eitaa logo
داستان های عبرت آموز
1.4هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم امام علی علیه‌السلام: پسرم! درست است كه من به اندازه پيشينيان عمر نكرده‏ ام، امّا در كردار آنها نظر افكندم، و در اخبارشان انديشيدم، و در آثار شان سير كردم تا آنجا كه گويا يكى از آنان شده‏ ام ... @yamolaiamalii313
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی شاگردی از استاد خود خواست که درسی به یاد ماندنی به وی دهد. استاد به او یک استکان آب و یک قاشق نمک داد و از او خواست نمک را داخل استکان ریخته و آب را بنوشد. شاگرد می بیند خیلی شور و بد مزه شده و نمی تواند آن را بخورد. سپس به او کوزه آبی داده و می گوید یک قاشق نمک داخل آن بریز و بخور. شاگرد به راحتی از آب کوزه می خورد. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد : کاملاً معمولی بود. چون مزه شوری نگرفته بود. استاد می گوید نمک همان نمک بود اما ظرف ها فرق می کرد. این سعه صدر است.   رنجها و سختی‌‌هائی که انسان در طول زندگی با آن‌‌ها روبرو می‌‌‌شود، همچون یک مشت نمک است و این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگ تر و وسیع ‌تر شود، می‌‌‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را به ‌راحتی تحمل کند. مشکلاتی که به ما هجوم می آورند یکی هستند اما ظرف وجودی متفاوت است. یک شخص با دیدن این مشکلات رشد پیدا می کند مانند حضرت ایوب علیه السلام یا امام حسین علیه السلام. یک شخص هم تا یک مشکل می بیند خودش را می بازد و عاقبت به شر می شود. در تاریخ بسیاری از افراد بودند که با یک مشکل کوچک در زندگی همه چیز را کنار گذاشتند، نه نمازی، نه روزه ای، نه خدایی… ما باید ظرف وجودی مان را بزرگ کنیم. 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۵
زدست دیده ودل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش زفولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
روزی شاگردی از استاد خود خواست که درسی به یاد ماندنی به وی دهد. استاد به او یک استکان آب و یک قاشق نمک داد و از او خواست نمک را داخل استکان ریخته و آب را بنوشد. شاگرد می بیند خیلی شور و بد مزه شده و نمی تواند آن را بخورد. سپس به او کوزه آبی داده و می گوید یک قاشق نمک داخل آن بریز و بخور. شاگرد به راحتی از آب کوزه می خورد. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد : کاملاً معمولی بود. چون مزه شوری نگرفته بود. استاد می گوید نمک همان نمک بود اما ظرف ها فرق می کرد. این سعه صدر است. رنجها و سختی‌‌هائی که انسان در طول زندگی با آن‌‌ها روبرو می‌‌‌شود، همچون یک مشت نمک است و این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگ تر و وسیع ‌تر شود، می‌‌‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را به ‌راحتی تحمل کند. مشکلاتی که به ما هجوم می آورند یکی هستند اما ظرف وجودی متفاوت است. یک شخص با دیدن این مشکلات رشد پیدا می کند مانند حضرت ایوب علیه السلام یا امام حسین علیه السلام. یک شخص هم تا یک مشکل می بیند خودش را می بازد و عاقبت به شر می شود. در تاریخ بسیاری از افراد بودند که با یک مشکل کوچک در زندگی همه چیز را کنار گذاشتند، نه نمازی، نه روزه ای، نه خدایی… ما باید ظرف وجودی مان را بزرگ کنیم. 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۶
حضرت آیت الله فاطمی نیا نقل می کنند: در حمام های خزانه قدیم که تا کف حمام، پله می خورد و ارتفاع پلّه ها زیاد بود و از طرفی مسیر تاریک بود، روزی حضرت آیت الله شاه آبادی مشغول پایین رفتن به سمت حمام بودند و سرهنگی طاغوتی نیز می خواست برود بالا.چون آیت الله شاه آبادی پیر مرد بودند و با احتیاط پایین می آمدند راه بند آمده بود و سرهنگ باید منتظر می ماند ایشان پایین بیایند و او برود بالا. سرهنگ پس از کمی معطلی عصبانی شد و با بی ادبی، ناسزایی به ایشان داد و نیز گفت:مردک، مگر نمی بینی ما منتظریم؟ مردم ناراحت شدند و به سرهنگ گفتند: ایشان آیت الله شاه آبادی است، چرا اینگونه ایشان را خطاب کردی؟ او گفت:هر که می خواهد باشد و بعد با بی اعتنایی بالا رفت. حضرت آیت الله شاه آبادی نیز هیچ نفرمودند و سر را به زیر انداختند و پایین آمدند.وقتی پای آن سرهنگ به بالا رسید خبر آوردند که آن سرهنگ مُرد! حضرت آیت الله شاه آبادی شروع کردند به گریه کردن. از ایشان پرسیدند چرا گریه می کنید؟ فرمودند: ” ای کاش جوابش را می دادم، اگر یک کلمه جوابش رامی دادم نمی مُرد! “[نکته ها از گفته ها ؛ دفتر اول؛ صفحه ۶۶] 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۷
بعد از پایان جنگ احد پیامبر کسى را فرستاد تا در میان کشته گان جسد عمویش حمزه را پیدا کند حارث بن صمت وقتى دید جسد حمزه عموى پیامبر را مثله کردند یعنى گوش و بینى و بعضى اعضا را بریده اند و جگر او را بیرون آورده اند نتوانست این خبر ناگوار را به پیامبر برساند. پیامبر خودشان میان کشته گان آمد و چشمش به جسد عمویش حضرت حمزه افتاد که بدنش را مثله کرده اند، ناراحت شد و گریه کرد و فرمود: بخدا قسم هیچ جائى برایم سخت تر از این موقف نگذشت ، اگر خدا مرا بر قریش ‍ غالب کند هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم کرد. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: (اگر خواستید کیفر نمائید همانند آنچه که بر شما ستم شده انجام دهید، اگر صبر کنید، آن برایتان بهتر است ). پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من بر این مصیبت صبر مى کنم . 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۸
شب عروسى سبط الشیخ نقل کردند: که یکى از شیوخ عرب که رئیس قبیله اطراف بغداد بود تصمیم مى گیرد براى ازدواج پسرش دخترى از بستگانش را خواستگارى نمایند، و رسم آنها چنین بود که در یک شب مجلس عقد و زفاف را انجام مى دادند. در شب معین وسائل پذیرایى و اطعام و جشن را مهیا نمودند و مرجع تقلید عرب حاج شیخ مهدى خالصى را هم براى انجام عقد دعوت کردند. سپس عده اى از جوانان به دنبال داماد مى روند تا او را با تشریفات مخصوص ، براى مجلس عقد بیاورند. در راه طبق مرسوم تیر هوائى مى انداختند، در این بین ، جوان سیدى تفنگ پر بدست ، تیرش سهوا خالى مى شود و به سینه داماد مى خورد و داماد کشته مى گردد. سید جوان فرار مى کند، جریان را به پدر مى گویند، مرحوم شیخ مهدى خالصى ، پدر را امر به صبر مى کند و مى فرماید: آیا مى دانى رسول خدا بر همه ما حق بسیار بزرگى دارد و همه ما نیازمند شفاعت او هستیم ، این جوان عمدا چنین نکرد، بلکه به قضا و قدر تیرش به فرزندت رسیده و او از دنیا رفته است ، این سید را بخاطر جدش عفو کن و در این مصیبت صبر نما تا خدا صابرین را به تو بدهد.! پدر داماد از اندرزهاى شیخ ساکت مى شود و فکر مى کند و سپس مى گوید: اینهمه میهمان داریم مجلس عیش مبدل به عزا شده براى تکمیل حق پیامبر آن جوان سید را بیاورید و بجاى پسرم دختر را براى او عقد نمائید و به حجله ببرید. شیخ او را تحسین مى کند؛ بعد بدنبال سید مى روند و مى گویند قصد دارند به جاى پسر رئیس قبیله دختر را برایت عقد کنند. او باور نمى کند، خیال مى کند مى خواهند به این بهانه او را ببرند و بکشند. در همان شب شیخ دختر را براى سید جوان قاتل عقد و مجلس تشکیل مى دهند، فردا هم جنازه پسر را دفن مى کنند. 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۹
  حسان عجلی نقل می‌کند: من یک بار دختر رشید هجری را ملاقات کردم، گفتم مطالبی که از پدرت شنیدی برای من بگو؟ گفت: من روزی نشسته بودم، پدرم به من گفت دخترم یک روز محبوب من امیر المومنین علیه السلام به من فرمود: هنگامی که فرماندار خبیث بنی امیه دنبال تو بفرستد وبخواهد دو دست وپایت را قطع ‌کند، وزبان تو را از دهانت بیرون بکشد. آیا درمقابل این سختی های زیاد توان تحمل مشکلات را داری؟ دخترم وقتی این خبرها را امیر المؤمنین علیه السلام به من داد که من چگونه شهید خواهم شد، ازاو پرسیدم پایان عمر من سعادت و نجات است؟ فرمود: بله بهشت است. حضرت فرمود: رشید توکنار من و با من هستی. دختر رشید می‌گوید: به خدا سوگند خیلی زمان نگذشت که پدرم را پیش عبیدالله بن زیاد بردند. عبیدالله گفت: رشید با علی قطع رابطه کن، اقرار کن که فرهنگ ما را قبول داری و با معاویه بیعت می کنی، رشید گفت: چه درخواست بدی ازمن می کنید.چگونه از علی جدا شوم من عاشق علی هستم، دنیا و آخرت من علی است. عبیدالله بن زیاد گفت: من از علی خبردارم حتما به تو گفته که تو را چگونه می‌کشم، گفت: بله. فرمود: تو را دعوت می‌کنند از من جدا شوی، اما جدا نمی‌شوی، تا دو دست و دو پایت را قطع می‌کنند و زبانت را هم از دهانت بیرون می کشند. ابن زیاد گفت: کاری می‌کنم علی دروغگو از آب درآید، من دست وپایت را قطع می‌کنم و به زبانت کاری ندارم. دستان و پای اورا قطع کردند و به خانه‌اش بردند. دختر اوگفت: به پدرم گفتم: پدرجان فدایت شود خیلی درد می‌کشی؟ رشید گفت: دخترم به خدا قسم همه درد من این است که در بین این جمعیت بی دین زندگی می کنم .مگر عاشق علی درد می‌کشد، قلم وکاغذ بیاورید، آنچه که مولایم به من خبر داد برای شما بگویم. او ازحوادث آینده خبر داد. جاسوس‌ها به ابن زیاد خبر دادند، او هم دستور داد زبان او را قطع کنید.   امیر المؤمنین علیه السلام نام رشید هجری را «راشد المبتلی» نهاد. ای انسانی که تا لحظه آخر عمر از رنج وسختی‌ها در امان نخواهی بود، با وجود حوادث تلخ در همه عمر صبر کرده ای.  🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۱۰
این داستانی حقیقی است .مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و آنرا تحسین کند. ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود رادید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین را نابود می کند. مرد بطرف پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با چکش دستهای پسر بچه را برای تنبیه او خردو خمیر کرد. وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند. هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند. وقتی که کودک به هوش آمد و باندهای دور دستهایش را دید با حالتی مظلوم پرسید: بابا متاسفم برای وانتت اما انگشتان من کی در میان؟ پدر خیلی داغون به سوی وانتش برگشت و شروع به لگد زدن به ماشین کرد . بعد نشست و نگاه کرد به خط خطیهایی که پسرش روی وانت کشیده بود . پسر کوچولویش نوشته بود . بابا عاشقتم . پدر بعد از خوندن این نوشته خودکشی کرد. 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۱۱
یکى درد و یکى درمان پسندد/ یکی وصل و یکى هجران پسندد  من از درمان و درد و وصل و هجران/ پسندم آنچه را جانان پسندد 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
سعدی می گوید: روزی بدون کفش در حال سفر بودم . پس از اینکه بسیار راه رفتم ، پایم زخم شده بود و خون جاری شده بود و درد زیادی داشتم . پس به خدا از نداشتن کفش شکایت کردم . نزیدک شهر که شدم به مردی برخورد کردم که پا نداشت . پس بسیار خدا را شکر گفتم و بر بی کفشی صبر کردیم. 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۱۲
هنگامی که به حضرت امام راحل خبر رسید که فرزند ایشان، آقا مصطفی خمینی(ره) از دنیا رفته است، فرمودند: «مرگ مصطفی، از الطاف خفیه خداست». طولی نکشید که در اثر صبر و شکیبایی حضرت امام، آن لطف خفی، مبدل به لطف جلی شد و چند ماه بعد، پروردگار عالم، نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را به حضرت امام و به مردم مسلمان ایران عطا فرمود. 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۱۳
یکی از یاران رسول گرامی(ص)  طفلی بیمار داشت و در زمانی که او در بیرون از خانه مشغول کار بود، آن طفل از دنیا رفت. مادر فرزند ابتدا گریه کرد، ولى وقتى متوجه بازگشت همسر خود شد، فرزند را به کناری گذاشت و خود را آماده پذیرایى از شوهر کرد و مثل همیشه با چهره‌اى متبسم با همسرش روبرو شد و حرفی از مرگ طفل به او نزد. سحرگاه و بعد از نماز شب که مرد براى نماز صبح به مسجد مى‌رفت، آن زن صبور به او گفت: اگر کسى به تو امانتى بدهد و سپس آن را طلب کند، آیا آن را پس مى دهى یا نه؟ جواب داد: آرى پس مى‌دهم. آنگاه زن ادامه داد: خداوند امانتى به ما داده بود و دیروز هم او را از ما گرفت. پس از نماز با نمازگزاران به منزل برگرد تا فرزندمان را به خاک بسپاریم. آن مرد به مسجد رفت و پیامبر اکرم (ص) که گویا منتظر آمدن او بودند، هنگام ورود او فرمودند: «مبارک باد دیشب تو». پس از مدتی آن زن صبور که همان شب باردار شده بود، فرزند دیگری به دنیا آورد که در تاریخ می‌خوانیم خود او و فرزندانش بسیار صالح و نیکوکار و از قاریان قرآن بوده‌اند. 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۱۴