#ضرب_المثل_جالب_ژاپنی_ها_چیه؟🤔
✍مردم ژاپن یک ضرب المثل بسیار جالب دارند که اساس توسعه کشورشون قرار گرفته !👌🏻
اون ضرب المثل میگه:
بخاطر میخی، نعلی افتاد
بخاطر نعلی، اسبی افتاد
بخاطر اسبی، سواری افتاد
بخاطر سواری، جنگی شكست خورد
بخاطر شكستی، مملكتی نابود شد
و همه اینها بخاطر كسی بود كه میخ را خوب نكوبیده بود...
✍یادمان باشد هر كار ما، حتی كوچک، اثری بزرگ دارد كه شاید در همان لحظه ما نبینیم...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#داستان_واقعی
💠✨ #یکداستان_یک_پند
✍در #شهر_خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوکت در زمان کریم خان زند زندگی می کرد. #انگشتر_الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد.
💢در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش #خدادادخان حاکم و نماینده کریم خان در تبریز رسید.
💢آن زن را خداددادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوکت خوشحال شد و از دربار برگشت.
💢خدادادخان، که #مرد_شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای کرده و عوض نمودند.
💢 شوکت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا کار نمی آید.
💢 شوکت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید که نگین آن عوض شده است. چون می دانست که از والی نمی تواند حق خود بستاند، سکوت کرد. به شیراز نزد، کریم خان آمده و داستان و شکایت خود تسلیم کرد.
💢 کریم خان گفت: ای شوکت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
💢 بعد از مدتی چنین شد، کریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوکت گرفته و در آن جای کرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوکت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، کریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
💢 شوکت از این عدالت کریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش کش کند، ولی کریم خان قبول نکرد و شوکت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
💢 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سکوت کرد و شکایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شکایت برتر است؟
📚نقل از کتاب جوامع الحکایات و والمواعظ الحسنات
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔵#داستان_صافی
✍شخصی نزد #همسایهاش رفت و گفت:
گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم.
⚠️دوستی به تازگی در مورد تو میگفت؛ همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟
آن شخص گفت: “کدام سه صافی؟”
⚠️از میان #صافی_واقعیت؛
#یعنی آیا مطمئنی چیزی که تعریف میخواهی تعریف کنی، واقعیت دارد؟
گفت: "نه"
من فقط آن را شنیدهام، شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
سری تکان داد و گفت:
⚠️آیا آن را از میان صافی دوم
یعنی خوشحالی، گذراندهای؟
#یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت داشته باشد، باعث خوشحالی من می شود؟
گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند،
⚠️آیا از صافی سوم یعنی فایده، رد شده است؟
#یعنی چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
گفت: نه، به هیچ وجه!
✍همسایه گفت: پس اگر این حرفی که میخواهی بگوئی نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود #فراموشش کنی...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#بهترین_و_بدترین_بنده_خدا
✍روزی #حضرت_موسی (ع) رو به درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بار الها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
🔸ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است .
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت ، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند.
🔹حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست ، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: #بارالها حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
🔸ندا آمد : آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است.
هنگام شب موسی (ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزند ش است ! رو به درگاه خدا کرد و
🔹گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد.
🔸ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود ، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد، از پدرش پرسید بابا ! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
🔹پدر پاسخ داد: آسمانها
فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد ،اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:
🔸فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.
فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست ؟
پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت :
🔹عزیزم #مهربانی_و_بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂
🍃🌸🍂
🍂
#رمزگشایی_شعر_حافظ
✍گویند روزی #ناصرالدین_شاه تمام ادیبان را جمع کرد و گفت:
تمام اشعار حافظ را خوانده و فهمیدهام اما معنای این بیت را نفهمیدهام که در غزلی گفته است:
🌸بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
اگر این بلبل خوش بوده، پس چرا نالههای زار داشته؟!
🔸شعرا و ادبای فراوانی آمدند و هر کس از ظن خود توضیحاتی داد، اما پاسخ هیچ یک شاه را راضی نکرد.
بنابراین نامهای برای شاعر بزرگ معاصر خود، «#وصال_شیرازی» نوشت و معنای دقیق این غزل حافظ را جویا شد.
🔹نامه زمانی به دست وصال رسید که او عزادار فرزندش بود. وصال، نامه ناصرالدین شاه را در نیمه شب مطالعه میکند و برای کشف معنای حقیقی این ابیات، رجوعی به اعداد ابجدی حروف الفبا -که روح حروف و کلمات است- میکند و غزلی بر همان وزن و قافیه میسراید و در میابد که عدد ابجدی بلبلی برگ گلی، با ابجد حروفِ حضرات علی، حسن، حسین علیهم السلام مطابقت دارد.
🔸چرا که بلبلی به ابجد میشود 74 ، برگ 222 ، گلی 60 ، جمع اینها: 356) همچنین : علی هم به ابجد 110، حسن 117 ، حسین 128، جمع 356 به عبارتی حافظ خواسته به استعاره در آن زمانی که شیعه در خفا بوده این حقیقت را بیان کند)
🔹لذا وصال شیرازی که #عزادار فرزند خود نیز بوده است پاسخ پادشاه را به زبان شعر به این صورت بیان میکند:
صاحبا در حالتی کین بنده را غم یار داشت
یادم آمد کز سئوالی آن جناب اظهار داشت
🔸در خصوص شعر حافظ گرچه پرسیدی زمن
بلبلی برگ گلی خوشرنک در منقار داشت
فکرها بسیارکردم هیچ مفهومم نشد
چونکه شعرش در میان راز نهان بسیار داشت
نیمه شب غواص گشتم در حروف ابجدی
تا ببینم این صدف چندين گوهر در بار داشت
🔹بلبلی برگ گلی شد سیصد و پنجاه و شش
با علی و با حسین و با حسن معیار داشت
بلبلی باشد علی کز حسرت زین برگ و گل
دائما آه و فغان و ناله بسیار داشت
برگ گل سبز است دارد آن نشانی از حسن
🔸چون که در وقت شهادت سبزی رخسار داشت
رنگ گل سرخ است دارد او نشانی از حسین
چون که هنگام شهادت عارضی گلنار داشت
🔹روز عاشورا حسین بن علی در کربلا
اصغر زار و ضعیف خویش در منقار داشت
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین یا قتیل العبرات
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔺#جوانمردی_پوریای_ولی
✍هنگام سحر و اذان، در تاريک و روشن بامداد، مردي تنومند و بلند قامت از خانه اي بيرون آمد و قدم در کوچه اي تنگ نهاد. از ميان ديوارهاي کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزديک شد. صداي اذان صبح از گلدسته ها به گوش مي رسيد. پهلوان وضو ساخت و با خداي خود، به راز و نياز پرداخت. هنوز چيزي نگذشته بود که از پشت يكي از ستون هاي مسجد، صداي گريه پيرزني را شنيد كه به درگاه خدا چنين التماس مي كند:
🤲خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نيازمندم و از تو حاجت مي طلبم، نا اميدم مکن.
🔹مرد بي تاب شد، با خود انديشيد، حتماً اين زن تنگدست و نيازمند است. آرام به پيرزن نزديک شد. او را ديد كه بشقابي حلوا در دست دارد. با لحني سرشار از مهرباني پرسيد: چه حاجتي داري مادر؟
🔸چون پيرزن اندکي آرام شد، گفت: اي جوانمرد، التماس دعا دارم. براي من و پسرم دعا کن.
مرد پرسيد مشکل تو و پسرت چيست؟
🔹پيرزن آهي سرد از دل برآورد و گفت: پسري دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و ديار خود پرآوازه است. هر جا نام و نشان پهلواني را مي شنود، عزم کشتي گرفتن با وي مي كند. شکر خدا که تاکنون پيروز شده و تا امروز هيچکس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. اكنون پهلواني از خوارزم به شهر ما وارد شده و قصد هماوردي با پسر من را دارد، مي ترسم پسرم مغلوب شود و روي بازگشت به شهر خود را نداشته باشد.
🔸اين پهلوان كه كسي جز پورياي ولي نبود، فهميد که رقيب هندي او، پسر اين پيرزن است.
🔹پورياي ولي، طاقت ديدن اشک هاي آن مادر غمگين را نداشت. دلداريش داد و گفت : به لطف خدا اميدوار باش مادر، خداوند دعاي مادران دل شکسته را مستجاب مي كند. اين را گفت و با حالتي پريشان، از پيرزن دور شد و از مسجد بيرون رفت.
🔸پس از آن پورياي ولي با خود فکر کرد که فردا چه بايد بکند، اگر قويتر از آن پهلوان باشد و بتواند او را به زمين بزند، آيا طعم شكست را به او بچشاند؟ يا با توجه به تمناي مادر او، مقاومت جدي نكند و زمينه پيروزي حريف را فراهم نمايد. براي مدتي پورياي ولي، در شك و ترديد بود.
🔹ناگهان از دايره ترديد بيرون آمد، لبخندي زد و تصميمي قاطع گرفت. او مي دانست قهرمان واقعي کسي است که نفس سركش خود را مهار کند. او خواست كه غرور خود را بشكند و بقول مولوي ( شير آن است که خود را بشکند ) البته اين انتخاب، بسيار دشوار بود.
🔸چون روز موعود فرا رسيد و پورياي ولي، پنجه در پنجه حريف افکند، خويشتن را بسيار قوي و حريف را در برابر خود ضعيف ديد تا آنجا که مي توانست به آساني پشت او را به خاک برساند. اما عهد خود را بياد آورد. براي آنکه کسي متوجه نشود، مدتي با او دست و پنجه نرم کرد، اما طوري رفتار كرد كه ديگران احساس كنند حريف وي قويتر است.
🔹پس از لحظاتي، پورياي ولي، اين پهلوان نام آور بر زمين افتاد و حريف روي سينه اش نشست. در همان وقت به او احساس عجيبي دست داد. مثل اين بود كه درهاي حكمت به روي او گشوده شده و وي پاداش جهاد با نفس را مشاهده كرد.
🔸دوستان پورياي ولي كه از توانايي بدني او به خوبي آگاه بودند، از شكست او در رقابت با پهلوان هندي در شگفت بودند. چند روز بعد از آن واقعه، سلطان جونه ( حاكم آن منطقه در هند) مجلسي ترتيب داد تا در آن از پهلوان پورياي ولي دلجويي کند.
🔹در آن هنگام، پهلوان هندي كه در مجلس حضور داشت، پيش آمد و خود را به پاي پورياي ولي افكند و بازوبند پهلواني را به او تقديم كرد. او گفت من در ضمن مسابقه، متوجه گذشت و جوانمردي تو شدم. پوريا از اينكه رازش برملا شده بود، متاثر و پريشان شد اما دوستان او خوشحال شدند و ماجراي اين فداکاري بزرگ در همه شهرها پيچيد. از آن پس، از پورياي ولي به عنوان يكي از جوانمردان و اولياي خدا ياد مي شود.
🔸پورياي ولي اضافه بر قدرت پهلواني و نيرومندي بدن، صفات آشکار و پسنديده اي داشته که او را از ديگر پهلوانان، متمايز مي ساخته است. پهلوانان و ورزشکاران با ياد او، جوانمردي را پاس مي دارند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍ریشه و داستان ضرب المثل “#از_هول_حلیم_افتاد_تو_دیگ”😁🖇
🔹#جالبه_بشنویم📚❤️🩹
✍در گذشته های دور مرد چاقی زندگی می کرد که عاشق خوردن بود و بیش تر اوقات خود را به خوردن و آشامیدن مشغول بود.
🔸روزی مرد به بازار رفت و زودتر از همیشه به خانه برگشت، همسرش از دیدن او در این وقت روز تعجب کرد و پرسید: چطور امروز زود به خانه آمده ای؟
مرد گفت: در بازار شنیدم که امروز همسایه ی ما حلیم می پزد به همین علت زودتر آمدم تا از حلیم او بخورم.
🔹مرد در خانه منتظر شد و همین که بوی حلیم به مشامش رسید به سرعت آماده شد و به خانه ی همسایه رفت، اما زمانی که به خانه ی همسایه رسید دید از بس که عجله کرده یادش رفته که ظرفی با خود بیاورد.
🔸مرد کمی فکر کرد و دید اگر بخواهد به خانه بر گردد و ظرف بیاورد شاید حلیم گیرش نیاید پس بالای دیگ حلیم رفت و با قاشق شروع به خوردن کرد.
🔹چند دقیقه ای گذشت و مرد دید که این طور هم فایده ندارد زیرا هول شده بود که حلیم تمام شود و او نتواند به اندازه ی کافی حلیم بخورد، پس دو دستش را داخل دیگ برد و شروع به خوردن حلیم کرد و آن قدر در دیگ خم شد که بالاخره درون دیگ افتاد.
🔸مردم با دیدن این صحنه شروع کردند بلند بلند خندیدن و با صدای بلند گفتند: بیچاره این مرد از هول حلیم افتاد توی دیگ …
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#فرازی_از_نهج_البلاغه
#با_چه_کسی_دوست_نشویم
✍پسرم
از دوستی با احمق بپرهیز،
چرا که میخواهد به تو نفعی رساند امّا دچار زیانت میکند.
🚨از دوستی با بخیل بپرهیز،
زیرا آنچه را که سخت به آن نیاز داری از تو دریغ می دارد.
از دوستی با بدکار بپرهیز،
چراکه به اندک بهایی تو را می فروشد.
🚨از دوستی با دروغگو بپرهیز،
چراکه او به سراب ماند ، دور را به تو نزدیک و نزدیک را دور می نمایاند.
#نهج_البلاغه _حکمت38
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#گوهر_پنهان
✍روزی #حضرت_موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا و توانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟
🔸خداوند فرمود : ای موسی! من میدانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب میکردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی میدادم. اما میدانم که تو میخواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را میدانی.
🔹این سوال از علم برمیخیزد. هم سوال از علم بر میخیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی میشود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمیخیزد.
🔸آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد.
🔹ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشهها را میبری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشهها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانههای گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم میکند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم.
🔸خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای.
🔹خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن میآفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.
🔸خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🖇 #راز_قبر_امیرکبیر_در_کربلای_معلی
▫️آیت الله اراکی (ره) فرمودند:
✍شبی خواب #امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر.
🔸سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (ع) است!
🔹گفتم چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
🔸ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
🔹آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم!
🔸همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.❗️
✍جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود.
📚 منبع: کتاب آخرین گفتار
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌸🍃🌺🍂🌸🍃
✍در عصر #امام_هادی (علیه السلام) شخصی بنام #عبدالرحمن، ساکن اصفهان و پیرو مذهب تشیع بود (با توجه به اینکه در آن زمان ، شیعه در اصفهان کم بود).
از عبدالرحمن پرسیدند؛ چرا تو امامت امام هادی (علیه السلام) را پذیرفتی،[و شیعه شدی]؟
🔸️در پاسخ گفت : من فقیر بودم، ولی در جرات و سخن گفتن قوی. در سالی همراه جمعی از اصفهانی ها به عنوان اینکه به ما ظلم می شود، برای شکایت به شهر سامره نزد متوکل (دهمین خلیفه عباسی) رفتیم، کنار در قلعه متوکل منتظر اجازه ورود بودیم،
🔹ناگهان شنیدم که متوکل دستور احضار امام هادی (علیه السلام) را داده تا او را به قتل برساند. من به یکی از حاضران گفتم: این کیست که فرمان به احضار و سپس اعدام او داده شده است؟
🔸️در جواب گفت : این کسی است که #رافضی_ها(شیعه ها) او را امام خود می دانند، من تصمیم گرفتم در آنجا بمانم تا ببینم کار به کجا می کشد.
🔸️بعد از ساعتی دیدم امام هادی سوار بر اسب آمدند، مردم تا او را دیدند در طرف راست و چپ اسب او ، به راه افتادند، همین که چشمم به امام هادی خورد محبتش بر دلم جای گرفت ، دعا کردم که خداوند وجود نازنینش را از شر متوکل حفظ کند، همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا می کردم که امام در میان جمعیت به من رسید و فرمود:
🔸️خداوند دعایت را مستجاب می کند، و مال و فرزند و عمرت زیاد خواهد شد. من از اینکه امام چنین از نهان خبر داد متحیر شدم، بطوری که رنگم تغییر کرد .
حاضران گفتند چه شده ؟
چرا چنین حیرت زده ای؟
🔹گفتم : خیر است، ولی اصل ماجرا را به کسی نگفتم. بعدا که به اصفهان برگشتم، کم کم بر مال و فرزندم افزوده شد و غنی شدم ، و اکنون بیش از هفتاد سال دارم. این بود علت تشیع من که این گونه به حقیقت رسیدم.
📚منبع:[ الثاقب فی المناقب: صفحه ۵۴۹،؛ کشف الغمه: جلد ۲، صفحه ۳۸۹ ؛ بحار، جلد ۵۰، صفحه ۱۴۱، حدیث ۲۶ و …]
📚برگرفته از كتاب «#اسرار_معراج»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande