 🔹زن جواب داد: نه. حضرت فرمود: من در مقابل هر پرسشى كه جواب مى ‏گويم،از خدا پاداشى به مراتب بيشتر دريافت می‏كنم و هرگز ملول و خسته نمی‏شوم. از رسول خدا صلى‏ الله ‏عليه‏ و‏ آله‏ و سلم شنيدم كه روز قيامت دانشمندان اسلام در برابر خدا حاضر مى ‏شوند و به اندازه علم و تلاش و كوششى كه در راه آموزش و هدايت مردم داشته‏ اند از خداى خود پاداش مى‏ گيرند. 📚بحارالانوار ج ۲ ص ۳ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌺🍃🌸 🔹«شکار هارون و معرفی قبر امام علی (ع)» ✍حضرت علی (ع) را شب هنگام و مخفیانه به خاک سپردند. زیرا خوارج و دشمنان آن حضرت اگر از محل دفن حضرت اطلاع داشتند ممکن بود کارهای ناشایستی انجام داده و به قبر حضرت توهین و بی ادبی نمایند. 🔸نجف اشرف در ابتدا نیزار بود و بعد خشک شد. قبرستان کوفه نزدیک نجف و قبر حضرت علی (ع) برفراز یک بلندی قرار داشت. ائمه اطهار (ع) هر چند یک بار مخفیانه به زیارت حضرت علی (ع) می رفتند تا اینکه امام باقر (ع) و امام صادق (ع) قبر آن حضرت را به بعضی از اصحاب نزدیک خودشان نشان دادند. 🔹وقتی که حکومت بنی عباس به هارون الرشید رسید، روزی او به کوفه رفت و گفت : مایلم که امروز به شکار بروم. سگ ها و بازهای شکاری به حرکت درآمدند و به طرف بیابان به راه افتادند، پس از مدتی به گله های آهو رسیدند. سگ ها بر روی زمین و بازها از هوا به آهوان حمله کردند، آهوها فرار کردند و بر فراز تپه ای رفتند. سگ ها در تعقیب آنها به تپه رسیدند اما در دامان تپه ماندند و بالا نرفتند، بازها هم از حرکت باز ایستادند و برگشتند. 🔸هارون از این حادثه شگفت زده شده بود. مدتی گذشت آهوان احساس آرامش کردند و از تپه پایین آمدند، دوباره سگ ها حمله کردند و آهوها به تپه رفتند و سگ ها بازگشتند. هارون تعجب کرده بود و فهمید که اینجا مکان عجیبی است. دستور داد اطراف را بگردند و کسی را که آن مکان را می شناسد پیدا نمایند. پیرمردی را در آن حدود دیدند، او را به نزد هارون آوردند. 🔸هارون از او پرسید : اینجا چه خبر است؟  پیرمرد ابتدا می ترسید پاسخ بدهد، پس از اینکه مطمئن شد خطری متوجه او نیست گفت: روزی با پدرم به اینجا آمدم، پدرم می گفت : حضرت امام صادق (ع) فرمودند: اینجا قبر حضرت علی (ع) است. هارون دستور داد بقعه و بارگاهی در آنجا درست کنند. 🔸پس از آن به مرور زمان دیگران تعمیر و تکریم کردند و در زمان آل بویه بنای با شکوهی ساخته و نادر شاه آن را طلا کاری کرد. 📚منبع : « بیست داستان و چهل حدیث گهربار از حضرت علی (ع) » به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝داستان جالب مثنوی مولوی پادشاه و کنیزک حکایت های مثنوی ✍روزی پادشاهی نیرومند که دین و سیاست را یکجا با خود دارد اما هرگز «عشق» را تجربه نکرده‌است، به شکار می‌رود و هنگام بازگشت در بازار کنیزی می‌بیند و به او دل می‌بازد و خریداری‌اش می‌کند. وقتی کنیز به کاخ شاه می‌ر‌سد، بیمار می‌شود. شاه پزشکان را ازسراسرکشور جمع می‌کند و برای درمان کنیز، پاداشی بزرگ درنظرمی‌گیرد. پزشکان، با اطمینان قول درمان می‌دهند و فراموش می‌کنند که از خدا یاری بخواهند. خدا نیز ناتوانی آنان را در درمان کنیز آشکار می‌کند و همه‌ی کوشش‌هایشان را بی‌فایده می‌گذارد. 🔹مداوای پزشکان، تأثیرِ معکوس می‌گذارد و کنیز زار و نَزار و ناتوان‌تر می‌شود. شاه، ناامید از درمانِ پزشکان به مسجد می‌رود و به نیایش دربرابرِ خداوند می‌پردازد و از او یاری می‌خواهد. درمیان گریه و نیایش، خوابش می‌بَرَد و درخواب به او خبرمی‌دهند که دعایش پذیرفته و خواسته‌اش برآورده خواهدشد. فرا صبح، حکیمی فرزانه نزد او می‌آید و کنیز را درمان می‌کند. شَه، طبیبان جمع کرد از چپّ و راست گفت: جانِ هردو در دستِ شماست جانِ من سهل است، جانِ جانم اوست دردمند و خسته­ ام، درمانم اوست! 🔸شاه، به استقبال آن حکیم رفت و درآغوشش گرفت و مِهرش را در دل جای داد. دست و رویش را بوسید و با وی احوال‌پُرسی کرد. او را به کاخ بُرد و با خود می‌گفت: ـ سرانجام با شکیبایی گنجی یافتم. سپس او را برسَرِ بیمار بُرد و داستان بیماری‌اش را بازگفت. پزشکِ حکیم، پس از معاینه گفت: پزشکانِ دیگر او را درمان نکرده‌اند بلکه بربیماری‌اش افزوده‌اند. 🔹زود دریافت بیماری کنیزک از چیست. اما در این باره چیزی به شاه نگفت. دانست که دخترک بیماری بَدنی ندارد و عاشق است. به شاه گفت: خانه‌ی کنیز را از خویش و بیگانه خالی‌کُن. کسی درخانه نمانَد تا به حرف‌ها گوش بدهد. آنگاه، نبضِ دخترک را گرفت و ضمن احوال‌پُرسی و سراغ خویشان و آشنایانش راگرفتن، 🔸از او پرسید که اهل کدام شهراست؟ زیرا بیماران هرشهر، مداوای ویژه‌ای دارند. کنیزک، هرچه می‌دانست گفت. نبضِ بیمار همچنان در دستِ طبیبِ الهی بود تا ببیند با کدام اسم و شهر، حرکتِ نبضش بیشتر می‌شود. اسمِ همه ی اربابان و صاحبان قبلی‌اش را به زبان آورد. خبری نبود. تا این که به اسم«سمرقند» و طلا‌فروشی درآن شهررسید. نبضِ دخترک ناگهان جَهید و شدید ترشد. 🔹حکیم، از نشانیِ طلا فروش پرسید. دخترک آن را بازگفت. سپس به کنیزک گفت: دانستم چه دردی داری. بزودی در درمان تو خواهم‌کوشید و تو را از این بیماری رهایی خواهم داد. مرا مانند پدرِ خودت بدان. فقط این راز را به کسی نگو! اگر مدتی راز داری کنی، به مُراد و مقصودت خواهی رسید. آنگاه حکیم پیشِ شاه رفت و او را کمی در جریان واقعه گذاشت. گفت: 🔸چاره‌ای نداریم جزآن که طلافروش را به اینجا بیاوریم و کینز را به وصالِ او برسانیم. شاه پذیرفت و دو فرستاده‌ی زیرک و کاردان به سمرقند فرستاد تا زرگر را نزد شاه آورند. به او وعده‌ی ندیمی شاه و پول و امکانات دادند و او نیز فریب خورد و راه افتاد. بیچاره خبرنداشت که همین سرمایه‌ها قاتلش خواهندشد. 🔹زرگر نزدشاه می‌رود و از وی بسی نیکی و نواخت می‌یابد. حکیم نیز سفارش می‌کند کنیز در اختیار زرگر قرار گیرد تا با رسیدن به وصال، حالش خوش شود و تنش درست گردد. شاه چنین می‌کند. آن دو، شش ماه باهم به شادی و کامروایی می‌گذرانند. سپس حکیم، دارویی درست می‌کند و به خوردِ زرگر می‌دهد تا بیمار گردد و ناتوان شود. براثر درد و سُستی و زردرویی، زرگر زیبایی‌اش را از دست می‌دهد و ازچشمِ کنیزک می‌افتد. زرگر با خود می‌گوید: 🔸من مانندآهویی بودم که شکارچی به خاطر نافه‌‌ی خوشبویم خونِ مرا ریخت. زیبایی‌ام باعثِ مرگِ من شد. اما آیا کسی که مراکُشت، از کیفرِ ریختنِ خونِ بی‌گناهی چون من درامان می‌مانَد؟ امروز نوبتِ من بود و فردا نوبت به او می‌رسد. پس ازمرگِ زرگر، دیگر مانعی برای وصالِ شاه و کنیزک وجود ندارد. آن دو به وصال هم می‌رسند و قصه به پایان می‌رسد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد. 🔹درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت : «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. 🔸دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚داستانک ✍روزى حضرت عیسى در مناجاتش با خداوند عرضه داشت : پروردگارا دوستى از دوستارانت به من بنما، خطاب رسید به فلان محل برو که ما را در آنجا دوستى است، مسیح به آن محل موعود رفت زنى را دید که نه چشم دارد و نه دست و نه پاى، روى زمین افتاده و زبانش مترنم به این ذکر است: اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلى نَعْمائِهِ وَالشُّكْرُ لِلّهِ عَلى آلائِهِ خدا را بر نعمتهاى ظاهریاش سپاس و بر نعمتهاى باطنیاش شکر. 🔹آن حضرت از حالت آن زن شگفت زده شد، پیش رفته و به او سلام کرد، زن گفت: علیک السلام یا روح الله! فرمود اى زن تو که هرگز مرا ندیدهاى از کجا شناختى من عیسى هستم، زن گفت: آن دوستى که تو را به سوى من دلالت کرد برایم معلوم نمود که تو روح الله هستى، 🔸فرمود: اى زن تو از چشم و دست و پا محرومى، اندامت تباه شده! زن گفت: خدا را ثنا میگویم که دلى ذاکر و زبانى شاکر و تنى صابر دارم، خدا را به وحدانیت و یگانگى یاد میکنم که هرچه را میتوان با آن معصیت کرد از من گرفته، اگر چشم داشتم و به نامحرم نظر میکردم، اگر دست داشتم به حرام میآلودم و اگر پا داشتم دنبال لذات نامشروع میرفتم چه عاقبتى داشتم؟ 🔹این نعمتى که خدا به من داده به احدى از بندگانش نداده است. 📚منبع:خزینه الجواهر ،صفحه۳۱۸ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📝عبدالله مستوفی علت کشته شدن آقامحمدخان قاجار را "مقدارى خربزه" ذکرمیکند: ✍«در ایام محاصره شوشا مقدارى خربزه براى شاه آورده بودند که تحویل آبدار خود نموده و امر داده بود که هر وعده مثلا نصف یکدانه از آنها را که یک ظرف میشود در سفره غذاى او بگذارند. خربزه‌ها زودتر از حسابى که شاه داشته است تمام می‌شود. شاه تاریخ روز آوردن خربزه‌ها و اینکه چند دانه آن به مصرف رسیده و چند دانه آن باید باقى باشد دقیقا تعیین می‌کند و از آبدار باقى مانده را مطالبه می‌نماید. 🔹آبدار هم نجات را در حقیقت‌گوئى میپندارد و اعتراف میکند که با دو نفر از پیش‌خدمت‌ها آنها را خورده‌اند. شاه براى همین جرم، امر بکشتن هر سه نفر می‌دهد. «صادق خان شقاقى یکى از بزرگان امرا در حق ایشان شفاعت کرد، پادشاه قبول نکرد، لکن گفت: 🔸"چون شب جمعه است کشتن ایشان را به فردا اندازند. " بعد از آنکه بخاطر او می‌آورند که شب جمعه است، اعدام آن‌ها را به صبح شنبه محول می‌نماید و چون محکومین به تجربه می‌دانستند که حکم شاه استیناف‌پذیر نیست، شب شنبه سه نفرى وارد اطاق خواب او شده کارش را می‌سازند و جواهرهاى سلطنتى را برداشته فرار می‌کنند». به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‌ 🍂🌸🍃🌺🍂🌸 👈 : ✍بر مزار بی خانه ای نوشته بودند: شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم. 🔹 بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند: پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم. 🔹 روی سنگ ثروتمندی خواندم: همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم. 🔹 بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود: قیامتی هست، تلافی می کنم. 🔹 بر گور جوانی چنین خواندم: یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد. 🔹 بر قبر کودکی نوشته بودند: خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم. 🔹 بر مزار مادری نگاشته بودند: تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید. 🔹 بر قبر دیوانه ای نوشته بودند: هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم. 🔹بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم: همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ! 🔹دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد... 🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو 🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺 📝داستان إرمیای نبی و زنده شدنش بعد از صد سال 🔹این جریان ارمیای نبی هست که مُرد و بعد از صدسال زنده شد و خداوند در آیات 259 تا 260 به آن اشاره کرده است: ✍بختُ نَصَّر بيت‌ المقدس‌ را خراب‌ كرد و هفتاد هزار نفر را در آنجا كشت‌ و روستاها را با خاك‌ يكسان‌ نمود و ارمیای نبی از کنار یکی از همین روستاها عبور میکرد... 🔹أوْ كَالَّذِی مَرَّ عَلَی' قَرْيَةٍ وَ هِيَ خَاوِيَةٌ عَلَی' عُرُوشِهَا 🔸إرميا عبورش‌‌ به‌ روستایی‌ افتاد كه‌ سقف‌های خانه هایش خراب‌ شده‌ و اهل‌ آن همه‌ مرده‌اند، و بدنها متلاشی و استخوانهايشان‌ از هم‌ جداجدا شده بود‌ 🔹قالَ أَنَّی' يُحِی هَذِهِ اللَهُ بَعْدَ مَوْتِهَا؟ 🔸از روی تعجّب‌ گفت‌: چگونه‌ خداوند اين‌ بدنهای متلاشی را زنده‌ ميكند؟ 🔹فأَمَاتَهُ اللَهُ مِائَةَ عَامٍ. 🔸خداوند هم به‌ او گفت‌: بمير! و او به مدت صد سال‌ مُرد. الاغش‌ هم‌ كه‌ با او بود مُرد. مقداری انجير یا انگور و آب‌ انگور هم همراهش بود 🔹ثمَّ بَعَثَهُ و قَالَ كَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قَالَ بَل‌ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ. 🔸خداوند پس‌ از صد سال‌ او را زنده‌ كرد و به‌ او‌ فرمود: چقدر در اينجا توقف كردی؟ إرميا گفت‌: يك‌ روز يا مقداری از يك‌ روز! زیرا وقتی خداوند او را میراند، صبح‌ بود و حالا كه‌ پس‌ از صد سال‌ زنده‌اش‌ نمود بعد از ظهر شده بود‌؛ خداوند فرمود: توقف تو در اينجا صد سال‌ است‌، 🔹فانظُرْ إِلَی' طَعَامِكَ وَ شَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ. 🔸نگاهی به‌ خوراكی و آشاميدنی همراهت بينداز و ببين‌ ابداً تغيير نكرده‌ است‌! با آنكه‌ زودترين‌ چيزی كه‌ خراب‌ ميشود غذاست 🔹و انظُرْ إِلَی' حِمَارِكَ وَ لِنَجْعَلَكَ ءَايَةً لِلنَّاسِ. 🔸حالا نگاهی به‌ الاغت‌ بكن‌ که چگونه متلاشی شده، و بدانكه‌ ما تو را يك‌ آيت‌ الهی برای مردم‌ قرار داده‌ايم‌؛ 🔹و انظُرْ إِلَی الْعِظَامِ كَيْفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا. و نگاهی به‌ استخوانها بنما و ببين‌ چگونه‌ ما آنها را به‌ هم‌ متّصل‌ کرده‌ و سپس‌ گوشت‌ به‌ روی آنها میرویانيم‌. نگاه‌ كرد و ديد تمام‌ ذرات بدن الاغ از اطراف جمع‌ شدند، و روی آن‌ گوشت‌ و پوست‌ آمد و بعداز آن الاغ‌ برخاست‌ و ايستاد. 🔸این جریان معمولا به عُزیر نبی نسبت داده میشود که علامه طهرانی معتقد است این جریان متعلق به إرمیای نبی هست. 📕 معادشناسی ج 4 ص 250 - 253 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✨﷽✨ ✍از عزرائیل پرسیدند؛ تا به حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ ➕عزرائیل جواب داد: 🔹یک بار خندیدم، 🔸یک بار گریه کردم 🔹و یک بار ترسیدم. 🔸"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم... 🔹"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم، او را در بیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که در حال زایمان بود... منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم... دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم... 🔹"ترسم" زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشتر می شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم. 🔸در این هنگام خداوند فرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟ او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سر پناه خواهد بود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚 ✍عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. مردگفت: فلان عابدبود. نانوا گفت: من از مریدان اویم، 🔹دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی." به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️ ؟ 📝شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب‌ های خود مینویسد:«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟ زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند. قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. گواهان گفتند: 🔹سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید! شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره ‌اش را به شما نشان دهد؟! 🔸هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمی‌دهم که چهره‌ی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود. چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.» ✍چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه‌ امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده‌ آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 توبه مخصوص هر گناه 🌸حضرت صادق علیه السلام فرمود: ✍مردی در زمان های گذشته زندگی می كرد، در جستجو بود دنیا را از راه حلال بدست آورد و ثروتی فراهم نماید ولی نتوانست . 🔹از راه حرام جدیت كرد باز نتوانست . شیطان برایش مجسم و آشكار شده گفت از راه حلال خواستی ثروتی فراهم كنی نشد و از راه حرام هم نتوانستی اینك مایلی من راهی بتو بیاموزم كه بخواسته خود موفق شوی ثروت سرشاری بدست آوری و عده ای هم پیرو و تابع پیدا كنی ؟ 🔸گفت آری مایلم . شیطان گفت از خود كیش و دینی اختراع كن مردم را بسوی كیش اختراعی دعوت نما بدستور شیطان رفتار كرد، مردم گردش را گرفته پیرویش كردند و به آنچه مایل بود از ثروت دینا رسید. 🔹روزی ناگاه متوجه شد كه چه كار ناشایستی كردم مردم را گمراه نمودم خیال نمیكنم توبه ای داشته باشم مگر اشخاصی كه بواسطه من گمراه شده اند متوجه كنم كه آنچه از من شنیدند باطل و ساخته شده خودم بود آنها را برگردانم شاید توبه ام پذیرفته شود. 🔸به پیروان خود یك یك مراجعه كرد آنها را گوشزد نمود كه آنچه من میگفتم باطل بود، اساس و پایه ای نداشت آنها جواب می دادند: دروغ میگوئی گفتار سابق تو حق بود اكنون در كیش و دین خود شك كرده و گمراه گشته ای . 🔹این جواب را كه از آنها شنید غل و زنجیری تهیه نمود بگردن خود آویخته گفت باز نمیكنم تا خدای توبه ام را بپذیرد. خداوند به پیغمبر آنزمان وحی نمود كه به فلانی بگو قسم بعزتم اگر آنقدر مار بخوانی و ناله نمائی كه بند بندت از هم جدا شود دعایت را مستجاب نمی كنم مگر كسانیكه به كیش تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودی به حقیقت كار خود اطلاع دهی و از كیش تو برگردند (اینكار هم كه برایش امكان نداشت). 📚داستانها و پندها, ج1/ مصطفي زماني وجداني به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande