eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.1هزار دنبال‌کننده
464 عکس
158 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا قبل از حرف زدن در مورد هر چیزی نیازه از خودمون بپرسیم : آیا این مسئله به من ربطی داره ؟ آیا این مسئله به کسی که می‌خوام بگم ربطی داره؟ 🚨آیا گفتنش کمکی می‌کنه؟ آیا کسی که داریم این حرفا رو در موردش می‌زنیم راضیه؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟ 🔹سوالی که یونسکو برای همه ملتهای دنیا مطرح کرد. بهترین پاسخ: از هند ارسال شد که گفته بود: تولد : تنها روزی است؛ که مادر با گریه های نوزادش لبخند می زند. ❤️ ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✳️ 📌 (ص) می‌فرمودند: تا انسان است باید بدهد. صدقه‌ی برتر، آن است که شما در حال سلامتی -یعنی زمانی که می‌توانید تصمیم بگیرید- بخشی از دارایی‌های خود را که از فضل الهی به شما رسیده است در راه خدا انفاق کنید. این بهترین شکل صدقه است. ⚠️ تا سالم هستید این کار را انجام دهید. نگذارید مرگ و بیماری از راه برسد. زیرا معلوم نیست به انجام آن موفق شوید؛ اگر هم موفق شوید، فضیلت آن مانند هنگامی نیست که با امید به زندگی انفاق کرده‌اید. 📚 از کتاب 📖 ص ۱۲۴ 👤 ‌‌‌‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝:   ✍سالها پیش پسربچه‌ی فقیری از جلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و داد به پسربچه. 🔹پسربچه با ولع زیاد سیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطور کرد، اون با خودش گفت : بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دو تا سیب کوچکتر عوض کنم و این کار را انجام داد و بعد یکی از سیبها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت. 🔸و با پولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدار پول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید. چند سال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست و پا کنه و کم کم با این مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. 🔹اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت. چند سالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لپ تاپ کرد. 🔸و موفق به تولید بزرگترین و با کیفیت ترین موبایل های دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز #"استیوجابز" مالک معتبرترین برند و دنیا "اپل" اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنس های من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشتم رو با دیدن این سیب به یاد بیارم... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
: 🔸چرا وقتی ماشینت جوش میاره، حرکت نمی‌کنی؟ کنار می‌زنی و می‌ایستی؟ چون ممکنه آتیش بگیره؛ و به خودت و دیگران صدمه بزنه! 🔹خودت هم همین‌طوری. وقتی جوش میاری، عصبی و عصبانی میشی. در این حال تخته‌گاز نرو. بزن ، ساکت باش، و هیچ نگو. وگرنه هم به خودت آسیب می‌زنی هم به اطرافیان. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 موقعی که خلافت به عمربن عبدالعزیز منتقل شد، هیأت هایی از اطراف کشور برای عرض تبریک و تهنیت به دربار وی آمدند که از آن جمله هیأتی از حجاز بود. کودک خردسالی در آن هیأت بود که در مجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید.  🔸خلیفه گفت : آن کس که سنش بیشتر است، حرف بزند. کودک گفت : ای خلیفه مسلمین! اگر میزان شایستگی، سن بیشتر باشد، در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند. 🔹عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد، او را تأیید کرد و اجازه داد حرف بزند. کودک گفت : از شهر دوری به اینجا آمده ایم. آمدن ما نه برای طمع است نه به علت ترس! طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان و امنیت زندگی می کنیم. 🔸ترس ندایم زیرا خویشتن را از ستم تو در امان می دانیم. آمدن ما در این جا فقط به منظور شکرگزاری و قدردانی است. عمربن عبدالعزیز به کودک گفت: مرا موعظه کن! کودک گفت : ای خلیفه مسلمین! بعضی از مردم از حلم خداوند و همچنین از تمجید مردم دچار غرور شدند. مواظب باش این دو عامل در شما ایجاد غرور ننماید و در زمامداری گرفتار لغزش نشوی. 🔹عمر بن عبدالعزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و از سن او سوال کرد. گفتند : دوازده ساله است. 📚المستطرف، ج 1، ص 46؛ کودک از نظر وراثت و تربیت، ج 2، ص 279. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌺🍃🌸 ✍من از این دنیا فقط اینو دریافتم که: 🔸 اونی که بیشتر می‌گفت: نمی‌دونم، بیشتر می‌دونست! 🔹اونی که قوی‌تر بود،کمتر زور می‌گفت ! 🔸اونی‌که راحت می‌گفت اشتباه کردم، «اعتماد به نفسش بالاتر بود...» 🔹اونی که صداش آروم‌تر بود، حرف‌هاش با نفوذتر بود! 🔸اونی که خودشو واقعاً دوست داشت،،، بقیه‌رو واقعی‌تر دوست داشت! 🔹اونی که بیشتر طنز می‌گفت، «به زندگی جدی‌تر نگــاه می‌کرد» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📜 (توبه آهنگر) ✍در كتاب انوار المجالس صفحه سیصدو چهارده نقل مى كند از حسن بصرى (و در چند كتاب دیگر دیدم از مرحوم شیخ بهائى نقل مى كنند) كه گفت: ✍یك روز در بازار آهنگران بغداد مى گذشتم كه ناگهان چشمم افتاد به آهنگرى كه دستش را داخل كوره حدادى مى كند و آهن گداخته شده قرمز را مى گرفت بدون آنكه ابدا احساس سوزشى كند روى سن دان مى گذاشت و با پُتك روى آن مى زد و به هر نوع كه مى خواست در مى آورد و مى ساخت. چون مشاهده این كار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او كرد. 🔹رفتم جلو سلام كردم جواب داد بعد پرسیدم آقا مگر آتش كوره و آهن گداخته بشما آسیبى نمى رساند؟ آن مرد گفت: نه. گفتم چطور؟ گفت : یك ایّامى در اینجا خشك سالى و قحطى شد ولى من همه چیز در انبار داشتم. 🔸یكروز یك زن وجیه و خوش سیمائى نزد من آمد و گفت اى مرد من كودكانى یتیم و خردسال دارم و احتیاج به آذوقه و مقدارى گندم دارم خواهشمندم براى رضاى خدا كمكى بكن و بچه هاى یتیم مرا از گرسنگى و هلاكت نجات بده من هم چون به همان یك نظر فریفته جمالش شده بودم، در مقابل خواسته اش گفتم: 🔹اگر گندم مى خواهى باید ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده كنم. آن زن از این پیشنهاد ناراحت و روترش كرده و رفت. روز دوم باز آن زن نزدم آمد، در حالیكه اشك میریخت، سخن روز قبل را تكرار نمود، من هم حرفهاى روز گذشته را براى او تكرار كردم، دوباره با دست خالى برگشت، 🔸دوباره روز سوّم دیدم آمد و خیلى التماس مى كند كه بچه هایم دارند مى میرند بیا و آنها را از گرسنگى و مرگ نجات بده من حرفم را تكرار كردم و دیدم آن زن بطرف من مى آید و پیداست كه از گرسنگى بى طاقت شده. خلاصه وقتى كه نزدیك مى شد به من گفت: اى مرد من و بچه هایم گرسنه هستیم بیا و رحمى كن و گندمى در اختیار ما بگذار؟ 🔹من گفتم : اى زن بیخودى وقت من و خودت را نگیر همان كه بهت گفتم بیا با من باش تا به تو گندم دهم. در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشك ریخت و گفت : من هرگز از این كارهاى حرام نكردم و چون دیگر طاقت نمانده و كار از دست رفته و سه روز است كه خود و بچه هایم غذائى نخورده ام به آنچه كه میگوئى ناچارا حاضرم 🔸ولى به یك شرط گفتم به چه شرطى ؟ گفت: بشرط اینكه مرا بجایى ببرى كه هیچ كس ما را نبیند. مرد آهنگر گفت : قبول كردم و خانه را خلوت كردم آنگاه زن را به نزد خود طلبیدم. همینكه خواستم از او بهره اى بردارم. 🔹دیدم آن زن دارد مى لرزد و خطاب بمن گفت: اى مرد! چرا دروغ گفتى و خلاف شرطت عمل كردى ؟ گفتم كدام شرط؟ گفت: مگر بنا نبود مرا بجاى خلوت ببرى تا كسى ما را نبیند؟ گفتم: آرى مگر اینجا خلوت نیست ؟ گفت: چطورى اینجا خلوت است بآنكه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را دارند مى بینند 🔸اول خداوند عالم و غیر از او دو ملكى كه بر تو موكلند و دو ملكى كه بر من موكلند همه شان حاضراند و ما را مشاهده مى كنند با این حال تو خیال میكنى اینجا كسى نیست كه ما را ببیند؟ بعدا گفت: اى مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد كن تا منهم از خداى خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد كند. 🔸من از این سخن متنبه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگى و شدت گرسنگى اینطور از خدا مى ترسید ولى تو كه این همه مورد نعمتهاى الهى قرار گرفته اى از او (خدا) نمى ترسى ؟ فورا توبه كردم و از آن زن دست كشیدم و گندمى را كه میخواست باو دادم و مرخصش كردم. 🔹زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید سرش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت اى خدا همینطور كه این مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد كن از همان لحظه كه آن زن این دعا را در حقم كرد حرارت آتش بر من بى اثر شد. •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍روزی امام فخر رازی را دیدند که می گریست. از سبب آن پرسیدند. 🔸گفت : مسئله ای بود که سی سال آن را باور داشتم و امروز بر من روشن شد که خطا می کردم. 🔹حال بر آن می گریم که نکند همه باورهای من چنین باشد.!!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹ساییدن کله قند؛ به نیت بارش شیرینی و شادی بر زندگی مشترکحکمت ساییدن کله قند روی سرعروس و داماد به نیت بارش شیرینی و شادکامی به زندگی مشترک است و اینکه کله قندها باید یک اندازه و یک شکل باشند. به این دلیل است که عروس و داماد هردو به یک اندازه و هم شونه هم وظیفه شیرین کردن زندگی و شادکامی یکدیگر را به عهده دارند. 🔹حالا چرا حتما باید این کار توسط خانم ها انجام بشه؟؟؟ تاحالا به این موضوع فکر کردید که چرا آقایون سر سفره عقد قند نمی سایند؟؟ همانطور که میدانیم مراسم عقد سنتی ایرانی و ریشه در آیین زرتشتی (دین ایرانیان باستان) دارد. 🔸زرتشتیان معتقد بودند که هنگام اجرای مراسم پیوند عقد بین عروس و داماد،سه الهه بزرگ کائنات حضور دارند. سپندارمذ (الهه مادر زمین)، آناهیتا (الهه آب ونعمت) و میترا (الهه عشق،مهر و دوستی). 🔹به همین علت از میان جمع سه بانوی جوان را به نیابت از این سه الهه، بالای سر عروس و داماد قرار می دهیم تا با ساییدن قند، شیرینی رو به زندگی زوج های جوان هدیه دهند، سپس یکی جام عسل، یکی حلقه داماد و دیگری حلقه عروس را تقدیم می کنند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝یک داستان یک پند با پیرمردِ مؤمنی، در مسجد نشسته بودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خدا شد. پیرمردِ مؤمن، دست در جیب کرد و اسکناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکه‌ای دادند. 🔹جوانی از او پرسید : پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سکه ای می دادی کافی بود!! پیرمرد تبسمی کرد و گفت : پسرم صدقه، هفتاد نوع بلا را دفع می‌کند. از پول شیرین‌تر، جان و سلامتی من است که اگر این‌جا، از پولِ شیرین نگذرم، 🔸باید در ساختمانِ پزشکان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان که از پول شیرین‌تر، سلامتی، آبرو، فرزند صالح و آرامش است. به فرمایش حضرت علی (ع) چه زیاد است عبرت و چه کم است عبرت‌گیرنده. 📖وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سوره‌ی بقره آیه‌ی 195) و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید که خدا نیکوکاران را دوست دارد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande