فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️🎥 آدمها در حال تغییرند.... ولی آخه چقدر؟؟!!😳😔
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹#داستان_آموزنده
🔆بشر قوى تر است
✍هنگاميكه نمرود نتوانست با آتشيكه افروخت #ابراهيم_خليل عليه السلام را بيازارد و خود را در مقابل او عاجز ديد خداوند ملكى را بصورت بشر بسوى او فرستاد كه او را نصيحت كند.
ملك پيش نمرود آمد و گفت خوبست بعد از اين همه ستم كه بر ابراهيم روا داشتى و او را از وطن آواره كردى و در ميان آتش بدنش را افكندى
🔹اكنون ديگر رو بسوى خداى آسمان و زمين آورى و دست از ستم و فساد بردارى زيرا خداوند را لشگرى فراوان است و ميتواند با ضعفترين مخلوقات خود ترا با لشگرت در يك آن هلاك كند.
نمرود گفت در روى زمين كسى را بقدر من لشگر نيست و قدرتش از من فزونتر نباشد. اگر خداى آسمان را لشگرى هست بگو فراهم نمايد تا با آنها جنگ كنيم.
🔸فرشته گفت تو لشگر خويش را آماده كن تا لشگر آسمان بيايد. نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه ميتوانست لشگر تهيه كند آماده نمود و در ميان بيابانى وسيع با آن لشگر انبوه جاى گرفت.
آن جمعيت فراوان در مقابل حضرت ابراهيم عليه السلام صف كشيدند نمرود به ابراهيم از روى تمسخر گفت لشگر تو كجا است ؟
🔹ابراهيم جواب داد در همين ساعت خداوند خواهد فرستاد.
ناگاه فضاى بيابان را پشه هاى فراوانى فرا گرفتند و بر سر لشگريان نمرود حمله كردند.
هجوم اين لشگر ضعيف قدرت سپاه قوى نمرود را در هم شكست و آنها را به فرار وادار نمود و مقدارى از آن پشه ها بسر و صورت نمرود حمله كردند.
🔸نمرود بسيار نگران شد و بخانه برگشت باز همان ملك آمد و گفت ديدى لشگر آسمان را كه بيك آن لشگر ترا درهم شكستند با اينكه از همه موجودات ضعيفترند اكنون ايمان بياور و از خداوند بترس والا ترا هلاك خواهد كرد.
نمرود باين سخنان گوش نداد. خداوند امر كرد به پشه ايكه از همه كوچكتر بود.
🔹روز اول لب پائين او را گزيد و در اثر آن گزش لب او ورم كرد و بزرگ شد و درد بسيارى كشيد.
بار ديگر آمد لب بالايش را گزيد بهمان طريق تورم حاصل شد و بسيار ناراحت گرديد.
عاقبت همان پشه ماءمور شد كه از راه دماغ به مغز سرش وارد شود و او را آزار دهد بعد از ورود پشه نمرود بسر درد شديدى مبتلا شد.
🔸هرگاه با چيز سنگينى بر سر خود ميزد پشه از كار دست ميكشيد و نمرود مختصرى از سر درد راحت ميگرديد.
از اينرو كسانيكه در موقع ورود به پيشگاه او برايش سجده ميكردند.
بهترين عمل آنها بعد از اين پيش آمد آن بود كه با چكش مخصوصى در وقت ورود قبل از هر كار بر سر او بزنند تا پشه دست از آزار او بردارد.
🔹مقربترين اشخاص آنكس بود كه از محكم زدن كوبه و چكش هراس نكند بالاخره با همين عذاب رخت از جهان بربست و نتيجه كفر و عناد خويش را مقدار مختصرى دريافت .
📚داستانها و پندها (جلد اول)، مصطفی زمانی وجدانی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
💯#عبرتیشگفتانگیز #از_گردشروزگار
✍در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود #برزانتکریتی سپرده بود.
یکی از دستگیر شدگان این حزب، میاده زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
🔹میاده نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای برزان تکریتی برادر صدام مینویسد، و از او در خواست میکند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
برزان قبول نکرد و در جواب نامهی میاده نوشت:
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ....
🔸میاده که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
خانم میاده در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
🔹رضیه زنِ زندانبان، با اشارهی رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد!!!
آقای برزان برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم میاده و جنینش را جویا شد و گزارش خواست.
رییس زندان نیز در گزارش نوشت:
جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد ...
🔸رئیس و پزشک زندان و رضیه زنِ زندانبان، با هم، همقسم شدند که همدیگر را به #برزانتکریتی نفروشند و توافق کردند که #رضیه نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد.
از آن پس، همه نوزاد را ولید میخواندند.
سالها گذشت و ولید بزرگ شد.
🔹برادر خانم میاده (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی دربارهی خواهرزادهاش ولید از رضیه زنِ زندانبان دریافت کرده بود.
او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش میاده را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که رضیه داده بود او را یافت.
🔸ولید قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
رضیه مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم.
این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود.
خانم رضیه با خواهش از مسوولین، ولید را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند.
🔹ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان برزان تکریتی برادر ناتنی صدام بود.
از قضای الهی، ولید پسر خانم میاده، مسئول مستقیم سلول برزان تکریتی شد و همانجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را برای برزان تعریف کرد و گفت :
🔸حال آن فرزند من هستم!.
آقای برزان با شنیدن این داستان از زبان ولید ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ...
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ برزان ، ولید به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود طناب دار را بر گردن برزان انداخت.
🔸بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند.
یقیناً روزگار به گردنکِشان و ظالمان مهلت میدهد تا شاید برگردند،
ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران و دیکتاتورها وجود نخواهد داشت.
📚برگرفته از نوشتههای پاریسولا لامپوس معشوقهی صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق.
آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل
چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است
صائب تبریزی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#نتیجهحرصبردنیا
✍بعضیا فکر می کنن اگه به مرحلهای از دنیا رسیدن دیگه دست از طلب دنیا بر میدارن و در مسیر خدا حرکت می کنن،
در حالی که خاصیت دنیا این هست که هر چی دنبالش بریم بیشتر گرفتارش میشویم.
🔸و یه زمان چشم باز می کنیم می بینیم که در دنیا غرق شدیم ، و راه برگشتی هم نداریم...
و به جایی خواهیم رسید که با عشق به دنیا خواهیم مرد !
پس بیایید از همین الان حرص به دنیا رو از دلهامون جدا کنیم که فردا دیر است...
🔹حضرت امام باقر (ع) میفرمایند : شخصی که حريص بر دنياست،
مانند كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر ابريشم بر خود می پيچيد، راه خروجش دورتر و بستهتر می گردد تا اينكه بميرد .
🔸مَثَلُ الحَريصِ عَلَی الدنيا مَثَل دُودَةِ القَزّ ، كُلَّما اِزادادَت مِنَ القَزِّ علی نَفسِها لَفّاً ، كان أَبعَدَ لها من الخروج حتی تَموت.
📚 الكافي ، ج ۲ ، ص ۳۱۶
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#حکایت_خواندنی
✍امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند :
دو مرد وارد مسجد شدند، یکی از آنها عابد بود و دیگری گنهکار
وقتی که از مسجد بیرون آمدند مرد گنهکار، مؤمن راستین بیرون آمد ولی مرد عابد، فاسق و گنهکار ...
🔹از این رو وقتی که عابد وقتی وارد مسجد شد، به عبادت خود می بالید و در اندیشه خود به عبادتش مغرور بود،
ولی گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش گناهانش از خدا بود.
🔸خداوند به حضرت داود (ع) خطاب کرد:
قالَ اللّه ُ عَزَّوَجَلَّ لِداوود عليه السلام: يا داوود! بَشِّرِ الْمُذنِبينَ وَ أَنْذِرِ الصِّدّيقينَ.
گناهکاران را مژده بده و درستکاران راستگو را بترسان.
🔹حضرت داود (ع) عرض کرد:
چگونه گناهکاران را مژده بدهم و درستکاران را بترسانم؟
خداوند فرمود :
به گناهکاران مژده بده که من پذیرای توبه و بخشنده گناه هستم و درستکاران را بترسان که به اعمال خود، مغرور و خودبین نشوند.
🔸زیرا بنده ای نیست که او را به پای حسابرسی بکشم، مگر اینکه بر اثر ناخالصی های عبادتش به هلاکت بیفتد
📚#اصول_کافی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💯#پاداش_یک_گواهی
✍حضرت یوسف علیه السلام در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت.
جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد.
🔹گفت : یوسف! این جوان را میشناسی؟
یوسف(ع) گفت: نه!
جبرئیل گفت :
این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.
🔸حضرت یوسف(ع) گفت:
عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند.
دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباسهای پر بها و فاخر بر وی پوشاندند
و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند.
🔹حضرت جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم میکنی؟
جبرئیل گفت :
تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد.
حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟!
📚پندهای جاویدان، ص٢٢٠
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #زبیدخاتون_و_بهلول
✍هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
🔹جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد.
🔸همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت :
بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند،
گفت : آن را می فروشی؟!
🔹بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت :
🔸این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
🔹زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
🔸یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت :
این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
🔹صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت :
یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
🔸بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
🔹بهلول گفت :
زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
💥#شیطانکجاست؟
✍واقعا شيطان را در شهر نمیبينی؟
او اينجاست و بیداد میکنه اما ما نمیبینیم.
لابهلای كمفروشیهای بقال محل،
توی فحشهای ركيک همسایه به همسایه،
🔹روی روسری بادبرده دختركان شهر،
روی ساپورتهای بدننما،
و مردانی که خودشان را مثل زن آرایش میکنند.
تو واقعا صدای خندههايش را نمیشنوی؟
🔸لای موسيقیهای تند ماشينها،
توی دعواهای بیانتهای پدر و پسر،
توی بیاحترامی به پدر و مادر،
بين جيغهای پيرزن مالباخته!
تو واقعا جولان دادنش را ميان زمين و آسمان نمیبينی؟
🔹نمیبينی دنيا را چقدر قشنگ رنگآميزی كرده و بیآنكه من و تو بدونیم "جاهليت مدرن" را برايمان سوغات آورده است؟
توی وجود من و تو چقدر شک و شبهه انداخته است؟
توی رختخواب گرم و نرمت موقع نماز صبح؟
🔸زمان پنهان كردن اسكناسهايت وقت ديدن صندوق صدقات؟
نفوذش را نمیبینی؟
موقع باز كردن سايتهای ناجور اينترنت،
میان تغییر لب و بینی و چهره انسانها و دست بردن در کار خدا.
🔹او همين جاست. هرجا كه حق نباشد، هرجا كه از یاد خدا غافل باشیم.
چقدر به شيطان نخ میدهيم!؟
📖ای مردم از گامهای شیطان پیروی نکنید، همانا او برای شما دشمنی آشکار است. (بقره:168)
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸#حضرت_علی(ع)فرمودند :
✍زندگی کردن با مردم اين دنيا همچون دويدن در گله اسب است ...
تا میتازی، با تو میتازند.
زمين که خوردی، آنهايی که جلوتر بودند،
🔹هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند
و آنهايی که عقب بودند، به داغ روزهايی که میتاختی تو را لگدمال خواهند کرد!
🔸در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر میشوند
و غافلاند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیکتر میشوند ...
📚منبع : نهجالبلاغه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#قاپ_کسی_را_دزدیدن!
✍در مواردی به کار میرود که کسی را به لطایفالحیل تحت تاثیر قرار دهند و آنچنان نظر مساعدش را به خود جلب کنند که:
هر چه از او بخواهند بکند و هرحرفی به او بگویند باور نماید و مخصوصا در مورد دوم بیشتر موقع استعمال دارد.
🔹قاپ به معنی استخوانی خرد در پاچه گوسفند و غیره آمده که با آن قاپ بازی میکنند.
قاپ بازی به این ترتیب است که مقداری قاپ معمولی را در وسط دایرهای به شکل افقی میچینند.
هر یک از بازیکنان یک شاهقاپ در میان دو انگشت دست دارند و در خارج دایره و پشت سر هم با شاهقاپها به قاپهای وسط دایره میزنند.
🔸هر کس توانست قاپهای بیشتری را بزند و از دایره خارج کند برنده شناخته میشود.
شاهقاپ بزرگتر از قاپهای معمولی است و برای آنکه سنگین باشد معمولا قسمت مقعر و فرورفته آن را که جیک میگویند با سرب پر میکنند و یا به طور کلی آنرا سوراخ کرده درونش را سرب میریزند تا به علت ثقل و سنگینی بتواند قاپها را از وسط دایره خارج کند.
🔹این عمل را بار زدن قاپ و آن قاپ را قاپ پر یا قاپ بارزده میگویند.
پیداست هرکس قاپش از نظر سنگینی خوشدستتر و آمادهتر باشد در بازی موفقتر است
در بازیهای دیگر هم بعضیها با قاپهای مخصوص خودشان که قبلا آن را پر کردهاند بازی میکنند تا هر نقشی را که بخواهند بر زمین بنشیند.
🔸این قاپها در نزد اهل فن خیلی قیمت دارد و اگراین قاپها دزدیده شود سارق و رباینده آن هر چه از صاحب قاپ بخواهد ناچار است تمکین کند تا قاپش را پس بگیرد.
اصطلاح قاپ کسی را دزدیدن اشاره به این موضوع دارد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#حکایت
📝داستان آیت الله شفتی و سگ گرسنه
✍ یکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود.
حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد،.
🔹گاهی از شدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت.
روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند،
وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت.
🔸در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت.
حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت:
اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است،
🔹زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند.
🔸از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن.
من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد.
🔹و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد،
دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند.
تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم.
📚منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت
عباسعلی کامرانیان
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚#لسان_الغيب
✍روایتی هست که میگوید :
خواجه شمسالدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد.
که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات.
در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد.
🔹تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد. من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!"
100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند
عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند.
🔸در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.
او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
🔹شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است.
شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز به راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد.
🔸اما شاخ نبات ممانعت کرد.
خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش
او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم
🔹اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش،
خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت:
هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟
گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند :
باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت : حس میکنم قرآن را از برم؛
🔸و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت!
تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسانالغیب و حافظ را به او داد.
لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود.
🔹تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ...
حافظ او را نخواست و گفت :
زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد...
تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande