eitaa logo
دانلود
انس بن مالك گوید: ✔️✔️ پیش بودم كه كنیز آنحضرت داخل شد و در حالى كه دسته اى گل براى آن حضرت آورده بود، به وى سلام داد. امام به او فرمود: "تو را در راه خدا آزاد كردم". عرض كردم: او به شما با دستهاى گل سلام كرد. این امر براى آن كنیز چندان مهم نبود كه آزادش كردى؟! فرمود: "خداوند ما را چنین ادب آموخته است. او فرمود: "چون بهشما تحیّت فرستادند شما نیز تحیّتى بهتر از آن یا همانند آن بفرستید".بهتر از تحیّت این زن، آزاد كردنش بود". أبو الشهداء - عباس محمود عقّاد. بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان منبع: هدایتگران راه نور؛ زندگانى امام حسین علیه السلام آیة الله سید محمد تقى مدرسى؛ مترجم : محمد صادق شریعت داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین سحر عصر نهم محرم است عمر سعد فرمان حمله می دهد امام حسین (علیه السلام) از برادرش عباس (ع) می خواهد که امشب را مهلت بگیرد و جنگ را به فردا موکول کند رو به برادرش می کند و می گوید: امشب را به نماز و استغفار و مناجات با پروردگارمان بپردازیم ! زیرا خدا می داند که من به نماز و قرائت قران و استفغار و مناجات با او علاقه شدید دارم.» این آخرین سحر زندگی امام حسین (ع) است.منبع: انساب الاشراف، ج3، ص185
امام حسین (ع) رو به یاران می گوید:«من اصحاب و یارانی بهتر از یاران خود ندیده ام و اهل بیت و خاندانی باوفاتر و صدیق تر از اهل بیت خود سراغ ندارم اینک وقت این شهادت رسیده است من بیعت خود را از شما برداشتم و به همه شما اجازه می‌دهم که از این سیاهی شب استفاده کرده و جان خود را از مرگ نجات بخشید هر کدام از یاران همچون بلبلی خوش نغمه اواز وفاداری سر می‌دهند و اعلام می‌کنند که تا آخرین نفس با امام خواهند ماند و اینگونه تاریخ به خود سربازانی می‌بیند که در اطاعت از رهبر تا ابد تکرار نمی‌شوند تاریخ طبری ج7 ص321و 322
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓💓💓 محبت به پیرزن ✔️✔️ پیرزن، تنها و ناتوان و تشنه در خیمه نشسته بود با خود می‌گفت کاش کسی پیدا می‌شد و کمی آب به من می‌داد. در این فکر بود که امام حسین(ع) وارد شد. به او سلام کرد و دلیل تنهایی‌اش را پرسید. پیرزن گفت: پسر و عروس جوانم، و ، به شهر رفته‌اند اما هنوز برنگشته‌اند. 💓 امام با مهربانی پیرزن را سیراب کرد و گفت: اینک که منتظر عروس و داماد جوان هستید، من به شما کمک می‌کنم تا خیمه را برای آمدن آن‌ها تمیز و مرتب کنیم. کمی بعد از رفتن امام(ع)، وهب و هانیه از راه رسیدند و با دیدن شادابی پیرزن و تمیزی خیمه با تعجب پرسیدند: آیا کسی این جا بوده است؟ پیرزن پاسخ داد:آری، مردی مهربان و دوست داشتنی که گویا از آسمان آمده بود. چه بزرگوارانه رفتار می‌کرد. بیایید ما نیز خودمان را به قافله‌‌اش برسانیم و با او همراه شویم. آن‌ها به سرعت حرکت کرده خود را به امام رساندند. امام(ع) وقتی آن‌ها را دید با آغوش باز به استقبالشان آمد و چنان به آن‌ها محبت کرد که آن سه تن مسلمان شده و با اباعبدالله(ع) راهی کربلا شدند. روزعاشورا، د_شد. پس از شهادت او همسرش، برای این‌که از او خداحافظی کند به کنارش آمد که ناگهان با نیزه‌ی یکی از سربازان عمرسعد به شهادت رسید و شد. تازه عروس و داماد کربلا در بهشت جشن عروسی برپا کردند. 📚 محموعه فرهنگی هنری فرهنگ عاشورا دزفول داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
🗣 صدای بلند 🔴 روز هشتم ذیحجه سال شصت هجری، روز گرم تابستانی بود. 🍃 کاروان امام حسین(علیه السلام) در گرمای سوزان به سوی شهر کوفه به راه افتاد. چند روز بعد، در نیمروزی داغ، یکی از یاران امام با صدای بلند تکبیر، سکوت بیابان را شکست. صدای او پُر از شوق بود. امام فوری پرسید:«چرا تکبیر گفتی؟» او با صدای بلند گفت:«نخلستانی می بینم که پیش از این در اینجا نبود.» امام آهی کسید و گفت:«آنها سوارانی هستند که نیزه هایی در دست دارند.» چهره ی آنها، نشان از ناباوری داشت. اندکی بعد، سپاهی که نزدیک به هزار سوار داشت، از راه رسید.«حُرّبن یزید ریاحی» _ فرمانده سپاه_ جلو آمد و سلام کرد. دور تا دور چشمهای خاکستری اش پر از چین و چروک بود. امام با مهربانی دستور داد تا سواران و اسبهایشان را سیراب کنند. پس از خواندن نماز عصر، امام از حر پرسید:«با ما هستید یا برما؟» حُر چشمانش را تنگ کرد و گفت:«ما به دستور عبیدالله، امیر کوفه آمده ایم تا راه را بر شما ببندیم.» ❓امام به خورجین های نامه اشاره کرد و گفت:«مگر شما کوفیان نبودید که هزاران نامه به من نوشتید و مرا دعوت کردید تا به سوی شما بیایم؟ حال چرا راه را بر من و یارانم می بندید؟» ❗️ در دل حُر آشوب برپا شد. او گفت:« به خدا که من از این نامه ها و فرستاده‌هایی که می گویید، خبر ندارم.» امام به «عُقبه» – یکی از یارانش- دستور داد تا خورجین های پر از نامه را بیاورد. حر، نامه ها را با ناباوری دید و گفت:« به خدا که ما از کسانی نیستیم که برای شما نامه نوشتند. ما دستور داریم که چون به کاروان تو برخوردیم، دست از تو برنداریم تا به کوفه برسید و شما را نزد امیر کوفه عبیدالله ببریم.» امام با لحن جدی گفت:«ما با تو نمی آییم.» 😫 حُر با عصبانیت گفت:« ما هم شما را رها نمی کنیم. من دستور نبرد با شما را ندارم، فقط مأمورم که از تو جدا نشوم تا تو را به کوفه برسانم. بیش از این هم نمی خواهم تو را آزار دهم. پس بیا به راهی برو که نه به سوی کوفه باشد و نه به سوی مدینه.» امام پذیرفت و کاروانش در بیابانی هراس انگیز، از راه «قادسیه» به سمت چپ به راهش ادامه داد. نویسنده: ناصر نادری 📚 محموعه فرهنگی هنری فرهنگ عاشورا دزفول داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا