eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.4هزار دنبال‌کننده
490 عکس
165 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ( زندگی بهتر با ضمیر ناخودآگاه ) ✍هیچ گاه به خودتان نگویید که: «من شکست می‌خورم» «توانایی انجام این کار را ندارم» و یا «قابلیت انجام چنین کاری را ندارم» چرا که ضمیر ناخودآگاه به سرعت آن را باور کرده و به عنوان یک حقیقت آن را می‌پذیرد. باید به ضمیر ناخودآگاه خود آموزش دهید که فقط به موفقیت، شادی، کامیابی، سلامت و عشق فکر کند 🔹با استفاده از ضمیر ناخودآگاه خود می توانید موفقیت، ثروت، شغل مناسب، خانه زیبا، ماشین دلخواه و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید، به زندگی خود وارد کنید. می‌توانید جملات مثبت خود را به طور روزانه تکرار کنید. زمانی هم که آنها را تکرار می کنید، در ذهن خود به تصویر بکشید و آنها را حس کرده و لذت ببرید. 🔸ما با قدرت و نیروی خاصی که در ضمیر ناخودآگاه‌مان وجود دارد، پا به دنیا می‌گذاریم فقط باید یاد بگیریم که چگونه می‌توانیم بیشترین حد از آن استفاده کنیم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌺🍃🌸 🍒وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند.. ▫️باد باعث طراوتش میشود ▫️آب باعث رشدش میشود ▫️و آفتاب پختگی و کمال میبخشد 👌اما … به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت، ▫️آب باعث گندیدگی ▫️باد باعث پلاسیدگی ▫️و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود.. 👈بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود. ✍پول ، قدرت، شهرت، زیبایی….تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍ روزی داشت از کوچه ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. 1⃣ یک اینکه می گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 2⃣ دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 3⃣ سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. 🔸بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. 🔹خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. 🔸بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. 🔹ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📜حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه ✍جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. 🔹بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ جواب داد: خودم را می‌بینم. دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. 🔸وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟ ▫️برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی از عشایر هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می زاید؟ اسب بیشتر بار می برد یا خر؟ ▫️تا برای من کاملا روشن باشد... و تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جز لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلمفرسایی کردم و در پایان نوشتم: ▫️من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب فروشی ها دیده ام. چگونه می توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشا بنویسم؟ ▫️وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خنده بچه ها گوش فلک را پر کرد؛ ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. ▫️در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقا این جوان، نویسنده بزرگی خواهد شد... 📚محمد بهمن بیگی پایه گذار آموزش عشایر ایران نویسنده کتاب ایل من بخارای من برنده جوایز یونسکو به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍عکس بالا تصویر یک گدا نیست! این مرد، دکتر عبدالله، پزشک متبحر لنگرودی است که به دلیل مطالعه زیاد و همدردی با مردم فقیر و غصه خوردن و همزاد پنداری با آنها متاسفانه دچار روانپریشی شده بود! 🔹دکتر عبدالله پشت کاغذ سیگار نسخه می‌نوشت و مجانی بیماران را ویزیت میکرد. جالب این بود که تمام داروخانه‌های شهر خط دکتر را می‌شناختند و نسخه اش را میپیچیدند و البته به بیماران به دلیل احترام به دکتر ارزان‌تر حساب می‌کردند! 🔸تشخیص دکتر عبدالله بسیار خوب بوده و خیلی‌ها وقتی از رفتن پیش دکترهای روز نتیجه‌ای نمی‌گرفتند، صبر می‌کردند تا او را در کوچه و خیابان بینند! وی مطب نداشت و مثل دوره‌گردها تو کوچه خیابونا می‌گشت! 🔹این پزشک سالهاست فوت کرده، ولی هنوز یاد و خاطره‌اش در ذهن مردم هست! این عکس توسط آقای آل‌بویه، زمانی که طبق عادت در حال مطالعه کتاب قرضی از کتابفروشی ميرفطروس بوده در همانجا گرفته شده و این عکس در یکی از جشنواره‌های عکاسی انگلستان جایزه دوم راگرفته است! 🔸دکتر عبدالله اهل اطراف رودسر بوده و همه جا پیاده می‌رفته، ولی پاتوق اصلیش لنگرود بوده است. 🌹روحش شاد و راهش پر رهرو🌹 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 ✍اتوبوس از اولین ایستگاه حرکت کرد، تمام صندلی‌ها پر شده بود و به ناچار وسط راهرو ایستادم. چند مقصد اول، همچنان به جمعیت اضافه می‌شد و من هم خسته‌تر، البته دیدن صحنه‌ی احترام نوجوان، که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد، خستگی را از تنم به در کرد! 🔹هر چه ایستگاه‌ پایانی نزدیک‌تر می‌شد، شلوغی هم رو به خلوتی می‌رفت و از جمعیت کاسته می‌شد! کنار پیرمردی که از ایستگاه‌های اول، سرش را به شیشه‌ی اتوبوس تکیه داده بود، یک صندلی خالی شد و نشستم. هوا کم کم رو به تاریکی می‌گذاشت و فضا کمی دلگیر شده بود! 