eitaa logo
دانلود
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم نهم؛ امام کاظم علیه السلام وصفی در شأن ولادت امام کاظم (ع) ✅ ابو بصیر می‌گوید: همراه امام صادق (ع) در آن سالی که پسرش موسی بن جعفر (ع) متولد گردید (سال 128 ه - ق) برای شرکت در مراسم حج به سوی مکه رفتیم، به سرزمین (ابواء) (منزلگاهی بین مکه و مدینه) رسیدیم، امام صادق (ع) برای ما صبحانه آورد، وقتی که آن حضرت به اصحابش غذا می‌داد، آن را فراوان و خوب تهیه می‌کرد، ما مشغول خوردن صبحانه بودیم که فرستاده حمیده (همسر امام صادق علیه السلام) آمد و گفت: حمیده می‌گوید: حالم منقلب‌شده و درد زایمان گرفته‌ام و شما دستور داده‌اید که نسبت به این پسر اقدامی نکنم (از این رو جریان را به اطلاع می‌رسانم). ⭕️ امام صادق (ع) بی‌درنگ برخاست و همراه فرستاده حمیده رفت و پس‌ازمدتی نزد اصحاب برگشت. اصحاب: خدا تو را شاد کند و ما را فدایت کند، جریان حمیده چه بود؟ امام صادق: خداوند حمیده را سلامت داشت و به من پسری عنایت فرمود که در میان مخلوقاتش از همه بهتر است و حمیده در مورد آن نوزاد مطلبی به من گفت که به گمانش من آن را نمی‌دانم، درصورتی‌که من به آن از او آگاه‌تر هستم. ابو بصیر: قربانت گردم آن مطلب چه بود؟ 🔺 امام صادق: حمیده گفت؛ هنگامی‌که آن نوزاد متولد شد، (دست‌هایش را بر زمین نهاد و سر به سوی آسمان بلندکرد). من به حمیده گفتم: این کار نشانه رسول خدا (ص) و نشانه وصی بعد از اوست.(266) https://eitaa.com/Dastanqm https://eitaa.com/koodakAliAsghar
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم نهم؛ امام کاظم علیه السلام مادر امام کاظم (ع) بانوئی ستوده و پسندیده ✅حمَیده یکی از همسران امام کاظم (ع) بود، آن حضرت در شأن او فرمود: حمیده از پلیدی‌ها پاک است مانند شمش طلا، فرشتگان همواره او را نگهداری کردند تا به من رسید و این نگهداری از این رو بود که خداوند نسبت به من و حجت بعد از من عنایت فرمود. (272) جریان ازدواج امام صادق (ع) با او از این قرار بود👇 ابن عکاشه اسدی به حضور امام باقر (ع) آمد و عرض کرد: با اینکه ابو عبدالله (امام صادق (ع) به سن ازدواج رسیده چرا برایش زن نمی‌گیرید؟ امام باقر (ع) که برابرش کیسه مهر کرده‌ای بود، فرمود: (به‌زودی برده‌فروشی از اهل بربر می‌آید و در سرای میمون وارد می‌شود و با این کیسه پول، از او دختری برای ابوعبدالله، خریداری می‌کنم). مدتی گذشت، به حضور امام باقر (ع) رفتم، فرمود: (می‌خواهید به شما در مورد آن برده‌فروشی که گفتم خبر دهم، او آمده است، این کیسه پول را بردارید و بروید دختری را از او خریداری کنید). ابن عکاشه می‌گوید: من (همراه یک یا چند نفر) نزد آن برده‌فروش رفتیم و مطالبه خرید دختر کردیم، او کفت: هرچه داشتم فروختم، جز دو دختر که هر دو بیمار هستند، حال یکی از آنها بهتر است. گفتم: آنها را بیرون بیاور تا بنگریم، آنها را بیرون آورد، گفتم: این دختر بهتر را چند می‌فروشی؟ گفت: هفتاد دینار. گفتیم: تخفیف بده. گفت: هیچ کمتر نمی‌فروشم. گفتیم: ما او را به همین کیسه پول می‌خریم هرچه که داشت. شخصی که موی سر و صورتش سفید بود، نزد برده‌فروش بود، به ما گفت از او سؤالاتی کرد و او پاسخ داد، از جمله گفت: خداوند پیرمردی را گماشت، که در همه جا مرا از خطرات حفظ کرد … آنگاه امام باقر (ع) به فرزندش جعفربن محمد (امام صادق) رو کرد و فرمود: (یا جعفر خذها الیک: ای جعفر این دختر را با خودت ببر). به این ترتیب حمیده همسر امام صادق (ع) گردید و بهترین شخص روی زمین حضرت موسی بن جعفر (ع) از او متولد شد. (273) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم نهم؛ امام کاظم علیه السلام مسلمان شدن مسیحی آگاه در محضر امام کاظم (ع) ✅ یک نفر مسیحی (دانشمند و کنجکاو) به محضر امام کاظم (ع) آمد و گفت: سی سال است که از پروردگارم خواسته‌ام تا مرا به بهترین دین‌ها و به ممتازترین بندگان خود، هدایت نماید تا آنکه شبی در عالم خواب، شخصی مرا به مردی (به نام مطروان) که در (علیای دمشق) سکونت داشت معرفی کرد، نزد او رفتم، پس از گفتگو، گفت: (اگر علم اسلام، تورات، انجیل و تمام کتاب‌های آسمانی و اخبار را می‌خواهی به مدینه برو و در آنجا بپرس (موسی بن جعفر) کیست، وقتی به خدمتش رسیدی، بگو که فلان کسی در علیای دمشق سلام رسانید و مرا به‌سوی تو فرستاده‌است … هرچه خواهی در نزد او است … ). ✳️ مرد مسیحی، به مدینه مسافرت کرد و سر انجام به محضر امام کاظم (ع) رسید و سرگذشت و خواب خود را بیان کرد و گفت: مطروان که مرا نزد شما فرستاده، سلام برسانید، آنگاه گفت: (اگر اجازه بدهی تکفیر کنم (یعنی تواضع مخصوصی که در برابر سلاطین می‌نمایند و اندکی خم می‌شوند و ...). من ترسیدم که مبادا او از جاسوسان منصور دوانیقی (دومین خلیفه عباسی) باشد، زیرا منصور در مدینه جاسوس‌های زیادی داشت تا حرکات شیعیان را تحت‌نظر بگیرند و گزارش دهند، که اگر شیعیان به امامت شخصی قائل شدند، منصور گردن آن شخص را بزند، از این رو به مؤمن الطاق گفتم: از این دورتر بایست، زیرا در مورد خودم و تو، احساس خطر می‌کنم، این پیرمرد مرا می‌خواهد نه تو را، مؤمن الطاق اندکی از من دور شد و من دنبال آن پیرمرد ناشناس حرکت کردم و ترسان و هراسان در پشت‌سر او می رفتم، تا اینکه مرا به در خانه امام کاظم (ع) برد و خودش رفت و مرا تنها گذاشت. ناگاه خادم امام، بیرون آمد و گفت: بفرما، من وارد خانه امام کاظم (ع) شدم، همین‌که آن‌حضرت را دیدم، بی‌آنکه چیزی بگویم، فرمود: (نه به سوی مرحبه و نه به سوی قدریه و نه به سوی معتزله، بلکه به سوی من، به سوی من بیا). هشام: قربانت گردم پدرت از دنیا رفت؟ امام کاظم: آری. هشام: وفات کرد یا او را با شمشیر کشتند. امام کاظم: آری (وفات کرد) هشام: امام ما بعد از او کیست؟ امام کاظم: اگر خدا بخواهد تا تو را هدایت نماید، هدایت خواهد کرد. هشام: فدایت شوم، عبدالله (برادرت) معتقد است که، امام بعد از پدرش او است. امام کاظم: عبدالله می‌خواهد خدا عبادت نشود. هشام: قربانت گردم، امام بعد از امام صادق (ع) کیست؟ امام کاظم: اگر خدا بخواهد تو را هدایت خواهد کرد. هشام: آیا آن امام شما هستید؟ امام کاظم: نه، من این سخن را نمی‌گویم. هشام، شیوه سؤال کردن خود را عوض کرد و این بار، از امام کاظم (ع) چنین پرسید: (آیا شما امام دارید؟) امام کاظم: نه. هشام: در یافتم که او خودش امام است، در این هنگام، شکوه عظیمی از او بر دلم افتاد که عظمت آن را جز خدا نداند، همانگونه که شکوه امام صادق (ع) بر دلم می افتاد. هشام: آیا همانگونه که از پدرت مسائلی می پرسیدم، از شما نیز بپرسم. امام کاظم (ع): آنچه می خواهی بپرس، تا آگاهی یابی، ولی موضوع را بپوشان که نتیجه فاش نمودن آن، سر بریدن است (اشاره به سانسور و خفقان حکومت طاغوتی منصور دوانیقی). هشام می‌گوید: آنچه مسأله داشتم سؤال کردم و او پاسخ داد، امام کاظم (ع) را دریای ژرف و بی‍کران علم و معرفت یافتم، به او عرض کردم: (شیعیان پدرت سرگردان هستند، اگر اجازه بفرمائی با تعهد به پوشاندن موضوع، که از من گرفتی، با شیعیان تماس بگیرم و آنها را به سوی امامت شما راهنمائی نمایم. امام کاظم: هرکدام از شیعیان را که دیدی دارای رشد و استقامت و هشیاری است، جریان را به او بگو و با او شرط کن که موضوع را مخفی بدارد، که نتیجه فاش کردن، سربریدن است - و با دست اشاره به گلو کرد. هشام: من از نزد آن حضرت بیرون آمدم و خود را به نزد مؤمن الطاق رساندم، به من گفت: چه خبر؟ گفتم: هدایت بود و ماجرا را برایش بیان کردم، سپس جریان را به فضیل و ابو بصیر گفتم، آنها نیز به حضور امام کاظم (ع) رسیدند و سؤالاتی کردند و جواب صحیح شنیدند و به امامتش معتقد شدند، سپس هرکسی از مردم به حضورش رفت، امامتش را پذیرفت، جز طائفه عمار (ساباطی) و اصحاب او. و اطراف (عبدالله افطح) کم‌کم خلوت شد، او علت را پرسید، گفتند: (هشام بن سالم) مردم را از پیرامون تو پراکنده نموده است، عبدالله چندنفر از مریدهایش را مأمور کرده‌بود تا مرا کتک بزنند. (287) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm