eitaa logo
داستانهای آموزنده
14.9هزار دنبال‌کننده
400 عکس
126 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
 🌷 مراقب دینمان باشیم🌷 ✍روزي (عقيل ) برادر (امام علي ) عليه السلام از حضرتش درخواست كمك مالي كرد و گفت : من تنگدستم مرا چيزي بده .  حضرت فرمود : صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد . عقيل اصرار ورزيد ، امام به مردي گفت : دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار ، بگو قفل دكاني را بشكند و آنچه در ميان دكان است بردارد . عقيل در جواب گفت : ✍مي خواهي مرا به عنوان دزدي بگيرند .  امام فرمود : پس تو مي خواهي مرا سارق قرار دهي كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟  عقيل گفت : پيش معاويه مي رويم ، فرمود : خود داني عقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاي كمك كرد . معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت : بالاي منبر برو بگو علي عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم .  ✍عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت : مردم من از علي عليه السلام دينش را طلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولي از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت .   📚پند تاریخ ج 1 ص 180 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande @Dastanhaeamozande
✍سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. 🔸حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟ حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشته ام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. 🔸اگر اسیر او نبودی، از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. 🔹ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست. 📚مجله معارف شماره 64 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍از پیرمرد حکیمی پرسیدند : از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد : 🔸یاد گرفتم که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم. 🔹یاد گرفتم که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت 🔸یاد گرفتم که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد . 🔹یاد گرفتم که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است. 🔸یاد گرفتم کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.. مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد. 🔸صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!.. 🔹مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !.. مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: 🔸و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیز‌ نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! 🔹وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. 🔸حكم عادلانه این است كه پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرود آیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطر شكایت بی‌مورد محكوم شد!.. 🔹چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!.. 🔸مردك فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!.. صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. 🚨می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 جـبرئـیل در پای منـبر امام عـــــلـــــی علیه السلام ✍روزی امیرالمؤمنین علی علیه السلام در بصره بر فراز منبر فرمود: ای مردم، پیش از آنکه مرا از دست بدهید، از من سؤال کنید. من به راههای آسمانها از راههای زمین آگاهترم. از میان جمعیت ، پیرمردی برخاست و پرسید : 🔸در این لحظه جبرئیل کجاست؟ امام با گوشه چشم نگاهی به آسمان کرد و به سمت مشرق و سپس به مغرب نگریست. آنگاه متوجه شخص سؤال کننده شد و فرمود : ای پیرمرد ، تو خودت جبرئیل هستی. با این کلام ، آن پیرمرد همچون پرنده ای از میان مردم پر کشید و رفت. 🔹فریاد جمعیت حاضر بلند شد که همگی می گفتند : گواهی می دهیم که تو جانشین بر حق رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستی. 📚بحارالانوار ، ج ۳۹ ،ص ۱۰۸ ، حدیث ۱۳ ، الفضائل به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 این پیرمرد سه پادشاه قاجار، دو شاه پهلوی و دو رهبر جمهوری اسلامی را درک کرده است ! ♻️ از اسرار طول عمرش بشنوید ... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍بزرگی را گفتند: تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟ گفت: هیچ کار! گفتند: مگر میشود؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟ گفت: من در تربیت خود کوشیدم، تا الگوی خوبی برای آنان باشیم! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 🔹 ✍ابن عباس می گوید : در بنی اسراییل عابدی به نام برصیصا زندگی می کرد که بیماران و مجانین را مداوا می نمود . روزی چند برادر ، خواهر دیوانه خود را برای مداوا نزد او آوردند. برصیصا که سخت شیفته او شده بود فریب شیطان را خورد و با آن دختر نزدیکی کرد و بدین ترتیب او را حامله نمود . 🔸هنگامی که از این موضوع اگاه شد برای درامان ماندن از رسوایی پیش آمده او را به قتل رساند و دفن نمود. شیطان هم از این فرصت استفاده کرد و ماجرا را به اطلاع یکی از برادران این دختر رساند و مکان دفن خواهرش را به او نشان داد . 🔹این خبر دهان به دهان گشت و همه ی مردم آگاه شدند . وقتی خبر به گوش پادشاه رسید ، دستور داد برصیصا را نزد او حاضر سازند . برصیصا هم در مقابل پادشاه به عمل زشت خود اعتراف کرد . پادشاه نیز دستور به صلیب کشیدن او را داد . 🔸هنگامی که او را بر روی چوب صلیب گذاشتند شیطان به صورت انسان در برابر او حاضر شد و گفت : ای برصیصا !این من بودم که تو را رسوا ساختم آیا اکنون می خواهی از این وضعیت تو را نجات دهم ؟ برصیصا هم پذیرفت . شیطان گفت : ابتدا باید برایم سجده نمایی . 🔹برصیصا پرسید : چگونه در این حالت سجده نمایم ؟شیطان گفت : با اشاره این کار را انجام ده . او هم با اشاره بر شیطان سجده کرد و بدین ترتیب کافر شد اما از مرگ رهایی نیافت و به صلیب کشیده شد . ✍خدا در قرآن به داستان او چنین اشاره می کند :"کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر انی برئ منک انی اخاف الله رب العالمین "(حشر/16) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 ✍روایتی است از حضرت امام صادق(ع) که می فرماید: روزی گذر سلمان در کوفه به بازار آهنگرها افتاد. یک مرتبه دید جوانی بیهوش شده و مردم اطراف او را گرفته اند. سلمان که از آن نزدیکی عبور می کرد، یکی از آن افراد دوید و به او گفت 🔸یا اباعبدالله این جوان مریض و بیهوش است بیا یک دعایی بالای سر او بخوان که بهوش بیاید. حضرت سلمان وقتی نزدیک شد و به بالین جوان رسید او چشم باز کرد. تا سلمان را دید سر خود را بلند کرد و گفت یا اباعبدالله اینطور نیست که مردم گمان می کنند من بیمار هستم. 🔹وقتی گذر من به بازار آهنگرها افتاد و دیدم که با چکش های آهنی به میله های سرخ می کوبیدند، یاد این آیه افتادم: نگهبانان جهنم با چکش های آهنین بر دوزخیان می زنند. در این حالت دیگر نفهمیدم و از هوش رفتم. 🔸سلمان دید این فرد با معرفت است با او دوست شد. بعد از یک مدتی این جوان مریض شد، سلمان به عیادت او رفت و دید که موقع مرگ او است. سلمان به حضرت عزرائیل(ع) خطاب کرد که یا ملک الموت این جوان برادر و دوست من است، لطفاً مراعات او را بکن. حضرت عزرائیل فرمود: 🔹یا اباعبدالله من مراعات این جوان و تمام مومنین را خواهم کرد و با آنها دوست هستم. 📚برگرفته از سخنان استاد عالی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍در قدیم برای قمار بازی علاوه بر خانه هائی که در آن قمار راه می انداختند مکانهای مثل خرابه ها و پشت دروازه های شهر و روی پشت بام حمامها و جاهای کم رفت و آمد سفره هائی برای این کار گشوده میشد و گرداننده قمار را کاسه کوزه دار می گفتند. کاسه کوزه سمبل این حرفه بشمار میرفت. 🔸غرض از کاسه ظرفی بود که از هر یک تومان بُرد، یک قران سهم گرداننده یا قمار خانه دار در آن انداخته میشد یعنی یک دهم مبلغ بُرد و کوزه نیز گلدان دهن باریک یا کوزه کوچکی بود که تاس را در آن ریخته و تکان داده و روی بساط می انداختند تا از یک تا شش چه رقمی بنشیند. در کنار کاسه کوزه دار و قمار بازها اشخاصی نیز بودند که به آنها جیزگر می گفتند یعنی پول قرض بده. 🔹به کسانی که باخته و همچنان اصرار به بازی داشتند. این جیزگرها نزولی برابر تومان به تومان قرض می دادند. که البته اصطلاح جیز شد یا جیز میشی از همین جا آمده در واقع به معنی سوزاندن طرف که وقتی از جوش و خروش و هیجان بازی بیرون می آمدند میفهمیدند که چه بلائی سرشان آمده است. 🔸و البته هنگامی که کار به دعوا و چاقو کشی و چوب و چماق میرسید، آژان و پاسبان پست سر رسیده و به بساط قماربازها حمله ور میشدند و اول کار آنها این بود که با لگدی کاسه و کوزه و بساط داخل سفره را به کناری پرت کرده و با گفتن جمع کن کاسه کوزه تو، همه لات و لوتها و اراذل را ریسه کرده و به کلانتری محل می بردند.... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 درسی از مکتب امام صادق (ع) ✍مردی در مسجد خوابیده بود و خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز امام صادق (ع) کسی در مسجد نبود. 🔸به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم. امام صادق (ع) فرمود: در همیان تو چقدر پول بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد. 🔸هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند: همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم. صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند. وقت برگشتن پرسید: آن شخص چه کسی بود؟ گفتند : او فرزند رسول خدا (ص) است. 🔸بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و هزار دینار را برگرداند. امام قبول نکرد و فرمود: هنگامی که ما از مُلک خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم. 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فرجهم 📚به نقل از: الدین فی قصص، ج 1، ص 16 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🤲 🌺خدایا!.... ✨از خیمه‌گاه رحمتت 🌺بیرونمان مکن. ✨از آستان مهرت نومیدمان مساز . 🌺آرزوها و انتظارهایمان را ✨به حرمان مکشان. 🌺از درگاه خویشت ما را مران. 🌺خدای من!.... ✨چگونه ناامید باشم، 🌺در حالی که تو امید منی! ✨چگونه سستی بگیرم، 🌺چگونه خواری پذیرم ✨که تو تکیه‌گاه منی! 🌺ای آنکه با کمال ✨زیبایی و نورانیت خویش، 🌺آنچنان تجلی کرده‌ای که ✨عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده 🌺نگاه خود را از ما مگیر... آمیـن... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🛑 آیا می‌دانید گناهان کبیره کدام‌اند،؟ 🛑 ✍️ عبید بن زراره می‌‏گوید، از امام صادق علیه السلام پرسیدم، گناهان کبیره کدام‌اند؟ 🌷👈 آن حضرت فرمود، گناهان کبیره در نوشتار امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام، هفت چیز است، ۱ 👈 کفر به خداوند، ۲ 👈 کشتن انسان، ۳ 👈 عاق پدر و مادر شدن، ۴ 👈 ربا گرفتن، ۵ 👈 خوردن مال یتیم به ناحق، ۶ 👈 فرار از جهاد، ۷ 👈 و تعرب بعد از هجرت، 🛑 👈 عبید می‏گوید، از امام پرسیدم، یک دِرهَم از مال یتیم خوردن، بزرگ‏تر است، یا ترک نماز،؟ 🌷👈 حضرت فرمود، ترک نماز، 🛑 👈 عرض کردم، ولی شما ترک نماز را از گناهان کبیره به حساب نیاوردید،! 🌷 👈 حضرت فرمود، اولین چیزی که از گناهان کبیره برایت گفتم چه بود،؟ 🛑👈 عرض کردم، کفر به خداوند، 🌷 👈 حضرت فرمود، همانا تارک نماز کافر است. 📚الکافی، ج 2، ص278، بحارالانوار، ج 84، به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚مالک اشتر رحمه الله و اهانت مرد بازاری ✍روزى مالک اشتر از بازار کوفه مى گذشت . در حالیکه عمامه و پیراهنى از کرباس بر تن داشت. مردى بازارى بر در دکانش نشسته بود و به عنوان اهانت، زباله اى (کلوخ ) به طرف او پرتاب کرد. 🔸مالک اشتر بدون این که به کردار زشت بازارى توجهى بکند و از خود واکنش ‍ نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت . مالک مقدارى دور شده بود. یکى از رفقاى مرد بازارى که مالک را مى شناخت به او گفت : 🔸آیا این مرد را که به او توهین کردى شناختى ؟ مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم. مگر این شخص که بود؟ دوست بازارى پاسخ داد: او مالک اشتر از صحابه معروف امیرالمؤمنین بود. 🔸همین که بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذرخواهى کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آن که نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید. 🔸مالک اشتر گفت : چرا چنین مى کنى ؟ بازارى گفت : از کار زشتى که نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى . 🔸مالک اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر این که درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید. 📚بحارالانوار جلد ۴۲ صفحه ‌‌‌‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 ❤️ ضرب المثل () ✍هرگاه کسی در اثبات نظر خود پافشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل نماید، می‌گویند : "سرانجام حرفش را به کرسی نشاند". 🔹در گذشته پس از آن که بین خانواده عروس و داماد راجع به مهریه و شیربها توافق حاصل می‌شد و قباله عقد را می‌نوشتند، بین عقد و عروسی فاصله زمانی کمی بود و در ظرف چند روز مراسم عروسی را تدارک می‌دیدند و عروس را بزک کرده و به دلیل نبودن مبل و صندلی، بر کرسی می‌نشاندند و در معرض دید و تماشای اقوام قرار می‌دادند. 🔹عروس هنگامی بر کرسی می‌نشست که پیشنهادات پدر ومادر عروس مورد قبول خانواده داماد واقع شده و به کرسی نشانیدن عروس دال بر تسلیم خانواده داماد در مقابل پیشنهادات خانواده عروس بود. 🔹لذا از آن پس دامنه معنی و مفهوم به کرسی نشانیدن حرف گسترش پیدا کرد و اصطلاح، اندک اندک دامنه‌ی معنایی گسترده‌تری یافت و به معنای قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد تا به حال کسی نتوانسته است مرا گول بزند. بهلول در میان آن جمع بود، به داروغه گفت : گول زدن تو کار آسانی است ، ولی به زحمتش نمی ارزد . 🔹داروغه گفت : چون از عهده بر نمی آئی ، این حرف را میزنی . بهلول گفت : افسوس که الساعه کار خیلی واجبی دارم ، والا همین الساعه تو را گول می زدم . 🔹داروغه گفت : حاضری بروی و فوری کارت را انجام دهی و برگردی؟ بهلول گفت : بلی . همین جا منتظر من باش ، فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر بازنگشت . 🔹داروغه پس از دو ساعت معطلی ، شروع کرد به فریاد کردن و گفت : اولین دفعه است که این دیوانه مرا این قسم گول زد و و چندین ساعت بی جهت من را معطل کرد و از کار انداخت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 ؟ ✍​یکی از اصحاب امام صادق (عليه السلام) که طبق معمول همیشه در محضر درس آن حضرت شرکت می کرد و در مجالس رفقا حاضر می شد و با آنها رفت و آمد می کرد مدتی بود که دیده نمی شد. 🔸یک روز امام صادق (عليه السلام) از اصحاب و دوستانش پرسید: راستی فلانی کجاست که مدتی است دیده نمی شود؟ یا ابن رسول الله اخیرا خیلی تنگدست و فقیر شده. پس چه می کند؟ 🔸هیچ در خانه نشسته و یکسره به عبادت پرداخته است و همیشه نماز می خواند. پس زندگیش از کجا اداره می شود؟ یکی از دوستانش عهده دار مخارج زندگی او شده. به خدا قسم این دوستش به درجاتی از او عابدتر است. 🔸یعنی اینکه نماز پایه و اساس زندگی تلاش و کار است و با تنبلی و خانه نشینی سازگار نیست و از طرفی کار هم نباید طوری شود که انسان به نماز اهمیت کمی بدهد یا آن را فدای شکم و کار نماید 📚منبع: داستان ها وحکایت های نماز ✍گردآورنده: رحیم کارگر محمدیاری به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔆خدا چه می‌کند؟ 🔹سلطان به وزیر گفت: سه سوال می‌کنم اگر فردا جواب دادی، می‌مانی وگرنه عزل می‌شوی. ▫️سوال اول: خدا چه می‌خورد؟ ▫️سوال دوم: خدا چه می‌پوشد؟ ▫️سوال سوم: خدا چه کار می‌کند؟ 🔹وزیر از اینکه جواب سوال‌ها را نمی‌دانست، ناراحت بود. او غلامی فهمیده و زیرک داشت. 🔸وزیر به غلام گفت: سلطان سه سوال کرده که اگر جواب ندهم برکنار می‌شوم. اینکه خدا چه می‌خورد، چه می‌پوشد‌ و چه کار می‌کند؟ 🔹غلام گفت: هر سه را می‌دانم اما دو جواب را الان می‌گویم و سومی را فردا! اما خدا چه می‌خورد؟ خدا غم بنده‌هایش را می‌خورد. 🔸اینکه چه می‌پوشد؟ خدا عیب‌های بنده‌های خود را می‌پوشاند. و پاسخ سوم را اجازه بدهید، فردا بگویم. 🔹فردا، وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. 🔸سلطان گفت: درست است ولی بگو جواب‌ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ 🔹وزیر‌ گفت: این غلامِ من انسان فهمیده‌ای است، جواب‌ها را او داد. 🔸سلطان گفت: پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده. 🔹غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. 🔸بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟ 🔹غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چه کار می‌کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می‌کند و وزیر را غلام. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
.⁉️ اگر من جای او بودم همان یك لحظه اول كه اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه زیبایی و زشتی بروی یكدگر ویرانه میكردم. .‼️ اگر من جای او بودم كه در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم نخستین نعره مستانه را خاموش آندم بر لب پیمانه میكردم .‼️ اگر من جای او بودم كه میدیدم یكی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین و آسمان را واژگون ، مستانه میكردم .‼️ اگر من جای او بودم نه طاعت میپذیرفتم نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها تیز كرده پاره پاره در كف زاهد نمایان سبحه صد دانه میكردم .‼️ اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یكی مجنون  صحرا گرد بی سامان هزاران لیلی نازآفرین را كو بكو آواره و دیوانه میكردم ‼️ اگر من جای او بودم بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه میكردم .‼️ اگر من جای او بودم بعرش كبریایی ، با همه صبر خدایی تا كه میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یك ناروا گردیده خواری میفروشد گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می كردم .‼️ اگر من جای او بودم كه میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم كُش بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فكری در این دنیای پر افسانه میكردم .‼️ اگر من جای او بودم همین بهتر كه او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشت كاریهای این مخلوق را دارد و گرنه من به جای او چو بودم یكنفس كی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میكردم عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد.‼️ "    "  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماه‌ها در خانه بود، همه می‌دیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت. 🔸ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد. پسر ارباب به پدر گفت: «پدر می‌خواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آن‌ها طعامی دهیم.» 🔸پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. پ 🔸اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من به‌جای او بودم، اگر پول را نمی‌دزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی می‌کردم. 🔸در این حالت هر دو دیوانه‌ایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت : «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و هم‌خوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» 🔸غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانت‌داری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمی‌کنم و جواب ارباب را با خیانت نمی‌دهم، چون اگر چنین کنم مرده‌ام و مرده از لذت بی‌نصیب است.» 🔸غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند. به خاطر یک گردو یگی زد چشم دیگری را با چوب گور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. ✍ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟ گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت. ✍دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍این عبارت که به صورت ضر ب المثل در آمده و عارف و عامی به آن استناد و تمثیل می کنند در مورد حمایت و جانبداری از کسی یا جمعیتی به کار می رود، فی المثل گفته می شود: "از کثرت پاکدلی و عطوفت سنگ هر ضعیفی را به سینه می زند و از هر ناتوانی هواداری می کند" یا به شکل دیگر: " چرا این همه سنگ فلانی را به سینه می زنی؟" که در هر دو صورت مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است که از طرف شخصی نسبت به شخص یا افراد و جمعیت های دیگر ابراز می شود. ✍این سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است سنگ زور خانه است که بازوان سطبر و نیرومند می خواهد تا آن را چندین بار بالا بکشد و پایین بیاورد بدون آنکه ته سنگ با زمین تماس پیدا کند. در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصی در زور خانه داشته اند و اگر پهلوانی سنگ دیگری را به سینه می زد . بالای سینه می کشید احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بد قلقی کردن و ثقل و سنگینی فوق العاده به روی سینه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و نا راحتی گردد لذا آن پهلوان را عقلای قوم از اینکار منع و موعظه می کردند که از باب احتیاط سنگ دیگری را به سینه نزند یعنی با سنگ نا شناخته و زیاد تر از قدرت و زورمندی خود تمرین نکند و حدود و ثغور پهلوانی را ملحوظ و محفوظ دارد تا احیانا موجب خسران و انفعال نگردد. ✍این عبارت رفته رفته از گود زور خانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه سرایت کرده درمیان عامه و به صورت ضرب المثل در آمد با این تفاوت که اصل قضیه مبتنی بر غرور و خود خواهی ولی در معنی و مفهوم مجازی مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸ماجرای دختری که در قبر مادرش خوابید. ✍طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت: در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَندی‏ها سنی‏های دولت عثمانی فوت کرد. 🔸این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏کرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند. هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: 🔸من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، 🔸ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است. 🔸پرسیدند چرا این طور شده‏ ای؟ در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، 🔸سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله و سلم است. تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟ آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود 🔸گفت: «لَستُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم» در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏کشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم. 🔸مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی علیه السلام بوده ‏ و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد. ✍پی نوشت: علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی، معادشناسی، ج ۳ منبع:روضه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت : در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. 🔸روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت : شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم 🔸امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید : کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر آن مرد را بزنند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
⭐️ اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یُمِیتُ الْقَلْبَ وَ یُشْعِلُ الْکَرْبَ وَ یُرْضِی الشَّیْطَانَ وَ یُسْخِطُ الرَّحْمَنَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ. ✍️بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که دل را میمیراند، و آتش مشکلات را می افروزد، و شیطان را خشنود و خدای رحمان را به خشم می آورد؛ 🌱پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande