📝داستان یا تاریخچه ضرب المثل از ماست که بر ماست.
✍در روزگاران قدیم عدهای از مردم با یکدیگر دوست بوده و هر کاری را به همراه یکدیگر انجام میدادند.
این موضوع سبب شده بود که کار درست و نادرست را به همراه یکدیگر انجام دهند و با یکدیگر ثواب و گناه کنند.
این دسته از مردم روزی تصمیم گرفتند تا کار نادرستی را انجام دهند و با این روش منفعت و سودی به دست بیاورند.
🔸ولی نمیدانستند که خداوند با گناهکاران دوست نبوده و بلکه سر آنها چیزی خواهد آورد که از گفته و کرده خود پشیمان خواهند شد.
از قدیم و ندیم نیز گفتهاند که هر کسی سزای اعمال خودش را خواهید دید و کسی را از عوض دیگری مجازات نخواهند کرد.
چندین مدت گذشت و روزی ناگهان یکی از این مردم به مریضی سختی دچار شد که همه را به آن نیز مبتلا کرد.
🔹آنها که حال و روز خوبی نداشتند با خود گفتند:
مگر ما چه کردهایم که حال به این روز افتادیم؟
هیچ یک خبری از پاسخ این پرسش نداشتند که ناگهان پیرمردی گفت:
ای مردم، ما گناهان بسیاری را انجام دادهایم و این مریضی نیز عاقبت اعمالمان است.
پس بدانید و آگاه باشید که از ماست که بر ماست.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴#شیطانوبرصیصا
▫️ابن عباس می گوید :
✍در بنی اسراییل عابدی به نام برصیصا زندگی می کرد که بیماران و مجانین را مداوا می نمود.
روزی چند برادر، خواهر دیوانه خود را برای مداوا نزد او آوردند.
برصیصا که سخت شیفنه او شده بود.
فریب شیطان را خورد و با آن دختر نزدیکی کرد و بدین ترتیب او را حامله نمود.
🔹هنگامی که از این موضوع اگاه شد برای درامان ماندن از رسوایی پیش آمده او را به قتل رساند و دفن نمود.
شیطان هم از این فرصت استفاده کرد و ماجرا را به اطلاع یکی از برادران این دختر رساند و مکان دفن خواهرش را به او نشان داد.
این خبر دهان به دهان گشت و همه ی مردم آگاه شدند.
🔸وقتی خبر به گوش پادشاه رسید، دستور داد برصیصا را نزد او حاضر سازند. برصیصا هم در مقابل پادشاه به عمل زشت خود اعتراف کرد.
پادشاه نیز دستور به صلیب کشیدن او را داد. هنگامی که او را بر روی چوب صلیب گذاشتند شیطان به صورت انسان در برابر او حاضر شد و گفت :
ای برصیصا!
این من بودم که تو را رسوا ساختم آیا اکنون می خواهی از این وضعیت تو را نجات دهم؟
🔹برصیصا هم پذیرفت.
شیطان گفت :
ابتدا باید برایم سجده نمایی.
برصیصا پرسید:
چگونه در این حالت سجده نمایم؟
شیطان گفت :
با اشاره این کار را انجام ده.
او هم با اشاره بر شیطان سجده کرد و بدین ترتیب کافر شد اما از مرگ رهایی نیافت و به صلیب کشیده شد.
🔸خدا در قرآن به داستان او چنین اشاره می کند:
كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَريءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللهَ رَبَّ الْعالَمينَ
حشر۱۶
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔥#سهضربهشیطان
✍شیطان، موسی را ملاقات کرد و به حضرت عرضه داشت:
ای موسی!
تو آبرودار درِ خانه خدایی و من یکی از مخلوقات خدایم که گناهی را مرتکب شدم و علاقه دارم از آن گناه به درگاه حضرت حق توبه کنم!!
به پیشگاه محبوب عالمیان واسطه شو تا توبه ام را بپذیرد.
🔸موسی (ع) قبول کرد و از خداوند مهربان درخواست کرد:
الهی! توبه اش را بپذیر.
خطاب رسید:
موسی! خواسته ات را قبول کردم، به شیطان امر کن به قبر آدم سجده کند، چرا که توبه از گناه، جبران عمل فوت شده است.
موسی، ابلیس را دید و پیشنهاد خدا را به او گفت.
سخت عصبانی و خشمگین شد و با تکبّر گفت:
🔹ای موسی! من به زنده او سجده نکردم، توقّع داری به مرده او سجده کنم!!
سپس گفت:
ای موسی!
به خاطر این که به درگاه حق جهت توبه من شفاعت کردی بر من حق دار شدی،
به تو بگویم که در سه وقت مواظب ضربه من باش که هرکس در این سه موضع، مواظب من باشد از هلاکت مصون می ماند.
❶به هنگام خشم و غضب، مواظب فعالیت من باش که روحم در قلب تو و چشمم در چشم تو است و همانند خون در تمام وجودت می چرخم،
تا به وسیله تیشه خشم، ریشه ات را برکنم.
❷به وقت قرار گرفتن در میدان جهاد، متوجّه باش که در آن وقت من مجاهد فی سبیل اللّه را به یاد فرزندان و زن و اهلش انداخته، تا جایی که رویش را از جهاد فی اللّه برگردانم!
❸بترس از این که با زن نامحرم خلوت کنی که من در آنجا واسطه نزدیک کردن هر دو به هم هستم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#غلطزیادیکهجریمهندارد!
✍چوپانی گله را به صحرا برد؛
به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد، که ناگهان گرد باد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید.
باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد...
🔹از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو ، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت :
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
🔸نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنها ر ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
🔹وقتی کمی پایین تر آمد گفت :
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید
نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم.
غلط زیادی که جریمه ندارد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم🌹
✅#هرروزصدقهبدهید!
🚨می توان اهل صدقه بود ، بی آنکه پول خرج کرد.
✍از رسول خدا (ص) نقل شده که فرمودند :
هر مسلمان هر روز باید صدقه ای بدهد. وقتی پیامبر چنین فرمودند :
برخی از اصحاب با شگفتی پرسیدند:
یا رسول الله !
چه کسی طاقت و توان این کار را دارد؟
حضرت برای رفع ابهام و توضیح بیشتر و برای اینکه صدقه را تنها در انفاق مالی خلاصه نکنند، فرمودند:
🔸برداشتن عوامل اذیت از راه مردم،صدقه است.
🔹نشان دادن راه به دیگری صدقه است
🔸عیادت کردن بیمار، صدقه است
🔹امر به معروف کردن تو صدقه است
🔸نهی از منکر کردنت صدقه است
🔹و پاسخ سلام دادن نیز صدقه است.
📕 منتخب میزان الحکمة ، ص۳۱۸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حکایت ✏️
✍زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت :
همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.
این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد!
🔸شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت :
چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است.
چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست.
🔹و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!"
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت :
ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم.
🔸بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!
حکیم تبسمی کرد و گفت :
تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود.
وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت.
🔹همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#داستان_جذاب
🔹عدالت خدا
✍زﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍوﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ سه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ،
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ...
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ
ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ...
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
درب خانه حضرت داوود را زدند و ايشان
اجازه ورود دادند،
ده نفر از تجار وارد شدند
و هر کدام کيسه صد ديناری را مقابل حضرت گذاشتند.
🔸و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد :
علت چيست؟؟
گفتند : در دريا دچار طوفان شديم و دکل
کشتی آسيب ديد و خطر غرق شدن بسيار
نزديک بود
که در کمال تعجب پرنده ای،
طناب بزرگ به طرف ما رها کرد.
🔹و با آن قسمت های آسيب ديده کشتی را بستيم و
نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر کدام ۱۰۰
دينار به مستحق بدهيم.
حضرت داوود، رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند برای تو از دريا هديه ميفرستد و تو او را ظالم مینامی...
🔸اين هزار دينار را بگير و معاش کن و بدان
خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه است...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
✍چقدر این شعر مولانا زیباست.......
باران که شدى مپرس، اين خانه کيست
سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست
باران که شدى، پياله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست
باران! تو که از پيش خدا مى آیی
توضيح بده عاقل و فرزانه يکيست...
بر درگه او چونکه بيفتند به خاک
شير و شتر و پلنگ و پروانه يکيست
با سوره ى دل، اگر خدا را خواندى
حمد و فلق و نعره ى مستانه يکيست
اين بى خردان، خويش، خدا میدانند
اينجا سند و قصه و افسانه يکيست
از قدرت حق، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه يکيست
گر درک کنى خودت خدا را بينى
درکش نکنى، کعبه و بتخانه يکيست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📔#حکایت_درویش_یکدست
✍درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود.
در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد.
روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد.
🔹درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد.
درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد.
خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
🔸قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند.
یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند.
بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند.
🔹وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت:
ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.
🔸اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود.
او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود.
🔹روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد.
درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟
مرد گفت :
از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم.
شیخ تبسم کرد و گفت:
ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
🔸اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند.
روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟
خداوند فرمود :
زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد.
راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.
#درویش_یکدست
📕برگرفته از داستانهای مثنوی معنوی دفتر چهارم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#روزیکهامیرکبیرگریست.❗️
✍در سال ۱۲۶۴ قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد.
در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند.
اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند.
🔹بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مىشود.
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باختهاند.
امیر بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد.
🔸او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند.
شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند یا از شهر بیرون مىرفتند.
🔹روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبیدهاند.
در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت :
ما که براى نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم.
🔸پیرمرد با اندوه فراوان گفت :
حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مىشود.
امیر فریاد کشید :
واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهاى باید پنج تومان هم جریمه بدهی...
پیرمرد با التماس گفت :
باور کنید که هیچ ندارم.. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت :
🔹حکم برنمىگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند.
روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...
در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد.
او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود.
🔸علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند
که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مردهاند.
میرزا آقاخان با شگفتى گفت:
عجب، من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاىهاى مىگرید.
سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچهى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
🔹امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید.
امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت :
ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند.
امیر با صداى رسا گفت : و مسئول جهلشان نیز ما هستیم...
🔸اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع مىکنند.
تمام ایرانىها اولاد حقیقى من هستند و من از این مىگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍این جمله بو علی سینا را باید با طلا نوشت:
هر چیزی کمش دارو است
متوسطش غذا است
و زیادش سم است
″حتی #محبت_کردن ″
❶ هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن، حرمتها "شکسته" میشود.
❷ هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن، تبدیل به "وظیفه" میشود.
❸ هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز، "بی ارزش" میشوی.
از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande