eitaa logo
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری…؟> گفت <جایی که نه اما…>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت. همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم, نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.<یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی…> وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم. گفت<کجا؟من که جایی نمی خوام برم,فقط ساعت ۱۲/۵ قرار دارم…> بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت۱۲/۵ بود.سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم با چه کسی قرار دارد… . امام علی(ع):بهترین لباس,لباسی است که تورا از خدا به خود مشغول نسازد. داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 eitaa.com/Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان چهاردهم ؛ کارت عروسی! 💢اقدام جالب محسن وقتی به مجلس عروسی دعوت می‌شد ! 📌 مجموعه کلیپ‌های «حکایت سر» برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی شهیدِ بی سر محسن حججی
‏رفیقش میگه: یک بار اومد پیشم و گفت جایی سراغ نداری واسه کار؟ گفتم چرا همین آقایی که تو قنادیش کار میکنم دنبال شاگرده؛میای؟ نپرسید چقد پول میدن؟ نپرسید روزی چقد باید کار کنم؟ نپرسید بیمه داره یا نه؟ فقط یه چیزی پرسید وگفت: موقع اذان میزاره برم نمازم بخونم یا نه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاران دیروز و امروز امام حسین (علیه‌السلام)- دکتر محمدرضا سنگری‌
‍ 📚نجات شهید ثانی در بیابان توسّط (علیه السلام): ✨شهید ثانی به همراه کاروانی در حال سفر بود. در بین راه به جایی به نام رمله رسیدند. شهید خواست به مسجدی که معروف است به جامع ابیض برود، بخاطر زیارت کردن انبیایی که در آنجا مدفون هستند. پس دید که در، قفل است ودر مسجد هیچ کسی نیست. ✨پس دستش را بر روی قفل گذاشت وکشید. به اعجاز الهی در باز شد. او داخل شد ودر آنجا مشغول به نماز ودعا گردید وبخاطر توجّه وی بسوی خداوند متعال، متوجّه حرکت کاروان نشد واز قافله جا ماند. پس متوجّه شد که کاروان رفته وهیچ کسی از آنها نمانده است. نمی دانست چه کار باید بکند ودر مورد رسیدن به آنها فکر می کرد، با توجّه به اینکه وسایل او نیز بار شتر بوده وهمراه کاروان رفته است. ✨بنابراین شروع کرد پیاده به دنبال کاروان راه رفتن تا اینکه از پیاده راه رفتن خسته شد وبه آنها نرسید واز دور هم آنها را ندید. ✨وقتی در آن وضعیّت سخت ودشوار گرفتار شده بود ناگهان مردی را دید که به طرف او می آمد، وآن مرد بر سوار استری بود. وقتی آن سوار به او رسید گفت: «پُشت سر من سوار شو». ✨پس شهید ثانی را پشت خود سوار کرد ومثل برق در مدّت کوتاهی او را به کاروان رساند واو را از استر پیاده کرد وفرمود: «پیش دوستانت برو». و او وارد کاروان شد. شهید می گوید: «در جستجوی آن بودم که در بین راه او را ببینم ولی اصلاً او را ندیدم وقبل از آن هم ندیده بودم». 📗نجم الثّاقب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مرتضی مطهری 👆 🌟 پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد: 🔻 در معراج ، داخل بهشت شدم ، در آنجا سرزمينى را ديدم كه فرشتگان با خشتهايى از طلا و نقره بنايى را مى ساختند. گاهی دست از كار مى كشيدند. از آنها پرسيدم، چرا گاهى دست از كار مى كشيد؟ 📙 ارشاد القلوب ديلمى / ص 85 🌴 @estikeer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زهرا از بچگی مادربزرگم نیلوفر صدام میڪرد ولی دوست داشتم زهراصدام ڪنه یه روز قرار گذاشتیم با مادر بزرگم مسجد بریم. میدونستم بابام اجازه نمیده. یواشڪی از خونه خارج شدم سرچهارراه قرار داشتیم مادر بزرگم یه چادر بهم هدیه داد،خیلی قشنگ بود. چادر نماز، ازارزونترین پارچه ولی قشنگ چون خودش دوخته بود. تو مسجد نماز ڪه تموم شد مادربزرگ گفت: یه فرشته ڪنارمن نشسته! باتعجب گفتم چرا من نمیبینم؟ گفت یه نگاه به خودت بنداز! -یعنی اینقدر چادرم قشنگه؟ گفت بیشتر از هرچیزی!… یه آهی ڪشید وگفت: چادر فاطمه خیلی ڪهنه ووصله داشت اما خیلی قشنگ بود! باخودم گفتم ڪاش چادر من هم مثل چادر فاطمه بود… بعداز خداحافظی از مادربزرگ، داشتم به خونه برمیگشتم ڪه عمومو دیدم چادر رو ازسرم ڪشید وتاخونه موهامو گرفت و رو خاڪها ڪشون ڪشون به خونه برد. عمو در اتاق بابامو بازڪرد،پراز دود بود آخه بابام معتاده!… عموم یه الم‌شنگه‌ای به پا ڪرد. بابام هم تا تونست ڪتکم زد بعدهم سه بار دستمو با سیخ داغ ڪرد تا یادم باشه ڪه….اما هیچوقت یادم نموند! منو تو اتاق حبس ڪرد وچادرمو تیڪه تیڪه ڪرد. بادست سوخته تیڪه های چادرمو برداشتم دادم مادربزرگ برام وصله ڪنه… بالاخره به آرزوم رسیدم چادر م شبیه چادر حضرت فاطمه سلام الله علیها شد…. داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 eitaa.com/Dastanqm
هنگامی که امام حسین (علیه السلام) تنها ماند و به هر سو نگاه کرد، برای خود یار و یاوری ندید، صدا زد: (هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله). آیا کسی هست که از حرم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) حمایت و دفاع کند؟!... این سخن آن‌چنان جگر سوز بود که وقتی بانوان حرم، آن را شنیدند، صدای گریه ی آنها بلند شد، در این هنگام امام سجاد(علیه السلام) که سخت بیمار و در بستر بود برخاست و به زحمت از خیمه ‌ش بیرون آمد، به قدری ناتوان بود که نمی‌توانست شمشیر خود را حمل کند. امام حسین(علیه السلام) متوجه شد و فریاد زد: ای ام کلثوم، او را نگه‌دار، تا زمین از نسل آل محمد(صلی الله علیه و آله) خالی نماند. 📚تبیان https://eitaa.com/Dastanqm
37.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
https://www.aparat.com/v/SoVJG زندگی امام سجاد (ع) در کلام رهبری کانال کودکان(و نوجوانان)علی اصغر در ایتا👇 eitaa.com/koodakAliAsghar داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
توصیه به خواندن صحیفه ی سجادیه… علامه محمد تقی مجلسی می فرماید: در اوایل بلوغ در پی کسب رضایت الهی بودم و همیشه به خاطر این مسئله نا آرام بودم، تا آنکه بین خواب و بیداری حضرت صاحب الزمان (عج) را دیدم که در مسجد جامع اصفهان تشریف دارند. سلام کردم و خواستم پای مبارکشان را ببوسم، ولی حضرت اجازه ندادند. دست حضرت را بوسیدم و مشکلاتم را از ایشان پرسيدم، تا اینکه عرض کردم: مولاجان برایم امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم، لذا تقاضا دارم کتابی که همیشه بتوانم به آن عمل کنم به من عطا فرمایید. فرمودند: کتابی به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام، برو و آن را از او بگیر. در همان حال به سمت محله ای از محله های اصفهان رفتم وقتی به آنجا رسیدم، مولا محمد تاج مرا دید و گفت:حضرت صاحب الزمان (عج) تو را فرستاده اند ؟ گفتم: بله، او از بغل خود کتاب کهنه ای بیرون آورد و آن را بوسیدم و بر چشم خود گذاشتم. در همین وقت به حال طبیعی برگشتم و دیدم کتاب در دستم نیست به همین خاطر تا مدتی مشفول تضرع و گریه بودم فردا صبح در دلم افتاد به آن سمتی که در خواب دیده بودم بروم، به آنجا رفتم و وقتی به آن محله رسیدم، مرد صالحی را که اسمش آقا حسن تاج بود دیدم. او گفت: کتاب ها نزد من است. به هرکس می دهم به شروطش عمل نمی کند، ولی تو عمل می کنی. با او به کتاب خانه اش رفتم، اولین کتابی که به من داد همان بود که در خواب دیده بودم! کتاب را گرفتم، صحیفه سجادیه بود. گریه ام گرفت، از او تشکر کردم و گفتم همین برایم کافی است. منبع: نجم الثاقب،ص 590 https://eitaa.com/Dastanqm
داستان‌هایی از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان‌هایی از
41.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه امام حسین علیه السلام از حاج نریمان پناهی 🏴سلام بر آقایی که آب می دید به فکر فرو میرفت نوزاد می دید اشک میریخت طفلان و کودکان را می دید ناله میکرد. 🏴شهادت مولا و سرورچهارم شیعیان امام سجاد(علیه السلام) تسلیت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان پانزدهم ؛ عشق به شهادت! 💢ماشهید می‌شیم تو تنها می‌مونی محسن ! ! 📌 مجموعه کلیپ‌های «حکایت سر» برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی شهیدِ بی سر محسن حججی
♨️ غلبه بر خستگی به روش شهید مهدی حسین پور وقتی تو کار بهمون فشار می‌اومد یا خسته می‌شدیم، بهمون می‌گفت: ثواب کار رو هدیه کنید به یکی از «اهل بیت علیهم السلام»؛ اونوقت خستگی بهتون غلبه نمیکنه و شما بهش غلبه می‌کنید. ✍راوی: همرزم شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چگونه از امام زمان (سلام الله علیه) حاجت بخواهیم؟ 🎙پیر غلام آستان مقدس مهدوی و صاحب سرّ امام زمان " سلام الله علیه " مرحوم حاج قدرت الله " رضوان الله تعالی علیه و رزقنا الله مقاماته و درجاته من فضله "
داستان‌هایی از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد او ماند که در کنار زینب(س)باشد سجّاد(ع) که سجّاده به او دل می‌بست تدبیرخدا بود که کربلا در تب باشد ▪شهادت امام سجاد(ع) 🏴 بر شما تسلیت باد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗣️ من دوست دارم به هر چیزی میخوام برسم... دوست ندارم به خاطر چیزی از دستشون بدم... چه اشکالی داره؟! 📌 کاظم مهدی زاده : می خواستم بزرگ بشم... درس بخونم مهندس بشم... خاکمو آباد کنم... زن بگیرم... مادر و پدرم رو ببرم کربلا... دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک... تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم... خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم... خب نشد... باید میرفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم دفاع می کردم! فرازی از وصیت‌نامه شهید کاظم مهدی زاده