eitaa logo
داستانهای آموزنده
15هزار دنبال‌کننده
411 عکس
131 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✍حتما تاحالا از ضرب المثل « ماست مالی کردن » استفاده کردید.❗️ اما میدونید از کجا اومده❓ 🔸زمان عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود مهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه‌آهن جنوب تهران وارد شوند، از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه‌های مجاور خط آهن را سفید کنند. 🔹در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور می‌دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود، دیوارها را سفید کنند، برای همین مقدار زیادی ماست خریدند و دیوارها را ماستمالی کردند 😐 ✍از آن روز ماستمالی کردن به معنی «هم‌آوردن سروته‌کار به شکل ظاهری» رایج شد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت : می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان و مقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود. همسرش که چغندر دوست داشت، گفت: برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد و گفت: 🔹نه! پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است. بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه، آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی را نداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد و دستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. 🔸مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت: چغندر تا پیاز، شکر خدا!! پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت: شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! 🔹شاه از این حرف مرد خندید و کیسه‌ای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! و از آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🔹 🔸 ✍هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا: «پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد.» از باب مثال می گویند: «فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم.» یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی‌گردد. 🔹اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است. به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید. انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم نمی‌دهند. 🔸مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود. مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی‌شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی‌رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود. 🔹فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍می گویند شخصی از راهی می گذشت. دید دو نفر گدا، سر یک کوچه جلوی دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود. آن شخص نزدیک شد و از یکی از آن ها سؤال کرد: «چرا با یکدیگر مشاجره و بگو مگو می کنید؟» 🔸یکی از گداها جواب داد: «چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم، این گدا جلوی مرا گرفته و می گوید: من اول باید بروم. بگو مگوی ما برای همین است». آن شخص تا این حرف را از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت: 🔹«گدا به گدا، رحمت به خدا.» یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد؛ پس رحمت به خدا که به هر دوی آن ها رزق و روزی می رساند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📕 🎩 ✍حکایت کرده‌اند که روزی مرد بی‌آزاری در خانه نشسته بود که داروغه شهر به سراغش می آید و او را متهم می کند که از یک مسافر غریب هزار سکه گرفته و به او پس نداده است. مرد با تعجب اظهار کرد که از این اتفاق بی خبر است و این موضوع صحت ندارد. داروغه هم که حرف او را قبول نمی کرد، گفت برای روشن شدن حقیقت باید تا دو روز دیگر به محکمه بیاید. 🔸همسر مرد که او را در حالت ترس و اضطراب دید، به او گفت اگر تو بی گناهی، چرا مضطرب شده ای، از قدیم گفته اند آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.؟ مرد جواب داد می دانم. ولی من که تابحال به محکمه نرفته ام می دانم زبانم آنجا بند می آید و گناهکار شناخته می شوم. 🔹همسرش هم که زن باهوشی بود راهکاری را به مرد یاد داد؛ راهکار زن این بود : کلاهت را روبروی خودت قرار بده و همچنانکه به کلاه حرف می زنی، فکر کلاهت همان قاضی است و با وی راحت باش 🔸مرد خطاب به کلاه می گوید آقای قاضی وقتی این مرد من را نمی شناسد و اسم من را هم نمی داند، چگونه ممکن است این پول را به من داده باشد، این کار عملی شد و مرد با درایت همسر ,از گرفتاری رهایی یافت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍در زمان گذشته قیمت دقیق طلا مشخص نبود، در نتیجه هر زرگری قیمتی را بر روی جنس خود می گذاشت. معمولا دو یا چند زرگر با یکدیگر توافق ناجوانمردانه ای می کردند، تا مشتری های بیچاره را تا حد ممکن سر کیسه کنند، به این رفتار "جنگ زرگری "گفته می شد. 🔸وقتی مشتری از همه جا بی خبر، به دکان زرگری می رسید، زرگر قیمت متاع خود را چند برابر مقدار واقعی می گفت و از طرفی در حین گفتگو به زرگری دیگر که با او از قبل توافق کرده بود، پیغام می رساند، زرگر دوم به بهانه ای خودش را به دکان زرگر اول می رساند و با صدای بلند و قیافه حق به جانب داد می زد : 🔹"ای نابکار، مگر تو مسلمان نیستی! دین و ایمان نداری! این چه قیمتی است که می گویی؟ "زرگر اولی هم در جواب با پرخاش می گفت : "ای دغل باز، من تو را خوب می شناسم، می خواهی جنس کم عیارت را آب کنی. "زرگر دوم با عصبانیت بیشتر می گفت : "جنس من کم عیار است!؟! 🔸بیا سنگ محک بزنیم ببینم چقدر عیارش بالاست".... باری مشتری بیچاره در انتها خام زرگر دوم می شد و به دکان او می رفت و جنسی را چند برابر قیمت واقعی می خرید و در ضمن گمان می کرد، سود کرده است. در انتها دو زرگر سود بدست آمده را با یکدیگر تقسیم می کردند. 🔸اصطلاح" جنگ زرگری "کنایه از جنگی غیر واقعی است، که دو طرف دعوا فقط برای فریفتن دیگران وانمود می کنند، با هم دشمن هستند، ولی در واقع با هم رفیق و همراه هستند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔹 🔘 فکر نان کن که خربزه آب است ✍در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي، از گل آماده شده خشت مي زدند. 🔘يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم. پولمان فقط به خريدن نان مي رسد. بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . 🔘"دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود. 🔘وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت. ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود. ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد. با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . 🔘تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت. 🔘در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . 🔘او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ،چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن. 🔘"مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي در کنار اوست. در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت:" پس خربزه دلت را برد؟ 🔘حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد. خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند. 🔘از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و در مقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 🔹خرش از پل گذشت: ✍در زمان های قدیم در دروه قاجار، پیرمردی در روستایی در کنار رودخانه زندگی می کرد، او نسبت به افراد دیگر روستا ثروتمندتر بود. این پیرمرد یک آسیاب داشت که گندم آسیاب می کرد، یک گاو، ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت و وضعیت و روزگار خوبی را سپری می کرد روزی یک دزد برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه آن پیرمرد رسید￸، در حالی که چند شتر و چند کیسه طلا دزدیده بود، و پیرمرد نمی دانست که آن مرد دزد می باشد 🔹دزد به پیرمرد گفت : من می خواهم از رودخانه عبور کنم، اگر بتوانی یک پل بر روی رودخانه درست کنی من یک کیسه طلا به تو می دهم. پیرمرد با شنیدن این حرف وسوسه شد و به این فکر کرد که می تواند با آن سکه ها خانه ای در شهر بخرد و مانند افراد ثروتمند دیگر به خوبی زندگی کند، بنابراین قبول کرد تا پلی بر روی رودخانه درست کند 🔸پیرمرد شروع به ساختن پل کرد، او برای ساختن پل درختان خرمای خود را برید تا ستون های پل را با آن بسازد. او هر روز تا آخر شب مشغول درست کردن پل بود. یک روز پیرمرد با خودش گفت من که می خواهم به شهر بروم پس به کلبه، آسیاب و حیواناتم نیازی ندارم، پس هر روز یکی از حیوانات را می کشت و برای خودش و دزد غذاهای خوب و خوشمزه تهیه می کرد. 🔹همچنین چوب های آسیاب و کلبه را برای درست کردن پل به کار می برد. بعد از گذشت یک هفته پیرمرد پل را ساخت، اما دیگر نه کلبه ای داشت و نه آسیابی، حتی حیوانات خود را برای غذا کشته بود و دیگر حیوانی نیز نداشت. سپس به دزد گفت می توانی از پل رد شوی و به آن طرف رودخانه بروی.￸ 🔸دزد به پیرمرد گفت من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند￸ پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸ 🔹دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸￸، پیرمرد هم حرف دزد را قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد . وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند، وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن!￸ 🔸پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می رفت￸ فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، منم تنهای تنها ماندم و کاملا فقیر شدم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 🔹 ✍در زمان جنگ های اولیه ایران و عثمانی، دولت عثمانی از توپ خاصی استفاده می کرد که نام آن "قمپز "بود. 🔹این توپ را معمولا با مقدار زیادی باروت و کهنه پارچه پر می کردند، به هنگام شلیک تنها صدای مهیبی ایجاد می کرد، بدون آنکه اثر تخریبی داشته باشد. 🔸همین صدای بلند باعث تضعیف روحیه و ایجاد رعب بین سپاه ایران می شد، در نتیجه در اوایل با همین حیله ساده دولت عثمانی به پیروزی های قابل توجهی دست یافت. 🔹بعدها ایرانی ها متوجه این حیله جنگی شدند و وقتی صدای این توپ می آمد، می گفتند : نترسید، چیزی نیست " قمپز در کردن ". 🔸از آن به بعد این اصطلاح میان مردم رایج شد که فلانی "قمپز در کرده"، یعنی شخص مورد نظر از خودش بیش از اندازه تعریف می کند و به تمام کار هایش شاخه و برگ دروغی می دهد، در حالی که در واقعیت هیچ کار مهمی انجام نداده است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 🔹 ✍روزي فقيري به در خانه مردي ثروتمند مي‌رود تا پولي را به عنوان صدقه از او بخواهد. هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگيري دارد که چرا فلان چيز کم ارزش را دور ريختيد و مال من را اين طور هدر داديد؟! 🔹مرد فقير که اين را مي‌شنود قصد رفتن مي‌کند و با خود مي‌گويد وقتي صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضاي خانواده‌اش اين طور دعوا مي‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيري ببخشد؟! از قضا در همان زمان در خانه باز مي‌شود و مرد ثروتمند از خانه بيرون مي‌زند و فقير را جلوي خانه مي‌بيند. از او مي‌پرسد اينجا چه مي‌کند؟ 🔹مرد فقير هم مي‌گويد کمک مي‌خواسته اما ديگر نمي‌خواهد و شرح ماجرا مي‌کند. مرد غني با شنيدن حرف‌هاي او، لبخندي مي‌زند، دست در جيب مي‌کند مقداري پول به او مي‌بخشد، و مي گويد: 🔸، از آن زمان اين ضرب المثل را در مورد افرادي به کار مي برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست، اما در زمان مناسب هم بي حساب و کتاب مال خود را مي‌بخشند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 🔹 ! ✍در سال های بسیار دور برای روشن کردن آتش، کبریت یا وسیله ای دیگر در اختیار نبود به همین منظور در یک مکان، آتشی همواره روشن بود تا مردم بتوانند از آن آتش برداشته و اجاق خانه های خود را روشن کنند. وظیفه آوردن آتش از آتشکده بر عهده فرزندان خانواده بود به همین دلیل خانواده ای که فرزند نداشت اجاقش خاموش یا به عبارتی کور بود. ریشه ضرب المثل ایرانی “فلانی اجاقش کور است” از همین است، به همین دلیل یکی از آرزوهای شیرین برای هر خانواده این جمله بود : " اجاقت سبز باد 🌱🌱💚🍃🍃 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande