eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.7هزار دنبال‌کننده
446 عکس
150 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 🌱🌸 🌱 🔅 ✍علی بن خالد می ‌گوید: در زمان خلافت معتصم شخصی را به اتهام آن كه ادعای پیامبری كرده است با بند آهنین به گوشه‌ی زندان افكندند، من كه كنجكاو شده بودم برای ملاقات او بدانجا رفتم و دربان را چیزی دادم تا مرا نزد او راه دهد. چون زندانی را دیدم و اندكی با او صحبت كردم دانستم كه مردی است در كمال فهم و فراست ذهن و كیاست. 🔸پرسیدم: تو كیستی و چه ادعایی داری؟ گفت: من اهل شام هستم و سالها در مسجدی كه محل سر مبارك حضرت سیدالشهداء علیه ‌السلام بود به عبادت مشغول بودم، روزی رو به قبله نشسته بودم و به ذكر حقتعالی مشغول بودم كه ناگاه شخص جوانی پیش روی من پدید آمد و گفت: 🔹برخیز برویم. پس برخاستم و همراه او راهی شدم، چون مقداری حركت كردیم خود را در مسجد كوفه دیدم. گفت: این جا را می‌شناسی؟ گفتم: آری، مسجد كوفه است. پس او به نماز ایستاد و من هم بدو اقتدا كردم و چون از نماز فارغ شدیم از مسجد خارج گشتیم، هنوز چند قدمی نرفته بودم كه خود را در مسجد النبی صلی الله علیه و آله در مدینه دیدم، با هم به روضه‌ مباركه وارد شدیم. 🔸او به پیامبر صلی الله علیه و آله سلام كرد و من نیز سلام كردم. او به نماز ایستاد و من نیز مشغول نماز شدم. پس از ادای نماز بیرون آمدیم، باز چند قدمی نرفته، خود را در مكه مكرمه دیدم! فرمود: اینجا را می‌شناسی؟ 🔹گفتم: آری، این جا مكه است. و به طواف مشغول شدیم، آنگاه از مكه بیرون آمدیم و ناگاه خود را دوباره در مسجد راس الحسین علیه ‌السلام یعنی همان جای اول دیدم. 🔸از این حال در شگفت بودم تا آن كه سال دیگر در همان اوقات، آن شخص آمد و دیگر بار مرا برای زیارت اماكن متبركه همراه برد و چون خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: تو را سوگند می‌دهم به حق آن كسی كه چنین توانی به تو داده است كه خود را معرفی كنی. 🔹فرمود: «من محمد بن علی بن موسی (حضرت جواد علیه ‌السلام) می‌باشم.» روز دیگر این جریان را با دوستان خود در جلسه ‌ای در میان گذاشتم ولی آنان این خبر را افشا كرده و به وزیر معتصم (محمد بن عبدالملك زیات) اطلاع دادند. 🔸او نیز مرا به جرم ادعای نبوت دستگیر كرد در حالی كه چنین ادعایی ندارم و حقیقت امر را برای او شرح دادم ولی او به استهزاء گفت: 🔹او را آزاد كنید تا یك شبه از شام به كوفه و از كوفه به مدینه و از مدینه به مكه و آنگاه دوباره به شام بازگردد. علی بن خالد می‌گوید: 🔸در یكی از روزهای دیگر كه به ملاقات زندانی رفتم نگهبانان را دیدم كه مضطرب و پریشانند. گفتم: چه شده است؟ 🔹گفتند: آن زندانی، دیشب غایب شده با آن كه با غل و زنجیر بسته شده بود. معلوم نیست به زمین فرو رفته یا به آسمان رفته است. من دانستم كه او از انفاس قدسیه‌ حضرت جواد الائمه علیه ‌السلام آزادی یافته است 🔸چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام، عبداللّه صالحى. كرامات و مقامات عرفانی امام محمدجواد علیه السلام، علی حسینی قمی.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🔹 🔸 و ✍ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎﯼ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می کرد... نشاﻥ مى داد يک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند، 🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ يك ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ يك ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مى رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى آورد... 🔸ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ يك ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى اش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند... 🔹ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ ديگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛ آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ... 🔸ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿد!! 🔹محققين ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺩﻳﺪ. ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ، 🔸ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک كردند؛ ﺭﻭﺑﺎه ها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ... 🔹ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ.ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ... 🔸ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مى دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ! 🔹ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى كند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﺰند ﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮد؛ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮد... 🔸ﻭ ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی كه می آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى آورند، ﺑﻌﺪ ﺟﺎلب اينكه ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﻭغ هایشان آﺷﮑﺎﺭ مى شود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮوند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ... 🔹ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند. ✍ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بى رﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تكان دهنده اى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ...  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌺🍃🌸🍃 🍂🌸🍂 🍃 🔅 ✍يک روز با چند نفر از نزديکان خود به شکار رفته بود. آنها کسانى بودند که به اياز رشک مى‌بردند و به سلطان محمود هميشه ايراد مى‌گرفتند که چرا اياز را بيشتر از همهٔ ما دوست داري؟ 🔺در او چه هست که در ما نيست. از قضا همان روز هم که اين صحبت‌ها به ميان آمد. سلطان محمود در جواب آنها گفت: - 'چون از شما باهوش‌تر و زرنگ‌تر است.' 🔺گفتند بايد به ما ثابت کنيد گفت: - 'همين امروز در موقع‌اش ثابت خواهم کرد.' طرف عصر سلطان محمود در زير درختى نشسته بود، و شکارها را جلويش ريخته بودند. از دور در کنار جاده قافله‌اى پيدا شد. سلطان محمود يکى از آن جمع را صدا کرد و در گوش او گفت برو ببين اينها کيستند. 🔺آن مرد سوار بر اسبش شد و به تاخت به‌طرف آنها رفت و بعد از چند دقيقه برگشت و در گوش سلطان محمود گفت: - 'قافله‌ٔ بازرگان هندى است.' باز آهسته پرسيد: 'چه همراه داشتند؟' گفت: 'نپرسيدم.' ديگرى را صدا زد و به او گفت: - 'برو ببين بار قاطرهاى اين قافله چيست؟' 🔺اين آدم هم اسبش را تاخت کرد. رفت و برگشت و در گوش سلطان محمود گفت: 'حرير است.' پرسيد: 'از کجا آوردند.' گفت: 'نمى‌دانم، نپرسيدم.' يکى ديگر را صدا زد و در گوشش گفت: 'برو ببين اين حريرها را از کجا مى‌آورند.' رفت و برگشت و گفت: 'از چين.' 🔺گفت: 'نپرسيدى به کجا مى‌برند؟' گفت: 'نه، نفرمودي.' ديگرى را صدا زد و در گوشش گفت: 'برو ببين اين حريرها را به کجا مى‌برند.' رفت و برگشت و گفت: - 'به بخارا.' گفت: - ' از اين نپرسيدى چه جاى آن بار خواهند کرد؟' گفت: 'نه.' 🔺همين‌طور هر يک رفت و فقط جواب يک سؤال سلطان محمود را آورد. آخر از همه اياز را صدا کرد و در گوشش گفت: - 'برو ببين آنها کيستند.' اياز اسب را تاخت و از ديگران بيشتر معطل شد و چون از ديگران بيشتر معطل شده بود همه خوشحال بودند و به 🔺سلطان محمود گفتند: - 'ديديد از همهٔ ما تنبل‌تر است و ديرتر آمد. سلطان محمود گفت: 'بعد معلوم مى‌شود.' در اين ميان اياز سررسيد، سلطان محمود به صداى بلند گفت: - 'اياز اينها که بودند؟' 🔺اياز گفت: 'قربانت گردم اينها بازرگان هندى بودند که حرير چينى به بخارا مى‌بردند و از آنجا پوست گوسفند به خراسان و پوستين خراسانى به جاهاى سردسير خواهند برد.' سلطان محمود گفت: - اين نمونه‌اى از هوش و زرنگى اياز بود که هر کدام از شما يک مطلبى را آورديد، ولى اين يک‌نفر به‌جاى شما چند نفر تحقيق کامل کرد و جواب هر سؤال ما را داد. از اين جهت است که من او را بيشتر از شما دوست دارم. 📚سلطان محمود و اياز  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 📝 و : ✍مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. 🔸روزی از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. 🔹طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. 🔸حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» : ✍مراقب زبان مان باشیم که باعث زندانی شدن روح مان خواهد شد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🍃🍃🍃 🍃🌸🌺 🍃🌺 داستان چاپلوسی حکایت چاپلوسی در دربار کریم خان زند ✍کریم خان زند هر روز صبح تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد. 🔸شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند. 🔹کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. 🔸آن مرد گفت: من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف،‌ بیهوش شده، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: 🔹ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم،‌ خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگزاری از والد ماجد شما بود. 🔸مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال د‍ژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! 🔹درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند. هنگامی که نوکران شاه مشغول فلک کردن مرد حقه باز بودند، کریم خان خطاب به او گفت: 🔸مردک احمق! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟ 🔹اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری. مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔻 ماجرای عجیب دعوای سگ و جوان در قبر 🌱شیخ بهایی نقل می‌کند: روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت : 🌹روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند. چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّه‌ام می‌رسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوش‌صورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد. 🌱من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب می‌بینم یا بیدارم.در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرت‌انگیزی به شامّه‌ام می‌رسد، دیدم سگی وحشت‌انگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد. من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنه‌ای دارم می‌بینم. 🌹 لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباس‌هایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛ خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟ 🌱 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قوی‌تر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد. حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود. 🌹شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید می‌نماید 📚خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاء‌آبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🔹 🚨 ✍"متوکل "یکی از سفاک ترین و خون ریزترین خلفای عباسی بود. در دوران خلافت او با شیعیان، غیر مسلمانان و ایرانیان به بدترین شکل رفتار می شد. 🔸یکی ازکارهای ناپسند دوران حکومت او این بود که، حاکمان افراد بی گناه را به دلایل واهی زندانی می کردند، در نتیجه زندان ها پر از افراد بی گناه شد، خلیفه پس از مدتی، از نگهداری این بی گناهان خسته شد و به جای آنکه فرمان آزادسازی آنها را بدهد، دستور داد، همه را به نوبت بکشند. 🔹باری در یکی از همین روزها که افراد بی گناه را قتل عام می کردند ، فرمانده کشتار، در بین محکومان جوانی خوش سیما و خوش رفتار را می بیند ، دل جلاد با دیدن رفتار جوان به رحم می آد، پیش رفته و می گوید : "اهل کجایی؟ "جوان می گوید: "همدان. "فرمانده کشتار می پرسد : 🔸"جرمت چیست؟ "جوان همدانی می گوید : "نمی دانم. "فرمانده می گوید : "نمی توانم از فرمان خلیفه سرپیچی کنم و باید تو را حتماً اعدام کنم، اما می توانم آخرین خواسته تو را برآورده کنم، آخرین خواسته ات چیست؟ "جوان می گوید : 🔸"مدتی است غذای درستی نخورده‌ام اگر می شود لقمه نانی به من برسان. " فرمانده دستور می دهد برای جوان غذای ماکولی آورند، و جوان بی اعتنا به صحنه کشتار به آرامی مشغول خوردن می شود، فرمانده از حال آرام او دچار شگفتی می شود و می پرسید : 🔹"پسر جان! تا چند لحظه دیگر تو را اعدام می کنند، چگونه اینقدر آرامی، گویی که در سفرخانه مشغول خوردن غذایی؟!؟ "جوان سنگی را از زمین بلند می کند و آنرا به هوا پرتاب می کند و می گوید : "این سنگ هزار چرخ می خورد تا به زمین برسد، خدا داناست که در طول چرخش این سنگ چه اتفاقاتی ممکن است، پیش آید. "هنوز سنگ به زمین نرسیده بود، که خبر دادند، کشتار را متوقف کنید، خلیفه به قتل رسیده است. 🔸این مثل گاهی با سیب هم گفته می شود، ولی درواقع با توجه به ریشه تاریخی حکایت، سنگ درست تر است."سنگی که به هوا می رود تا برگردد هزار چرخ می خورد. "،یعنی حتی در بدترین شرایط هم از لطف و کرم پروردگار نا امید نشو، اگر خدا بخواهد روزگار دوباره به کامت خواهد شد.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 ✍یکی از اساتید حوزه نقل میکرد: روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره و بهش میگه: بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده. چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد و گفت 🔸میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟ استاد: نه شاگرد: تو اتوبوس نشسته بودم دیدم نفر جلوییم،پشت گردنش خیلی صافه و باب زدنه هوس کردم یه پس گردنی بزنمش دلم میگفت بزن. عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه 🔹خلاصه زنگ زدم و استخاره گرفتم و شما گفتین فورا انجام بده منم معطل نکردم وشلپ زدمش انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت و گفت استغفرالله. 🔸تعجب کردم گفتم: ببخشید چرا استغفار؟ گفت: دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با ازدواج اون مخالفت کردم ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خواستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه 🔹و الان توی دلم داشتم به خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی ✍همیشه با خدا مشورت کن.درسته بهت پس گردنی میزنه ولی نمیذاره تصمیم اشتباه بگیری  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍در زمان گذشته مردم برای اینکه نشان دهند نامه یا دست خطی که نوشته اند متعلق به آنهاست، انتهای آن را مهر می کردند. 🔸در روی این مهر ها اسم شخص صاحب نامه نوشته شده بود که مثلا اگر شخص حاکم بود در بالای آن لفظ "الملک الله "و شعری که حاکی نام شاه بود بر روی مهر کنده می شد. مردم عادی و طبقات فرودست فقط نام خود بر روی مهر ذکر می کردند. 🔹در برخی دهات مردم آنقدر فقیر بودند که مهر را نه از آهن یا چوب بلکه از صابون و یا کشک درست می کردند و وقتی در انتهای نامه ای چنین مهری بود، معلوم می شد که شخص صاحب نامه فرد معتبری نیست و می گفتند : "مهرش کشکی است. " 🔸از آنجا اصطلاح "کشکی حرف می زند "در میان مردم رایج شد که منظور آن است حرف های گویندهٔ آن بی پایه و اساس است و اعتبار چندانی ندارد.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍سرگذشت سکّاکی، دانشمند قرن هفتم هجری بسیار جالب است. وی در سی سالگی تحصیل را آغاز کرد. با اینکه آموزگار او از موفقیت وی مأیوس بود، ولی سکّاکی با شور و پشتکار عجیبی مشغول تحصیل شد. 🔸آموزگار، برای درک هوش و میزان فهم وی، مسئله ای ساده را طرح کرد و آن، یک مسئله از فقه شافعی بود که استاد، آن را چنین مطرح ساخت: «پوست سگ با دبّاغی پاک می شود». 🔸سکاکی این جمله را بارها تکرار کرد و با شور و شوق، آماده درس پس دادن بود. فردای آن روز، معلم در میان انبوهی از شاگردان از سکاکی پرسید که مسئله دیروز چه بود؟ سکّاکی گفت: «سگ گفت: پوست استاد با دبّاغی پاک می شود». 🔹در این لحظه، شلیک خنده شاگردان و معلم بلند شد، ولی ظرفیت روحی آن نوآموز سالمند، به اندازه ای بالا بود که از این شکست در امتحان، نومید نشد و ده سال تمام، در این راه گام برداشت. هرچند به علت بالا بودن سن، تحصیل او رضایت بخش نبود. 🔸روزی برای حفظ درسی به صحرا رفته بود. در صحرا اثر ریزش باران را روی صخره ای مشاهده کرد و از دیدن این منظره پند گرفت و با خود گفت: «دل و روح من هرگز سخت تر از این سنگ نیست. 🔹اگر قطرات دانش بسان آب باران در دل من ریزش کند، به طور مسلم اثر نکویی در روان من خواهد گذاشت». او به شهر بازگشت و با شوری وصف ناشدنی، مشغول ادامه تحصیل شد. 🔸سرانجام بر اثر استقامت و پشتکار، یکی از نوابغ ادبیات عرب گردید. وی کتابی در علوم عربی انتشار داد که مدت ها محور تدریس در دانشکده های اسلامی بود. (روضات الجنات، ص۷۴۷)  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸 🍃🌸🍂 🍂 داستان هشام بن عبدالملك و طاووس یمانی، ، در ایام خلافت خود به قصد حج وارد مكه شد. دستور داد یكی از كسانی كه زمان رسول خدا را درك كرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نائل شده است حاضر كنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤالاتی بكند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسی باقی نمانده است و همه درگذشته اند. 🔸هشام گفت: «پس یكی از تابعین را حاضر كنید تا از محضرش استفاده كنیم». را حاضر كردند. طاووس وقتی كه وارد شد، كفش خود را جلو روی هشام، روی فرش، از پای خود درآورد. وقتی هم كه سلام كرد برخلاف معمول كه هركس سلام می كرد می گفت: 🔹السلام علیك یا امیرالمؤمنین، طاووس به السلام علیك قناعت كرد و جمله ی «یا امیرالمؤمنین» را به زبان نیاورد. بعلاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه ی نشستن نشد و حال آنكه معمولا در حضور خلیفه می ایستادند تا اینكه خود مقام خلافت اجازه ی نشستن بدهد. 🔸از همه بالاتر اینكه طاووس به عنوان احوالپرسی گفت: «هشام! حالت چطور است؟» رفتار و كردار طاووس، هشام را سخت خشمناك ساخت، رو كرد به او و گفت: «این چه كاری است كه تو در حضور من كردی؟» - چه كردم؟ - چه كرده ای؟ ! ! 🔹چرا كفشهایت را در حضور من درآوردی؟ چرا مرا به عنوان امیرالمؤمنین خطاب نكردی؟ چرا بدون اجازه ی من در حضور من نشستی؟ چرا این گونه توهین آمیز از من احوالپرسی كردی؟ - اما اینكه كفشها را در حضور تو درآوردم، برای این بود كه من روزی پنج بار در 🔸حضور خداوند کفش درمی آورم و او از این جهت بر من خشم نمی گیرد. اما اینكه تو را به عنوان امیر همه ی مؤمنان نخواندم، چون واقعا تو امیر همه ی مؤمنان نیستی، بسیاری از اهل ایمان از امارت و حكومت تو ناراضی اند. اما اینكه تو را به نام خودت خواندم، 🔹زیرا خداوند پیغمبران خود را به نام می خواند و در قرآن از آنها به «یاداوُدُ» و «یا یَحْیی » و «یا عِیسی » یاد می كند و این كار توهینی به مقام انبیا تلقی نمی شود. برعكس، خداوند ابولهب را با كنیه- نه به نام- یاد كرده است. و اما اینكه گفتی چرا در حضور تو پیش از اجازه نشستم، 🔸برای اینكه از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شنیدم كه فرمود: «اگر می خواهی مردی از اهل آتش را ببینی، نظر كن به كسی كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ایستاده اند ». سخن طاووس كه به اینجا رسید، هشام گفت: 🔹«ای طاووس! مرا موعظه كن» طاووس گفت: «از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شنیدم كه در جهنم مارها و عقربهایی است بس بزرگ. آن مار و عقربها مأمور گزیدن امیری هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمی كند». طاووس این را گفت و از جا حركت كرد و به سرعت بیرون رفت  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم. 🔸هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت پس به اندازه پولم به من هندوانه ای بده... 🔹هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت: ✍خداوندا بندگانت را ببین… این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول! بسیار زیبا👌🏻  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande