eitaa logo
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانهای اسلامی از اصول کافی جلد اول محمد محمدی اشتهاردی👇 ⭐️ ارزش علم و دانش ⭐️ ❓ فقیه کامل کیست ❓ ابان بن تغلب می گوید: در حضور امام باقر(ع) بودم، شخصی مسأله ای پرسید، و آن حضرت پاسخ آن را داد، سئوال کننده گفت: فقهاء چنین نگویند امام باقر (ع) فرمود: وای بر تو، تو هرگز فقیهی دیده ای؟ ان الفقیه حق الفقیه: الزاهد فی الدنیا، الراغب فی الاخرة، المتمسک بسنة النبی(ص) :فقیه کامل کسی است که: زاهد در دنیا، و شیفته آخرت، و چنگ زننده به سنت پیامبر(ص) باشد. داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
داستانهای اسلامی از اصول کافی جلد اول محمد محمدی اشتهاردی👇 ⭐️ ارزش علم و دانش ⭐️ ⛔️ نهی امام کاظم(ع) و امام صادق(ع) از قیاس ⛔️ ✅ سماعة بن مهران می‌گوید: به حضور امام کاظم (ع) رفتم و عرض کردم: خداوند کار تو را سامان بخشد، ما گروهی از شیعیان به گردهم اجتماع می‌کنیم، هر مطلبی که پیش می آید، هر گاه حکم آن را ندانیم، با هم درباره آن مذاکره می‌نمائیم، نزد خود نوشته ای (شامل مسائل) داریم که این هم از لطف شما است که خدا به ما عطا کرده، وقتی که مسأله کوچکی پیش می آید و حکمش را نمی‌دانیم، پس از مذاکره، نظیر آن مسأله را که حکمش معلوم است نزد خود داریم، آن مسأله را که حکمش معلوم نیست به مسأله ای که حکمش معلوم شده، قیاس و سنجش می نمائیم، و مسأله را کشف می کنیم. امام کاظم(ع) فرمود: شما را با قیاس (در احکام) چه کار؟ همانا گذشتگان شما به خاطر قیاس، هلاک شدند، سپس فرمود: هنگامی که حکم مطلبی نزد شما مجهول ماند، در این - اشاره به لبهای خود- بجوئید ( یعنی از ما بپرسید ما پاسخ شما را بدهیم) خدا ابوحنیفه را لعنت کند که می گفت: علی (ع) چنان گفت، من چنین می گویم، اصحاب چنان گفتند و من چنین می گویم، سپس فرمود: ای سماعة! آیا هیچگاه در مجلس ابوحنیفه بوده ای؟ گفتم: نه، ولی این سخن او است (که می گفت علی(ع) چنین می گوید، و من چنین می گویم...) سپس پرسیدم: آیا پیامبر (ص) احکام تمام نیازهای مردم را آورد؟ امام کاظم (ع) فرمود: آری، و آنچه را تا قیامت به آن نیاز دارند آورد. گفتم: آیا چیزی هم از بین رفت؟ فرمود: نه، همه نزد اهلش محفوظ است. روزی ابوحنیفه به حضور امام صادق (ع) آمد، آن حضرت به او فرمود: به من خبر رسیده که تو قیاس می کنی؟ ابو حنیفه گفت: آری. امام صادق(ع) فرمود: قیاس نکن، چرا که نخستین شخصی که قیاس کرد، ابلیس بود، آن هنگام که از طرف خدا مأمور سجده بر آدم(ع) شد، گفت: خدایا تو مرا از آتش آفریدی، ولی آدم(ع) را از گل خلق نمودی، آنگاه بیش آتش و گل قیاس کرد (و گفت آتش از گل، برتر است، پس من آدم را سجده نمی کنم)، اگر او نورانیت معنوی خلقت آدم را با نور و روشنایی آتش، قیاس می‌کرد، می‌دانست که کدامیک از این دو نور، بر دیگری برتری دارد، و پاکیزگی نور معنوی را بر نور آتش می‌فهمید. داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم داستانهایی از کتاب داستان راستان شهید مطهری ❇️❇️ امام باقر و مرد مسیحی ✔️ امام باقر،محمد بن علی بن الحسین علیه السلام،لقبش «باقر»است.باقر یعنی شکافنده.به آن حضرت «باقر العلوم »می‌گفتند،یعنی شکافنده دانشها. 😀😀 مردی مسیحی،به صورت سخریه و استهزاء،کلمه «باقر»را تصحیف کرد به کلمه «بقر»یعنی گاو،به آن حضرت گفت: انت بقر»یعنی تو گاوی. 🙂 امام بدون آنکه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیت کند،با کمال سادگی گفت:«نه،من بقر نیستم،من باقرم.» مسیحی:تو پسر زنی هستی که آشپز بود. -شغلش این بود،عار و ننگی محسوب نمی شود. -مادرت سیاه و بی شرم و بد زبان بود. -اگر این نسبتها که به مادرم می دهی راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد،و اگر دروغ است از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی. 🔶♦️ مشاهده اینهمه حلم از مردی که قادر بود همه گونه موجبات آزار یک مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد،کافی بود که انقلابی در روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید و او را به سوی اسلام بکشاند. مرد مسیحی بعدا مسلمان شد. داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
بسم الله الرحمن الرحیم ⛳️تيرانداز بي نظير امام باقر علیه السلام 🔴 خليفه يک مسابقه تير اندازي ترتيب داده بود وبراي تحقير کردن امام باقر (عليه السلام)که به سن پيري رسيده بودند به اصرار از ايشان خواستند تادر مسابقه شرکت کنند اما امام در برابر چشمان بهت‌زده حاضران هفت تير پي‌درپي را به هدف نشاند در حالي که هر تير ،تير قبلي را ازوسط به دونيم کرده وسپس به هدف نشسته‌بود . کانال تلگرامی وبلاگ قرآن مبین: https://telegram.me/QURANMOBIN110 داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹نصیحت زاهد🌹 ✔️ گرمی هوای تابستان شدت كرده بود. آفتاب بر مدینه و باغها و مزارع اطراف مدینه به شدت می تابید. در این حال مردی به نام محمدبن منكدر- كه خود را از زهّاد و عبّاد و تارك دنیا می دانست- تصادفا به نواحی بیرون مدینه آمد، ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامی افتاد كه معلوم بود در این وقت برای سركشی و رسیدگی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه ی فربهی و خستگی به كمك چند نفر كه اطرافش هستند و معلوم است كس و كارهای خود او هستند راه می رود. ❓ با خود اندیشید: این مرد كیست كه در این هوای گرم خود را به دنیا مشغول ساخته است؟ ! نزدیكترشد، عجب! این مرد محمدبن علی بن الحسین (امام باقر) است! این مرد شریف، دیگر چرا دنیا را پی جویی می كند؟ ! لازم شد نصیحتی بكنم و او را از این روش باز دارم. نزدیك آمد و سلام داد. امام باقر نفس زنان و عرق ریزان جواب سلام داد. ❓ «آیا سزاوار است مرد شریفی مثل شما در طلب دنیا بیرون بیاید، آنهم در چنین وقتی و در چنین گرمایی، خصوصا با این اندام فربه كه حتما باید متحمل رنج فراوان بشوید؟ ! . «چه كسی از مرگ خبر دارد؟ كی می داند كه چه وقت می میرد؟ شاید همین الآن مجموعه آثار شهید مطهری . ج18، ص: 237 مرگ شما رسید. اگر خدای نخواسته در همچو حالی مرگ شما فرا رسد، چه وضعی برای شما پدید خواهد آمد؟ ! شایسته ی شما نیست كه دنبال دنیا بروید و با این تن فربه در این روزهای گرم این مقدار متحمل رنج و زحمت بشوید؛ خیر، خیر، شایسته ی شما نیست. » . امام باقر دستها را از دوش كسان خود برداشت و به دیوار تكیه كرد و گفت: «اگر مرگ من در همین حال برسد و من بمیرم، در حال عبادت و انجام وظیفه از دنیا رفته ام، زیرا این كار عین طاعت و بندگی خداست. تو خیال كرده ای كه عبادت منحصر به ذكر و نماز و دعاست. من زندگی و خرج دارم، اگر كار نكنم و زحمت نكشم، باید دست حاجت به سوی تو و امثال تو دراز كنم. من در طلب رزق می‌روم كه احتیاج خود را از كس و ناكس سلب كنم. وقتی باید از فرا رسیدن مرگ ترسان باشم كه در حال معصیت و خلافكاری و تخلف از فرمان الهی باشم، نه در چنین حالی كه در حال اطاعت امر حق هستم كه مرا موظف كرده بار دوش دیگران نباشم و رزق خود را خودم تحصیل كنم. » . زاهد: «عجب اشتباهی كرده بودم! من پیش خود خیال كردم كه دیگری را نصیحت كنم، اكنون متوجه شدم كه خودم در اشتباه بوده ام و روش غلطی را می پیموده ام و احتیاج كاملی به نصیحت داشته ام. » [1] [1] . بحارالانوار ، چاپ كمپانی، جلد 11، حالات امام باقر، صفحه ی 82. 📚 داستان راستان شهید مرتضی مطهری داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣❣❣❣❣ انیمیشن داستان شهادت امام علی نقی هادی علیه السلام ایتا http://eitaa.com/joinchat/3578658829C1f72395f25 تلگرام @besharat_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قضاوت های حضرت علی علیه السلام - تقسیم عالمانه چطور می‌توان 17شتر را بین سه نفر تقسیم کرد به طوری که به اولی نیمی از شترها و به دومی یک سوم و به سومی یک نهم برسد؟ کانال کودکان علی اصغر http://eitaa.com/joinchat/3402432525C2b42624acc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانهای اسلامی از اصول کافی جلد اول محمد محمدی اشتهاردی👇 💠 توحید و خداشناسی و مسائل اعتقادی 💠 🤔🤔 مناظره منکر خدا با امام صادق(ع) و مسلمان شدن او 🤔🤔 ✔️ در کشور مصر، شخصی زندگی می کرد به نام ، که چون پسرش عبدالله نام داشت، او را ابوعبدالله(پدر عبدالله) می خواندند، عبدالمک منکر خدا بود، و اعتقاد داشت که جهان هستی خود به خود آفریده شده است، او شنیده بود که امام شیعیان، (ع) در مدینه زندگی می‌کند، به مدینه مسافرت کرد، به این قصد تا درباره خدایابی و خداشناسی، با امام صادق(ع) مناظره کند وقتی که به مدینه رسید و از امام صادق (ع) سراغ گرفت، به او گفتند: امام صادق (ع) برای انجام مراسم حج به مکه رفته است، او به مکه رهسپار شد، کنار کعبه رفت دید امام صادق(ع) مشغول طواف کعبه است، وارد صفوف طواف کنندگان گردید، (و از روی عناد) به امام صادق(ع) تنه زد، امام با کمال ملایمت به او فرمود: نامت چیست؟ او گفت: عبدالملک (بنده سلطان) امام:کنیه تو چیست؟ عبدالملک: ابوعبدالله (پدر بنده خدا) امام: این ملکی(یعنی این حکم فرمائی که) تو بنده او هستی ( چنانکه از نامت چنین فهمیده می شود) از حاکمان زمین است یا از حاکمان آسمان؟ وانگهی (مطابق کنیه تو) پسر تو بنده خداست، بگو بدانم او بنده خدای آسمان است، یا بنده خدای زمین؟ هر پاسخی بدهی محکوم می گردی. عبدالملک چیزی نگفت، هشام بن حکم، شاگرد دانشمند امام صادق(ع) در آنجا حاضر بود، به عبدالملک گفت: چرا پاسخ امام را نمی دهی؟ عبدالملک از سخن هشام بدش آمد، و قیافه اش درهم شد. امام صادق(ع) با کمال ملایمت به عبدالملک گفت: صبر کن تا طواف من تمام شود، بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو کنیم، هنگامی که امام از طواف فارغ شد، او نزد امام آمد و در برابرش نشست، گروهی از شاگردان امام(ع) نیز حاضر بودند، آنگاه بین امام و او این گونه مناظره شروع شد: امام: آیا قبول داری که این زمین زیر و رو و ظاهر و باطن دارد؟ منکر خدا: آری. امام: آیا زیر زمین رفته ای؟ منکر خدا: نه. امام: پس می دانی که در زیر زمین چه خبر است؟ منکر خدا: چیزی از زیر زمین نمی‌دانم، ولی گمان می‌کنم که در زیرزمین، چیزی وجود ندارد. امام: گمان شک، یکنوع درماندگی است، آنجا که نمی‌توانی به چیزی یقین پیدا کنی، آنگاه امام به او فرمود: آیا به آسمان بالا رفته ای؟ منکر خدا: نه. امام: آیا می دانی که در آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟ منکر خدا: نه امام: عجبا! تو که نه به مشرق رفته ای و نه به مغرب رفته ای، نه به داخل زمین فرو رفته ای و نه به آسمان بالا رفته ای، و نه بر صفحه آسمانها عبور کرده ای تا بدانی در آنجا چیست، و با آنهمه جهل و ناآگاهی، باز منکر می‌باشی(تو که از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها که حاکی از وجود خدا است، ناآگاهی، چرا منکر خدا می شوی؟) آیا شخص عاقل به چیزی که ناآگاه است، آن را انکار می کند؟. منکر خدا: تاکنون هیچکس با من این گونه، سخن نگفته (و مرا این چنین در تنگنای سخن قرار نداده است). امام: بنابراین تو در این راستا، شک داری، که شاید چیزهائی در بالای آسمان و درون زمین باشد و نباشد؟ منکر خدا: آری شاید چنین باشد (به این ترتیب، منکر خدا از مرحله انکار، به مرحله شک و تردید رسید.) امام: کسی که آگاهی ندارد، بر کسی که آگاهی دارد، نمی تواند برهان و دلیل بیاورد. ای برادر منصور! از من بشنو و فراگیر، ما هرگز درباره وجود خدا شک نداریم، مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمی‌بینی که در صفحه افق آشکار می‌شوند و بناچار در مسیر تعیین شده خود گردش کرده و سپس باز می‌گردند، و آنها در حرکت در مسیر خود، مجبور می‌باشند، اکنون از تو می‌پرسم: اگر خورشید و ماه، نیروی رفتن (و اختیار) دارند، پس چرا بر می ‌گردند، و اگر مجبور به حرکت در مسیر خود نیستند، پس چرا شب، روز نمی‌شود، و به عکس، روز شب نمی‌گذرد؟ ای برادر منصور! به خدا سوگند، آنها در مسیر و حرکت خود مجبورند، و آن کسی که آنها را مجبور کرده، از آنها فرمانرواتر واستوارتر است. منکر خدا: راست گفتی. امام: ای برادر منصور! بگو بدانم، آنچه شما به آن معتقدید، و گمان می کنید دهر (روزگار) گرداننده موجودات است، و مردم را می برد، پس چرا دهر (روزگار) گرداننده موجودات است، و مردم را می برد، پس چرا دهر آنها را برنمی گرداند، و اگر بر می‌گرداند، چرا نمی برد؟ ای برادر منصور! همه مجبور و ناگزیرند، چرا آسمان در بالا، و زمین در پائین قرار گرفته؟ چرا آسمان بر زمین نمی افتد؟ و چرا زمین از بالای طبقات خود فرو نمی آید، و به آسمان نمی چسبد، و موجودات روی آن به هم نمی چسبند؟!.
(وقتی که گفتار واستدلالهای محکم امام به اینجا رسید، عبدالملک، از مرحله شک نیز رد شد، و به مرحله ایمان رسید) در حضور امام صادق (ع) ایمان آورد و گواهی به یکتائی خدا و حقانیت اسلام داد و آشکارا گفت: آن خدا است که پروردگار و حکم فرمای زمین و آسمانها است، و آنها را نگه داشته است! ⭕️ حمران، یکی از شاگردان امام که در آنجا حاضر بود، به امام صادق(ع) رو کرد و گفت: فدایت گردم، اگر منکران خدا به دست شما، ایمان آورده و مسلمان شدند، کافران نیز بدست پدرت (پیامبر ص) ایمان آوردند. عبدالملک تازه مسلمان به امام عرض کرد: مرا به عنوان شاگرد، بپذیر!. امام صادق (ع) به هشام بن حکم (شاگرد برجسته اش) فرمود: ، و احکام اسلام را به او بیاموز. که آموزگار زبردست ایمان، برای مردم شام و مصر بود، عبدالملک را نزد خود طلبید، و اصول عقائد و احکام اسلام را به او آموخت، تا اینکه او دارای عقیده پاک و راستین گردید، به گونه ای که امام صادق(ع) ایمان آن مؤمن (و شیوه تعلیم هشام) را پسندید. داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
داستانهای اسلامی از اصول کافی جلد اول محمد محمدی اشتهاردی👇 💠 توحید و خداشناسی و مسائل اعتقادی 💠 😊 درماندگی دانشمندان زبردست در برابر امام صادق(ع) 😊 👥 ابن مقفع و ابی العوجاء، دو نفر از دانشمندان زبر دست عصر امام صادق(ع) بودند، و خدا و دین را انکار می کردند و به عنوان دهری و منکر خدا، با مردم بحث و مناظره می نمودند، در یکی از سالها، امام صادق(ع) در مکه بود، آنها نیز در مکه کنار کعبه بودند، ابن مقفع به ابن ابی العوجاء رو کرد و گفت: این مردم را می بینی که به طواف کعبه سرگرم هستند، هیچ یک از آنها را شایسته انسانیت نمی دانم، جز آن شخصیتی که در آنجا (اشاره به مکان جلوس امام صادق علیه السلام کرد) نشسته است، ولی غیره از او، دیگران عده ای از اراذل و جهال و چهارپایان هستند. ابن ابی العوجاء: چگونه تو تنها این شیخ (امام صادق علیه السلام) را به عنوان انسان با کمال یاد می کنی؟ ابن مقفع: برای آنکه من با او ملاقات کرده ام، وجود او را سرشار از علم و هوشمندی یافتم، ولی دیگران را چنین نیافتم. ابن ابی العوجاء: بنابراین لازم است، نزد او بروم و با او مناظره کنم و سخن تو را در شأن او بیازمایم که راست می گویی یا نه؟ ابن مقفع: به نظر من این کار را نکن، زیرا می ترسم، در برابر او درمانده شوی، و او عقیده تو را فاسد کند. ابن ابی العوجاء: نظر تو این نیست، بلکه می ترسی من با او بحث کنم، و با چیره شدن بر او نظر تو را در شأن و مقام او، سست کنم. ابن مقفع: اکنون که چنین گمانی درباره من داری، برخیز و نزد او برو، ولی به تو سفارش می کنم که حواست جمع باشد، مبادا لغزش یابی و سرافکنده شوی مهار سخن را محکم نگهدار، کاملاً مراقب باش تا مهار را از دست ندهی و درمانده نشوی... ابن ابی العوجاء برخاست و نزد امام صادق(ع) رفت و پس از مناظره، نزد دوستش ابن مقفع بازگشت و گفت: ما هذا ببشر وان فی الدنیا روحانی یتحسد اذا شأ ظاهراً، و یتروح اذا شأ باطناً فهو هذا... :این شخص بالاتر از بشر است، اگر دنیا روحی باشد و بخواهد در جسدی آشکار شود، و یا بخواهد پنهان گردد همین مرد است. ابن مفقع: او را چگونه یافتی؟ ابن ابی العوجاء: نزد او نشستم، هنگامی که دیگران رفتند و من تنها با او ماندم، آغاز سخن کرد و به من گفت: اگر حقیقت آن باشد که اینها (مسلمانان طواف کننده) می گویند، چنانکه حق هم همین است، در این صورت اینها رستگارند و شما در هلاکت هسیتد، و اگر حق با شما باشد که چنین نیست، آنگاه شما با آنها(مسلمانان) برابر هستید. من به او (امام) گفتم: خدایت رحمت کند، مگر ما چه می گوئیم و آنها(مسلمانان) چه می گویند؟ سخن ما با آنها یکی است. فرمود: سخن شما با آنها (مسلمین) یک است، با اینکه آنها به خدای یکتا و معاد و پاداش و کیفر روز قیامت، و آبادی آسمان و وجود فرشتگان، اعتقاد دارند، ولی شما به هیچیک از این امور، معتقد نیستید و منکر وجود خدا می باشید. من فرصت را بدست آورده و به او(امام) گفتم:اگر مطلب همان است که آنها ( مسلمانان) می گویند و قائل به وجود خدا هستید، چه مانعی دارد که خدا خود را بر مخلوقش آشکار سازد، و آنها را به پرستش خود دعوت کند، تا همه بدون اختلاف به او ایمان آورند، چرا خدا خود را از آنها پنهان کرده و به جای نشان دادن خود، فرستادگانش را به سوی آنها فرستاده است، اگر او خود بدون واسطه با مردم تماس می گرفت، طریق ایمان آوردن مردم به او نزدیکتر بود. او (امام) فرمود: وای بر تو چگونه خدا بر تو پنهان گشته با اینکه قدرت خود را در وجود تو به تو نشان داده است، قبلاً هیچ بودی، سپس پیدا شدی، کودک گشتی و بعد بزرگ شدی، و بعد از ناتوانی، توانمند گردیدی، سپس ناتوان شدی، و پس از سلامتی، بیمار گشتی، سپس تندرست شدی، پس از خشم، شاد شدی، سپس غمگین، دوستیت و سپس دشمنیت و به عکس، تصمیمت پس از درنگ، و به عکس امیدت بعد از نامیدی و به عکس، یادآوریت بعد از فراموشی و به عکس و... به همین ترتیب پشت سر هم نشانه های قدرت خدا را برای من شمرد، که آنچنان در تنگنا افتادم که معتقد شدم بزودی بر من چیره می شود، بر خاستم و نزد شما آمدم. داستان‌های قرآنی و مذهبی ایتا http://eitaa.com/joinchat/433455118Cc79a6ab1ca تلگرام @Dastanqm
‍ بسم الله الرحمن الرحیم 🌿🌷 داستانی از امام کاظم علیه السلام 🌷🌿 آن روز، روز سختی بود[1] ✔️ برای من، چون یک بند کار می کردم. اربابم بُشر آدم سخت گیری بود. از هر کدام از کنیزهایش به اندازه ده نفر کار می کشید. تازه آن هم در روزهای معمولی. وقتی مهمان داشت آن قدر کار می کردیم که آخر شب مرده مان می افتاد. آن روز هم اربابم جشن گرفته بود و مهمان داشت. عده زیادی از دوستانش را دعوت کرده بود. بساط عیش و نوش فراهم بود. به نوازندگان دستور می دادند که آهنگ را تندتر کنند. ✔️ بعدازظهر آمدم بیرون تا زباله ها را بریزم توی زباله دانی، دیدم مردی از کوچه می گذرد. انگار از صدای رقص و آواز و موسیقی گریزان بود. چهره در هم کشیده بود و به سرعت از کوچه می گذشت. اما مرا که دید لحظه ای درنگ کرد و نگاهی به سوی خانه انداخت. پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟» گفتم: «خانه به این بزرگی و باشکوهی را نمی بینی؟ آیا بردگان و بندگان می توانند چنین بساطی راه بیندازند؟» مرد، همچنان نگاهم می کرد. به مردمانی نمی ماند که در بیابان زندگی می کنند و شهر و آدم هایش را نمی شناسند. انگار حرف های من هم، چیز تازه ای برای او نداشت. گفتم: «این خانه ارباب من بُشر است. نام او را نشنیده ای؟ او آزاد است نه بنده» ❗️احساس کردم در لحن مرد چیزی بود، چیزی که از آن سر در نیاوردم. برگشتم خانه. ❓بُشر داد زد: «کجا بودی؟». 😌 گفتم: «رفته بودم زباله ها را بریزم بیرون». 😮 داد زد: «زباله ریختن مگر این همه وقت می برد؟» 😌 گفتم: «مردی از کوچه می گذشت چیزهایی از من پرسید، برای همین دیر کردم». ❓«چه پرسید مگر؟» ❓«پرسید صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟»❓ «و تو چه گفتی؟» «گفتم معلوم است که آزاد است. ارباب من از اعیان و اشراف بغداد است». «و بعد؟» «انگار قانع شد، اما حرفش لحن عجیبی داشت. ‼️گفت معلوم است که صاحب این خانه آزاد است، اگر بنده بود که این صداها را از منزلش نمی شنیدیم». ‼️ اربابم بُشر، ناگهان فروریخت، به آوازخوانان و رقصندگان اشاره کرد که ساکت باشند و بعد پرسید: «یک بار دیگر بگو آن مرد چه گفت؟!» و من همه حرف های غریبه را برای او مو به مو نقل کردم. آن وقت بود که انگار صاعقه او را زد، فریاد کشید: «وای بر من! وای بر من!» پابرهنه می دوید. داد زدم: «کفش هایتان. اجازه بدهید کفش هایتان را بیاورم ارباب». اما ارباب انگار نمی شنید. سمتی را که مرد به آن سو رفته بود نشانش دادم. آن گاه پابرهنه دوید و در پیچ کوچه گم شد. ساعتی بعد برگشت. چشم هایش سرخ شده بود. معلوم بود گریسته است. به میهمان هایش گفت: «از این پس در خانه من از این خبرها نخواهد بود. همه چیز را جمع کنید و از اینجا بروید». یکی پرسید: ❓ «آن غریبه که این همه تو را به هم ریخته که بود؟» ❓ اربابم گفت: ❣ «موسی بن جعفر». ❣ مردها به هم نگاه کردند. بعضی ها زیر لب گفتند: «موسی بن جعفر». ✔️ از آن پس اربابم به کلی عوض شد. اعمال گذشته اش را ترک کرد و کم کم به زهد و عبادت روی آورد. بسیار نماز می خواند و بسیار گریه می کرد و از خدا می خواست او را ببخشد. کم کم آوازه اش در شهر پیچید، با لقبی که مردم به او داده بودند: «بُشر حافی» به او حافی (پابرهنه) می گفتند، زیرا پابرهنه دنبال امام کاظم دویده بود.[2] [1] . پایگاه حوزه، مجله اشارات شماره 111، شهادت امام موسی کاظم(ع). [2] . حسین حاجیلو، حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم(ع)، تهران، همشهری، 1386، ص12. پایگاه اطلاع رسانی حوزه https://telegram.me/besharat_ir https://telegram.me/joinchat/DNaRB0A-FwP3vGVUdJxYbA