🔸پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت، رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت: «جَوون دیدی ایستگاه اول چقدر شلوغ بود؟!» گفتم: «بله پدرجان.» گفت: «می‌بینی الان که به آخر خط داریم می‌رسیم، چقدر خلوت شده؟!» 🔹من که از این سوال و جواب حسابی گیج شده بودم، گفتم: «بله؛ چطور مگه؟!» لبخندی روی لبش نشست و گفت: «آخرالزمان هر چی به ایستگاه‌های آخر نزدیک‌تر می‌شیم، آدمای بیشتری از قافله‌ی دین پیاده می‌شن! از علما شنیدم که حدیث داریم، دین نگه داشتن تو آخرالزمان مثل آتیش توی دست می‌مونه! 🔸پس تا جوونی مراقب خودت باش، و از کم شدن آدمای توی مسیر نترس...» من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم، یاد حدیثی (علیه‌السلام) افتادم که فرمودند: ⚠️به خدا سوگند شما خالص می‌شوید؛ ⚠️به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ ⚠️به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ 👈🏻تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر!!! ✍️ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
عارفی را پرسیدند: زندگی به است یا به ؟ 🔹پاسخ داد: را به است تا چه بکاریم.... اما فردا است، چرا که به اجبار باید کنیم ، هر آنچه را که دیروز به اختیار کاشته‌ایم! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 🔸 🔹مثل اینکه آقا از آسمان افتاده! ✍این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است: 🔸محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه ( وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. 🔹با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بوده اند. روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم . اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد. 🔸حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است . هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت" دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم. حاکم گفت: در تصرف تو بحثی نیست ، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟ 🔹غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد: از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند." وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. 🔸آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت: هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید اینگونه افکار ، آن هم نزد امثال شما باشد؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‍ 🔴 ماجرای روباه و مردم آخرالزمان ✍روزی دم روباهی لای سنگی گیر کرد و بر اثر تقلای زیاد دمش کنده شد، روباه دیگری آن را دید و با تمسخر گفت پس دمت چه شد ؟؟ 🔹روباه بی دم گفت من الان سبکتر شده ام و انگار در هوا پرواز میکنم و تا میتوانست از لذت بی دم بودن گفت. روباه دوم نیز فریب خورد دمش را با تلاشی زیاد و درد بسیار کند و لذتی هم نیافت، با تعجب و عصبانیت پرسید : پس آن لذتی که میگفتی چه شد؟ 🔸روباه اول گفت : اگر به دیگر روباه ها از درد کنده شدن دم و مضرات آن بگوییم ما را مسخره میکنند ، و همینطور این روند و تفکر انقدر در میان روباه ها رواج پیدا کرد تا کار به جایی رسید که اکثر روباه ها بی دم شدند و اگر روباه با دمی را میدیدند مسخره اش میکردند 🔹هم اکنون نیز در آخرالزمان اگر کسی حیا و عفت و عبادت و خدا و انتظار فرج را داشته باشد مورد تمسخر و انکار شدید جامعه واقع میشود و اگر همرنگ گناهان و کثافات آنها باشد مورد تایید خواهد بود. 🔸کار به جایی رسیده که حرف خیر خواهان خریدار ندارد و جاهلان و فاسدان پرستش میشوند ، همچون زمان قوم لوط که گفتند: لوط و پیروانش را از شهر بیرون کنید زیرا مردم پاکدامنی هستند و از ناپاکی ما بیزارند 🔹اگر همرنگ اکثرشان نباشید تمسخر میشوید اما خداوند در آیه 100 سوره مائده میفرمایند: هرگز پاک و ناپاک برابر نیستند حتی اگر تعداد بیشمار ناپاکیها تو را به شگفت آورد 🌸اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌸 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍پس از شاه عباس دوم پسر بزرگش "صفی میرزا" به نام "شاه سلیمان" در سال ۱۰۷۸ق بر تخت سلطنت نشست و مدت ۲۹ سال با قساوت و بی رحمی تمام سلطنت کرد. وی وزیر مقتدر و کاردانی داشت به نام شیخ علیخان زنگنه که از سال ۱۰۸۶ تا ۱۱۰۱ق فرمانروای حقیقی ایران به شمار می رفت و چون شاه صفی خوش گذران و ضعیف النفس بود، همه ی امور مملکتی را او اداره می کرد. 🔹شیخ علیخان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. بناها و کاروان سراهای متعددی به فرمان او در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که امروزه به غلط "شاه عباسی" نامیده می شوند. شیخ علیخان با وجود قهر شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می کرد و تسلیم هوس بازی های او نمی شد. 🔹یکی از عادت های شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه، هنگامی که سرش از باده ی ناب گرم می شد، دیگ کرم و بخشش او به جوش می آمد و برای رقاصه ها و مغنیان مجلس مبالغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند و از شیخ علی خان بگیرند. 🔹چون شب به سر می رسید و بامدادان حواله های صادر شده را نزد شیخ علی خان می بردند، او همه را یکسره و بدون پروا به بهانه ی آن که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، بی پاسخ می گذاشت و متقاضیان را دست از پا درازتر برمیگردانید. یعنی "شاه می بخشید، ولی شیخ علی خان نمی بخشید" ✍از آن تاریخ است که عبارت بالا در میان مردم اصطلاح شده است.به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande