❤️ مادری از جنس گل
🔸شخصی به نام مهزم می گوید :
✍شبی بعد از اینکه از خدمت امام_صادق علیه السلام مرخص شدم ، به سمت منزلی که در مدینه گرفته بودم رفتم .
مادرم نیز همراه من بود .
گفتگویی میان من و او واقع شد .
با عصبانیت با او صحبت کردم .
🔸فردا که شد بعد از نماز صبح خدمت حضرت رسیدم .
بدون هیچ ذهنیت قبلی ،
امام صادق علیهالسلام فرمود :
🔹ای مهزم‼️
چرا دیشب در سخن گفتن با مادرت خالده درشتی کردی ؟!
🔸مگر نمی دانی شکم او منزلی بود که در آن مسکن داشتی
و دامنش گهواره ای بود که همیشه در آنجا بودی ؟!
و پستانش ظرفی بود که از آن میخوردی ؟!
🔹عرض کردم : بله .
فرمود :
پس دیگر با او درشتی نکن .
📚منبع :
بصائر الدرجات ، ج ۱ ، ص ۲۴۳
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍مرحوم شيخ مفيد به نقل از امام محمّد باقر عليه السلام حكايت نمايد:
روزى عدّه اى از مردم حضور امام حسن مجتبى عليه السلام آمده و به حضرت گفتند:
ياابن رسول اللّه !
شما نيز همچون پدرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام معجزه اى - كه بسيار مهمّ باشد - برايمان آشكار ساز.
🔸امام مجتبى عليه السلام فرمود:
آيا پس از ديدن معجزه به امامت من مطمئن خواهيد شد؟
آيا ايمان خواهيد آورد؟
گفتند:
بلى ، اعتقاد و ايمان مى آوريم ؛ و ديگر هيچ شكّ و شبه اى وجود نخواهد داشت .
🔸حضرت فرمود:
آيا پدرم را مى شناسيد؟
همگى گفتند: بلى .
در اين هنگام ، حضرت پرده اى را كه آويزان بود كنار زد؛ پس ناگهان تمام افراد مشاهده كردند كه اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام نشسته بود.
🔸سپس امام حسن مجتبى عليه السلام خطاب به جمعيّت كرد و فرمود:
آيا او را مى شناسيد؟
گفتند:
بلى ، اين مولاى ما اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام است ؛
و ما ايمان آورديم و شهادت مى دهيم كه تو ولىّ و حجّت بر حقّ خداوند هستى ؛ و امام و جانشين پدرت خواهى بود.
🔸و پس از آن اظهار داشتند:
ما شاهد و گواه هستيم كه جنابعالى ، پدرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام را پس از مرگش به ما نشان دادى ، همان طورى كه آن حضرت ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله را پس از رحلتش در مسجد قُبا به ابوبكر و عمر نماياند.
🔸امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود:
واى بر حال شما!
مگر اين آيه شريفه قرآن را نخوانده ونشنيده ايد كه خداوند متعال مى فرمايد:
((وَلا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ في سَبيلِ اللّه اءمْواتا بَلْ اءحْياءُ وَلكِنْ لا تَشْعُرُون )).(1)
🔸آن هائى را كه در راه خدا به شهادت رسيدند، مپنداريد كه مرده اند؛ بلكه آنان زنده و جاويد مى باشند ولى شما درك نمى كنيد.
البتّه اين حالت مختصّ كشته شدگان فى سبيل اللّه است ، كه در همه جا حاضر و ناظر خواهند بود.
🔸سپس در پايان افزود:
شماها درباره ما اهل بيت رسالت و نبوّت چه تصوّراتى داريد و چه مى انديشيد؟
گفتند:
ياابن رسول اللّه !
🔸ما به تو ايمان آورديم و مطمئن شديم كه تو امام و خليفه بر حقّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله هستى .(2)
1-سوره بقره : آيه 154.
2- بحار الا نوار: ج 43، ص 328، ح 8، الخرايج والجرايح : ج 2، ص 810 با اختصار.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌸🍃
💥نجس_ترین_چیزها
✍گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست.⁉️
برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند.
⚡️پادشاه میگوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند میبخشد.
وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است.
⚡️عازم دیار خود میشود، در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت.
بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید:
«من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.»
⚡️وزیر نشنیده شرط را میپذیرد
چوپان هم می گوید:
«تو باید مدفوع خودت را بخوری.»
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:
⚡️«تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کنندهای نشنیدی من را بکش.»
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد.
⚡️سپس چوپان به او می گوید:
🔅کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجسترین است بخوري!👌🏻
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍علی بن حسین مسعودی در کتاب مروج الذهب می نویسد:
مردی از اهل کوفه در موقع بازگشت از صفین در راه دمشق بر شتر سوار بود، مردی از شام به او پیچید و گفت:
🔸این ناقه از من است،
سرانجام نزاعشان بالا گرفت و هر دو نزد معاویه حاضر شدند.
پس آن مرد 50 شاهد آورد که این ناقه و ماده شتر از آن من است.
معاویه نیز دستور داد ناقه را به صاحبش برگرداند.
🔹ناگهان مرد عراقی گفت:
خدا خیرت دهد این شتر، ماده نیست و شتر نر است.
معاویه گفت:
حکمی داده ام و برگشت ندارد.
بعد از متفرق شدن مردم، معاویه آن مرد عراقی را طلبید و قیمت شترش را بلکه بیشتر از آن به او داد و به او گفت:
🔸برای «علی» خبر ببر که من برای جنگ با او صد هزار مرد دارم که ناقه را از جمل فرق نمی گذارند.
مسعودی پس از نقل این ماجرا می نویسد:
🔹اطاعت مردم و نفوذ امر معاویه (به خاطر تهدید و ترس) به جایی رسید که هنگام رفتن به جنگ صفین روز چهارشنبه ای نماز جمعه خواند و همه به او اقتدا کردند.[1]
پی نوشت:
📚[1] مروج الذهب، ترجمه پاینده، ج 2، ص 33.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#عاقبت_طمع
✍مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت :
در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند.
🔸گفت :
يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت :
اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم !
گفتم :
اين چه حرفي است مي زني ؟!
🔹ديدم آهي كشيد و گفت :
من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند.
🔸آب ليموگران و كمياب شد.
نفسم به من گفت :
قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي .
🔹همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاري.
🔸مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص مي شوم.
📚يکصد موضوع ۵٠٠ داستان(سيد علي اکبر صداقت)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیدن مجدد این فیلم کوتاه خالی از لطف نیست.
#حجاب
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است.
🔸پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟
عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟
🔹عرض کرد آری...
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم،
به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
🔸بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند:
یا شیخ این مرد دیوانه است.
خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید
🔸بهلول پرسید چه کسی؟
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند.
بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض کرد آری.
بهلول پرسید چگونه سخن میگویی؟
🔹عرض کرد سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم.
پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
🔸بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت.
مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟
تو از دیوانه چه توقع داری؟
جنید گفت مرا با او کار است،
🔹شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟
تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی،
آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض کرد آری.
بهلول فرمود چگونه میخوابی؟
🔸عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
🔹بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت جزاک الله خیراً!
🔸و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود..
هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
🔹و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛
اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📓یکی از داستانهای زیبای پروین اعتصامی:
✍پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
🔹از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و به سوی خانه دويد.
در همان حال با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت :
🔹و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد:
ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما
و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای
🔸پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گرهای از گرههای لباسش باز شد و تمامی گندمها به زمین ریخت.
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :
🔹من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
🔸پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند.
✍پروین اعتصامی :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح را ...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🌺#داستان_ضرب_المثل_ها
🌸#اصطلاح_دسته_گل_به_آب_دادن
✍جوانی ساکن یکی از آبادیهای ساکن شهرکرد چهارمحال و بختیاری به قول همشهریهایش از شانس خوبی برخوردار نبوده و به آدمی جنجالی معروف بوده که به هر جا پا میگذاشته، اگر اتفاق یا حادثهای ناگوار روی میداده، بلافاصله نظرها روی او جلب میشده
و اگر هم در آن درگیری تقصیری نداشته از اقبال بدش او را گناهکار دانسته که بهطور مثال اگر در فلان دعوا میانجی نمیشد یا شرکت نمیکرد، چنین و چنان نمیشد. جوان بیچاره به خودش هم امر مشتبه شده بود که از شانس خوبی برخوردار نیست.
🌸از قضای روزگار و دست حوادث، جوان بداقبال چنان دلباخته دختری از اهالی آبادی میشود که دست مجنون را از شدت عشق از پشت میبندد.
آوازه عاشق شدن جوان در آبادی میپیچد، در حالی که خود دختر هم بیمیل نبوده به همسری او درآید،
اما سابقه ناخوشایند جوان عاشق موجب میشود خانواده دختر موافق به آن ازدواج نباشند، بلکه عدهای آن وصلت را شوم میدانند.
