💠 سلطان ملكشاه سلجوقی بر حكیمی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حكیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به سلطان تواضع نكرد. او نیز عصبانی شد و گفت: تو نمیدانی كه من كیستم! من آن سلطان مقتدری هستم كه فلان گردنكش را به خواری كشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر كشیدم و كشوری را به تصرف آوردم.
حكیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم؛ زیرا من كسی را كشتهام كه تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او كیست؟ حكیم به نرمی پاسخ داد: آن #نفس_اماره است كه من این چنین آن را كشتهام، ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر او نبودی، از من نمیخواستی كه پیش پای تو به خاک بیفتم و عبادت خدا را بشكنم و ستایش كسی را كنم كه چون من انسان است.
ملكشاه از شنیدن سخنان عالم حكیم، شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
📚 عبرتها در آینه داستانها، ص ۵۷
~~~~~~~~
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