#احسن_القصص
#امام_زمان
#تشرفات (قسمت اول):
💥حاج آقا مهدوی اراکی قضیه ملاقات خود را چنین نقل می کند:
عمری آرزوی زیارت خانه خدا را داشتم، اما نه زیارتی بی توجه و بدون معرفت، بلکه دوست داشتم زیارتی نصیبم شود که حال توجه خوبی داشته باشم و لیاقت ملاقات با امام زمانم را هم پیدا کنم. سالها گذشت ولی این توفیق نصیبم نشد تا اینکه بالاخره این لطف شامل حالم شد و علت اصلی این توفیقات را بیشتر در یک چیز می دانم و آن خدمتی بود که به یک پیرمرد تنها و از پا افتاده کردم و او در عوض برایم دعا کرد.
✨💫✨
اما جریان ملاقات از این قرار بود: از ابتدای سفر نیتم دیدن روی امام زمانم بود، در مدینه آرامش خوبی داشتم و اصلا نگرانی نداشتم، تمام کارها و برنامه های زیارتی را بخوبی انجام دادیم و بسوی مکه حرکت کردیم.
تا قدم در مکه گذاشتیم، دلم متحول شد، خیلی متلاطم بودم و دیگر آن آرامش را نداشتم، دلم دنبال گمشده ای می گشت. حال عجیبی داشتم، چند روزی گذشت، خبری نشد، عطشم برای دیدار محبوبم شدیدتر شده بود و هر لحظه به فکر آقا امام زمانم بودم. وقتی همراه همسرم برای طواف خانه خدا رفتیم...
🔺ادامه دارد.
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#امام_زمان
#تشرفات (قسمت دوم):
💥وقتی همراه همسرم برای طواف خانه خدا رفتیم، چون من حال و هوایی داشتم که زیاد حواسم به تعداد دور زدن ها نبود، لذا به خانمم گفتم شما با تسبیح هفت مرتبه طواف را حساب کن و وقتی هفت بار شد من را خبر کن و با دست به من بزن تا از دور خارج شویم.
همینطور مشغول طواف بودیم که ناگهان عربی تصادفی به من زد و من فکر کردم خانمم با دست به من اشاره کرده که هفت دور تمام شده در حالی که دور هفتم نشده بود، لذا برگشتم به خانمم گفتم هنوز که هفت بار تمام نشده، خانمم گفت من نبودم.
✨💫✨
ناگهان در همین حال سید بسیار زیبایی را دیدم، قبای بلند به تن پوشیده بود و عمامه مشکی بر سر نهاده بود با قدی بلند و گردنی زیبا و کشیده و چهره ای ملکوتی و دلنشین، آقا رو به من کرده و با من چند کلمه ای صحبت نمودند. من آن موقع محو جمال و کمال آقا بودم و به چیز دیگر توجه نداشتم. چند لحظه با آقا مشغول طواف بودیم، شخصی حواس من را پرت کرد،تا سرم را برگرداندم دیگر آقا را ندیدم!
✨💫✨
یک لحظه به خود آمدم که خدایا این سید بزرگوار که بود؟
آنگاه متوجه شدم و به دلم یقین شد که او همان کهف حصین و نور مبین و کشتی نجات انسانها حضرت حجة بن الحسن علیه السلام بوده و من به لطف خدا توفیق تشرف به محضر او را پیدا کرده ام.
📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ص ۱۳۷
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#امام_زمان
#تشرفات (قسمت اول):
💥حاج آقا مهدوی اراکی قضیه ملاقات خود را چنین نقل می کند:
عمری آرزوی زیارت خانه خدا را داشتم، اما نه زیارتی بی توجه و بدون معرفت، بلکه دوست داشتم زیارتی نصیبم شود که حال توجه خوبی داشته باشم و لیاقت ملاقات با امام زمانم را هم پیدا کنم. سالها گذشت ولی این توفیق نصیبم نشد تا اینکه بالاخره این لطف شامل حالم شد و علت اصلی این توفیقات را بیشتر در یک چیز می دانم و آن خدمتی بود که به یک پیرمرد تنها و از پا افتاده کردم و او در عوض برایم دعا کرد.
✨💫✨
اما جریان ملاقات از این قرار بود: از ابتدای سفر نیتم دیدن روی امام زمانم بود، در مدینه آرامش خوبی داشتم و اصلا نگرانی نداشتم، تمام کارها و برنامه های زیارتی را بخوبی انجام دادیم و بسوی مکه حرکت کردیم.
تا قدم در مکه گذاشتیم، دلم متحول شد، خیلی متلاطم بودم و دیگر آن آرامش را نداشتم، دلم دنبال گمشده ای می گشت. حال عجیبی داشتم، چند روزی گذشت، خبری نشد، عطشم برای دیدار محبوبم شدیدتر شده بود و هر لحظه به فکر آقا امام زمانم بودم. وقتی همراه همسرم برای طواف خانه خدا رفتیم...
🔺ادامه دارد.
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#امام_زمان
#تشرفات (قسمت دوم):
💥وقتی همراه همسرم برای طواف خانه خدا رفتیم، چون من حال و هوایی داشتم که زیاد حواسم به تعداد دور زدن ها نبود، لذا به خانمم گفتم شما با تسبیح هفت مرتبه طواف را حساب کن و وقتی هفت بار شد من را خبر کن و با دست به من بزن تا از دور خارج شویم.
همینطور مشغول طواف بودیم که ناگهان عربی تصادفی به من زد و من فکر کردم خانمم با دست به من اشاره کرده که هفت دور تمام شده در حالی که دور هفتم نشده بود، لذا برگشتم به خانمم گفتم هنوز که هفت بار تمام نشده، خانمم گفت من نبودم.
✨💫✨
ناگهان در همین حال سید بسیار زیبایی را دیدم، قبای بلند به تن پوشیده بود و عمامه مشکی بر سر نهاده بود با قدی بلند و گردنی زیبا و کشیده و چهره ای ملکوتی و دلنشین، آقا رو به من کرده و با من چند کلمه ای صحبت نمودند. من آن موقع محو جمال و کمال آقا بودم و به چیز دیگر توجه نداشتم. چند لحظه با آقا مشغول طواف بودیم، شخصی حواس من را پرت کرد،تا سرم را برگرداندم دیگر آقا را ندیدم!
✨💫✨
یک لحظه به خود آمدم که خدایا این سید بزرگوار که بود؟
آنگاه متوجه شدم و به دلم یقین شد که او همان کهف حصین و نور مبین و کشتی نجات انسانها حضرت حجة بن الحسن علیه السلام بوده و من به لطف خدا توفیق تشرف به محضر او را پیدا کرده ام.
📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ص ۱۳۷
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥محبت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برای تزکیه_نفس و در نتیجه تشرّف و ملاقات با حضرت بقیة الله روحی فداه بسیار مؤثر است و در روایات بسیاری، محبت حضرت صدیقه طاهره علیها سلام توصیه شده و آن را اکسیر تمام امراض روحی می دانند.
تشرف زیر را بخوانید⬇️⬇️⬇️
در زمان مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلّاتی، شخصی با لباس مندرس و کوله پشتی وارد مدرسه خانِ شیراز می شود و از خادم مدرسه اتاقی می خواهد. خادم به او می گوید: باید از متصدّی مدرسه درخواست اتاق بکنی.
متصدی مدرسه در برابر درخواست آن شخص می گوید: اینجا مدرسه است و تنها به طلاب علوم دینی حجره می دهیم.
✨💫✨
آن شخص می گوید: این را می دانم ولی در عین حال از شما اتاق می خواهم که چند روزی در آنجا بمانم. متصدی مدرسه ناخودآگاه دستور می دهد که به او اتاقی بدهند تا او در رفاه باشد. آن شخص وارد اتاق می شود و در را به روی خود می بندد و با کسی رفت و آمد نمی کند. خادم مدرسه طبق معمول، شبها درِ مدرسه را قفل می کند ولی همه روزه صبح که از خواب بر می خیزید می بیند در باز است.
✨💫✨
بالاخره متحیر می شود و قضیه را به متصدی مدرسه می گوید. او به خادم مدرسه دستور می دهد امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور تا ببینم چه کسی هر شب در را باز می کند و از مدرسه بیرون می رود. صبح باز هم می بیند در مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است...
ادامه دارد...
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
آنها بخاطر اینکه این اتفاق از شبی که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنین می شوند و متصدی مدرسه با خود می گوید حتما در کار سرّی است ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد و روزها می رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها را بشوید و با طلاب رفت و آمد کند، ولی او از همه اینها ابا می کند و می گوید من به کسی احتیاجی ندارم.
✨💫✨
مدتی بر این منوال می گذرد تا اینکه یک شب شخص تازه وارد، مرحوم آقای محلاتی و متصدی مدرسه را در حجره خود دعوت می کند و به آنها می گوید چون عمر من به آخر رسیده، قصه ای دارم برای شما نقل می کنم و خواهش می کنم مرا در محل خوبی دفن کنید.
✨💫✨
اسم من عبد الغفار و مشهور به مشهدی جونی اهل خوی و سرباز هستم. من وقتی که در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم، روزی افسر فرمانده ما که سنّی بود به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها جسارت کرد، من هم از خود بی خود شدم و چون کنار دست من کاردی بود و من و او تنها بودیم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوی فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم...
ادامه دارد...
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت سوم):
#امام_زمان
مدتی در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد در کاظمین و سامرا مدتها بودم. روزی به فکر افتادم که به ایران برگردم و در مشهد کنار قبر مطهر حضرت امام رضا علیه السلام بقیه عمر را بمانم. ولی در راه به شیراز رسیدم و در این مدرسه اتاقی گرفتم و حالا مشاهده می کنید که مدتی است در اینجا هستم.
✨💫✨
آخرهای شب که برای تهجّد برمی خاستم می دیدم قفل و در مدرسه برای من باز می شود و من در این مدت می رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت ولی عصر روحی فداه می خواندم و من بر اهل این شهر خیلی متأسف بودم که چرا از اینهمه جمعیت فقط پنج نفر برای نماز پشت سر امام زمان علیه السلام حاضر می شوند!
✨💫✨
مرحوم محلاتی و متصدی مدرسه به او می گویند: ان شالله بلا دور است و شما زنده می مانید بخصوص که کسالتی هم ندارید. او در جواب می گوید: نه غیرممکن است که فرمایش امامم حضرت ولی عصر روحی فداه صحیح نباشد همین امروز به من وعده دادند که تو امشب از دنیا می روی.
بالاخره وصیتهایش را می کند و ملافه ای روی خودش می کشد و می خوابد و بیش از لحظه ای نمی کشد که از دنیا می رود...
👈قبر ایشان در قبرستان دارالسلام شیراز معروف به قبر سرباز یا قبر توپچی است که مورد توجه خواص مردم شیراز است و حتی از او حاجت می خواهند.
📗ملاقات با امام زمان ص ۳۰۹
#امام_زمان
@tashaarrofat