🌺جوان ناامید میشود، خواستگاری دیگر گوی سبقت از او میرباید.
بعد از خواستگاری و موافقت پدر و مادر دختر، بساط جشن برپا میشود.
جوان عاشق هم برای دختر آرزوی خوشبختی میکند و چون قادر نبوده از نزدیک تماشاگر جشن عروسی کسی باشد که از جان بیشتر دوستش داشته، ایام حنابندان و جشن و پایکوبی از آبادی خودش دور میشود و به کوههای اطراف پناه میبرد.
🌸کوههایی که آبهای برفهای زمستان به هم پیوسته تشکیل رودخانهای بزرگ میدهد. جوان عاشق که دستش از همه چیز کوتاه شده برای تسکین دل عاشقش از دشت و دمن و کوه صحرا دسته گل زیبایی میچیند.
از آنجا که میداند رودخانه از روبهروی خانه عروس عبور میکند. دسته گل را به آب میاندازد که شاید نگاه عروس به آن بیفتد.
🌺روبهروی خانه دختربچهها و پسران خردسال مشغول بازی هستند.
تا نگاهشان به دسته گل میافتد هر یک برای گرفتن گل از دیگری سبقت میگیرند. دختر خواهر عروس برای گرفتن دسته گل خودش را به رودخانه میزند.
گرداب او را در خودش غرق میکند. دخترک از دنیا میرود و عروسی به عزا تبدیل میشود.
🌸جوان عاشق بعد از یکی دو روز به آبادی برمیگردد. روبهروی قهوهخانهای ماتمزده مینشیند. ماجرا را برایش شرح میدهند که جشن عروسی تبدیل به عزا شد.
چرا؟
علت را توضیح میدهند.
🌺جوان عاشق دست پشت دست میزند.
آه از نهادش بلند میشود و ماجرا را شرح میدهد که دسته گل را او برای عروس فرستاده بوده و مردم به او میگویند:
«پس اون دسته گل را تو به آب داده بودی».
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💠 درندهای به نام زبان
🌷امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرمودند:
⚠️زبان درندهای است که اگر آزادش گذارند بگزد.
📚#نهجالبلاغه،ص۱۱۱۴
✍🏻زبان همانند حیوان سرکش و درنده ای است که اگر رهایش کنید،
زخم می زند و خونین می کند،
ویران می کند و از پا در می آورد و نیکی های دیگر را نابود می سازد.
زبان و بیان یکی از عوامل تشکیل دهنده شخصیت است؛
💯کسی که در گفتار، با کلمات توهین آمیز، فحش و ناسزا دیگران را بیازارد، عفت زبان ندارد و به طبع دارای شخصیت پستی است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
#پندانه
🔴 #بزرگان_زاده_نمیشوند، #ساخته_میشوند
✍وقتى که «حاتم طایى» از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که ۷٠ در داشت.
هرکس از هر درى که مىخواست وارد مىشد
و از او چیزى طلب مىکرد
و حاتم به او عطا مىکرد.
🔸برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتمبخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمىتوانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را به زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
🔸مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنهاى پوشید و بهطور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
🔹چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:
تو دو بار گرفتى و باز هم مىخواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
🔸مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کار نیستى؟
من یک روز ۷۰ بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
🚨حاتم طایی شدن آسان نیست.
✍ به ما بپیوندید👇👇
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍مردی که دوست داشت امیرالمؤمنین علیه السلام را به منزلش میهمان کند، از آن حضرت دعوت به عمل آورد تا امام علیه السلام به منزل او رود و از غذای وی تناول نماید.
🔸امام علیه السلام فرمود: میهمانی تو را به سه شرط می پذیرم.
مرد دعوت کننده عرض کرد:
آن سه شرط کدام است؟
💢امام علیه السلام فرمود:
1⃣ از بیرون منزل چیزی برای من نیاوری (هر چه در منزل هست همان را حاضر کنی)
2⃣ آنچه در منزل هست برای من بیاوری (خوراک معمول خود را بیاوری)
3⃣ خانواده ات را به سختی نیندازی.
🔸آن مرد شرایط حضرت را پذیرفت و امام علیه السلام هم به دعوت او پاسخ مثبت داد.
📚بحارالانوار ، ج 75 ، ص 451
📚 قصه های تربیتی / محمد رضا اکبری ، ص 80
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹حضرت علی علیهالسلام :
✍اُوصيكُم بذِكرِ المَوتِ و إقلالِ الغَفلَةِ عنهُ ، و كيفَ غَفلَتُكُم عمّا لَيس يُغفِلُكُم ، و طَمَعُكُم فيمَن لَيس يُمهِلُكُم ؟! فكفَى واعِظا بمَوتى عايَنتُموهُم
✍شما را سفارش مى كنم كه به ياد #مرگ باشيد و از آن كمتر غفلت ورزيد.
🔸چگونه از چيزى غافليد كه او از شما غافل نيست.
🔹و چگونه به كسى (ملک الموت) چشم طمع دوخته ايد كه به شما مهلت نمى دهد!
🔸مردگانى كه مشاهده كرده ايد خود واعظانى هستند كه شما را از هر واعظى بى نياز مى كنند.
📚#نهج_البلاغة_خطبة۱۸۸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💢#از_خدا_نترس
✍امام علی عليه السلام به مردى نگريستند و در چهره او نشانه ترس ديدند.
از او پرسیدند:
«از چه می ترسی؟»
مرد پاسخ داد:
«از خدا مى ترسم.»
🔸امام علی علیهالسلام فرمودند:
«اى بنده خدا❗️
از گناهانت و از عدالت خدا درباره ظلمهايى كه به بندگان خدا كردهاى بترس.
از خدا اطاعت کن.
پس از آن، از خدا نترس؛
زيرا او به هيچ كس ظلم نمىكند و هرگز كسى را بيش از استحقاقش مجازات نمىكند.»
📚تفسير امام حسن عسكرى عليهالسلام، صفحه۲۶۵
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💢#داستان_زیبا #رسول_ترک
✍رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک از عربدهکشهای تهران بود اما عاشق امام حسین علیهالسلام بود.
در ایام عزاداری ماه محرم شب اول بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند تو عرقخوری و آبروی ما را میبری!
🔸حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت:
ناظم ترکها جوابم کرد شما چه میگویی شما هم میگویی نیا
اول صبح در خانهاش را زدند رفت در را باز کرد،
دید ناظم ترکهاست روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم،
گفت کجا،
🔸گفت بریم هیئت حاج رسول گفت تو که من را بیرون کردی
گفت اشتباه کردم حاج رسول گفت:
اگر نگویی نمیآیم!
ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم در کربلا هستم،
خیمهها برپاست آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیهالسلام بروم
🔸دیدم یک سگ از خیمهها پاسداری میکند هر چه تلاش کردم نگذاشت نزدیک شوم دیدم بدن سگ است اما سر و کله حاج رسول است معلوم میشود امام حسین علیهالسلام تو را قبول کرده است.
🔸ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن آنقدر خودش را زد گفت حالا که آقام من را قبول کرده است دیگر گناه نمیکنم.
توبه نصوح کرد از اولیای خدا شد.
شبی عدهای از اهل دل جلسهای داشتند آدرس را به او ندادند،
🔸ناگهان دیدند در میزنند رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است.
گفتند از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت بیبی آدرس را به من داده است.
شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند.
چگونهای گفت عزرائیل آمده او را میبینم ولی منتظرم اربابم بیاید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌺🍃🌸🍂
#حکایت
✍يكى از اصحاب خاصّ امام علىّ صلوات اللّه و سلامه عليه به نام اصبغ بن نباته حكايت نمايد:
روزى در محضر امام عليه السلام نشسته بودم كه ناگهان غلام سياهى را آوردند؛
كه به سرقت متّهم بود.
هنگامى كه نزد حضرت قرار گرفت ،
از او سؤال شد:
آيا اتّهام خود را قبول دارى ؟؛
و آيا سرقت كرده اى ؟
🔸غلام اظهار داشت :
بلى اى سرورم ! قبول دارم ،
حضرت فرمود:
مواظب صحبت كردن خود باش و دقّت كن كه چه مى گوئى ،
آيا واقعا سرقت كرده اى ؟
غلام عرضه داشت : آرى ،
من دزد هستم و سرقت كرده ام .
🔸امام عليه السلام غلام را مخاطب قرار داد و فرمود :
واى به حال تو،
اگر يك بار ديگر اعتراف و اقرار كنى ؛
دستت قطع خواهد شد،
باز دقّت كن و مواظب گفتارت باش ،
آيا اتّهام را قبول دارى ؟
و آيا سرقت كرده اى ؟
🔸در اين مرحله نيز بدون آن كه تهديد و زورى باشد،
گفت :
آرى من سرقت كرده ام ؛
و عذاب دنيا را بر عذاب آخرت مقدّم مى دارم .
در اين لحظه حضرت دستور داد كه حكم خداوند سبحان را جارى كنند؛ و دست او را قطع نمايند.
🔸اصبغ گويد:
چون طبق دستور حضرت ، دست راست غلام را قطع كردند، دست قطع شده خود را در دست چپ گرفت و در حالى كه از دستش خون مى ريخت ،
بلند شد و رفت ؛ در بين راه شخصى به نام ابن الكوّاء به او برخورد و گفت :
🔸چه كسى دستت را قطع كرده است ؟
غلام در پاسخ چنين اظهار داشت :
سيّد الوصيّين ، امير المؤ منين ، حجّت خداوند، شوهر فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، پسر عمو و خليفه رسول اللّه صلوات اللّه عليه (1) دست مرا قطع نمود.
ابن الكوّاء گفت :
🔸اى غلام !
دست تو را قطع كرده است و اين همه از او تعريف و تمجيد مى كنى و ثناگوى او گشته اى ؟!
غلام در حالتى كه خون از دستش مى ريخت گفت :
چگونه از بيان فضايل مولايم لب ببندم و ثناگوى او نباشم ؛ و حال آن كه گوشت و پوست و استخوان من با ولايت و محبّت او آميخته است ؛
🔸و دست مرا به حكم خدا و قرآن قطع كرده است .
وقتى اين جريان را براى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام مطرح كردند، به فرزند خود حضرت مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: بلند شو و برو آن غلام را پيدا كن و همراه خود بياور.
🔸پس امام مجتبى عليه السلام طبق دستور پدر حركت نمود و غلام را پيدا كرده و نزد آن حضرت آورد؛
و حضرت به او فرمود:
دست تو را قطع كرده ام و از من تعريف و تمجيد مى كنى ؟!
غلام عرضه داشت :
🔸بلى ، چون گوشت ، پوست و استخوانم به عشق ولايت و محبّت شما آميخته است ؛ مى دانم كه دست مرا طبق فرمان خداوند متعال قطع كرده اى تا از عذاب و عقاب الهى در آخرت در امان باشم .
اصبغ افزود:
حضرت با شنيدن سخنان غلام ، به او فرمود:
🔸دستت را بياور؛ و چون دست قطع شده او را گرفت ، آن را با پارچه اى پوشاند و دو ركعت نماز خواند؛
و سپس اظهار نمود:
آمّين ، بعد از آن ، دست قطع شده را برگرفت و در محلّ اصلى آن قرار داد و فرمود:
🔸اى رگ ها! همانند قبل به يكديگر متّصل شويد و به هم بپيونديد.
پس از آن ، دست غلام خوب شد؛ و ديگر اثرى از قطع و جراحت در آن نبود؛
و غلام شكر و سپاس خداوند متعال را بجاى آورد و دست و پاى امام عليه السلام را مى بوسيد
و مى گفت :
پدر و مادرم فداى شما باد كه وارث علوم پيامبران الهى هستيد.((2)
📚پی نوشت:
1-فضايل ومناقب بسيارى را براى حضرت برشمرده است كه جهت اختصار به همين مقدار اكتفا شد.
2- فضائل ابن شاذان : ص 370، ح 213، خرائج راوندى : ج 2، ص 561، ح 19، بحار: ج 40، ص 281 ح 44، اثبات اهداة : ج 2، ص 518، ح 454.
#امام_علی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍در زمان شیخ مفید،
شخصی از روستایی به خدمت ایشان رسید و سوال کرد:
زنی #حامله فوت کرده و حملش زنده است،
آیا باید شکم زن را شکافت و طفل را بیرون آورد و یا به همان حالت او را دفن کنیم؟
🔸شیخ فرمود :
با همان حمل، زن را دفن کنید.
آن مرد برگشت.
ولی متوجه شد، سواری از پشت سر میتازد و میآید،
وقتی نزدیک او رسید، گفت:
ای مرد!
شیخ مفید میگوید:
شکم آن زن را بشکافید و طفل را بیرون بیاورید، بعد او را دفن کنید.
مرد روستایی همان کار را کرد.
🔸پس از مدتی، ماجرای آن سوار را برای شیخ مفید نقل کردند.
شیخ فرمودند:
من کسی را نفرستاده بودم.
معلوم است آن شخص، نماینده حضرت صاحب الزمان علیهالسّلام بودهاند،
حال که ما در احکام شرعی اشتباه میکنیم،
همان بهتر که دیگر فتوا ندهیم.
