🌺#داستان_ضرب_المثل_ها
🌸#خوشرقصی
✍#عبدالله_مستوفی نویسنده کتاب "شرح زندگانی من "یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه که از معدود کتاب های نوشته شده در همان زمان است و بخوبی اوضاع و احوال اجتماعی وقت جامعه را توضیح می دهد،
🔸ذیل اصطلاح خوش رقصی در مورد وجه تسمیه آن توضیح می دهد و داستانی تعریف میکند که خواندنش خالی از لطف نیست او می نویسد :
✍داستان اصطلاح خوش رقصی از آنجا شروع میشود که در روزگاران قدیم دو ایل که با هم نزاع و درگیری پیدا میکردند طرف پیروز برای طرف شکست خورده و ختم غائله شرط قائل میشد، در یکی از این جنگ ها خان و رئیس قبیله پیروز شرط گذاشت که دختر خان مقهور باید در میدان و محلی که جنگ صورت گرفته است در برابر صف سران دو لشگر برای حاضران به رقص بپردازد .
🔹محل آماده میشود، سران لشکر می نشینند و دختر خان شکست خورده بنای رقص میگذارد و با جان و دل میرقصد در این کار نیز از هیچ عشوه گری کم نمیگذارد. پس از اتمام مراسم خان مقهور سیلی جانانه ای به دختر می زند که موجب تعجب او میشود و با اعتراض میگوید من اینکار را فقط بخاطر شما کردم و قطعا توقع تشویق دارم نه تنبیه،
🔸خان با داد و فریاد و پرخاش میگوید شرط و قرار ما رقص بود اما آنچه تو انجام دادی رقص با مایه های خیلی اضافی بود که به آن خوش رقصی می گویند .
✍امروزه اصطلاح خوش رقصی هم در ادبیات عامیانه ما جایگاه دارد و هم در ادبیات سیاسی استفاده می شود .
🍃
🌺🍃
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍این متن رو همیشه #سرلوحه زندگیتون قرار بدید ؛
🌸"#راضی_باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت"
🌸"#مدیون_باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بَداش بهترین "درسارو"
🌸"#ممنون_باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره"
✍زندگی همینقدر ساده ست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
🚨#جوان_قانون_شکن
✍روزي #حضرت_علي (عليه السلام ) در شدت گرما بيرون از منزل بود سعد پسر قيس حضرت را ديد و پرسيد :
🔸يا اميرالمومنين ! در اين گرماي شديد چرا از خانه بيرون آمديد ؟ فرمود :
براي اينكه ستمديده اي را ياري كنم ، يا سوخته دلي را پناه دهم . در اين ميان زني در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام (عليه السلام ) ايستاد و گفت :
🔹يا اميرالمومنين شوهرم به من ستم مي كند و قسم ياد كرده است مرا بزند . حضرت با شنيدن اين سخن سر فرو افكند و لحظه اي فكر كرد ، سپس سر برداشت و فرمود :
نه به خدا قسم ! بدون تاءخير بايد حق مظلوم گرفته شود !
اين سخن را گفت و پرسيد :
🔸#منزلت_كجاست ؟
زن منزلش را نشان داد .
حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه او رسيد .
حضرت علي (عليه السلام ) در جلوي درب خانه ايستاد و با صداي بلند سلام كرد . جواني با پيراهن رنگين از خانه بيرون آمد حضرت به وي فرمود :
🔹از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانيده اي و او را از منزلت بيرون كرده اي .
جوان در كمال خشم و بي ادبانه گفت :
كار همسر من به شما چه ارتباطي دارد : ((والله لاحرقنها بالنار لكلامك ؛ به خدا سوگند به خاطر اين سخن شما او را آتش خواهم زد ! ))
🔸حضرت علي (عليه السلام ) از حرفهايي جوان بي ادب و قانون شكن سخت برآشفت ! شمشير از غلاف كشيد و فرمود :
من تو را امر به معروف و نهي از منكر مي كنم ، فرمان الهي را ابلاغ مي كنم ، حال تو به من تمرد كرده از فرمان الهي سرپيچي مي كني ؟ توبه كن والا تو را مي كشم .
🔹در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مي شد ، افرادي كه از آنجا عبور مي كردند محضر امام (عليه السلام ) رسيدند و به عنوان اميرالمومنين (عليه السلام ) سلام مي كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند .
🔸جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسري مي كند ، به خود آمد و با كمال شرمندگي سر را به طرف دست علي (عليه السلام ) فرود آورد و گفت :
🔹يا #اميرالمومنين از خطاي من درگذر ، از فرمانت اطاعت مي كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت خواهم نمود . حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد داخل منزل خود شود و به زن توصيه كرد كه با همسرت طوري رفتار كن كه چنين رفتار خشني پيش نيايد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️#بزرگی_میفرمود:
✍ما که اهل دزدی نیستیم،
شراب که نمیخوریم،
ربا که نمیگیریم ، پس مشکل از کجاست؟
مشکل بیشتر ما از ناحیه #زبان_هاست.
🔸وقتی در خانه ات به فرزندت سر یک موضوع ساده میگویی خفه شو ! داری دل بچه را میشکنی ،
حواست هست؟
🔹وقتی شخصی اشتباهی میکنه یا حرف ناپسندی میزند ، جوابشو با #خوش_رفتاری بده .
🔸ازش میپرسن فلانی چطور آدمیه؟
میگه نماز میخونه ، اهل دعا و زیارت عاشوراست، آدم خوبیه ولی یکم بداخلاقه !
🔹اصلاً مومنی که #بداخلاقه به درد نمیخوره .
انسان باید با صفا باشه. انسان بی صفا به درد نمیخوره.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍در نزدیکی روستای ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می وزید و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا به او گفتند:
🔸اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد. شب به آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که برگشت گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند یعنی از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
🔹ملا گفت: نه! نزدیک ترین شعله به من در یکی از دهات اطراف بود که گویا شمعی در آنجا روشن بود.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
🔸دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبود.
گفتند: انگار نهاری در کار نیست.
ملا نصرالدین گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا نصرالدین گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
🔹دوستانش به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا نصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
🔸گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا نصرالدین گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند، شما هم بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴#مسجد_آدم_کش_در_شهرری‼️
🔹علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید: یک حکایت گوش کن اى نیک پى مسجدى بود در کنار شهر رى هر که در وى بى خبر چون کور رفت مسجدم چون اختران در گور رفت
🔸در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که امروز به #مسجد_ماشاالله معروف است. هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد.
🔹غریبهها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آنها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد،
🔸شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازهاش را بیرون آوردهاند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیدهایم و بلکه خود ما هم دیدهایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند.
🔹اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آنها که ظاهرا نامش ماشالله بود میگوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟
🔸آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانوادهام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کردهام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و بسیار ترسناک بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیبتر و هولناکتر بود.
🔹مرد ابتدا بسیار ترسید ولی بر خود غلبه کرد و برخاست و ایستاد و شمشیر خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و شمشیر خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلاها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید.
📚امامزادگان و زیارتگاههای شهر ری ص ۲۱۸ الی ۲۲۰
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند پسر به او میگوید:
توی بهشت جام خیلی خوبه...چی میخوای برات بفرستم؟
مادر میگوید:
🔸چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم...
میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!!🥀
پسر میگوید:
🔹نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!
بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد!
قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن...
خبر میپیچد!
🔸پسر دیگرش، این را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند...
حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند!
🔹قرآنی را به او میدهند که بخواند!
به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛
اما بعضی جاها را نه!
میفرمایند: «قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!»
🔸مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط
آیت الله نوری با گریه، چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:
🔹«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»✨
🌹"#شهید_کاظم_نجفی_رستگار"
📙شهیدان زنده اند. اثر گروه شهید
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌺🍂🌸🍃🌺🍂🌺🍃
✉️#نامه_واقعی_به_خدا
( این نامه هم اکنون در #موزه_گلستان نگهداری میشود)
🔸این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان #ناصرالدین_شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
✉️نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "#نامه_ای_به_خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
✍اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
🔹من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
✍بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
🔸نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه:
🔹حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
🔸از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد و خاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
🔹ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
🔸نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
🔹این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#داستان_آموزنده🌹
✍بهترین موجودات انبیاء هستند، پیغمبری سوار الاغ بود، از قریهای خرابه گذشت، گفت: خدایا این مردمی که مردهاند، چطور زنده میکنی؟
🔸تا گفت چطوری؟ همان جا که روی الاغ بود خدا همین پیغمبر را صد سال مرگش داد. «فَأَماتَهُ اللَّهُ» (بقره/259) پیغمبر را خدا صد سال میراندش. مرگش داد.
🔹«#ثُمَّ_بَعَثَهُ» سپس مبعوثش کرد. صد سال مرگش داد، بعد از صد سال «ثُمَّ بَعَثَهُ» «قالَ کَمْ لَبِثْتَ» از او پرسید چند وقت است که اینجایی؟ چشمهایش را باز کرد و گفت: «یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ» یک روز یا بخشی از یک روز.
🔸گفت: #صد_سال پیش سؤال کردی، مرگت دادم. حالا نگاه کن، خودت و خرت با هم مردید، الاغت را نگاه کن. «انْظُرْ إِلی حِمارِکَ» نگاه کن الاغت را میخواهم روبروی چشمت زنده کنم؛ و آن زنده شد.
🔸نکتهی مهم آنکه رشد انسان با علم به قدری ارزش دارد، که میارزد یک پیغمبر صد سال بمیرد که چیزی یاد بگیرد!
📚(#منبع: #سایت_تبیان)
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🛑برترین و جامع ترین حکایات و داستان هاے اموزنده در ایتا🛑
🦋دنبال جایے هستے پر از داستان ها و حکایات جذاب و آموزنده باشہ؟🤔
🦋دوس دارے ساعت ها سرگرم باشے؟
❗️ بیا اینجا بهت بگم❗️
👇👇👇👇
🌿کانال داستان هاے اموزنده یه کانال جامع و کامل از داستان ها و حکایات آموزندس
✅داستان هاے قرانے و جذاب
✅داستان هاے تاریخے و اموزنده
✅فلسفه ضرب المثل ها
و....
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/Dastanhaeamozande
♨️کانالے که با خواندن داستان های آن گذر زمان را فراموش میکنید✌️♨️
@Dastanhaeamozande
@Dastanhaeamozande
📚 #عطارِ_خيانت_كار
✍در زمان (#عضدالدوله_ديلمى) مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را كه هزار دينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشترى پيدا نشد.
🔸چون خيال مسافرت مكه را داشت ، در پى يافتن مرد امينى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.
مردم عطارى را معرفى كردند كه به پرهيزكارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت و به مكه مسافرت كرد.
🔹در مراجعت مقدارى هديه براى او هم آورد. چون به نزدش رسيد و هديه را تقديم كرد، #عطار خود را به ناشناسى زد
و گفت :
من تو را نمى شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى ، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند. چند بار ديگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چيزى نشنيد.
🔸كس به او گفت :
حكايت خود را با اين عطار، براى #امير_عضدالدوله_ديلمى بنويس حتما كارى برايت مى كند نامه اى براى امير نوشت، و عضدالدوله جواب او را داد و متذكر شد كه سه روز متوالى بر در دكان عطار بنشين ،
🔹روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى دهم تو فقط جواب سلام مرا بده.
روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما
و نتيجه را به من خبر بده .
🔸روز چهارم امير با #تشريفات مخصوص از در دكان عبور كرد و همين كه چشمش به مرد غريب افتاد، سلام كرد و او را بسيار احترام نمود. مرد جواب امير را داد،
و امير از او گلايه كرد كه به بغداد مى آيى ، و از ما خبرى نمى گيرى و خواسته ات را به ما نمى گويى،
🔹مرد #غريب_پوزش خواست كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم .
در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد. همين كه امير رفت ، عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى؟
🔸آيا #نشانه_اى داشت ؟
دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد.
مرد نشانه هاى امانت را گفت :
عطار جستجوى مختصرى كرد
و گلوبند را يافت و به او تقدیم كرد؛
و گفت : خدا مى داند من فراموش كرده بودم .
🔹مرد نزد امير رفت و جريان را برايش نقل كرد. امير گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آويخت
و او را به دار كشيد دستور داد: در ميان شهر صدا بزنند، اين است كيفر كسى كه امانتى بگيرد و بعد انكار كند.
پس از اين كار عبرت آور، گردن بند را به او داد و او را به شهرش فرستاد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#یک_داستان_یک_پند
✍آورده اند که، #عارفی_معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت
به #نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت : نه
مرد گفت : فلان عابد بود
🔸نانوا گفت : من از مریدان اویم
دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، #عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد
🔹وقتی همه شام خوردند
نانوا گفت : سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد :
🔥#دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی...
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande