#امام_صادق
💠 ﻗﺘﻴﺒﻪ ﺍﻋﺸﻰ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺷﻨﻴﺪﻡ ﭘﺴﺮﻯ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻛﻮﺩﻙ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻭ ﺑﺴﺘﺮﻯ ﺍﺳﺖ، ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩﺕ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻡ، ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭ، ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺍﺳﺖ، ﮔﻔﺘﻢ: (ﺣﺎﻝ ﻛﻮﺩﻙ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺴﺘﺮﻯ ﺍﺳﺖ.
ﺳﭙﺲ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻛﻰ، ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﺩﻳﺪﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ، ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: (ﺣﺎﻝ ﻛﻮﺩﻙ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﻛﻮﺩﻙ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ). ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺑﻮﺩﻯ، ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻛﻮﺩﻙ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﻰ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺘﻪ، ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻧﻴﺴﺘﻰ؟
ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﻣﺎ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺕ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻣﺮﮒ، ﺑﺮﺍﻯ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ، ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻫﺴﺘﻴﻢ، ﻭﻟﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺍﻣﺮ ﺍﻟﻬﻰ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻯ ﺍﻟﻬﻰ ﺭﺍﺿﻰ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻭ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﻴﻢ)
ﺍﻋﻴﺎﻥ ﺍﻟﺸﻴﻌﻪ، ﺝ 1 ﺹ 664، ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﻛﺎﻓﻰ
~~~~
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
۹۵۶
17.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی ذره كاهیست كه كوهش كردیم
زندگی نام نکویی ست كه خارش كردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به كسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی كرده بسی
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دو سه تا كوچه و پس كوچه
و اندازه ی یك عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم ؟
#زندگی
#انرژی_مثبت
#خداوند_رنگین_کمان
#حال_خوب
#آیت_الله_بهجت
💠 پدر آيت الله بهجت در سن 16-17 سالگي بر اثر بيماري وبا در بستر بيماري مي افتد و حالش بد مي شود به گونه اي كه اميد زنده ماندن او از بين مي رود.
وي مي گفت: در آن حال ناگهان صدايي شنيدم كه گفت: با ايشان كاري نداشته باشيد، زيرا ايشان پدر محمد تقي است.
بعد از مدتي پدر آقاي بهجت حالش رو به بهبودي مي رود و بالاخره كاملاً شفا مي يابد.
چند سال پس از اين ماجرا تصميم به ازدواج مي گيرد و سخني را كه در حال بيماري به او گفته شده بود كاملاً از ياد مي برد.
بعد از ازدواج هنگامي كه خداوند چهارمين فرزند را به او عنايت مي كند به ياد آن سخن كه در دوران بيماري اش شنيده بود مي افتد.
وي را « محمد تقي » نام مي نهد، ولي وي در كودكي در حوض آب مي افتد و از دنيا مي رود.
سرانجام پنجمين فرزند را دوباره « محمد تقي » نام مي گذارد.
بدينسان نام آيت الله بهجت مشخص مي گردد.📚برگرفته از کتاب :صاحبدلان - جلد 1 (پرده نشین)
~~~~~~~~
📖
🔹🍃
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
۹۵۷
داستان های عبرت آموز
#آیت_الله_بهجت
💠 یک هفته قبل از وفات مرجع العارفین حضرت آیتالله بهجت رضوان الله تعالی علیه، دور آقا نشسته بودند؛ آقای بهجت فرمودند:
🟢 "امسال برای من، مشهد خانه اجاره نکنید من امسال حرم امام رضا نمیروم!"
🟢 علیآقا ( پسر آقای بهجت ) گفت: حاج آقا ما فرستادیم همان ساختمان سابق در کوچه باقری را اجاره کنند.
🟢 آقا فرمودند: زنگ بزنید و بگویید برگردند، من امسال مشهد نمیروم!
🟢 علیآقا از جا بلند شد و موضوع را به مادرش گفت؛ مادرش گفت: آشیخ محمدتقی چی گفتید؟!
🟢 آقای بهجت فرمود: "سر و صدا نکنید، من این هفته یکشنبه ساعت ۵ بعدازظهر میمیرم؛ عمرم دیگه تمام شده!"
🟢 یک ربع مانده به ساعت ۵ بیهوش شدند؛ علیآقا ایشان را گذاشت داخل ماشین تا به دکتر ببرند، یک لحظه آقا چشمانشان را باز کردند و آرام گفتند:
🟢 نبرید! نبرید!
🟢 سر چهار راه بعدی که رسید، آقا بلند شدند و دستشان را روی سینه گذاشتند و گفتند: "السلام علیک یا صاحب الزمان "
🟢 و دقیقاً راس ساعت پنج از دنیا رفتند.
🟢 آقا این یک هفته آخر عمرشان را شبها تا صبح بیدار بودند، یک لحظه نخوابیدند؛ روزها که برایشان غذا می آوردند یک لقمه میخورد و میگفت:
🟢 "بسمالله و بالله و الیک اعود" خدایا به سوی تو میام .
🟢 خانم شان میگفت: آقا یک حال دیگری داشتند ، قرآن می خواند و گریه می کرد و می گفت:
🟢 خدایا خیلی قرآن را دوست دارم، روز قیامت هم برام قرآن میاری؟ بعد فرمود برام گریه نکنید.
🟢 آقا صبح دوشنبه می آمدند حرم حضرت معصومه (س).
🟢 علی آقا میگوید: صبح دوشنبه بعد از زیارت قبر آیات عظام، آقا دست من را گرفتند و گفتند: پسرم من را اینجا دفن میکنند!
🟢 من این مطلب را جایی نقل نکردم.
🟢 صبح روز دفن، هنگامی که جنازه را آوردیم برای دفن، دیدم همان جایی است که پدرم آدرس داده بود!
🟢 به آقای مسعودی (تولیت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها) گفتم: چه شد اینجا دفن کردید؟!
🟢 آقای مسعودی گفت: هر کجا داخل حرم دنبال قبر رفتیم پیدا نشد، فقط همین جا را پیدا کردیم
📚برگرفته از کتاب صاحبدلان
~~~~
📖
🔹🍃
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
۹۵۸
#خیام
💠 روزی خواجه به دیوان نشسته بود ، عمر خیام درآمد و گفت : « ای صدر جهان !از وجه 10 هزار دینار معاش ، هر سال من کمتر باقی به دیوان عالی مانده است ،نایبان دیوان را اشارتی بلیغ می باید تا برسانند »
خواجه گفت : تو جهت سلطان عالم چه خدمت می کنی، که هرسال ده هزار دینار باید به تو داد ؟
خیام برآشفت و گفت :
« وا عجبا! من چه خدمت کنم سلطان را! – هزار سال آسمان و اختران را در مدار و سیر به بالا و شیب جان باید کندن تا از این آسیابک دانه ای درست ، چون عمر خیام بیرون افتد ؛ و از این هفت شهر پای بالا و هفت دیه سر شیب ، یک قافله سالار دانش چون من درآید. اما – اگر خواهی – از هر دهی در نواحی کاشان چون خواجه ، ده ده بیرون آرم و به جای او بنشانم که هر یک از کار خواجگی بیرون آید »
خواجه از جای بشد و سر در پیش افکند که جواب بس دندان شکن بود .این حکایت را به ملک شاه سلجوقی باز گفتند .گفت : « بالله که عمر خیام راست گفت .»
📚هزار سال نثر فارسی - دفتر 2 - رویه ی 33
~~~~~~~~
📖
🔹🍃
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
۹۵۹
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
#خیام_نیشابوری