لذا در خانه خود را بست و بیرون نیامد.
🔸اما از ناحیه مقدسه حضرت صاحب الزمان علیهالسّلام توقیعی (نامهای) برای شیخ صادر شد:
بر شماست فتوا دادن
و بر ماست که نگذاریم شما در خطا واقع شوید.
با صدور این توقیع، شیخ مفید بار دیگر به مسند فتوا نشست.
📕 برکات حضرت ولی عصر(ع)، چاپ یازدهم، ص۲۱۶
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🦋#تقدیر...
✍میگویند ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪی ۱۱ ﺳﭙﺘﺎﻣﺒﺮ
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑﺮﺟﻬﺎﯼ ﺩﻭﻗﻠﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.
📌ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که اون روز ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
📌یک ﻧﻔﺮ دیگه ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩی ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑه ﺨﺎﻃﺮ ﻋﻮض ﮐﺮﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺩﯾﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
📌اتومبیل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آنها ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ
📌و ﻧﻔﺮ بعدی ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﻧﻮ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻮ ﺑﻮﺩن ﮐﻔﺶ ﺗﺎﻭﻝ ﻣﯿﺰﻧﺪ و ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺮﺳﺪ.
📌🌴🌴ﻭ اینها ﺑﺎﻋﺚ شد ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎنند...
☝️🏼آگاه باشید
👇ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﮔﯿﺮ می کنید،
👈یا آﺳﺎﻧﺴﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می دهید،
👈یا ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ،
👈یا ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ یا ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﯾﺪ،
❌ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﻮﯾﺪ...
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میخوﺍﻫﺪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ...
و ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﺳﺖ.
✅اين همان حكمت خداوند است كه در تک تک ذرات هستى جاريست.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
جایگزینی روز طبیعت به احترام پدرامت🙏🙏
🏴به احترام شاه مردان مولا امیرالمومنین علیه السلام و 🌙ماه مبارک رمضان
🌱 امسال،گردش در طبیعت، را به #عید_سعید_فطر موکول میکنیم.
لطفا برای بقیه هم ارسال کنید.
#نشر_حداکثری
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍روزی امام حسن مجتبی علیه السلام وارد
اتاق مادرش ، حضرت زهراء علیها السلام گردید
دید که مادرش در حال قنوت نماز است و برای
مردها و زن های مؤمن با ذکر نامشان دعا میکند .
🔸گوش کرد ، که دید مادرش فقط برای دیگران دعا
می نماید و برای خویش ، هیچ دعائی نمیفرماید ،
جلو آمد و اظهار داشت :
ای مادر!
چرا مقداری هم
🔸برای خودت دعا نمی کنی همان طوری که برای
دیگران دعا می نمائی ؟
حضرت زهراء سلام اللّه علیها پاسخ داد :
ای فرزندم❗️
اوّل ما باید به فکر نجات همسایه
باشیم و سپس برای خودتلاش و دعا کنیم .
🔸و در حدیثی وارد شده است که :
دعای مؤمن در حقّ دیگران مستجاب می شود.
و موقعی که انسان در حقّ دیگران و برای دیگران دعا کند ،
ملائکه الهی برای او دعا خواهند کرد، که حتما،
دعای آن ها مستجاب خواهد شد
📚#بحارالانوارج٤٣ص٨١
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💠امیرالمؤمنین امام علی عليه السلام:
💢لَولا خَمسُ خِصالٍ لَصارَ النّاسُ كُلُّهُم صالِحينَ: أوَّلُهَا القَناعَةُ بِالجَهلِ، وَالحِرصُ عَلَى الدُّنيا، وَالشُّحُّ بِالفَضلِ، وَالرِّياءُ فِي العَمَلِ، وَالإِعجابُ بِالرَّأيِ
✍اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى شدند:
🔹قانع بودن به نادانى،
🔹آزمندى به دنيا،
🔹بخل ورزى به زيادى،
🔹رياكارى در عمل،
🔹و خودرأی بودن
📚المواعظ العدديّة، صفحه 263
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔅#جردجرداق_مسیحی و #امام_علي(ع):
🔹علامه امینی :
✍به جرد جرداق گفتند:
شما یک مسیحی هستی و خیلی هم مذهبی نیستی، چه شد که در مورد حضرت علی علیه السلام کتاب نوشتی؟
🔸به گریه افتاد و گفت مرحوم علامه امینی هنگامی که کتاب الغدیر را نوشت چند جلد از کتاب را برای من فرستاد.
یک نامه هم نوشت و گفت آقای جرد جرداق شما یک حقوقدان و وکیل دادگستری هستی،
نه شیعه هستی و نه سنی که بگوییم طرفداری را میکنی، کار تو دفاع از مظلوم است.
🔹ما با اهل سنت بر سر علی (علیه السلام) دعوا داریم ما می گوییم حق با علی است آنها می گویند نه.
حالا این چند جلد کتاب الغدیر را به عنوان پرونده مطالعه کنید.
تمام مدارک هم از اهل سنت است.
من از شیعه چیزی در آن ننوشته ام.
شما هم در حد یک #وکیل_دادگستری قضاوت خود را برای من بنویسید.
🔸می گوید:
من دیدم وقتی انسانی مرا به عنوان یک وکیل دادگستری مخاطب قرار داده و از من کمک خواسته بی انصافی است اگر کمک نکنم بنابراین پذیرفتم.
🔹وقتی کتاب ها را دقیق خواندم دیدم در تاریخ از علی (ع) مظلوم تر نمی شناسم
و لذا تصمیم گرفتم به اقتضای شغلم که وکیل دادگستری می باشم از این مظلوم دفاع کنم و کتاب
«الامام علی صوة العدالة الانسانیة» را نوشتم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💠 روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.
✍پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
🔶پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ،
پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟
ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟
ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟
ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ،
پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.
✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ،
راهب گفت باید به من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ،
پس سوالاتت را بپرس.
✍راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
*چه چیزاست که از آن خدا نیست؟*
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
*چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟*
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
*آن چیست که خدا آن را نمیداند؟*
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ،
و جمعیت گفتند
چه سوالیست که میپرسی؟
خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.
✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ،
ابوبکر گفت :
ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.
✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ،
آنکه در جست و جویش هستی آمد ،
پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسید :
نامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند:
نامم نزد یهودیان *"الیا"*
نزد مسیحیان *"ایلیا"*
نزد پدرم *"علی"*
و نزد مادرم *"حیدر"* است.
پس راهب گفت،
نسبتت با نبی (ص) چیست؟
✍امام (ع )فرمودند:
او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.
✍امام علی (ع) پاسخ دادند:
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.*
🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است*
🔹 *و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است*
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
⬅️ *پیامبر(ص)فرمود :
هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند*
📚 کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#داستان_از_بحارالانوار
بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ
✍#حُرِّه_دختر_حلیمه_سعدیه، خواهر رضاعى نبى اکرم (ص) روزى به کاخ حکومتى حجّاج بن یوسف ثقفى وارد شد.
🔸حجاج از طرز برخورد او که خیلى وزین و بىاعتنا بود فهمید که یک زن معمولى نیست.
بعد از اینکه او را شناخت از او سؤال کرد:
🔸#تو_حُرّه_دختر_حلیمه_سعدیه_اى؟
گفت: بلى
حجاج گفت:
مدتى در انتظار دیدار تو بودم زیرا به من خبر رسیده که تو على را برتر از صحابه ٔپیامبر(ص) میدانى و او را بر ابوبکر ، عمر ، عثمان ، ترجیح مى دهى؟
🔸#حرّه_گفت:
نه تنها از صحابه، بلکه از تمام افرادى که از صحابه بهترند ، بالاتر و بهتر میدانم !
حجاج گفت:
مقصود خویش را روشنتر بیان کن. کیست که بالاتر از اصحاب پیغمبر باشد؟
🔸#حرّه_گفت:
بهتر از اصحاب پیغمبر بسیارند از جمله آدم ، نوح ، لوط ، ابراهیم ، موسى ، سلیمان و ...
حجّاج ناراحت شده و گفت:
واى برتو ، چقدر ادّعاى بزرگى کردى که على (ع) را از بعضى انبیاء بالاتر و برتر شمردى اگر در این باره دلیل و برهانِ قوى اقامه نکنى تو را خواهم کشت.
🔸#حرّه با کمال شهامت، به قرآن شریف تمسک کرد و براى هر یک از ادّعاهاى خود دلیل قاطع از کلام خدا ، اقامه کرد و چنین گفت:
اى حجّاج
قرآن درباره حضرت آدم میفرماید:
(وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى،آدم عصیان کرد)
ولى درباره حضرت على(ع) و خانوادهاش میفرماید :
(وَ کانَ سَعْیُکُمْ مَشْکُوراً)
🔸سعى و کار شما مورد تقدیر و ستایش است.
بعلاوه، خداوند متعال حضرت آدم را در بهشت آزاد گذاشت و فقط او را از گندم ممنوع کرد و فرمود:
(وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَه)
نزدیک این درخت نروید ولى او با همسرش، به نزدیک آن درخت رفتند و از آن خوردند.
🔸امّا على(ع) در عین حالیکه تمام نعمتها بر او حلال بود اما از نان گندم هم نخورد.
حجاج با صداى بلند گفت:
اَحْسَنْتِ... اَحْسَنْتِ
بعد از او تقاضا کرد که برترى على (ع) را بر نوح و لوط بیان کند.
🔸#حرّه_گفت:
خداوند به عنوان مثال براى کافران زنهاى لوط و نوح پیامبر را نامبرده که به آن دو بزرگوار، خیانت کردند گر چه همسر دو پیغمبرند، امّا این باعث رفع عذاب آنها نخواهد شد.
روز قیامت به هر دو خطاب میشود:
داخل شوید، به همراهى آنانکه داخل آتشاند
🔸امّا حضرت على(ع) را همسرى است که خشنودى او خشنودى خداست و خشم او خشم خداست.
حجاج گفت:
اَحْسنتِ یا حرّه!
قبول کردم امّا دلیل برترى على را بر ابراهیم بیان کن
🔸#حُرّه_گفت:
خداوند درباره حضرت ابراهیم (ع) در قرآن میفرماید:
(وَاِذْقالَ اِبْراهیمُ رَبِّ اَرِنى کَیْفَ تُحْىِ الْمُوْتى قالَ اَوَلَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبى)
خدایا به من بنمایان که چگونه مردگان را زنده مى کنى؟
🔸خطاب رسید:
مگر تو ایمان نیاورده اى؟
عرض کرد، بلى ایمان آورده ام ولى میخواهم که مطمئن شوم خدا هم به او نمایاند.
امّا على(ع) جملهاى را فرمود که دوست و دشمن آنرا نقل کردهاند
حضرت در جواب صعصعة بن صوحان که وقتى پرسید:
🔸یا امیرالمؤمنین تو بالاترى یا حضرت ابراهیم؟
فرمود:
ابراهیم(ع) براى اطمینان قلبى خودش
به خداوند عرضه داشت:
(رَبِّ أرِنى کَیْفَ تُحْىِ الْمُوتى)
امّا من آنچنان اطمینان دارم که اگر پردههاى غیبى از مقابل من برداشته شود بر یقین من افزوده نخواهد شد.
🔸حجاج گفت:
آفرین بر تو اى حرّه، استدلال بسیار خوبى کردى،
حالا بگو برترى على بر موسى(ع) چیست؟
🔸#حرّه_گفت:
حضرت موسى(ع) وقتیکه در دفاع ازمظلوم یکى از یاران فرعون را کشت و به او خبردادند که طرفداران فرعون میخواهند تو را به قتل برسانند.
(فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ)
او در حالیکه میترسید،از مصرخارج شد و به سوى مدین رفت.
🔸امّا حضرت على(ع) در لیلة المبیت
بهجاى پیامبر(ص) خوابید و جان خود را بدون واهمه فداى پیامبر کرد، این درحالى بود که خطر قتل او حتمى بود این عمل آن حضرت مورد تقدیر خداوندى قرار گرفت که میفرمایند:
(وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّه)ِ
بعضى از مردم جان خود را براى رضاى خدا مىفروشند.
حجاج گفت:
احسنتِ، حالا دلیل خویش را بر فضلیت
على نسبت به حضرت سلیمان (ع) بیان نما
🔸#حرّه_گفت:
حضرت سلیمان به خداوند عرضه داشت:
(رَبِّ اغْفِرْلى و هَبْ لى مُلْکاً لایَنْبَغىِ لاَِحَدٍ مِنْ بَعْدى)
پروردگارا! مرا ببخش و ملک و سلطنتى به من کرامت فرما که سزاوار احدى بعد از من نباشد.
امّا على(ع) درباره دنیا و بیزارى از ریاست آن فرمود:
(هَیْهاتَ ! غُرّى غَیْرى لاحاجَةَ لى فیک قَدْ طَلَّقْتُک ثَلاثاً لارَجْعَةَ)
✍اى دنیا ! از من دور شو و غیر مرا فریب ده من نیازى به تو ندارم من تو را سه طلاقه نمودهام و رجوعى در آن نیست.
📚بحارالانوار.ج۴۶. ص ۱۳۴و۱۳۵و۱۳۶
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande