📜#داستان_شاه_عباس_و_شیرفروش
✍دو سال قبل از سفر ما به ايران پادشاه روزى در اصفهان به بازار رفته با شيرفروشى صحبت داشته و از او پرسيده بود كه حاكم با مردم چطور رفتار میكند. شيرفروش كه شخص تندخويى بوده جواب گفته بود كه اگر من در جاى او بودم سر اين ده دوازده نفر دزدها را كه دايم به سرقت میپردازند میبريدم و براى شاه میفرستادم.
🔸فى الواقع از خانه خودمان به مسافت يك سنگانداز دور نرفته به سر ما میريزند و اموال ما را میچاپند. حاكم هم هيچ متعرض نمیشود و از آنها پول گرفته میگذارد كه به همين قسم تعديات بپردازند.
🔹#پادشاه چون اين را شنيد از آن شخص خيلى خوشش آمد و به او گفت، كه فردا صبح به دربار بياييد و از قراولهاى شاه بپرسيد كه عباس نام شخص كيست آنها به شما نشان مىدهند.
🔸#شيرفروش قبول كرد. وقتى پادشاه به دربار مراجعت كرد به قراولهاى خود امر نمود كه اگر شخصى آمد و جوياى عباس نام شد او را پيش من بياوريد.
🔹روز بعد آن شخص آمد و از قراولها پرسيد كه در اينجا عباس نام شخص كيست آنها او را به اطاق شاه بردند. وقتى شاه شنيد او را به حضور خود احضار كرد. شيرفروش وقتى ديد كه شخص روز قبل پادشاه بوده است به زانو افتاده طلب عفو و معذرت نمود. پادشاه امر برخاستن به او نمود و حكم كرد كه لباسهاى فاخر براى او بياورند و او را به رياست پنجاه نفر قرار داده حكم كرد كه اول برود حاكم را بياورد
🔸و بعد از سه روز چون حاكم را آورد پادشاه امر نمود كه سر او را ببرند.
بعد همان شخص را مأمور كرد كه برود سر آن ده- دوازده نفر دزد را بريده بياورد و گفت اگر تا هفته ديگر سر آنها را نياورى سر خودت را خواهم بريد. ولى او مرخصى گرفته در مدت چهار روز سر بيست نفر را پيش شاه آورد. وقتى پادشاه اين امر را ديد پنجاه نفر ديگر به تبعه او افزود.
🔹فى الحقيقه اين شخص به طورى حكمرانى كرد كه مملكت را در عرض يك ماه به منتهاى امنيت درآورد. به طورى كه شخص میتوانست با يك چوب دست به هرجايى كه میخواهد برود، بدون اينكه طرف تعدى واقع شود. بعد از اندك مدتى پادشاه به قدرى از او خوشش آمد كه او را سركرده #قراولهاى خود قرار داد. هزار نفر سرباز در تحت حكم او قرار داده مأمور به حفظ سرحدات نمود.
📚برگرفته از #سفرنامه_برادران_شرلی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#حکایت_کوزه_عسل #ملانصرالدین_و_قاضی
✍ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
🔸ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
🔹قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
🔸چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
🔹ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است!😆
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#خواندنی👌👇
▫️#شاه_عباس و #شیخ_بهایی
✍روزی شاه عباس خدمت شیخ بهائی رسید و پس از احوالپرسی از او پرسید ای شیخ در میان افراد اجتماع اصالت ذاتی آنها مهم است یا تربیت خانوادگیشان ، شیخ گفت از نظر من اصالت ارجعیت دارد و شاه بر خلاف او گفت اما من فکر میکنم که تربیت مهمتر است ، بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ کدام نتوانست دیگری را قانع کند
🔸فردای آن روز هنگام غروب شیخ بهایی به کاخ رفت که وقت شام فرا رسید سفرهای بلند پهن کردند و برای روشن کردن اتاق شاه عباس دستی زد که با اشارۀ او چهار گربه که هر کدام شمعی به دست داشتند وارد اتاق شدند و اتاق را روشن کردند !!
🔹در هنگام خوردن شام شاه عباس به شیخ گفت دیدی گفتم تربیت از اصالت مهمتر است زیرا میشود که با تربیت درست حتی این گربههای ناآرام را رام کرد ، شیخ گفت اگر این گربهها فردا هم مثل امروز کنند من حرف شما را میپذیرم شاه متعجب گفت فردا هم مثل امروز چه فرقی دارد ، ولی شیخ دست بردار نبود و شاه را مجبور کرد فردا نیز همان کار را دوباره تکرار کند.
🔸فردای آن روز شیخ چهار موش را در داخل چهار کیسه قرار داد و به کاخ رفت ، دوباره تشریفات انجام شد و گربهها وارد شدند که شیخ موشها را رها کرد و ناگهان یک گربه به شرق و یک گربه به غرب برای گرفتن موشها دوید ...
🔹شیخ به شاه گفت اصالت گـربـه موش گرفتن است و شاید بتوان که با تربیت درست حتی گربه را اهلی و رام کرد اما حتی آن گربۀ تربیت شده هم وقتی موش ببیند به اصالت خود باز میگردد و همان گربههای نااهل و درنده میشوند.!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📜#حکایت_آموزنده
🚨#سیرت_زیبا_یا_صورت_زیبا
✍اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘرﺳﯿﺪ:
به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
🔸ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار
شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
🔹شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است.
🔸آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🛕"#داستان_قلعه_زنان_وفادار"
✍در #شهر_وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعریف میکنند !
🔸در سال 1140 میلادی شاه #کنراد_سوم شهر وینسبرگ را تسخیر میکند و مردم به این قلعه پناه میبرند و فرمانده دشمن پیام میدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچهها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند.
🔹قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج میشود...! زنان مجرد هم پدر یا برادرشان را حمل میکردند، شاه خندهاش میگیرد، اما خلف وعده نمیکند و اجازه میدهد بروند
✍و این قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "#قلعه_زنان_وفادار" شناخته میشود !
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستان_خضر_نبی(ع) #وسائل
✍خضر نبی در سایه درختی نشسته بود، #سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد (درخواست کمک داشت) حصرت خضر علیه السلام دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت،گفت ای سائل ببخش چیزی ندارم،
🔸سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی.
#حضرت_خضر علیه السلام برخواست گفت صبر کن دنبالم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش را بگیر و ببر، چاره علاجت کن، سائل گفت نه هرگز!!!
🔹حضرت خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی،
القصه خضر را سائل فروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
حضرت خضر را مردی خرید و آورد خانه دید #پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
🔸روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر علیه السلام خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
حضرت خضر علیه السلام گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم، مرد گفت همین بس.
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم.
🔹خضر نبی علیه السلام پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت.
صاحب خضر علیه السلام آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
🔸گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام.
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر علیه السلام گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!!
🔹من #خضر_نبی_هستم، مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت.
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان، گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه،
🔸گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم، چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
🔹مرا لطف فرموده #آزاد_کن، صاحب خضر علیه السلام گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر علیه السلام کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
🔸#راستی_ما_برای_خدا #چه_میکنیم ؟
#قدری_بیندیشیم…؟؟؟
📝از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
4_5773834826477997347.mp3
1.51M
💔#مرحوم_محمدرضا_آغاسی
با همه لحن خوش آواییم
در به در کوچه تنهائیم
یا صاحب الزمان ادرکنی.
#جمعه_های_دلتنگی_
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🤲#دعای_مادر
✍از #بایزید_بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟
گفت:شبی مادرم از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود.
🔸#کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود.
پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود.
🔹#هنگام_بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم.
او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و
🔸گفت:«#خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
▫️#پیام_متن:
✍اشاره به جلب #رضایت_مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📓#داســتــان_مـعـنــوی
✍#حضرت_موسی و #عروسی_دو_جوان_مؤمن
✍حضرت موسی به عروسی دو جوان مؤمن
و نیک سرشت قومش دعوت شده بود
آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را
بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
🔸عزرائیل گفت: امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار
در اثر نیش مار بگیرم
🔹حضرت موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مؤمن قومش رفته و صبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!
🔸از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت: دلیل را خود با سؤال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت
🔹حضرت موسی از داماد سؤال کرد
دیشب قبل ورود به حجله چه کردند؟
جوان گفت: وقتی همه رفتند گدایی در زد
و گفت: من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفاً به من هم از طعام جشنتان بدهید.
🔸به داخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد و برایم دعای طول عمر کرد و گفت : برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را به مرد داد
🔹و او در هنگام رفتن برای هر دوی ما دعای طول عمر، رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت وقتی قصد ورود به حجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس) از دست همسرم بر روی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب ما بود گشت پس ما هر دو دیشب را تا اکنون به عبادت گذارندیم والعجب شادی ما از اینست که دعای آن مرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید
🔸جبرئیل فرمود: ای موسی بدان صدقه
و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده
این داستان بر همگان بازگو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#دکتر_شريعتي...🌸
✍اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی، تهیدست بمان !
🔸اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش !
🔹اگر برای آنکه مشهور شوی، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن !
🔸بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند ، با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش !
🔹زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای...
✍و آن "شرافت" است...🌸🍂
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #حکایت_بهلول_عاقل
✍روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
🔸باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.
🔹سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
🔸تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم.
🔹ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺#داستان_ضرب_المثل_ها
🌸#خوشرقصی
✍#عبدالله_مستوفی نویسنده کتاب "شرح زندگانی من "یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه که از معدود کتاب های نوشته شده در همان زمان است و بخوبی اوضاع و احوال اجتماعی وقت جامعه را توضیح می دهد،
🔸ذیل اصطلاح خوش رقصی در مورد وجه تسمیه آن توضیح می دهد و داستانی تعریف میکند که خواندنش خالی از لطف نیست او می نویسد :
✍داستان اصطلاح خوش رقصی از آنجا شروع میشود که در روزگاران قدیم دو ایل که با هم نزاع و درگیری پیدا میکردند طرف پیروز برای طرف شکست خورده و ختم غائله شرط قائل میشد، در یکی از این جنگ ها خان و رئیس قبیله پیروز شرط گذاشت که دختر خان مقهور باید در میدان و محلی که جنگ صورت گرفته است در برابر صف سران دو لشگر برای حاضران به رقص بپردازد .
🔹محل آماده میشود، سران لشکر می نشینند و دختر خان شکست خورده بنای رقص میگذارد و با جان و دل میرقصد در این کار نیز از هیچ عشوه گری کم نمیگذارد. پس از اتمام مراسم خان مقهور سیلی جانانه ای به دختر می زند که موجب تعجب او میشود و با اعتراض میگوید من اینکار را فقط بخاطر شما کردم و قطعا توقع تشویق دارم نه تنبیه،
🔸خان با داد و فریاد و پرخاش میگوید شرط و قرار ما رقص بود اما آنچه تو انجام دادی رقص با مایه های خیلی اضافی بود که به آن خوش رقصی می گویند .
✍امروزه اصطلاح خوش رقصی هم در ادبیات عامیانه ما جایگاه دارد و هم در ادبیات سیاسی استفاده می شود .
🍃
🌺🍃
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍این متن رو همیشه #سرلوحه زندگیتون قرار بدید ؛
🌸"#راضی_باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت"
🌸"#مدیون_باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بَداش بهترین "درسارو"
🌸"#ممنون_باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره"
✍زندگی همینقدر ساده ست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
🚨#جوان_قانون_شکن
✍روزي #حضرت_علي (عليه السلام ) در شدت گرما بيرون از منزل بود سعد پسر قيس حضرت را ديد و پرسيد :
🔸يا اميرالمومنين ! در اين گرماي شديد چرا از خانه بيرون آمديد ؟ فرمود :
براي اينكه ستمديده اي را ياري كنم ، يا سوخته دلي را پناه دهم . در اين ميان زني در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام (عليه السلام ) ايستاد و گفت :
🔹يا اميرالمومنين شوهرم به من ستم مي كند و قسم ياد كرده است مرا بزند . حضرت با شنيدن اين سخن سر فرو افكند و لحظه اي فكر كرد ، سپس سر برداشت و فرمود :
نه به خدا قسم ! بدون تاءخير بايد حق مظلوم گرفته شود !
اين سخن را گفت و پرسيد :
🔸#منزلت_كجاست ؟
زن منزلش را نشان داد .
حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه او رسيد .
حضرت علي (عليه السلام ) در جلوي درب خانه ايستاد و با صداي بلند سلام كرد . جواني با پيراهن رنگين از خانه بيرون آمد حضرت به وي فرمود :
🔹از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانيده اي و او را از منزلت بيرون كرده اي .
جوان در كمال خشم و بي ادبانه گفت :
كار همسر من به شما چه ارتباطي دارد : ((والله لاحرقنها بالنار لكلامك ؛ به خدا سوگند به خاطر اين سخن شما او را آتش خواهم زد ! ))
🔸حضرت علي (عليه السلام ) از حرفهايي جوان بي ادب و قانون شكن سخت برآشفت ! شمشير از غلاف كشيد و فرمود :
من تو را امر به معروف و نهي از منكر مي كنم ، فرمان الهي را ابلاغ مي كنم ، حال تو به من تمرد كرده از فرمان الهي سرپيچي مي كني ؟ توبه كن والا تو را مي كشم .
🔹در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مي شد ، افرادي كه از آنجا عبور مي كردند محضر امام (عليه السلام ) رسيدند و به عنوان اميرالمومنين (عليه السلام ) سلام مي كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند .
🔸جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسري مي كند ، به خود آمد و با كمال شرمندگي سر را به طرف دست علي (عليه السلام ) فرود آورد و گفت :
🔹يا #اميرالمومنين از خطاي من درگذر ، از فرمانت اطاعت مي كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت خواهم نمود . حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد داخل منزل خود شود و به زن توصيه كرد كه با همسرت طوري رفتار كن كه چنين رفتار خشني پيش نيايد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️#بزرگی_میفرمود:
✍ما که اهل دزدی نیستیم،
شراب که نمیخوریم،
ربا که نمیگیریم ، پس مشکل از کجاست؟
مشکل بیشتر ما از ناحیه #زبان_هاست.
🔸وقتی در خانه ات به فرزندت سر یک موضوع ساده میگویی خفه شو ! داری دل بچه را میشکنی ،
حواست هست؟
🔹وقتی شخصی اشتباهی میکنه یا حرف ناپسندی میزند ، جوابشو با #خوش_رفتاری بده .
🔸ازش میپرسن فلانی چطور آدمیه؟
میگه نماز میخونه ، اهل دعا و زیارت عاشوراست، آدم خوبیه ولی یکم بداخلاقه !
🔹اصلاً مومنی که #بداخلاقه به درد نمیخوره .
انسان باید با صفا باشه. انسان بی صفا به درد نمیخوره.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍در نزدیکی روستای ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می وزید و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا به او گفتند:
🔸اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد. شب به آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که برگشت گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند یعنی از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
🔹ملا گفت: نه! نزدیک ترین شعله به من در یکی از دهات اطراف بود که گویا شمعی در آنجا روشن بود.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
🔸دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبود.
گفتند: انگار نهاری در کار نیست.
ملا نصرالدین گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا نصرالدین گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
🔹دوستانش به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا نصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
🔸گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا نصرالدین گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند، شما هم بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴#مسجد_آدم_کش_در_شهرری‼️
🔹علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید: یک حکایت گوش کن اى نیک پى مسجدى بود در کنار شهر رى هر که در وى بى خبر چون کور رفت مسجدم چون اختران در گور رفت
🔸در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که امروز به #مسجد_ماشاالله معروف است. هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد.
🔹غریبهها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آنها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد،
🔸شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازهاش را بیرون آوردهاند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیدهایم و بلکه خود ما هم دیدهایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند.
🔹اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آنها که ظاهرا نامش ماشالله بود میگوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟
🔸آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانوادهام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کردهام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و بسیار ترسناک بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیبتر و هولناکتر بود.
🔹مرد ابتدا بسیار ترسید ولی بر خود غلبه کرد و برخاست و ایستاد و شمشیر خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و شمشیر خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلاها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید.
📚امامزادگان و زیارتگاههای شهر ری ص ۲۱۸ الی ۲۲۰
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند پسر به او میگوید:
توی بهشت جام خیلی خوبه...چی میخوای برات بفرستم؟
مادر میگوید:
🔸چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم...
میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!!🥀
پسر میگوید:
🔹نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!
بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد!
قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن...
خبر میپیچد!
🔸پسر دیگرش، این را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند...
حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند!
🔹قرآنی را به او میدهند که بخواند!
به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛
اما بعضی جاها را نه!
میفرمایند: «قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!»
🔸مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط
آیت الله نوری با گریه، چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:
🔹«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»✨
🌹"#شهید_کاظم_نجفی_رستگار"
📙شهیدان زنده اند. اثر گروه شهید
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌺🍂🌸🍃🌺🍂🌺🍃
✉️#نامه_واقعی_به_خدا
( این نامه هم اکنون در #موزه_گلستان نگهداری میشود)
🔸این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان #ناصرالدین_شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
✉️نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "#نامه_ای_به_خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
✍اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
🔹من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
✍بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
🔸نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه:
🔹حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
🔸از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد و خاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
🔹ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
🔸نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
🔹این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#داستان_آموزنده🌹
✍بهترین موجودات انبیاء هستند، پیغمبری سوار الاغ بود، از قریهای خرابه گذشت، گفت: خدایا این مردمی که مردهاند، چطور زنده میکنی؟
🔸تا گفت چطوری؟ همان جا که روی الاغ بود خدا همین پیغمبر را صد سال مرگش داد. «فَأَماتَهُ اللَّهُ» (بقره/259) پیغمبر را خدا صد سال میراندش. مرگش داد.
🔹«#ثُمَّ_بَعَثَهُ» سپس مبعوثش کرد. صد سال مرگش داد، بعد از صد سال «ثُمَّ بَعَثَهُ» «قالَ کَمْ لَبِثْتَ» از او پرسید چند وقت است که اینجایی؟ چشمهایش را باز کرد و گفت: «یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ» یک روز یا بخشی از یک روز.
🔸گفت: #صد_سال پیش سؤال کردی، مرگت دادم. حالا نگاه کن، خودت و خرت با هم مردید، الاغت را نگاه کن. «انْظُرْ إِلی حِمارِکَ» نگاه کن الاغت را میخواهم روبروی چشمت زنده کنم؛ و آن زنده شد.
🔸نکتهی مهم آنکه رشد انسان با علم به قدری ارزش دارد، که میارزد یک پیغمبر صد سال بمیرد که چیزی یاد بگیرد!
📚(#منبع: #سایت_تبیان)
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🛑برترین و جامع ترین حکایات و داستان هاے اموزنده در ایتا🛑
🦋دنبال جایے هستے پر از داستان ها و حکایات جذاب و آموزنده باشہ؟🤔
🦋دوس دارے ساعت ها سرگرم باشے؟
❗️ بیا اینجا بهت بگم❗️
👇👇👇👇
🌿کانال داستان هاے اموزنده یه کانال جامع و کامل از داستان ها و حکایات آموزندس
✅داستان هاے قرانے و جذاب
✅داستان هاے تاریخے و اموزنده
✅فلسفه ضرب المثل ها
و....
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/Dastanhaeamozande
♨️کانالے که با خواندن داستان های آن گذر زمان را فراموش میکنید✌️♨️
@Dastanhaeamozande
@Dastanhaeamozande
📚 #عطارِ_خيانت_كار
✍در زمان (#عضدالدوله_ديلمى) مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را كه هزار دينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشترى پيدا نشد.
🔸چون خيال مسافرت مكه را داشت ، در پى يافتن مرد امينى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.
مردم عطارى را معرفى كردند كه به پرهيزكارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت و به مكه مسافرت كرد.
🔹در مراجعت مقدارى هديه براى او هم آورد. چون به نزدش رسيد و هديه را تقديم كرد، #عطار خود را به ناشناسى زد
و گفت :
من تو را نمى شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى ، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند. چند بار ديگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چيزى نشنيد.
🔸كس به او گفت :
حكايت خود را با اين عطار، براى #امير_عضدالدوله_ديلمى بنويس حتما كارى برايت مى كند نامه اى براى امير نوشت، و عضدالدوله جواب او را داد و متذكر شد كه سه روز متوالى بر در دكان عطار بنشين ،
🔹روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى دهم تو فقط جواب سلام مرا بده.
روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما
و نتيجه را به من خبر بده .
🔸روز چهارم امير با #تشريفات مخصوص از در دكان عبور كرد و همين كه چشمش به مرد غريب افتاد، سلام كرد و او را بسيار احترام نمود. مرد جواب امير را داد،
و امير از او گلايه كرد كه به بغداد مى آيى ، و از ما خبرى نمى گيرى و خواسته ات را به ما نمى گويى،
🔹مرد #غريب_پوزش خواست كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم .
در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد. همين كه امير رفت ، عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى؟
🔸آيا #نشانه_اى داشت ؟
دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد.
مرد نشانه هاى امانت را گفت :
عطار جستجوى مختصرى كرد
و گلوبند را يافت و به او تقدیم كرد؛
و گفت : خدا مى داند من فراموش كرده بودم .
🔹مرد نزد امير رفت و جريان را برايش نقل كرد. امير گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آويخت
و او را به دار كشيد دستور داد: در ميان شهر صدا بزنند، اين است كيفر كسى كه امانتى بگيرد و بعد انكار كند.
پس از اين كار عبرت آور، گردن بند را به او داد و او را به شهرش فرستاد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#یک_داستان_یک_پند
✍آورده اند که، #عارفی_معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت
به #نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت : نه
مرد گفت : فلان عابد بود
🔸نانوا گفت : من از مریدان اویم
دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، #عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد
🔹وقتی همه شام خوردند
نانوا گفت : سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد :
🔥#دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی...
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#حکایت 😉
✍گویند: #خليفه_ای مردي را ديد كه با عجله نماز مي خواند. پس از نماز شلاقي آورد و او را شلاق زد. مرد نماز گزار نماز بعدي را آرام خواند.
🔸خليفه سئوال كرد : اي مرد ! كدام نماز بهتر بود ؟
🔹مرد گفت : #جناب_خليفه ! اولي بهتر بود . چون در آنجا ترس از خدا داشتم و در نماز دوم ترس از تازيانه شما!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌺🍃🍂🌸🍂🍃🌺🍃
#پندآموز_مفضل_بن_بشیر_میگوید:
#مفضل_بن_بشیر می گوید:
✍«همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم . در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم. ضمن بحث و گفت و گو درباره ی آن قبیله، شخصی گفت: «در این قبیله، زنی است که در زیبایی و جمال ، نظیر ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی ، مهارتی عجیب دارد.»
🔸ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبا، بهانه ای جز معالجه ی مارگزیدگی، وجود نداشت.جوانی از همراهان ما که از شنیدن اوصاف آن زن، فریفته ی جمال وی شده بود، تکّه چوبی از روی زمین برداشت و پای خود را با چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد.
🔹سپس به عنوان درمان زخم مار، به خانه ی آن زن رفتیم و او را از زیبایی، مانند خورشید؛ درخشان دیدیم .آن جوان، خراش پای خود را نشان داد و گفت: «این اثر نیش ماری است که ساعتی پیش مرا گزیده است و اکنون می خواهم که آن را مداوا کنی.»
🔸زن زیباروی، نگاهی به خراش پای جوان انداخت و پس از معاینه گفت: «این زخم مار نیست ؛ ولی از چیزی که به ادرار مار آلوده بوده ، خراش برداشته و این آلودگی ، بدن را مسموم کرده و علاج پذیر نیست و من این طور تشخیص می دهم که تا چند ساعت دیگر خواهی مُرد.»
🔹جوان هوسران که از دیدن طبیب ماه روی ، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که در راه یک فکر شیطانی، چگونه جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود.
🔸سرانجام وقتی خورشید به میان آسمان رسید، جوان بوالهوس بر اثر مسمومیّتی که از ناحیه ی آن چوب آلوده ، پیدا کرده بود، دیده از جهان فروبست و قربانی نگاه هوس آلود خود شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande