🔸#پیرزن_و_طوفان_حوادث
✍در زمان حضرت نوح علیهالسلام پیرزنی بود که با چند فرزند یتیمش در کلبهای که ته درهای قرار داشت زندگی میکرد. حضرت نوح علیهالسلام هر وقت از کار ساختن کشتی خسته میشد به کنار کلبه آن پیرزن میآمد و با او گفتگو میکرد. وقتی قرار شد طوفان بیاید نوح علیهالسلام به او وعده داد که هنگام طوفان او را خبر کرده و به کشتی سوار میکند.
🔸وقتی طوفان آب آغاز شد، نوح علیهالسلام آن پیرزن را از خاطر برد. چون آب همهجا را گرفت نوح علیهالسلام به یاد پیرزن افتاد و تأسف خورد که چرا او را فراموش کرده است. هنگامیکه طوفان آب فرو نشست نوح علیهالسلام دید
🔹در نقطهای دور دست سبزه زاری وجود دارد. نزدیک رفت و با تعجب مشاهده کرد خانه همان پیرزن است و هیچ آسیبی به او و فرزندانش نرسیده است. از پیرزن پرسید: آب وقتی همهجا را گرفت تو متوجه نشدی؟ پیرزن گفت: یک بار میخواستم نان بپزم دیدم ته تنورم کمی نمناک است که از آثار آب بود.
✍عارف بالله حاج محمد اسماعیل دولابی بعد نقل این قصه میفرمود: کسی که با خدا باشد طوفان حوادث به او زیان نمیرساند؛ حتی وجود آنها را هم احساس نمیکند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #داستان_ضرب_المثل_ها
👈 #وعده_سر_خرمن
✍می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود. ساززن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند. مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد. ساززن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می کند.
🌴رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و ساززن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید.
🌴مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. حوصله داری؟» و ساززن بیچاره را محروم می کند.
✍از آن روز اگر کسی به یکنفر جهت راه
انداختن کارش و یا چاپلوسی پیش دیگری قولی بدهد و معلوم شود که قصد عمل کردن به قولش را ندارد این ضرب المثل استفاده میشود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
🍃🦋#حکایت_وحکمت_های_الهی🦋🍃
★◉●••••••••••••
🔴#تلنگر
✍اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است،پیش داوری مکن،خانوادهاش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن!!
چراکه نوح علیهالسلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به#صفی_الله بود..
❌ کسی راکه از قومش اخراج کردهاند مسخره مکن و نگو بیارزش وبیجایگاه است!!
چراکه ابراهیم علیهالسلام را راندند درحالیکه مشهور به#خلیل_الله بود..
❌ زندان رفته و زندانی را مسخره مکن!!چراکه يوسف علیهالسلام سالها زندان بود درحالیکه مشهور به#صدیق_الله بود..
❌ ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن!!
چراکه ايوب علیهالسلام بعد ازغنا،مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به#نبی_الله بود..
❌ شغل و حرفه دیگران راتمسخر مکن!!چراکه لقمان علیهالسلام نجار،خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند درقرآن مجید به#حکيم بودن او اذعان دارد..
❌ کسی را که همه به او ناسزا میگویند و ازاو به بدی یاد میکنند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد!!
✅ چراکه به حضرت محمد(ص) ساحر، مجنون و دیوانه میگفتند درحالیکه#حبیب خدا بود..
✍پس دیگران راپیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💕انسانها را از زیستن بشناس !!
در گفتن همه آراستـــه اند !
در خفتن همه آرام .
در خوردن همه مهربان .
در بردن همه خنــــدان .
انسانها را در " زندگی " بشنـــاس !
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🍃🌸🍃🍂🌺🍂🍃🌸🍃🍂
✍یک شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچههای شهر می گشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند، شاه عباس وانمود كرد كه او هم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد شاه عباس پرسيد چه خصلتی؟
🔸يكی گفت من از بوی ديوارِ خانه مي فهمم كه در آن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم.
🔹ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم.
🔸ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم
🔹از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد؟
🔸شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود
🔹دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند. فردای آن شب شاه دستور داد كه آن سه دزد را دستگير كنند. وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه، رفيق شب گذشته آنها است پس اين شعر را خطاب به شاه خواند كه:
ما همه ، كرديم كار خويش را
ای بزرگ، آخر بجنبان ريش را !
از دست ندهید 👇🏻👇🏻👇🏻
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃#پادشاه_و_وزیر؛ #حافظ_و_محافظ
✍پادشاهی را وزیری عاقل بود که از وزارت دست برداشت.
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
🔸گفتند از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
🔹گفت از پنج سبب:
✨ اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت نماز هم، حکم به نشستن میکند.
✨ دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که او نمی خورد و مرا میخوراند.
✨ سوم: آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
✨ چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
✨ پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و او می بخشاید.
🤲خدایا ما را یک لحظه به حال خود وا مگذار
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃#داستان
🍂#کینه_به_دل_مگیر
✍روزی حکیمی مردی را دید که خیلی ناراحت و بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
✨#حکیم_گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
🌷حکیم پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد?
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
🔹مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
🍂#حکیم_پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
💐حکیم گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
🍁بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.
✍پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.
▫️بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#قصر_پادشاه_یا_مهمانسرا
✍روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده ، همه را نزد خود مى پذیرفت . همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند .
🔸ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرأت و یاراى آن نبود که گوید: تو کیستى ؟ و به چه کار مى آیى ؟ آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید .
🔹ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت : این جا به چه کار آمده اى ؟
مرد گفت : این جا #کاروانسرا است و من مسافر .کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم.
🔸ابراهیم به خشم آمد و گفت : این جا کاروانسرا نیست ؛ قصر من است .
مرد گفت : این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟
🔹ابراهیم گفت : فلان کس .
گفت : پیش از او، خانه کدام شخص بود.
گفت : خانه پدر فلان کس .
گفت : آن ها که روزى صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند؟
🔸گفت : همه آن ها مردند و این جا به ما رسید.
✍مرد گفت : خانه اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست ، به حقیقت #کاروانسرا است ؛ زیرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسى است .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#دلیل_نامگذاری_خیابان_جردن
✍دکتر #ابوالقاسم_بختیار اولین پزشک ایرانی است که تا سن ٣٩سالگی تحصیلات ابتدایی داشت و خدمتکار یکی از خوانین بزرگ بختیاری بود او هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد وهمان جا می ماند تا مدرسه تعطیل می شد و دوباره آنها را به منزل میبرد دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل می کردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن برعهده دکتر جردن بود.
🔸دکتر جردن از پنجره دفتر کارش می دید که هر روز جوانی قوی هیکل چند دانش آموز را به مدرسه می آورد.
یکروز که این جوان در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد دکتر جردن از کار او خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمی دهد جوان (دکتر ابولقاسم بختیار) گفت که بعلت سن بالا و نداشتن هزینه تحصیل و همچنین با داشتن سه فرزند قادر به این کار نیست.
🔹دکتر جردن پذیرفت که خود شخصا آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت وسرانجام در سن ۵۵ سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت دکتر بختیار چهار فرزند داشت که همگی آنها پزشک بودند .
🔸دکتر سامویل مارتین جردن معلم و مبلغ آمریکایی از سال ١٨٩٩ تا ١٩۴٠ ریاست کالج آمریکایی در تهران بر عهده داشت و به پاس خدماتش خیابانی در تهران بنامش نامگذاری شد.
✍گاهی یک خدمت ما میتواند سرنوشت فرد و حتی اجتماعی را تغییر دهد خوبی خوبیست با هر مذهب و یا هر ملییتی‼️
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🚨#وحشت_حیوانات_از_عذاب_کافر
✍جابر می گوید: پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود: قبل از آن که به مقام پیامبری برسم شتر و گوسفند می چراندم. هیچ پیامبری نیست مگر اینکه چوپانی کرده باشد.
🔸گاهی می دیدم که شتر و گوسفند در جای خود مستقر هستند و هیچ چیزی در اطراف آن ها نبود که آنها را بترساند، ناگهان می دیدم آن ها یکباره هراسان از جای خود حرکت می کردند و به هوا می جستند، با خود می گفتم:
راز هراس و جست و خیز ناگهانی این حیوانات چیست؟
🔹هنگامی که به پیامبری رسیدم جبرئیل برای من چنین گفت:
وقتی کافر بمیرد، آن چنان ضربه به او می زنند که تمام مخلوقاتی را که خدا آفریده است از آن ضربه وحشت زده می شوند مگر طایفه جن و انس؛ گفتم پس این اضطراب ناگهانی حیوانات، به خاطر ضربت خوردن کافر است. فنعوذ بالله من عذاب القبر؛ پس پناه می برم به خدا از عذاب قبر.
📚#فروغ_کافی_ج3ص233
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
📚#داستان_آموزنده
▫️#ناشنوا
✍مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است.ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو:
🔸در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
🔹آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود.
مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
🔸بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟”
و این بار همسرش گفت: عزيزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“
✍گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیبهایی که تصور میکنیم دردیگران وجود دارد در وجود خودمان است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#دوستي_خاله_خرسه
✍يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود.پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود، چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت. او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند. اوايل چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است
يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به كوه رفت. در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است. از او علت ناراحتيش را پرسيد.
🔸خرس جواب داد: ديگر پير شده ام، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم.
وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند.
🔹مدتها گذشت و بخاطر محبتهاي پيرمرد، خرس او را خيلي دوست داشت.وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك دستمال مگسهاي او را مي پراند. يك روز كه پيرمرد خوابيده بود،چند مگس سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند
🔸عاقبت خرس با وفا خشمگين شد و با خود گفت: الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد
و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد.
و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستي با خرس از دست داد.
✍و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند”دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان زنی که با تبر به سراغ بعثیها رفت!
👈#فرنگیس_حیدرپور
✍در #گیلان_غرب، فرمانده یک گردان رزمی با دیدن رشادت های یک زن روستایی، از عقب نشینی منصرف می شود و نیروهای خود را علی رغم فرمان بنی صدر، به شهر باز می گرداند...
🌷من در آن سال ها ۱۸سال بیشتر نداشتم، عراقی ها به روستای ما در نزدیکی گیلانغرب حمله کردند و تعداد زیادی از زن و مرد پیر و جوان و پدر و برادرم را به قتل برسانند و من تنها ماندم... اما من نترسیدم در آن وقت تنها سلاحی که مانده بود تبر پدرم بود بنابراین وقت را از دست ندادم با وجود ترس زیادی که در قلبم ریشه دوانیده بود, به سمت آنها حمله ور شدم خدا به من یاری رساند و یکی از آنهارا کشتم و چهار نفر دیگر را اسیر کردم . محکم آن ها را با طناب بستم و تمام اسلحه ها و فشنگ هایشان را برداشتم با زحمت زیاد توانستم نیرو های خودی را پیدا کنم و اسیران را همراه با سلاح هایشان به آن ها تحویل بدهم...
🌹از آن روز به بعد من تبدیل به یک سرباز تمام عیار شدم و در نبردها دوشا دوش رزمندگان ایرانی در جبهه های گیلانغرب پرداختم... پس از جنگ تحمیلی، تندیسی از فرنگیس حیدرپور به عنوان شیرزن ایرانی، در «بوستان شیرین» کرمانشاه نصب شد تا یاد این شیرزن ایرانی برای همیشه در یادها باقی بماند...
📚#کتاب_مرواریدهای_بی_نشان
#ناصرکاوه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#داستان_ضرب_المثل_ها
🔴 #بادآورده_را_باد_میبره
✍در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود به محاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد .
🔸مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند. هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد. اينكار را هم كردند.
🔹ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد.
🔸ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( #گنج_بادآورده ) نام نهاد.
✍از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را #بادآورده مي گويند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍از فرانس بکن بائر کاپیتان تیم افسانه ای آلمان : پرسیدن
🔸چرا پسرت مثل خودت ندرخشید؟
جواب داد:
🔹چون من پسر یک کارگر بودم و اون پسر یک میلیونر
🔸من برای رسیدن به آرزوهایم چاره ای جز جنگیدن نداشتم و او دلیلی برای جنگیدن ندارد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#نیایش_شبانه
🤲#خدایا!
ما بنده توئیم و بنده را جز اطاعت نشاید! به ما الفبای بندگی بیاموز.
🤲#خدایا!
بی نگاه لطف تو، هیچ کار به سامان نمی رسد! نگاهت را از ما دریغ نکن.
🤲#خدایا!
عنانمان را از دست نفسمان بستان و یاد خودت را چنان در دلمان بنشان که تو از چشممان ببینی و از گوشمان بشنوی و از زبانمان بگویی.
🤲#خدایا!
نگاهمان را از غیر خودت بگردان...
🤲#الهی_آمین
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🟣💐چند سخن از #امام_علی(ع):
التماس به خدا،شجاعت است.
اگر براورده شود،رحمت است.
اگر براورده نشود،حکمت است.
التماس به خلق خدا،ذلت است.
اگر براورده شود،منت است.
اگر براورده نشود،خفت است.
✍ای فرزند آدم ! زمانی كه خدا را می بینی كه انواع نعمت ها را به تو می رساند تو در حالی كه معصیت كاری، بترس ...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
(#کودک_طمعکار !) #حکایتی_زیبا
📚نام کتاب: #عبرتهای_ماندگار
✍روزی یکی از علمای قدیم به نام «شبلی» به مسجدی رفت تا دو رکعت نماز گزارد و قدری استراحت کند. کودکانی در مسجد مشغول تحصیل بودند و اتفاقاً وقت غذا خوردن آنها فرا رسیده بود.
دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند، یکی از آنها ثروتمندزاده و دیگری فرزند مرد فقیری بود.
🔹دو زنبیل گذارده بودند و از آن غذا میخوردند. در زنبیل ثروتمندزاده نان و حلوا بود و در زنبیل فرزند فقیر تنها نان وجود داشت. وقتی فرزند مرد ثروتمند شروع به خوردن نان و حلوا کرد، فقیرزاده از او درخواست حلوا کرد.
امّا او گفت: اگر به تو حلوا دهم سگ من خواهی شد؟؟!
کودک فقیر در جواب گفت: میشوم.
ثروتمندزاده به او گفت: عوعوی سگ کن تا به تو حلوا دهم!!
آن بیچاره صدای سگ میداد و حلوا میگرفت.
🔸شبلی به آنها نگاه میکرد و میگریست. 😔
مریدان او گفتند: "چرا گریه میکنید؟"
در جواب گفت: "نگاه کنید طمعکاری و بی قناعتی با انسان چه میکند؟ چه میشد اگر آن فقیرزاده به نان تنهای خود قناعت میکرد و به حلوای آن کودک طمع نمی ورزید تا او را سگ خود نگرداند."
💠امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:
🚨نتیجه طمع، ذلّت دنیا و بدبختی آخرت است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📓#داستان_ضرب_المثل_ها
"#کلاهش_پس_معرکه_است"
✍جوانان امروزی شاید معرکه گیری را ندیده باشند ولی دست کم در فیلم ها دیده اند .
در گذشته که سرگرمی کم بود معرکه گیری یکی از روشهای سرگرمی و نیز کسب درآمد برای برخی بود .
🔸معرکه گیر در حال اجرای کارهای بامزه و شگفت خود می شد و مردم بیکار و نیز دوستدار دور او دایره وار جمع می شدند .
🔹صف اولیها با افزایش جمعیت می نشستند اگر کسی از صف اولی ها شلوغ می کرد و حواس معرکه گیر را پرت می کرد مردم کلاهش را بر می داشتند و به بیرون معرکه پرت می کردند.
🔸قدیمی ها همه کلاه به سر بودند و یا دستار بر سر داشتند و آنکه کلاهش را به پس معرکه پرت کرده بودند ناچار به دنبال کلاه می رفت و دیگری جای خوب او را که ارزشمند بود می گرفت و او ناگزیر به انتهای جمعیت می رفت و اگر قدش کوتاه بود که دیگر نمایش را هم از دست می داد. این امر کم کم ضرب المثل شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#داستانک
✍#دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
🔸نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
🔹گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
🔸گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
🔹از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین #لغتنامه و #امثال_و_حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#قضاوت_های_حضرت_علی(ع)
🔸#اثبات_مادر_بودن_زن
✍زنی با جوانی نزد قاضی رفتند که جوان زن را مادر خود می خواند و زن امتناع میکرد !
زن رو به قاضی گفت : این چهار نفر که برادرانم هستند گواه میدهند که این جوان پسر من نیست !
🔸آن چهار برادر گفتند : این چهل تن همراه ما هستند شهادت می دهند که خواهر ما فرزندی نداشته و هنوز دختر است و چون قاضی این را شنید دستور به حکم حد پسر داد .
🔹پسر رو به امیرالمومنین علی (ع) که آنجا حاضر بود کرد و فریاد داد : ای علی (ع) تو حکم کن میان ما که به خدا قسم این زن مادر من باشد و مرا نیز ۲ سال شیر داده است .
🔸امیرالمومنین علی (ع) رو به زن گفت : ای زن ! سرپرست تو چه کسی می باشد ؟
زن به برادرانش را اشاره کرد .
🔹امیرالمومنین علی (ع) از برادرانش خواست تا وکالت خواهرشان را به او بدهند و برادران آن زن قبول کردند و گفتند که هر حکمی شما نمایید مورد قبول ما باشد .
🔸امیرالمومنین علی (ع) رو به زن کرد و گفت که ای زن من تو را به مهر ۴۰۰ دینار به عقد این جوان آوردم و به غلام خود گفت تا که به منزل برود و این مبلغ را بیاورد و رو به زن کرد و گفت :
🔹برخیز و دست شوهرت را بگیر و به خانه برو .
زن وقتی این چنین شنید گریه سر داد و گفت : چگونه است من با فرزندم همبستر شوم؟
✍و این چنین زن به مادر بودن خود اعتراف کرد!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
"#هرچه_کنی_به_خود_کنی #گر_همه_نیک_و_بد_کنی"
✍اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.
🔸زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی.
🔹کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده.
🔸درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.
🔹زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .
✍آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم.
پس در حد اختیار، در نحوهی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این فیلم دوربین مخفی است و کاملا واقعیه حتما چند بار با حواس کامل ببینیدش و درس بزرگ زندگی ازش بگیرید.
🌹بهشت واقعی خاص این گونه افراد هست.
به افتخار چنین افراد ❤️❤️❤️❤️❤️
امام صادق علیه السلام
✍میفرمایند : اگر تمام عمرت را به مادرت خدمت کنی باز کاری نکرده ای و نمیتوانی زحمات مادرت را جبران کنی
لطفا رسانه باشید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#شاخه_گلی_برای_مادرم🌹
✍مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
🌹وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
🌹دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
🌹وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
🌹مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
✍شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن
#روز_مادر
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍂🍃🌸🍃🍂🌺🍂🍃🌸
🌹#موجودی_خارق_العاده #به_اسم_مادر
✍میگن وقتی خدا داشت زن رو خلق میکرد خیلی طول کشید
فرشته ها اومدن گفتن چرا روی این موجود انقدر زمان میگذاری
🌹خدا گفت باید بیش از دویست قسمت قابل حرکت براش خلق کنم
تا بتونه از همه جور غذا استفاده کنه
🌹وقتی مریض میشه خودشو درمان کنه
بتونه روزی هجده ساعت بدون منت کار کنه همزمان دوتا بچه رو به آغوش بکشه
🌹زن میتونه با یه بوسه از زانوی زخمی تا قلب شکسترو شفا بده
فرشته ها گفت اینکه خیلی لطیفه
🌹خدا گفت ولی من قوی درستش کردم
نمیتونید تصور کنید که چه چیزایی رو میتونه تحمل کنه....‼️
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande