🚨#بینیازیازطبیب
✍امام علی علیه السلام در سفارشی به فرزند خود امام مجتبی علیه السلام فرمودند:
فرزندم! آیا چهار نکته به تو نیاموزم که با رعایت آنها از طبیب بی نیاز شوی؟
عرض کرد:
چرا، ای امیر مؤمنان.
حضرت فرمودند:
❶تا گرسنه نشده ای غذا نخور
❷تا اشتها داری از غذا دست بکش
❸غذا را خوب بجو
❹قبل از خوابیدن قضای حاجت کن
🚨اگر این نکات را رعایت کنی، از طبیب بی نیاز می شوی.
📚"خصال، صفحه ۲۲۹"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍یکی از پادشاهان طلخکی داشت
که به کثرت عقل و دانش معروف بود.
شبی پادشاه در سر شام صحبت از این موضوع می کند که می خواهم بدانم که در این شهر کدام طبقه مردم جمعیتشان از همه بیشتر است.
وزرا، درباریان و شاهزادگان هر کدام اسم یک طبقه و یک صنف را می برند و ادعا می کنند که این طبقه و این دسته تعداد افرادشان از افراد سایر طبقات بیشتر و زیادتر است.
🔹طلخک دربار می گوید :
هیچ کدامتان درست نگفتید. تعداد اطبا در این شهر از همه بیشتر است! شاه می خندد و ادعای او را تکذیب کرده و می گوید:
طبق اطلاعی که دارم ما فقط در تمام شهر چهار نفر طبیب داریم.
طلخک در آن زمان هیچ حرفی نمی زند، اما روز بعد در حالی که سر و صورت خود را با دستمالی پوشانده بود به دربار می آید،
🔺اولین کسی که به او برخورد می کند خود پادشاه بود که سوال نمود:
ترا چه شده است؟ گفت: دندانم درد می کند.
شاه گفت: قدری سبوس جو با زرده ی تخم مرغ خمیر کن و بر روی دندانت بگذار فورا ساکت می شود!
بعد از شاه، وزرا ودرباریان هر کدام دستورالعملی به طلخک می دهند و نسخه ای برایش تجویز می کنند.
🔺یکی سوخته تریاک، دیگری ضماد خشخاش را ،یکی دیگر آرد باقلا و...
طلخک اسامی تمامی این افراد با دستوراتی
که داده بودند را در کتابچه خود ثبت می کند و وقت ناهار به حضور شاه آمده و می گوید:
دیشب فرمودید چهار نفر طبیب بیشتر در این شهر یافت نمی شود
🔺من امروز ظرف دو ساعت اسامی قریب به دویست نفر از اطبا را با آدرس و نسخه هایی که داده اند در این کتابچه ثبت نموده ام ملاحظه بفرمایید.
شاه کتابچه را از دست طلخک گرفت و اول اسم خود را خواند و گفت :
حق به جانب تو است!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌸
🔹#داستانمهرمادر
✍در زمان حضرت موسی علیهالسلام
پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود.
پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
🔻به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت:
خدایا! ای خالق هستی!
من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد،
تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
🔻ندا آمد: ای موسی!
مهر مادر را میبینی؟
با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#شناختامیرالمؤمنین از ضربت خوردن تا شهادت
✍رژه گارودی فیلسوف فرانسوی میگوید:
دختر دانشجوی فرانسوی نزد من آمدو گفت:
نکتهای که توجه مرا جلب کرده آن است که شما همواره از یک شخص مسلمان به نام علی سخن میگویید.
این علی کیست و چرا در شما این اندازه تاثیر گذاردهاست؟
🔻گارودی میگوید:علی(ع) در حال نماز و در سجده،مورد اصابت ضربۀ شمشیر قرار گرفت و آن ضربه تا اعماق جمجمهاش نفوذ کرد،یعنی به مغزش رسید.
اما تنها یک روز پس از آن حادثه،علی (ع) در حالیکه در بستر مرگ افتاده بود و ضربۀ کشنده تا ژرفای مغزش نفوذ کرده بود،
🔻آخرین وصیت خود را به فرزند ارشد خود، امام حسن(ع) گفت و این وصیت یکی از برترین مفاهیمی است که بشریت در سراسر تاریخ خود شنیدهاست.
دختر دانشجو پرسید:مگر در وصیت خود چه گفت؟ علی(ع) در بستر مرگ به فرزندش امام حسن (ع) فرمود:
🔻فرزندم! با اسیرت (ابن ملجم)مهربان باش
به خاطر حقی که بر تو دارم، از تو میخواهم که بر اسیرت رحم کنی و با او نیکوکار و دلسوز باشی.
از آنچه خود میخوری به او بده و از آنچه مینوشی به او بنوشان.
دست و پای او را با غل و زنجیر نبند
و اگر من جان دادم، تنها با زدن یک ضربه او را قصاص کن. مبادا او را بسوزانی یا مثله کنی.
🔻اگر من زنده بمانم، بر من سزاوارتر است که از او در گذرم و خود میدانم که با او چه کنم.
شما دو تن را به تقوای الهی سفارش میکنم. یاور ستمدیدگان و دشمن ستمگران باشید.
گارودی میافزاید: من همچنان بخشهایی از وصیت حضرت علی را برای شاگردم بازگو میکردم،و دخترک دانشجوی فرانسوی میشنید و اشکهایش را پاک میکرد.
کانال داستانهای آموزنده
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨#درسعلینصیریانبهپیروانقرآن
✍در دوره دبیرستان معلمی داشتیم که ارمنی بود و زبان انگلیسی تدریس میکرد
ولی گاهی زمانی به مدرسه می رسید که دانش آموزان سر صف بودند و یکی از دانش آموزان مشغول تلاوت قرآن بود.
آقای بغوثیان به احترام قرآن، پشت درِ اصلی مدرسه میایستاد و صبر میکرد تا پس از پایان قرائت وارد مدرسه شود.
🔺ولی برخی معلمان مسلمان،
سرشان را پایین انداخته و وارد دفتر مدرسه میشدند.
اگر زنده است، خدا به توفیقات آقای بغوثیان بیافزاید و اگر دستش از دنیا کوتاه شده، خدا رحمت خود را شامل حالش کند.
چندی پیش فیلمی کوتاه از استاد پیشکسوت سینما و تئاتر علی نصیریان دیدم که قرار بود در مراسمی برای تجلیل از هنرمندان و مفاخر گیلان حضور یابد
🔺ولی زمانی به مراسم رسید که برنامه
با تلاوت قرآن آغاز شده بود و قاری نیز با صدا و لحنی زیبا مشغول تلاوت آیه نور بود.
او نیز به احترام کلام خدا صبر کرد تا تلاوت قاری به پایان برسد ولی یکی از حاضران به عنوان میزبان مراسم به نصیریان و هیات همراه اصرار کرد که وارد مراسم شوند.
که آقای نصیریان به احترام قرآن و نظم جلسه ایستاد و صبر کرد تا پس از پایان تلاوت قرآن وارد مجلس شود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ🌸
▫️#تلخیمرگ
✍حضرت یحیی پسر زکریا از پیامبران
عصر حضرت عیسی (ع) بود، با عیسی (ع) دوستی و انس داشت،
یحیی از دنیا رفت، پس از مدتی عیسی (ع) بالای قبر او آمد، از خدا خواست او را زنده کند.
دعایش به استجابت رسید،
و یحیی زنده شد و از میان قبر بیرون آمد،
و به عیسی (ع) گفت :
از من چه می خواهی؟
🔺عیسی (ع) فرمود :
می خواهم با من همانگونه که در دنیا مأنوس بودی اکنون نیز مأنوس باشی و با من انس بگیری.
یحیی گفت :
«هنوز داغی و تلخی مرگ، در وجودم از بین نرفته است، و تو می خواهی مرا دوباره به دنیا برگردانی و در نتیجه بار دیگر مرا گرفتار تلخی و داغی مرگ کنی؟»
آنگاه او عیسی (ع) را رها کرد و به قبر خود بازگشت.
📚داستان دوستان جلد 5 نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#برویدآدمانتخابکنید‼️
✍یک روز وقتی که مدرّس از مجلس
به خانه بازمیگشت، عدّهای از مردم به در منزل مدرّس ریخته با سر و صدای زیاد گفتند:
آقا! این چه لایحهای بود که امروز تصویب شد؟ خلاف مصلحت است.
🔺مدرّس پاسخ داد :
اگر بیست رأس اسب و الاغ و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آنها بپرسند که ناهار چه میخورید، جواب چه میدهند؟
همه گفتند: جو!
مدرّس گفت : آن یک نفر هم ناچار است سکوت کند. این وکلایی که شما انتخاب کردهاید، شعورشان همین است.
بروید آدم انتخاب کنید.
📚منبع : كتاب حاضر جوابيهای شهيد مدرس
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#چراتیمورلنگ؟!
✍حاکم سیستان از تیمور خواست تا در سرکوب دشمنانش به او کمک کند.
وقتی خیال حاکم از دشمنانش آسوده شد،
به تیمور خیانت کرد و گروهی از نیروهایش را سراغ او فرستاد و میان آنان جنگ سختی در گرفت.
🔺این جنگ تاریکترین نقطه زندگی نظامی تیمور و تلخترین خاطره او را رقم زد.
در همین جنگ بود که پاشنه پای راستش مجروح شد. پس از آن نمیتوانست درست راه برود و میلنگید.
همین جراحت باعث شد که او را تیمور لنگ بنامند. غربیها هم تیمور را به عنوان تامرلین میشناسند یعنی تیمور لنگ.
🔺هم کتف راستش مجروح شد و هم دو انگشت آخر دست راست را از دست داد.
خلاصه از قسمت راست بدن ناکار شد.
📚منبع تیمور؛ مهدی فراهانی منفرد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌸
✍یکی از تکان دهنده ترین جمله هایی که در فرهنگ بشری گفته شده، جمله زیر از #امیرالمومنینعلیعلیهالسلام در یکی از دعاهاي نهج البلاغه است.
🤲اللّهُمّ اجعَلْ نَفسي أوَّلَ كريمَةٍ تَنتَزِعُها مِن كرائمي ، و أوَّلَ وَديعَةٍ تَرتَجِعُها مَن وَدائعِ نِعَمِكَ عِندي
🤲خدايا! جان مرا نخستين شى ء ارزشمندى قرار ده كه از من مى گيرى و اولين وديعه اى از ودايع نعمت هايت قرار ده كه به من باز مى گردانى .
💢 "خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری"
📛یعنی نکند قبل از اینکه جانم را بگیری،
❌#شرفم،
❌#انسانيتم،
❌#عدالتم، و....
گرفته شده باشد و تبدیل به یک تفاله ای شده باشم که تو جانم را می گیری.
💠و این همان جمله معروف آیت الله بهجت (ره) است که می گوید:
⚠️«ما آمده ایم تا زندگی کنیم و قیمت و ارزش پیدا کنیم؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم».🌹
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🐜#مورچهنَربودیاماده
✍شیخ احمـد جامی بر بالای منبر گفت: مردم هرچه می خواهید از من سوال کنید.
زنی از میان جمعیت فریاد زد ای مـرد ادعا ی بیهـوده نکن، خداوند رسـوایت خواهـد کرد.
هیچ کس جز علی علیه السلام نمی تواند بگوید که پاسخ تمام سؤالات را میداند
🔻شیخ گفت اگر سؤال داری بپرس.
زن سـوال کرد مورچه ای که بر سر راه سلیمان نبی آمد نر بود یا ماده؟
شیخ گفت سؤال دیگر نداشتی!؟
این دیگر چه سؤالی است؟
من که نبودم ببینم نر بوده یا ماده.
زن گفت نیاز نبود که آنجا باشی،
🔻اگر کمی با قـرآن آشنا بودی می دانستی. درسوره نمل آمده است که قالت نمله مشخص می شـود مورچه ماده بوده
مردم هم به جهل شیخ و زیرکی زن خندیدند. شیخ با عصبانیت گفت:
ای زن با اجازه شوهـرت در اینجا هستی یا بدون اجازه؟ اگر با اجازه آمـده ای که خدا شوهرت را لعن کند و اگر بی اجازه آمدهای، خدا خودت را لعن کند
🔻زن پرسید :
ای شیخ بگو بدانیم آیا آن زن با اجازه پیامبر به جنگ امام زمان خود، علی علیه السلام رفته بود و یا بدون اجـازه؟
شیخ بیچـاره نتوانست جواب گوید.
📚 الغدیر، علامه امینی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌏در سال 1996 دو هواپیمای بوئینگ 747 در فرودگاه دهلی نو با هم برخورد کردند.
✍مضحک ترین چیز در مورد این فاجعه این است که این فاجعه فقط به این دلیل اتفاق افتاده است که خلبانان خطوط
هوایی عربستان و قزاقستان نمی توانند
به زبان انگلیسی ارتباط برقرار کنند.
هر دو پرواز یک مسیر، اما در جهت های مختلف را دنبال کردند و خلبانان نتوانستند مقاصد خود را به موقع برای یکدیگر توضیح دهند.
▪️تصادف این دو هواپیما به قیمت جان 349 مسافر و خدمه هواپیما تمام شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستانضربالمثلها
🚦خدا شری بدهد كه خیر ما در آن باشد:
📌مورد استفاده:
به افراد طمعكاری گفته میشود كه به هر طریقی دنبال سود بیشتری هستند.
✍روزگاری، مردی در شهری قاضی بود.
این مرد تمام سعی و تلاشش را میكرد كه با عدل و داد به قضاوت بپردازد و حقی را ناحق نكند.
این همه عدالت به كام عدهای از ثروتمندان و زورگویان شهر كه قبلاً به واسطه ثروت و نفوذشان از زیر بار قانون فرار میكردند خوش نمیآمد.
یك روز یكی از ثروتمندان شهر كه كینهی بدی هم از این قاضی در دل داشت، تصمیم گرفت یك شب وقتی قاضی خواب است به او حمله كند و او را در خواب بكشد.
🔻یكی از زورگویان شهر هم كه در دادگاه توسط این قاضی به دزدی محكوم شده بود، تصمیم گرفته بود به خانهی قاضی برود و گاوش را بدزدد.
قاضی كه از تصمیمات آنها خبر نداشت آن روز هم مثل همیشه وقتی كارش تمام شد، به طرف خانهاش رفت اول وارد طویله شد.
آب و علوفهی تازه برای گاوش ریخت.
بعد موقع اذان مغرب شد به مسجد رفت نمازش را خواند و بعد به خانه برگشت.
🔻قاضی پیش زن و فرزندش بود تا اینكه شامش را خورد و كم كم آماده شد برای خوابیدن.
در كوچه آن دو نفر منتظر بودند تا قاضی و خانوادهاش بخوابند و آنها نقشههای خود را عملی كنند.
یكی میخواست قاضی را با خنجری كه داشت تكه تكه كُند و مرد دیگری میخواست گاو قاضی را كه همهی دارایی او بود بدزدد.
این دو مرد كه یكدیگر را میشناختند در كوچه یكدیگر را دیدند مرد زورگو از دیگری پرسید:
🔻اینجا چه كار میكنی؟ مرد ثروتمند گفت: آمدهام تا قاضی را بكُشم. خیلی مرا اذیت كرده!
تو اینجا چه كار میكنی و مرد زورگو پاسخ داد مگر مرا كم اذیت كرده آمدهام تا گاوش را بدزدم.
بین این دو نفر سكوت عمیقی حكم فرما شد هركدام از آنها با خود فكر میكردند كه اگر آن یكی كارش را زودتر انجام بدهد، میتواند كار فرد دیگر را خراب كند.
اگر گاو زودتر دزدیده شود، ممكن است
🔻سروصدایی ایجاد كند و قاضی از خواب بیدار شود و اگر قاضی را زودتر بكشند ممكن است همه بیدار شوند دیگر نشود به طرف طویله رفت و گاو را دزدید.
با این فكر مرد زورگو رو كرد به مرد ثروتمند و گفت: ای رفیق! تو میخواهی قاضی را بكشی!
بگذار من اول گاوش را بدزدم بعد تو قاضی را بكش.
ثروتمند گفت: زرنگی؟ اگر موقع دزدیدن گاو حیوان سروصدا كند و همه را بیدار كند چی؟ تو صبر كن من قاضی را میكشم بعد تو برو گاوش را بدزد.
🔻زورگو كه خیلی هم قلدر بود گفت:
تو مگر حرف حساب سرت نمیشود میگم نمیشه اول من میرم گاوش را برمی دارم بعد تو برو و او را بكش.
ثروتمند كه خیلی هم عصبانی بود، خنجرش را از غلاف كشید و گفت: تو حرف حساب سرت نمیشود.
من اول قاضی را میكشم و الا ممكن است با این خنجر تو را بكشم. و كم كم دعوا و سروصدای مرد زورگو و مرد ثروتمند بالا گرفت.
🔻قاضی و خانوادهاش در كمال آرامش خوابیده بودند كه از صدای دادوبیدادی كه از كوچه میآمد از خواب بیدار شدند.
قاضی چراغی روشن كرد تا ببیند بیرون چه خبر است. زورگو كه متوجه روشن شدن چراغی در خانه شد فهمید قاضی بیدار شده،
فریاد زد قاضی بیا كه این مرد میخواست تو را بكشد. مرد ثروتمند كه اوضاع را اینگونه دید برای اینكه از خود دفاع كرده باشد فریاد زد قاضی بیدار شو كه این مرد آمده تا گاوت را بدزدد.
🔻همسایههای قاضی با شنیدن این سروصداها به كوچه آمدند تا ببینند در كوچه چه اتفاقی افتاده.
هركدام از همسایهها برای اینكه از خطرات احتمالی جلوگیری كنند، چوب و چماقی با خود آورده بودند.
مرد ثروتمند و زورگو كه متوجه شدند بدجور آبروی خودشان را بردهاند، خواستند از مهلكهای كه خودشان برای خودشان ساخته بودند فرار كنند، ولی مردم راه را از هر طرف بر آنها بستند و آنها گیر افتادند.
🔻فردای آن روز آن دو مرد را به محكمه آوردند تا قاضی حكمی برای مجازات آنها صادر كند.
قاضی گفت: دعوا همیشه بد بوده و كار درستی محسوب نمیشود ولی این دعوای شما به قیمت زنده ماندن من تمام شد.
در دعوای شما خیر و نیكی برای من بود.
اگر شما دیشب دعوا نمیكردید من دیشب به قتل رسیده بودم و گاوم كه كل دارایی من است به سرقت رفته بود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande