📝#داستان_مهدوی #علامهحلی
✍بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
🔹علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند،
گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
🔸مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت :
مي خواهم امشب مهمان شما باشم
🔹علامه حلي گفت :
بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و ان شاء الله فردا در خدمتم
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
✍کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
📚منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر]
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍#شیخ_مرتضی_انصاری مادرش را بر روی شانه می گذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را بشویند و مجدد بر روی شانه می گذاشت و به منزل می آورد.
🔹مردم از او می پرسیدند :
در منزل قاطر یا الاغی نداری که او را روی آن بگذاری؟
فرمود: دارم.
نمی دانید از وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار به ظاهر سنگین چه گره هایی برایم باز شد.
🔸وقتی مادر ایشان از دنیا رفت، به پهنای صورت گریه می کرد.
چون سن و سالی از مادرش گذشته بود از گریه ی سختِ او اشکال کردند.
در جواب فرمود:
🔸گریه ام برای این است که از امروز به بعد، به چه شخصی خدمت کنم که خدا این همه گره هایم را باز کند؟
مگر در عالم از مادر، سنگین وزن تر برای رسیدن به خدا داریم؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸#بِسْماللهِالْرَّحْمنِالْرَّحیم
✍شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روی زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طوری مردم به آرامش زندگی می کردند که شخصی را برای قضاوت بین آنها تعیین کرده بود، از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچکس برای رفع خصومت به دارالقضا نیامد.
روزی به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمی گیرم زیرا در این یک سال حکومتی نکرده ام پادشاه گفت ترا برای این کار منصوب کرده ایم کسی مراجعه کند یا نکند.
🔹پس از یک سال دو نفر پیش قاضی آمدند یکی گفت من از این مرد زمینی خریده ام در داخل زمینش گنجی پیدا شده اینک هر چه به او می گویم گنج را تصرف کن چون زمین تنها از تو خریده ام قبول نمی کند.
فروشنده گفت من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است.
🔸قاضی پس از تجسس فهمید یکی از این دو نفر دختری دارد و دیگری پسری دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد.
📚روضة الصفا احوال هود (ع)
داستانها و پندها ج 2 داستان 78
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🚨#کودککودن_یا_نابغهدوران!
✍روزی ادیسون از مدرسه به خانه بازگشت و یاد داشتی به مادرش داد و گفت : این را آموزگارم داد. گفت فقط مادرت بخواند.
🔸مادر در حالی که اشک در چشمان داشت، برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
🔹سال ها گذشت مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگ ترین مخترع قرن بود، در گنجه خانه خاطراتش را مرور می کرد.
برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را درآورده و خواند.
🔸نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم .
ادیسون ساعت ها گریست.
▫️و در خاطراتش نوشت :
✍توماس آلوا ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
💥#دزدِجوانمردی!
✍اسب سواری، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت.
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
🔸مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم، و با اسب گریخت!
🔹اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب،
داد زد :
تو، تنها اسب را نبردی، #جوانمردی را هم بردی!
🔸اسب مال تو، اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت :
🔹هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی، زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند!
📚«برگرفته از گلستان سعدی»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🚨#پیرزن_و_طوفانحوادث
✍در زمان حضرت نوح علیهالسلام پیرزنی بود که با چند فرزند یتیمش در کلبهای که ته درهای قرار داشت زندگی میکرد.
حضرت نوح علیهالسلام هر وقت از کار ساختن کشتی خسته میشد به کنار کلبه آن پیرزن میآمد و با او گفتگو میکرد.
🔹وقتی قرار شد طوفان بیاید نوح علیهالسلام به او وعده داد که هنگام طوفان او را خبر کرده و به کشتی سوار میکند.
وقتی طوفان آب آغاز شد، نوح علیهالسلام آن پیرزن را از خاطر برد.
چون آب همهجا را گرفت نوح علیهالسلام به یاد پیرزن افتاد و تأسف خورد که چرا او را فراموش کرده است.
🔸هنگامیکه طوفان آب فرو نشست نوح علیهالسلام دید.
در نقطهای دور دست سبزه زاری وجود دارد. نزدیک رفت و با تعجب مشاهده کرد خانه همان پیرزن است و هیچ آسیبی به او و فرزندانش نرسیده است.
از پیرزن پرسید : آب وقتی همهجا را گرفت تو متوجه نشدی؟
🔹پیرزن گفت: یک بار میخواستم نان بپزم دیدم ته تنورم کمی نمناک است که از آثار آب بود.
عارف بالله حاج محمد اسماعیل دولابی بعد نقل این قصه میفرمود:
🔸کسی که با خدا باشد طوفان حوادث به او زیان نمیرساند؛ حتی وجود آنها را هم احساس نمیکند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍استادی میگفت :
صبحها که دکمه های لباسم را می بندم,
به این فکر میکنم که
چه کسی آنها را باز خواهد کرد؟
خودم یا مرده شور؟!
دنیا همین قدر غیر قابل پیش بینی است..
🔹به آنهائى که دوستشان دارید,
بی بهانه بگوئيد :"دوستت دارم."
بگوئيد : در این دنیای شلوغ,
سنجاقشان کرده اید به دلتان.
بگوئيد : گاهی فرصت با هم بودنمان
کوتاهتر از عمر شکوفه هاست.
🔸بگوئيد :
بودن ها را قدر بدانيم،
نبودن ها همين نزديكى است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#جوانی
✍بازرگانى در زمان #انوشیروان مى زیست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال ها، او که در مملکت انوشیروان غریب بود، تصمیم به بازگشت به دیار خویش گرفت،
ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگویى کردند که فلان بازرگان، از برکت تو و سرزمین تو، چنین مال و منال به هم رسانده است
🔹و اگر او برود، دیگر بازرگانان هم روش او را در پیش مى گیرند و اندک اندک رونق دیار تو، هیچ مى شود.
انوشیروان هم رأى آنها را پسندید و بازرگان را احضار کرد و گفت که اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال.
بازرگان گفت:
🔸«آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست.
اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم.
انوشیروان گفت:
اى شیخ! در این شهر چه آورده اى که باز نتوانم داد؟
🔹گفت :
اى مَلِک! جوانى آورده بودم و این مال بدو کسب کرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گیر.
انوشیروان از این جواب لطیف متحیّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #شکستندل_و_اجابتدعا
✍علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
🔹آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛
آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
🔸به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد.
علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
🔹علی نقی در گونی را باز كرد، 11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد.
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت :
«ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
✍خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ خشم امیرالمومنین (ع) از مردان بی غیرت...
✍عصر خلافت امیر مؤمنان علی(ع) بود، به آن حضرت گزارش رسید:
که در مسیر راه ها بعضی از مردان و زنان رعایت حریم عفت را نمی کنند،
بسیار ناراحت شد.
مردم کوفه را جمع کرد، فرمود:
«نبّئت انّ نسائکم یدافعن الرّجال فی الطّریق، اما تستحیون؟ لعن اللّه من لایغار؛
✨✨✨
به من خبر رسیده که زنان شما در مسیر راه ها به مردان تنه می زنند،
آیا حیاء نمی کنید،
خداوند لعنت کند کسی را که غیرت نمی ورزد.»
📚وسائل الشیعه، ج ۱۴، ص ۱۷۴
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande