📗#داستان
✍پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند!
دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد…
🔺اولی گفت :
تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!
پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند…
🔺دومی گفت :
تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود.
پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!
🚨هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت!
نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍حر بن یزید ریاحی اولین کسی بود که آب را به روی امام بست و اولین کسی شد که خونش را در راه امام داد .
عمر سعد اولین کسی بود که
به امام نامه نوشت و برای رهبری دعوت کرد
و اولین کسی بود که تیر را به سمتش پرتاب کرد .
🔺خداوند داستان ابلیس را گفت ؛
تا بدانی نمیشود به عبادتت، تقربت،
به جایگاهت اطمینان کنی !!!
خدا هیچ تعهدی برای آنکه
تو همان که هستی بمانی، نداده است !!!
🚨دنیا دار ابتلاست ،
با هر امتحانی چهره ای از ما آشکار میشود ، چهره ای که گاهی خودمان را شگفت زده میکند !!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌺
📝#خدمتبهپدرومادر
✍مردی خدمت حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شرفیاب شد و عرض کرد :
ای پیامبر خدا!
من در زندگی، بسیار گناه کرده ام و اکنون پشیمانم و می خواهم توبه کنم،
چه راهی دارم که خداوند، زود از گناهان من در گذرد؟
🔻حضرت فرمود :
از پدر و مادرت کدام یک زنده اند؟
مرد عرض کرد :
فقط پدرم.
حضرت فرمود :
برو و به پدرت خدمت کن.
🔻وقتی که آن جوان حرکت کرد و رفت،
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود :
اگر این مرد، مادر داشت و به مادرش خدمت می کرد، زودتر گناهان او مورد عفو قرار می گرفت و گذشته اش جبران می گردید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔅 #پندانه
🚨با هزاران وسیله خدا روزی میرساند.
✍سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مىخورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريانكردهای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت.
سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت.
سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته،
و گوشتها را با منقار و چنگال خود پاره مىكند و به دهان آن مرد مىگذارد تا وقتى كه سير شد.
🔸پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دستوپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند.
مرد گفت:
من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مالالتجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند.
🔹اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مىآيد، چيزى براى من مىآورد و مرا سير مىكند و مىرود.
سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت :
در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین موقعیتی میرساند،
🔸پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟
ترک سلطنت كرد و رفت در گوشهاى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍از صلیب سرخ آمده بودند
اردوگاه اسرا گفتند :
در اردوگاه شما را شکنجه تان میکنند یا نه؟
همه به سید نگاه کردند.
ولی آقا سید چیزی نگفت.
مأمور صلیب سرخ گفت:
🔻آقا شما را شکنجه میکنند یا نه؟
ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید.
آقا سید باز هم حرفی نزد.
پس شما را شکنجه نمیکنند؟
او با اون محاسن بلند و ابهت خاص خودش سرش پایین بود و چیزی نمیگفت.
🔻نوشتند اینجا خبری از شکنجه نیست.
افسر عراقی که فرمانده اردوگاه بود،
آقای ابوترابی را بُرد تو اتاق خودش گفت:
تو بیشتر از همه کتک خوردی،
چرا به اینها چیزی نگفتی؟
آقای ابوترابی برگشت فرمود:
🔻ما دو تا مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم، آنها کافر هستند.
دو تا مسلمان هیچ وقت شکایت پیش کفار نمیبَرند.
فرمانده اردوگاه کلاه نظامی که سرش بود را محکم به زمین کوبید و صورت آقا سید را بوسید.
🔻بعدش هم نشت روی دو زانو جلو آقا سید و تو سر خودش میزد.
میگفت شما الحق سربازان خمینی هستید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨چه گناهیه که خداوند به هیچ عنوان نمی بخشه؟
🔹حتی اگه #رسولاللهصلیاللهعلیهوآله برای فرد گناهکار هفتاد بار از خداوند درخواست بخشش کنه خداوند نمیخشه؟!؟
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍زمانی که حرم حضرت زینب سلام الله علیها به محاصره ی داعش درآمد و کم کم زینبیه داشت سقوط میکرد،
بلافاصله به آقای سیستانی خبر دادن که هیچ جور نمیتونیم جلوی تکفیری هارو بگیریم چکار کنیم؟
🔺آقای سیستانی گفتند دیگه کار از دست ما خارج هستش. از حضرت عباس علیه السلام کمک بگیرید.
برید پرچم از گنبد حضرت عباس بردارید و به حرم حضرت زینب سلام الله علیها برسونید.
پرچم که رسید به حرم
پشت بام در تیر رس تکفیری ها بود..
🔺۵ نفر داوطلب شدن تا پرچم حرم حضرت عباس علیه السلام روی گنبد نصب کنند.
۴ نفر شهید شدن و در اخر ابوتراب و یک رزمنده دیگه موفق شدن پرچم به بالای گنبد برسونن و رجز خوانی کنند.
خاطرات رزمنده ها رو که نشون میداد خیلی زیبا بود...
🔺میگفتن وقتی پرچم بالا رفت، انگار تیرهای ما دیگه هدایت میشد به سمت دشمن تیری هدر نمیرفت انگار.
تند تند دشمن عقب نشینی میکرد...
سفارش میکنم حتما این مستند ببینید
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستانضربالمثلها
🔹ضرب المثل ارزن عثمانی، خروس ایرانی
✍در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید :
لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.
🔻نادرشاه دستور میدهد
دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند.
در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید :
برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
🔻این ضربالمثل زمانی به کار می رود که؛
کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد.
و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب باش اموات نفرینت نکنه !
منتظر بودن اموات در شب جمعه
اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج بحق حضرتزینبکبریسلاماللهعلیها🤲🏻
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
#داستانک
✍روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد.
پسر آن مرد در مجلس حضور داشت و می شنید.
پسربسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده ها را برای پدر گفت.
🔺پدر از جا بلند شد و رفت و بعد از کمی وقت برگشت.
زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن.
🔺پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کرد و از او تشکر کرد.
مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیرم.
چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
🔺پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت
آیا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
🚨عاقلان را اشارتی کافیست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستان
📌هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند.
✍دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت. درسهایش زیاد بود.
پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس میخواند روزی سرش را انداخته بود
پایین و توی فکر بود راه میرفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازهها خورد و به زمین افتاد.
🔺ضربه شدید بود. دنیا جلو چشمهایش تاریک شد. کمی که به خودش آمد
صاحب مغازه را دید و گفت :
مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشتهای ؟
مغازه دار قاه قاه خندید و گفت :
مگر کوری، چشمت نمیبیند ؟
🔺حواست کجا بود. دانشجو گفت :
سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز.
صاحب مغازه سینهاش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید.
حالا کسی نشدهای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم .
🔺دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت.
دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او میآیند.
آنها نظامی بودند. سوارها با اسبهایشان پیش آمدند یکی از آنها با صدای بلند گفت :
🔺آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟
زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت :
از آن طرفتر بروید. مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت :
خرابش میکنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است.
🔺من از دستتان شکایت میکنم .
نظامی گفت : برو شکایت کن ،
یادت نمیآید ؟
چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده، سایبانم را خراب کنند.
حالا من برای خودم کسی شدهام و دستور میدهم سایبان مغازهات را خراب کنند .
🔺مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند .
از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیدهای بدهد،
میگویند ؛
هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande