eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.7هزار دنبال‌کننده
447 عکس
148 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍روزی شخصی خدمت حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) میرود و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟ 🔹 (علیه السلام) فرمودند: خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.👇 🔸 الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه 🔹 و اَسئَلُ لله مِن کُلِّ خَیر 🔸 و اَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب 🔹 وَ اَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است.و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📚 از امام باقر(عليه السلام) روایت است که در بنی اسرائیل عابدی بود بنام جریح، که در صومعه خویش به عبادت مشغول بود. روزی مادرش در حالی که وی به نماز اشتغال داشت، وی را بخواند، و او مادر را پاسخ نداد. در بعضی روایات آمده که اگر جریح فقیه می بود می دانست که قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود. 🔹مادر برگشت، و بار دوم آمد و او را صدا زد، و باز پاسخ نداد، تا سه بار. در این بار مادر وی را نفرین کرد و گفت: از خدای بنی اسرائیل می خواهم که تو را به خود واگذارد و یاریت نکند. روز بعد زن بدکاره ای به کنار صومعه او آمده و فرزندی را که در رحم داشت در آنجا وضع حمل کرد، و ادعا کرد که فرزند از آن جریح است. 🔸در میان بنی اسرائیل شایع شد که آن کس که مردمان را از زنا نهی می نمود خود مرتکب زنا گشته است! حاکم دستور داد وی را بدار کشند، مادر بر سر و روی زنان به پای چوبه دار آمد. جریح گفت ساکت باش که این نتیجه همان نفرین تو است. مردمان چون شنیدند گفتند: 🔹ما از کجا بدانیم که این تهمت و این نسبت دروغ است؟ جریج گفت: کودک را حاضر کنید. چون کودک بیاوردند، از او پرسیدند : پدرت کیست؟ 🔸وی به زبان آمد و گفت : فلان چوپان پدر من است. و بدین گونه خداوند بر اثر توبه جریح وی را نجات داد. و جریح سوگند یاد کرد که از این پس از خدمت مادر جدا نگردد. 📙بحارالأنوار ، ج‏71، ص: 75 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
زمان در روستاهای زنجان بسیار سرقت و راه زنی می‌شد. مردم هر چه به امنیه ها و کدخدا و غیره رجوع میکردن جوابی نمیگرفتن. حتی حرامی ها به قدری گستاخ شده بودند که شبانه دیوارهای پشتی طویله ها رو میشکافتند و احشام را به یغما میبردند. و به دلیل مسلح بودن کسی هم یارای مقابله با آنها را نداشت. 🔹لذا اهالی روستا پس از ناامیدی از امنیه ها و کدخدا تصمیم گرفتند که پیکی را به سمت تهران گسیل کنند تا مستقیم با احمد شاه ملاقات کرده و از او کمک بگیرند. پیک سوار بر اسب شده و پس از دو روز به تهران میرسد. در جلوی کاخ شاه بعد از دیدن و رشوه دادن به این و آن برای اجازه ملاقات با شاه،به او رخصت داده می‌شود تا با شاه ملاقات کند. 🔸در حیات کاخ بعد از کلی معطلی شاه را میببند و پیغام روستاییان را یکی ترکی و یکی فارسی!به او میرساند. شاه در جواب پیک به او میگوید : که پدر سوخته ها !دیوارتان را بلند درست کنید! سگ نگهدارید تا دزدان نتوانند به خانه تان رخنه کنند! حالا هم وقت گرانبهای ما را نگیر. 🔹پیک با ناامیدی به روستای خود برگشت و در سر راه هم اسبش را راهزنان از او گرفتند! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🔸 🔹رمال‌ اگر غیب‌ میدانست خود گنج پیدا میکرد. ✍روزی روزگاری رمالی رفت سراغ تاجری ثروتمند. رمال به تاجر گفت: «من رمالم، فالگیرم. از آینده ی تو و از جای گنج هایی که در زیر زمین پنهان شده، خبر دارم. تاجر گفت: خوب، این حرف ها چه ربطی به من دارد؟ 🔸رمال گفت: اگر پول خوبی به من بدهی، جای یکی از گنج ها را به تو نشان می دهم. آن وقت به دارایی و طلا و جواهرات و ثروت زیادی می رسی. تاجر با این که مشکل مال نداشت، طمع کرد و به امید رسیدن به گنج قول داد که پول خوبی به رمال بدهد. 🔹فردای آن روز، تاجر با یکی از دوستانش ماجرای حرف های رمال و گنج را در میان گذاشت. دوست تاجر که آدم فهمیده ای بود گفت: ای بابا! تو چقدر ساده و نادانی!. اگر رمال غیب می دانست و از گنج های پنهان خبر داشت، خودش می رفت و صاحب گنج می شد. 🔸تاجر که طمع به دست آوردن گنج، به کلی کر و کورش کرده بود، به حرف دوستش گوش نکرد و گفت: قرار است هفته ی آینده من به رمال پول بدهم و او هم جای یک گنج بزرگ را به من نشان بدهد. وقتی که من صاحب گنج شدم، آن وقت می فهمی که اشتباه کرده ای. 🔹دوست تاجر که مطمئن بود همه ی رمال ها و فالگیرها دروغ می گویند، خیلی ناراحت شد. دلش می خواست دوستش گول رمال ها را نخورد. اما نمی دانست چه کند. دوست تاجر برای آگاه کردن تاجر فکر زیادی کرد. عاقبت نقشه ای کشید و به سراغ تاجر رفت و به او گفت: تو که این قدر به کار رمال ها اطمینان داری، چرا کاری نمی کنی که من هم گنجی پیدا کنم و ثروتمند بشوم؟ 🔸بهتر است فردا او را به خانه ی من دعوت کنی تا من هم به او پولی بدهم و نشانی گنج را از او بگیرم. تاجر از این که دوستش را هم با خودش همراه کرده است خوشحال شد. سراغ رمال رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. رمال ، وانمود کرد که نمی تواند به دوست تاجر کمکی بکند، 🔹اما بعد از کلی چک و چانه زدن، قبول کرد که ناهار فردا، میهمان دوست تاجر بشود و با او درباره ی خرید و فروش گنج دیگری وارد معامله بشود. دوست تاجر فردای آن روز، دوست تاجر غذای مفصلی آماده کرد. وقتی رمال و تاجر سر سفره نشستند، دوست تاجر، سه بشقاب غذا آورد. 🔸او روی پلوی دو تا از بشقاب ها، یک قطعه بزرگ گوشت مرغ گذاشته بود. اما در بشقاب سومی، گوشت مرغ را ته بشقاب گذاشته و روی آن پلو ریخته بود. دوست تاجر، این بشقاب را جلو رمال گذاشت. هر کس به غذاها نگاه می کرد، فکر می کرد که دوست تاجر برای خودش و تاجر پلو با مرغ آورده، اما در بشقاب رمال، فقط پلو است. 🔹رمال وقتی به بشقاب خودش نگاه کرد و دید مرغ ندارد، ناراحت شد و با خودش گفت: چرا دوست تاجر این جوری از من پذیرایی می کند؟ حتماً او مرد خسیسی است. باید به او اعتراض کنم، و گرنه پول به درد بخوری هم به من نخواهد داد. رمال با این فکرها به دوست تاجر گفت: این چه وضع میهمان نوازی است؟ مگر از قدیم نگفته اند که میهمان حبیب خداست؟ چرا برای خودتان پلو با مرغ کشیده اید اما برای من مرغ نگذاشته اید؟ 🔸دوست تاجر قاشق را برداشت و مرغ غذای رمال را از زیر پلو بیرون آورد. بعد با خنده و مسخرگی به او گفت: تو که مرغ زیر پلو را نمی بینی، چطوری می توانی از گنج هایی که زیر خروارها خاک پنهان شده خبر داشته باشی؟ رمال فهمید که از او زرنگ تر هم پیدا می شود. بلند شد و با عصبانیت از خانه ی دوست تاجر بیرون رفت. تاجر هم فهمید که دوست خوبی دارد و نباید به رمال ها و فالگیرها اعتماد کند. 🔹از آن به بعد، به کسانی که ادعا می کنند از آینده و گذشته ی مردم خبر دارند یا به دروغ ادعا می کنند که در کاری مهارت دارند، گفته می شود: رمال اگر غیب می دانست، گنج پیدا می کرد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹 🔴 آنچه‌ تو از رو می‌خوانی‌ من‌ ازبرمیکی بود یکی نبود. فروشنده ی دوره گردی بود که به روستاها می رفت و جنس خرید و فروش می کرد . روزی به خانه ی یک مرد روستایی رفت ، مرد برای او چایی آورد . دوره گرد چشمش به گربه ای افتاد که از یک کاسه ی سفالین گران قیمت آب می خورد . او که فهمیده بود ظرف عتیقه است به مرد روستایی گفت : چه گربه ی نازی آن را به من می فروشی ؟ 🔹روستایی گفت قابل ندارد ، صد تومان می شود دوره گرد گفت اشکالی ندارد و صد تومان داد و دوباره گفت : اگر ممکن است ظرف آب این گربه را هم بدهید که به آن عادت کرده ظرف را برداشت و مشغول خواندن نوشته های داخل آن شد. مرد روستایی گفت : این کاسه را نمی فروشم تو هم برای خواندن نوشته زحمت نکش من از برم. 🔸روی کاسه نوشته : کاسه ای که باعث می شود هر روز یک گربه ی بی ارزش را صد تومان بفروشی از دست نده... از آن زمان به بعد به کسانی که حیله گری می کنند می گویند : آنچه تو از رو می خوانی من از برم . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨او باور نکرد و مرا رحیم خواندزنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. 🔹سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند. با تعجب از خدا میپرسد : بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟ وحی می رسد : هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت ، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. 🚨با دعا سرنوشت تغییر میکند... 🔸از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... اين نوشته رو خيلي دوست دارم ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست، زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.ايکاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📚شفا گرفتن سلطان سنی مذهب و ماجرای نواختن هفت‌ روزه نقاره ‌خانه از اهل تسنن و آدم گرفتاری بوده که مرضی پیدا می‌کند و به شهر توس می‌آید. او وزیری داشت که شیعه بوده ولی عقیده خود را ظاهر نمی کرد. سنجر که مریض می شود وزیرش به او می گوید اینجا قبر حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است، اگر توسل بجوئید شفا می‌دهد. سلطان سنجر به وزیرش می گوید نامرد! تو شیعه بودی و از من پنهان می کردی؟ تو را خواهم کشت! 🔹وزیر تقاضا می‌کند که امشب را به من مهلت بده. اگر امام رضا (ع) شما را شفا داد مرا نکشید. سلطان سنجر مهلت را قبول کرد. وزیر می‌آید کنار قبر حضرت، صورت را روی خاک می‌گذارد و عرض می‌کند : آقا جان! اگر مرا بکشند فدای شما، اتفاق خاصی نمی افتد اما از این دلم می سوزد که بگویند شیعه دروغ می‌گوید. بگویند شما شفا نمی‌دهید، شما کرامت ندارید، در حالی که از شما کرامت‌های زیادی دیده ام. 🔸سلطان سنجر همان شب از خواب می‌پرد، می‌گوید فوری وزیر را احضار کنید. به او می گویند وزیر چون فهمیده شما او را خواهید کشت فرار کرده است. سنجر می‌گوید نمی‌خواهم او را بکشم، می‌خواهم دستش را ببوسم! او را پیدا کنید و بیاورید. کنار قبر حضرت رضا می‌روند و می‌ببنند که وزیر روی خاک افتاده. به وزیر می‌گویند سلطان تو را احضار کرده . وزیر به حضور سلطان سنجر می‌آید؛ 🔹سنجر به او می‌گوید بیا تا دستت را ببوسم. مرا ببر کنار قبر امام رضا (ع). سلطان سنجر به زیارت قبر حضرت می‌آید و بعد دستور می‌دهد هفت روز تمام مردم مشهد بیایند و ناهار و شام و صبحانه بخورند . هفت روز این نقاره خانه می‌زده و مردم می آمدند غذا می‌خوردند. مردم برای این نقاره خانه املاکی را وقف کرده‌اند. نقاره خانه وقتی می‌نوازد می‌گوید : سنجر شفا گرفت. 🔸شیعه کجایی ؟ سنجر شفا گرفت. شیعه کجایی؟ ز آستان رضایم خدا جدا نکند من و جدایی از این آستان ، خدا نکند! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 ✨مَن سَأَلَ اللّهَ الجَنَّةَ وَلَم یصبِر عَلَى الشَّدائِدِ، فَقَدِ استَهزأَ بِنَفسِهِ 💭کسى که از خدا بهشت بخواهد، امّا در برابر سختى ها شکیبا نباشد، خود را ریشخند کرده است. 🍃امام رضا(ع) کنز الفوائد: ج۱ ص۳۳۰، گزیده حکمت نامه رضوی، صفحه: ۲۴۸ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️ راز شیرین شدن عسل زنبور عسلیک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند. که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن. 🔹پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید. حضرت على (علیه السلام ) فرمود : خیر. پیامبر فرمودند : این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید : یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام، آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد. 🔸حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند. رسول خدا(ص)فرمود : اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است. به چه علّتى آن شکوفه به عسل شیرین تبدیل مى شود؟ زنبور گفت : یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل، از برکت ذکر وجود مقدّس شما، و آل شماست. 🔹چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم . وقتى که مى گوئیم : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود... 🔸از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند : از کشتن زنبور بپرهیزید، زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها. 📚منبع : داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱ 📚الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚 داستان‌ کوتاه 🚨گفتگوی دو جنین برای اثبات وجود خدادو تا بچه بودن توی شکم مادر، اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟ 🔸دومی : آره حتما یه جایی هست که می‌تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم. 🔹اولی : امکان نداره، ما با جفت تعذیه می‌شیم، طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی‌رسه، اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده. 🔸دومی : شاید مادرمونم ببینیم، 🔹اولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی‌بینیمش؟ 🔸دومی : به نظرم مامان همه جا هست، دور تا دورمونه. 🔹اولی : من مامانو نمی‌بینم پس وجود نداره. 🔸دومی : اگه ساکت ساکت باشی صداشو می‌شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می‌کنی. 🚨مثل دنيای امروز ما و خدايی كه همين نزديكيست. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝شاه‌اسماعیل‌صفوی و حضرت‌حرهنگامی که به کربلا مشرف شد نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت نمود. اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت. پرسیدند: « چرا؟» استدلال کرد که اگر توبه او پذیرفته شده بود از سالارش حسین علیه السلام دور نمی ماند. 🔹توضیح دادند که : شاها❗️ از آنجایی که او در سپاه یزید فرمانده لشکر بود و آشنایانی داشت پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین علیه السلام بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسیار از میدان جنگ خارج ساختند و در اینجا به خاک سپردند. 🔸شاه گفت : من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهید باشد نپوسیده است و برای او مقبره می سازم. در غیر این صورت دستور تخریب قبرش را صادر خواهم کرد. پس از این تصمیم به همراه گروهی از علما، سران ارتش و ارکان دولت خویش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد. 🔹هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که دیدند، پیکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بیش از یک هزار سال صحیح و سالم است. زخمهای بی شمار گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز که سالارش حسین علیه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگی است بر پیشانی دارد. 🔸شاه اسماعیل گفت : این دستمال از امام حسین علیه السلام است و برای ما مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و مایه شفای بیماران. به همین جهت با دست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه کوشش برای متوقف ساختن آن بی حاصل ماند. 🔹به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه ای از آن را به برداشت و خون هم متوقف شد. به همین جهت دستور داد برای او مقبره ساختند و مردم را به زیارت ایشان فراخواند. 📚منبع : کتاب کرامات صالحین، مرحوم محمد شریف رازی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨بچه‌هاتو رو صبح اونطوری بیدار نکنید اینطوری بلند کنید به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande