🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚#لسان_الغيب
✍روایتی هست که میگوید :
خواجه شمسالدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد.
که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات.
در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد.
🔹تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد. من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!"
100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند
عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند.
🔸در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.
او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
🔹شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است.
شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز به راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد.
🔸اما شاخ نبات ممانعت کرد.
خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش
او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم
🔹اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش،
خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت:
هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟
گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند :
باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت : حس میکنم قرآن را از برم؛
🔸و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت!
تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسانالغیب و حافظ را به او داد.
لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود.
🔹تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ...
حافظ او را نخواست و گفت :
زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد...
تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#گاندیقشنگمیگه :
اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای
کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن.
کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم.
✍#ناپلئونمیگوید:
دنیا پر از تباهی است،
نه به خاطر وجود آدمهای بد،
بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب.
✍#گرگهمیشهگرگمیزاید
گوسفند همیشه گوسفند.
تنها فقط انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
🚨وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم:
مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه،
نه آگاهشون!!!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💚 #لقمانحکیمگوید:
✍🏻روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبرسر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم،
•• شگفت زده شدم ••
✍🏻خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم :
در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #هماهنگی_دل_با_زبان
✍حضرت لقمان كه معاصر حضرت داوود بود ، در ابتداي كارش بنده يكي از مماليك بني اسرائيل بود .
روزي مالكش آن جناب رابه ذبح گوسفندي امر فرمود و گفت :
🔹بهترين اعضايش را برايم بياور.
لقمان گوسفندي كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد.
پس از چند روز ديگر خواجه اش گفت : گوسفندي ذبح كن و بدترين اجزايش را بياور.
🔹لقمان گوسفند كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد.
خواجه گفت : به حسب ظاهر اين دو نقيض يكديگرند ! !
🔸لقمان فرمود :
اگر دل و زبان با يكديگر موافقت كنند بهترين اعضاء هستند ،
🔹اگر مخالفت كنند بدترين اجزاست.
خواجه را از اين سخن پسنديده افتاد و او را از بندگي آزاد كرد.
📚طرائق الحقائق ج 1 ص 336
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز
👈#قسمت_اول
📚کلینى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلواتالله علیه روایت کرده است که:
✍پادشاهى در میان بنىاسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحهاى داشت که از اولاد پیغمبران بود.
🔹و پادشاه شخصى را مىخواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که :
مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم.
قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت :
🔸من زن خود را تنها نمىتوانم گذاشت. قاضى بسیار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذیرفت و گفت:
اى برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو به جای من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم.
🔹قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.
پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن مىآمد و از حوایج آن سؤال مىنمود و به کارهاى او اقدام مىنمود.
و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد.
🔸قاضى سوگند خورد که :
اگر قبول نمىکنى من به پادشاه مىگویم که این زن زنا کرده است.
گفت: آنچه مىخواهى بکن؛ من این کار را قبول نخواهم کرد.
قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است.
🔹پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت :
پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مىکنى مىگذرانم، و الا تو را سنگسار مىکنم. گفت: من اجابت تو نمىکنم؛ آنچه خواهى بکن.
🔸قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد.
تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود.
چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مىرفت و خود را مىکشید تا به دیرى رسید که در آنجا راهبی مىبود.
🔹بر در آن دیر خوابید تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت.
دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد. و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزند نداشت، و مالى زیاد داشت.
🔸پس دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التیام یافت و فرزند خود را به او داد که تربیت کند. و آن دیرانى غلامى داشت که او را خدمت مىکرد.
آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمىشوى جهد در کشتن تو مىکنم.
🔹گفت: آنچه خواهى بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود.
گاه خداوند بندگانش را به سخت ترین آزمونها می آزماید و خوشا به حال کسی که صبر پیشه میکند و خشم خدا را به رضایت مردم نمیفروشد.
پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت:
🔸این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. دیرانى به نزد زن آمد و گفت:
چرا چنین کردى؟ مىدانى که من به تو چه نیکی ها کردم؟
زن قصه خود را بازگفت. دیرانى گفت که: دیگر نفس من راضى نمىشود که تو در این دیر باشى.
🔹بیرون رو. و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن، و خدا کارساز توست.
آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید. دید مردى را بر دار کشیدهاند و هنوز زنده است.
🔸از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مىکشند و تا ادا نکند او را فرو نمىآرند.
پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد.
🔹مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مىروى در خدمت تو مىآیم.
پس همراه بیامدند تا به کنار دریا رسیدند. در کنار دریا کشتی ها بود و جمعى بودند که مىخواستند بر آن کشتی ها سوار شوند.
مرد به آن زن گفت که: تو در اینجا توقف نما تا من بروم و براى اهل این کشتی ها به مزد کار کنم و طعامى بگیرم و به نزد تو آورم.
🔸پس آن مرد به نزد اهل آن کشتی ها آمد و گفت : در این کشتى شما چه متاع هست؟
گفتند : انواع متاع ها و جواهر. و این کشتى دیگر خالى است که ما خود سوار مىشویم.
گفت : قیمت این متاع هاى شما چند مىشود؟
🔹گفتند: بسیار مىشود؛ حسابش را نمىدانیم. گفت: من یک چیزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند:
چه چیز است؟ گفت: کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیدهاید.
گفتند : به ما بفروش.
🔸گفت: مىفروشم به شرط آن که یکى از شما برود و او را ببیند و براى شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند. و زر به من بدهید تا من بروم. آخر او را تصرف کنید.
✍ادامه دارد...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز
👈#قسمت_دوم
✍ایشان قبول کردند و کسى فرستاند و خبر آورد که چنین کنیزى هرگز ندیدهام.
آن زن را به دههزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت.
و چون او برفت و ناپیدا شد، ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخیز و بیا به کشتى.
🔸گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خریدیم.
گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمىآیى، تو را به زور مىبریم.
آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه در کشتى دیگر در آمدند و کشتی ها را روان کردند.
🔹چون به میان دریا رسیدند خدا بادى فرستاد و کشتى ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاع ها نجات یافت و باد او را به جزیرهاى برد.
از کشتى فرود آمد و کشتى را بست و بر گرد آن جزیره برآمد، دید مکان خوشى است و آبها و درختان میوهدار دارد.
🔸با خود گفت که: در این جزیره مىباشم و از این آب و میوه ها مىخورم و عبادت الهى مىکنم تا مرگ در رسد.
هر گاه بنده ای با جدیت میخواهد به سمت کمال برود شیطان و نیروهایش بسیج میشوند اگر نتواند شخص مورد نظر را بفریبد اطرافیان او را میفریبد تا او را ابه گناه بیندازند.
🔹پس خدا وحى فرمود به پیغمبرى از پیغمبران بنىاسرائیل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزیره بندهاى از بندگان من هست.
باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او سؤال کنید که از گناهان شما در گذرد تا من گناهان شما را بیامرزم.
🔸چون پیغمبر آن پیغام را به آن پادشاه رسانید پادشاه با اهل مملکتش همه به سوى آن جزیره رفتند و در آنجا همان زن را دیدند.
پس پادشاه به نزد او رفت و گفت:
این قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کردهام که او را سنگسار کنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود.
🔹مىترسم که به سبب آن، حرامى کرده باشم. مىخواهم که براى من استغفار نمایى. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین.
پس شوهرش آمد و او را نمىشناخت و گفت:
من زنى داشتم در نهایت فضل و صلاح. و از شهر بیرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود کردم.
🔸چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کردیم. و مىترسم که در حق آن زن تقصیر کرده باشم. از خدا بطلب که مرا بیامرزد.
زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. و او را در پهلوى پادشاه نشاند.
🔹پس قاضى پیش آمد و گفت که :
برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم. قبول نکرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم. از براى من استغفار کن. زن گفت: خدا تو را بیامرزد.
پس رو به شوهرش کرد که: بشنو. پس راهب آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت:
🔸در شب آن زن را بیرون کردم و مىترسم که درندهاى او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من.
گفت: خدا تو را بیامرزد. بنشین.پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد. زن به راهب گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بیامرزد.
🔹پس آن مرد دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد. زن گفت که: خدا تو را نیامرزد. چون او بىسبب در برابر نیکى بدى کرده بود.
پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنیدى همه قصه من بود.
و مرا دیگر احتیاجى به شوهر نیست.
🔸مىخواهم که این کشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در این جزیره بگذارى که عبادت خدا کنم. مىبینى که از دست مردان چه کشیدهام.
پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند.
📚منبع : عینالحیات مؤلف : علامه، ملا محمد باقر مجلسى رحمة الله
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐶ضرب المثل بوق سگ🐶🐶
🐶#فیلم_ضرب_المثل_بوق_سگ☝️
🔹اصطلاح "بوق سگ" چیست؟ اینکه گفته می شود از صبح تا بوق سگ سر کارم!!
✍در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان آنان را با درهای بزرگ می بستند.
و تمامی دکانها نیز به همین طریق قفل می شدند.
از آنجا که همیشه احتمال خطر میرفت، نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند. به دلیل اینکه نمی توانستند تمامی بازار را کنترل کنند ،
🔹سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به دیگری رحم نمی کردند.
پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که از شاخ قوچ بود، با فاصله زمان معینی می دمیدند .
بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد.
🔸دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده و به مشتریان خود میگفتند :
دیر وقت است و بوق سگ را نواختند. از آن زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته !
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستان_کوتاه
✍به همسرم گفتم :
همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!
او گفت : علتش را نمیدانم، این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.
🔹چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت : خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.
🔸طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را میزده،
او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت:
در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!
🚨ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️#خالصکردنعملفقطبخاطرخدا
✍نقل است که :
مرحوم شیخ سبزواری رضوان الله علیه برای عیادت بیماری می رفت و عده ای هم با او بودند.
نزدیک منزل بیمار که رسید، برگشت و نرفت. اطرافیان پرسیدند:
🔹آقا چرا تا این جا آمدید و حالا بر می گردید؟
آقا جواب داد :
خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند، از من خوشش خواهد آمد و می گوید که سبزواری، چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت من بیمار آمده است!
🔸چون داخل نیتم ناخالصی خوش آمدن خلق خدا پیش آمده،حالا برمی گردم
تا هنگامی که اخلاص اولیه را بیابم و این بار تنها برای رضای خدا به عیادت بیمار بیایم....
📕داستان های عارفانه، اثر عباس عزیزی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺#چشمانتظاریوالدینپسازمرگ
✍آیت الله سیدعبدالله جعفری(ره) ، از شاگردان علامه طباطبایی(ره)، با وجود کهولت سنی که داشتند برنامه شان این بود که :
🔹هر هفته یک روز را کنار قبر مادرشان می روند و روز دیگر را در کنار قبر پدرشان حاضر می شدند.
🔸در یکی از روزهای سرد زمستانی به ایشان عرض کردم :
هوا خیلی سرد است و ممکن است بیماریتان تشدید شود، اگر صلاح می دانید امروز از رفتن به قبرستان منصرف شوید.
🔹فرمودند:...این را بدانید که انتظار پدر و مادر از فرزندانشان پس از فوتشان بیشتر از حال حیاتشان می باشد که آن ها به زیارت و دیدارشان بروند».
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🚨#پندگرفتنحتىاز_راهزن(فضیل بن عیاض )
✍فضیل بن عیاض، پیش از آن که با شنیدن آیه اى از آیات قرآن توبه کند راهزن بود.
وى در بیابان مرو خیمه زده بود و پلاسى پوشیده و کلاه پشمین بر سر و تسبیح در گردن افکنده و یاران بسیار داشت، همه دزد و راهزن.
🔸هر مال و جنس دزدیده شده اى که نزد او مى بردند، میان دوستان راهزن تقسیم مى کرد و بخشى هم خود برمى داشت.
روزى کاروانى بزرگ مى آمد، در مسیر حرکتش آواز دزد شنید.
ثروتمندى در میان کاروان، پولى قابل توجه داشت. برگرفت و گفت در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند.
🔹به بیابان رفت، خیمه اى دید در آن پلاس پوشى نشسته، پول به او سپرد.
فضیل گفت در خیمه رو و در گوشه اى بگذار،
خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت.
چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروان را به دزدى تصرف کرده بودند.
🔸آن مرد قصد خیمه پلاس پوش کرد.
چون آنجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مى کردند.
گفت آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم.
خواست باز گردد، فضیل او را بدید و آواز داد که بیا.
🔹چون نزد فضیل آمد، فضیل گفت چه کار دارى؟
گفت جهت امانت آمده ام.
گفت همان جا که نهاده اى بردار.
برفت و برداشت.
یاران فضیل را گفتند ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى دهى.
🔸فضیل گفت او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مى برم.
من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد.
📚منابع:
1. تذکرة الاولیا، فریدالدین عطار نیشابوری
2. زیبایی های اخلاق، حسین انصاریان، صفحه 266
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#توبهفضیلعیاض
✍فضیل بن عیاض در اوایل، راهزن بود و در همان اوقات، نسبت به یکی از زنان علاقمند شده بود. وی شبی از شب ها برای آنکه به وصال آن زن برسد.
از دیواری بالا رفت تا به منزل او برود، ناگاه آواز گوینده ای را شنید که این آیه را تلاوت می نمود:
🔹أَلَمۡ يَأۡنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن تَخۡشَعَ قُلُوبُهُمۡ لِذِكۡرِ ٱللَّهِ(1)
آیا وقت آن نرسیده است آنان که ایمان آورده اند، قلب هایشان از برای یاد خدا نرم شود.
همین که فضیل این آیه را شنید، با خود گفت: وقت آن شده که دل آهنین من، چون موم، از آتش توبه نرم گردد.
🔸او همان شب، سر به بیابان نهاد و بعد از طی مسافتی، به کاروان سرایی رسید که جماعتی از کاروانیان در آنجا پیاده شده و به استراحت می پرداختند. نیمه شب، کاروانیان برخاستند و گفتند: برخیزند تا روانه شویم.
یکی از آنها گفت: توقف کنید تا روز شود؛ زیرا که فضیل در راه است.
🔹فضیل از شنیدن این حرف، ناراحت شد و به آنها گفت:
جوانمردان! فضیل، اکنون در مقابل شماست، از ناحیه او، خاطر جمع باشید و حرکت کنید.
رسم فضیل این بود که هر مالی را که می دزدید، نام صاحبانش را در طوماری ثبت می نمود، بنابراین صاحبان اموال را طلبید و به هر نحو بود، رضایت آنان را به دست را آورد.
🔸یک یهودی که فضیل از او مال زیادی دزدیده بود باقی ماند. آن یهودی در شام زندگی می کرد.
بنابراین فضیل به شام رفت و یهودی را پیدا کرد و جریان توبه خود را به او گفت و از او حلالیت طلبید.
یهودی به فضیل گفت:
🔹من سوگند خورده ام تا مال خود را نستانم، رضایت ندهم، و اکنون که مالی در دست نداری، باید به خانه من بیایی و از پولی که من در زیر بساط دارم برداشته و به من بدهی، تا سوگند خود را نشکسته باشم و تو هم به مراد خود که رضایتمندی من است برسی.
مرد یهودی فضیل را به خانه خود برد.
🔸آنگاه فضیل دست به زیر تشک وی برد و مرتب زر برداشته و به یهودی داد؛ تا هنگامی که ذمه خود را بری نمود.
مرد یهودی پس از مشاهده این جریان مسلمان شد و گفت :
آیا می دانی که چرا مسلمان شدم! فضیل گفت: خیر!
🔹مرد یهود گفت:
در کتاب آسمانی تورات خوانده بودم هر کس از امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، به راستی توبه کند، خاک برای او به خواست خداوند عالم، مبدل به طلا گردد.
چون در زیر بساط من به غیر از خاک چیزی نبود، می خواستم تو را امتحان کنم و از این راه، حقانیت اسلام را هم بشناسم؛
💯به همین دلیل چون چنین دیدم، مسلمان شدم
📚1) حدید آیه 16.
کشکول طبسی، ص 37 - 36
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🚨#دستبالایدستبسیاراست
✍متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد.
به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟!
-چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود.
🔸اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد.
پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت.
متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند.
🔹از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست،
شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید.
بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد.
🔸حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد.
حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود.
امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند.
آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر.
🔹امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد.
سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند.
🔸گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند.
متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:
ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم.
واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید.
🔹وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت.
خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.
📚بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#داستانی_از_شاهعباس
✍شاه عباس از وزیر خود پرسید:
"امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟"
وزیر گفت :
"الحمدالله به گونه ای است كه تمام پینه دوزان توانستند به زیارت كعبه روند!"
🔹شاه عباس گفت :
"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست كفاشان به مكه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند كفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند،
🔸بررسی كن و علت آن را پیدا نما تا كار را اصلاح كنیم"!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸داستان عجیب شیخ عباس قمی و پدرش
🔹مرحوم شیخ عباس قمى نویسنده کتاب مفاتیح الجنان در خاطرات خود برای پسرش آورده است که:
✍وقتى کتاب منازل الاخره را نوشته و به چاپ رساندم، در قم شخصى بود به نام «عبدالرزاق مسأله گو» که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه احکام شرعی را برای مردم مى گفت.
🔹مرحوم پدرم «کربلائى محمد رضا» از علاقه مندان منبر شیخ عبدالرزاق بود به حدى که هر روز در مجلس او حاضر مى شد و شیخ هم بعد از مسأله گفتن،
کتاب منازل الاخرٍه مرا مى گشود و از آن براى شنوندگان و حاضران از روایات و احادیث آن مى خواند.
🔸روزى پدرم به خانه آمد و مرا صدا زد و گفت شیخ عباس!
کاش مثل عبدالرزاقِ مسئله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و از این کتاب که او براى ما مى خواند، تو هم مى خواندى.
🔹چند بار خواستم بگویم پدرجان!
این کتاب از آثار و تألیفات من است اما هر بار خوددارى کردم و چیزى نگفتم
و فقط عرض کردم دعا بفرمائید خداوند توفیقى مرحمت نماید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💫#کریستفکلمبوسفرمعروفش
✍وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکهی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد.
🔹درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کردهای هیچ کار مهمی نیست.
ما نیز همه میدانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمیگردی.
🔸ملکهی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت:
این را بر قاعده بنشان..!
او نتوانست. تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد.
🔹گفتند: تو خودت اگر میتوانی این کار را بکن!
کریستف ته تخممرغ را بر سطح میز کوبید، تهِ آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد.
همگی زدند زیر خنده که ما هم این را میدانستیم.
🔸گفت : آری شاید میدانستید اما انجام ندادید، من میدانستم و عمل کردم.
انجام دادن چیزی که میدانیم احتیاج به شهامتی دارد که هر کسی توان انجامش را ندارد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💥#مکافاتعمل
🔹یک داستان یک پند
✍در راسته بازار پالاندوزان، جوانی پالان میدوخت و در زمان فراغتش با حرکت سریع دست، مگس را در کف دستش شکار میکرد بعد به آرامی دست خود را میگشود و یک بال مگس را میکَند و در زمین رهایش میکرد و میخندید، این کار تفریح او شده بود.
🔸بعد از پنج سال صبحی از خواب بیدار شد در حالی که دست راستش کلاً فلج و بیحس در کنارش افتاده بود و تا آخر عمر فلج زندگی کرد.
در واقعیت دیگری، جوانی انگشتان دستش به ارّهی آهنگری گرفتار و قطع شد. بعدها خودش میگفت :
🔹روزی تُن ماهی را با انبر باز کردم و خوردم. قدری گوشت داخل آن بود پیش گربهای انداختم که کنار دستم التماس میکرد.
گفتم: من زحمت کشیدم، کار کردم و این تُن ماهی را خریدم و خوردم،
🔸پس درب قوطی تُن ماهی را به جای خود برگرداندم و کمی باز گذاشتم. گربه مجبور شد دست خود داخل قوطی کنسرو کند و دستش گیر کرد و از مغازهی من دور شد.
🔹روزی که انگشتان من قطع شد، یقین کردم که قوطی کنسرو هم پنجه گربه را قطع کرده بود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستانک
✍در دانشگاهی در کانادا مد شده بود دخترها وقتی میرفتند تو دستشویی، بعد از آرایش کردن، آیینه را می بوسیدند تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بماند.
مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود.به دانشجویان تذکر هم داده شده بود اما فایدهای نداشت.
🔸موضوع را با رییس دانشگاه در میان میگذارند. فردای آن روز، رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع میکند جلوی در دستشویی و میگوید:
کسانی که که این کار را میکنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت میکنند.
حالا برای اینکه شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چقدر سخت است، مستخدم یک بار جلوی شما سعی میکند جای رژ لب روی آیینه را پاک کند.
🔹مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال را فرو کرد توی آب توالت و بعد که دستمال خیس شد شروع کرد به پاک کردن آیینه.
از آن به بعد در دانشگاه دیگر هیچ کس آیینهها رو نبوسید!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#حکایت ✏
✍آورده اند که ، وقتی حاج میرزا آقاسی در عراق زندگی می کرد، از طرف حاکمان عثمانی بغداد، که سنی مذهب بودند،
حکم شد که ایرانیان مقیم عراق باید این کشور را ترک کرده و به کشور خود باز گردند و امامان خود را نیز با خود ببرند .
🔸ایرانیان عراق وحشت کردند و از آنجاییکه توان مقابله با دولت را نداشتند، برای چاره جویی به نزد حاجی آمدند،
حاجی در پاسخ آنها گفت :
هیچ وحشت نکنید، عده ای از شما بیل و کلنگ بردارند و به بقعه ی شیخ عبدالقار گیلانی بروند و وانمود کنند که، مشغول خراب کردن آن هستید.
🔹هر کس از ایشان پرسید، چه می کنید؟؟
بگویند حکم حاکم است، که ایرانیان هرچه دارند با خود بردارند و به ایران بازگردند.
شیخ عبدالقادر هم از ماست.
باید ذکر کرد که عبدالقادر از علمای سنی مذهب قرن پنج و شش هجری و مورد توجه و احترام سنیان بغداد بود.
🔸در نتیجه حاکم عثمانی با شنیدن اقدام ایرانیان، از ترس ناآرامی های پس از خرابی بقعه ی عبدالقادر، حکم قبلی خود را کان لم یکن اعلام کرد.
و این چنین حاجی با یک ترفند ساده بدون آنکه خون از دماغ کسی جاری شود حق را به حقدار رساند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️#گناه_جاریه_چیست ؟
✍گناه جاریه گناهـی است که حتی با مــرگ فــرد هـم این گناه تمـام نـمیشود و به هر میـزان که باعث گمـراه شدن افراد دیگر شود به کارنــامه اعمـال او ایـن گنــاه اضافه میشود.
🔸گناهی که با اشتـراک گذاری شمـا منتشـر میشود و منتشـر میشود و منتشـر میشود و در صحـرای قیامت با انبوهـی از گنـاهان مواجـه خواهی شد که حتی فکرش را هم نمیکردی.
🔹آیا این ها گناهان من است؟
من که اصلا این اشخاص را نمیشناسم !
چرا من مسئول گناهشان هستم و
در آن شریکم؟
مطمئن باشیــد شما با نشر یک عکس حدیث دروغ، تصویر ترانه های مبتذل و...دعوت به کارهای منکر و...یا فیلم یا آهنگ در این گنــاه شرکت خواهی کرد.
🔸پستهای سیاسی دروغ و آنچه به صحت آن مطمئن نیستی و برای خوشایند و خنده دیگران ارسال میکنی...
چه بسیار کسانی که به وسیله شما با آن گناه آشنا شوند و آن را منتشر کنند با هر نشر ،گناهی به گردن شماست..
#احتیاط_کنیم
🔹مبادا کارنامه اعمال ما پر شود از گناهان جــــاریه که تا قیامت جریان دارند.
و حتی پس از مرگ ما هم دفتر ثبت این گناهان بسته نخواهد شد.
پاک کن آنچه را که روز حساب بر علیه تو شهادت میدهد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌼🍂🌸
✍بعد از اینکه رئیس جمهور شدم، از محافظانم خواستم در شهر قدم بزنیم.
بعد از پیادهروی برای صرف ناهار به رستوران رفتیم.
در یکی از رستورانهای مرکزی نشسته بودیم، پس از کمی انتظار، گارسون با منوهای ما ظاهر شد.
🔹در این لحظه متوجه شدم که روی میزی که دقیقاً روبروی ما بود، یک مرد تنها منتظر پذیرایی بود. به یکی از محافظانم گفتم :
برو از این مرد بخواه که به ما ملحق شود. محافظ رفت و دعوت مرا ابلاغ کرد، مرد بلند شد و بشقابش را برداشت و کنارم نشست.
🔸در حین غذا خوردن دستهایش مدام میلرزید و سرش را از خوردن غذا بلند نمیکرد. وقتی کارمان تمام شد بدون اینکه حتی به من نگاه کند برایم دست تکان داد، برایش دستی تکان دادم و رفت!
یکی از محافظانم گفت : مادیبا، این مرد باید خیلی مریض باشد، دستانش در حین غذا خوردن مدام میلرزید.
🔹به او گفتم : اصلا!❗️
علت لرزش او متفاوت است. آنها با تعجب به من نگاه کردند، «این مرد نگهبان زندانی بود که من در آن محبوس بودم.
اغلب بعد از شکنجههایی که به من میشد، فریاد میزدم و آب میخواستم و او میآمد تا مرا تحقیر کند.
به من میخندید و به جای آب دادن، روی سرم ادرار میکرد.- بیمار نبود، ترسیده بود و میلرزید،
🔸شاید میترسید که حالا که رئیس جمهور آفریقای جنوبی هستم او را به زندان بفرستم و همان کاری را که با من کرد انجام دهم و او را شکنجه و تحقیر کنم.
اما این رفتار جزء شخصیت و اخلاق من نیست.
✍#نلسون_ماندلا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹#پس_برو_به_جهنم
✍صدراعظم آقا محمدخان قاجار در مدت صدارتش تمام خویشان و اقوام خود را به حکم فرمایی شهرها گمارد.
روزی شخصی نزد وی آمد و از حاکم شیراز که در حق او بی عدالتی کرده بود، شکایت کرد. صدراعظم گفت :
🔸حاکم شیراز اقوام من است،
به اصفهان برو و آن جا زندگی کن.
آن شخص گفت :
اصفهان نیز در دست برادرزاده شما است. صدراعظم چندین شهر دیگر را نام برد و آن شخص گفت که حاکم همگی آن ها اقوام صدراعظم هستند.
🔹سرانجام صدراعظم عصبانی شد و داد زد: پس برو به جهنم!❗️
آن شخص که از جان خود گذشته بود.
گفت : قربان آن جا هم مرحوم پدرتان تشریف دارند!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻معما
کدام بانوی مکرمه، هم مادر امام بود، هم دختر امام، هم همسر امام و هم عروس امام؟
دقت کنید شخصیتی که انتخاب میکنید باید ۴ ویژگی رو باهم داشته باشه.
👈جواب معما
🔻معما
کدام بانوی مکرمه، هم مادر امام بود، هم دختر امام، هم همسر امام و هم عروس امام؟ دقت کنید شخصیتی که انتخاب میکنید باید ۴ ویژگی رو باهم داشته باشه
پاسخ:
فاطمه دختر امام حسن پاسخ معماس
ایشان
دختر امام حسن
عروس امام حسین
مادر امام محمد باقر
همسر امام سجاد بودند
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴#پاداشخویشتنداری(ابن سیرین)
✍ابن سیرین مردی بزّاز بود، می گوید:
در بازار شام در مغازه خود برای فروش پارچه نشسته بودم، زنی جوان وارد مغازه شد در حالی که حجاب کامل اسلامی را رعایت کرده بود!
از من درخواست چند نوع پارچه کرد، آنچه می خواست به او عرضه کردم، گفت:
🔸پسر سیرین! این بار پارچه سنگین است و مرا طاقت حمل آن به منزل نیست، شما این بار را به خانه من بیاور و در آنجا قیمتش را از من بستان.
من بی خبر از نقشه شومی که او برای من کشیده، بار پارچه را به دوش گذاشته و به دنبال او روان شدم.
🔹چون وارد دالان خانه گشتم درب را قفل زد و حجاب از روی و موی برداشت و در برابر من کمال طنازی و عشوه گری آغاز نمود، تازه بیدار شدم که به دام خطرناکی گرفتار آمده ام،
بدون این که خود را ببازم، همراهش به اطاق رفتم، او را خام کردم، سپس محل قضای حاجت را از او پرسیدم، گفت:
🔸گوشه حیاط است، به محل قضای حاجت رفتم، در آنجا از افتادن به خطر زنا به حضرت دوست نالیدم، آن گاه تمام هیکل و لباسم را به نجاست آلوده کردم و با همان منظره نفرت آور بیرون آمدم.
چون زن جوان مرا به این حال دید سخت عصبانی شد و انواع ناسزاها را نثار من کرد.
🔹سپس درب خانه را گشود و مرا از خانه بیرون کرد، به منزل خود رفتم، لباس هایم را عوض کردم و بدن را از آلودگی شستم، عنایت خدا به خاطر ورعی که به خرج دادم هم چنان که به خاطر ورع یوسف، شامل حال یوسف شد شامل حالم شد.
🔸و از آن پس در غیب به روی دلم باز شد و علم تعبیر خواب به من مرحمت شده و بخشیده شد.
📚منبع : انصاریان حسین؛عرفان اسلامی: 8/ 255
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔹#یهودیوطلبفرزند از حضرتزینب (س)
✍نقل می کنند :
در بروجرد مردی یهودی بود به نام یوسف، معروف به دکتر.
او ثروت زیادی داشت ولی فرزند نداشت.
برای داشتن فرزند چند زن گرفت، دید از هیچ کدام فرزندی به دنیا نیامد.
🔹هر چه خود می دانست و هر چه گفتند عمل کرد، از دعا و دارو، اثر نبخشید.
روزی مأیوس نشسته بود، مرد مسلمانی نزد او آمد و پرسید: چرا افسرده ای؟
گفت، چرا نباشم، چند میلیون مال و ثروت برای دشمنان جمع کردم!
من که فرزندی ندارم که مالک شود. اوقاف وارث ثروت من می شود.
🔸مرد مسلمان گفت :
من راه خوبی بهتر از راه تو می دانم. اگر توفیق داشته باشی، ما مسلمانان یک بی بی داریم زهرای مرضیه(س)، اگر او را به جان دخترش زینب کبری(س) قسم بدهی، هر چه بخواهی، از خدا می خواهد.
تو هم بیا مخفیانه برو حرم زینب (س) و عرض حاجت کن تا فرزنددار شوی.
🔹می گوید : حرف این مرد مسلمان را شنیدم و به طور مخفی از زنها و همسایه هایم و مردم با قافله ای به دمشق حرکت کردم.
صبح زود رسیدیم، ولی به هتل نرفتم، اول غسل و وضو و بعد هم زیارت و گفتم:
آقا یا رسول الله! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت برای عرض حاجت آمده،
حاشا به شما بی بی جان! که مرا ناامید کنی.
🔸اگر خدا به من فرزندی دهد، نام او را از نام ائمه می گذارم و مسلمان می شوم. او با قافله برگشت. پس از سه ماه متوجه شد که زنش حامله است، چون فرزند به دنیا آمد و نام او را حسین نهادند و نام دخترش را زینب.
یهودیها فهمیدند و اعتراضها به من کردند که چرا اسم مسلمانها را برای فرزندت انتخاب کردی.
🔹هر چه دلیل آوردم نشد قصه را بازگو کردم ناگهان دیدم تمام یهودیهایی که در کنار من بودند با صدای بلند گفتند:
«أشْهَدُ أنْ لا الهَ الّا اللَّه و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه و أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّالله»
و همه مسلمان شدند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#حقِهمسایه
✍رسول خدا صلی الله علیه و آله به یکی از اصحابشان فرمودند:
" آیا میدانی حق همسایه چیست؟ "
عرض کرد: نمی دانم ؛
فرمودند:
🔸اگر از تو درخواست یاری نمود، او را یاری کن.
اگر از تو وام درخواست نمود، به او وام بده.
اگر دچار فقر شد، به او سود برسان.
اگر دچار مصیبت شد، او را تسلیت بگو.
اگر خیری به او رسید،به او تهنیت بگو تا بدین وسیله بهرهگیری از خیر را بر او گوارا گردانی.
🔹اگر مریض شد او را عیادت کن.
اگر مرگ او فرا رسید، جنازهی او را تشییع کن.
ساختمان خانه ی خود را آنچنان بلند نسازی که همسایه ی تو از باد و هوا محروم گردد، مگر این که از او اجازه بگیری.
اگر میوه ای خریدی، مقداری از آن را به همسایه هدیه کن.
🔹اگر نمی خواهی هدیه کنی میوه ی خریداری شده را پنهانی وارد خانهی خویش ساز تا همسایهی تو آن را نبیند.
و نگذار فرزندان تو میوه را به بیرون از خانه ببرند که باعث ناراحتی و حسرت فرزند همسایه گردد.
🔸همسایه ی خود را با بوی خوش غذای خانه ی خود میازار، مگر آنکه مقداری از آن را به اهل خانه ی او برسانی.
📚 بحار ج 79،ص 94.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌿🌸🌿
🌸🌿
🌿
🌸صلوات خاصه امام رضا(ع)🌸
🍃اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
🌹وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
🍃صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
▪️شهادت امام رئوف و مهربان حضرت علی بن موسی الرضا المرتضی سلام الله علیه تسلیت باد ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
لبیک یا صاحِبَ الزَّمان سلام الله علیه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📜#حکایت_قدیمی
✍حدود ۱۶۰ سال پیش ملک التجار روسیه یک دست چای خوری برای امیر کبیر تحفه فرستاد.
امیر اندیشید که آیا صنعت گران زِبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند؟
🔸سالها بعد در ایام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند در این بین گدایی پیش آمد و گفت:
من واقعا گدا نیستم سرگذشتی دارم اگر حوصلهٔ شنیدن دارید برایتان تعریف کنم گفت:
🔹در زمان صدارت امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد و گفت آیا میتوانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است معرفی کنید؟
صنعتگران مرا معرفی کردند
حاکم گفت: امیرکبیر برای کار مهمی تو را به تهران خواسته است، به تهران رفتم
سماوری نزد امیر بود؟
🔸سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاء سماور را بیان کرد و گفت:
میتوانی سماوری مانند این بسازی؟
من تا آن زمان سماور ندیده بودم.
گفتم: بله می توانم
امیر گفت مانندش را بساز و بیاور، سماور را برداشتم مشغول شدم پس از اتمام کار سماور ساخته شده را نزد امیر بردم و مورد پسند واقع شد.
🔹امیر پرسید این سماور با مزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است؟
من عرض کردم روی هم رفته ۱۵ ریال.
امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که فن سماور سازی به طور کلی برای مدت ۱۶ سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را ۲۵ ریال تعیین کردند.
🔸پس از صدور این فرمان گفتند به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کار را از هر جهت فراهم نماید، در اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم
و مجموعا مبلغ ۲۰۰ تومان خرج شد.
اما بعد از مدتی به دنبال من آمدند و من را همچون دزدان نزد حاکم بردند، حاکم با خشونت گفت :
🔹امیرکبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست و باید هر چه زودتر مبلغ ۲۰۰ تومان را به خزانهٔ دولت برگردانی، من پولی نداشتم مصادره اموالم صادر شد ۱۷۰ تومان فراهم شد.
برای ۳۰ تومان دیگر مرا سر بازار برده و جلوی مردم چوب زدند تا اینکه مردم ترحم کرده و سکه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم پرتاب کردند ... آن ۳۰ تومان هم پرداخت شد
🔸اما به خاطر آن چوبها و صدمات چشم هایم تقریبا نابینا شد و دیگر نمیتوانم به کارگری مشغول شوم از این رو به گدایی افتادم ...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚 #حکایتزیبا_از_کتابمنطقالطیر
✍سلطان محمود، يک شب به صورت ناشناس از جايي عبور ميکرد. مردي را ديد که خاکها را در الک ميريزد و پس از الک کردن، آنها را كُپه كُپه، جمع ميکند.
سلطان محمود خواست که به او کمک نمايد.
🔹به همين دليل بازوبند طلاي خود را باز کرد و در ميان خاکها انداخت تا آن مرد بازوبند را پيدا کند و با فروشش پولي به دست آورد تا مجبور نباشد که به کارهاي سخت تن دهد.
🔸فرداي آن روز سلطان محمود، دوباره به سراغ آن مرد رفت. ديد که همچنان مشغول جمع کردن خاک و الک کردن آن است.
به او گفت : که ديشب چيز با ارزشي پيدا کردي که با فروش آن ميتواني مدت زيادي را بدون زحمت و تلاش زندگي کني.
🔹پس چرا دوباره کار سخت خودت را داري ادامه ميدهي؟
آن مرد گفت : من گردنبند قيمتي را در ميان خاکها پيدا کردم اما چرا الک کردن خاکي را که ميشود در آن چنين چيزهاي قيمتي پيدا کرد، رها کنم؟!
💥من تا وقتي زندهام اين کار را انجام خواهم داد.
#طمع
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande