📜 آیات عهد | تسخیر لانه جاسوسی آمریکا
🔻 روایت چگونگی اطلاع یافتن حضرت آیتالله خامنهای از جریان تسخیر و به دنبال آن، ماجرای بازدید معظمله از لانه در فروردین ۱۳۵۹ و از بقایای تجهیزات منهدم شده متجاوزان آمریکایی در صحرای طبس در اردیبهشت همین سال.
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://www.aparat.com/v/x9Yta
سوره انسان 76 (ترجمه تصویری)
معجزهی پیامبر در ایتا👇
https://eitaa.com/moejezeyepeyambar
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای اسلامی از اصول کافی
هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام)
معصوم چهاردهم امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
راز قطع حقوق ماهیانه جُنَید
(فارس بن حاتم قزوینی، مردی بدعتگزار و فاسق بود، امام هادی (ع) کشتن او را لازم دانست، سر انجام شخصی به نام (جُنَید) به دستور امام هادی (ع) (فارس) را غافلگیر کرد و کشت و جنید گریخت و شناخته نشد، امام حسن عسکری (ع) حقوق ماهیانه ای برای جنید تعیین کرد که به او می دادند و به افرادی مانند ابوالحسن و رفیقش: نیز از جانب امام حسن (ع) حقوقی داده می شد)
پس از شهادت امام حسن عسکری (ع)، نامه ای از ناحیه مقدسه امام زمان (ع) در مورد ادامه پرداخت حقوق ابوالحسن و رفیقش آمد، ولی در مورد ادامه پرداخت حقوق ماهیانه (جنید) نامه ای نیامد.
حسین بن محمد اشعری می گوید: من در این مورد، اندوهگین بودم که چرا پرداخت حقوق جنید تجدید نشده است؟ و راز آن را نمی دانستم، چندان نگذشت که خبر آمد که جنید از دنیا رفته (396) (فهمیدم که راز قطع شدن حقوق جنید آن بود که بعد از چند روز جنید، فوت می کند)
#امام_زمان
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای قرآنی و مذهبی
سرآغاز یک تحول
وقتی وارد دانشگاه شدم، از چادر متنفر بودم و خیلی تعجب میکردم از اینکه بعضی دخترهای چادری، درسخوان و باهوش بودند و شلخته، بدتیپ و بینظم نبودند. لباسهای مد روز میپوشیدند، ادکلن میزدند، آهنگ گوش میکردند و فکرشان بهروز بود و عاشق میشدند؛ البته با رعایت موازین شرعی. آنها هم از من که مانتویی بودم، تصوراتی داشتند؛ مثلاً هماتاقی سال اوّلم همیشه به من میگفت: «اوّلین روز دانشگاه که دیدم نماز میخواندی، خیلی تعجب کردم.» تا سال سوم دانشگاه، مانتویی و خوشتیپ بودم؛ آرایش میکردم و کمی موی خود را بیرون میگذاشتم. در این سه سال، تصوراتم در خصوص چادر و چادریها مقداری عوض شده بود و بهترین دوستانم چادری بودند؛ ولی باز هم حاضر نبودم چادری شوم؛ چون تصور میکردم به هنگام ازدواج، مرد رؤیاهایم مرا با چادر نمیپسندد. معیارهای مرد رؤیاهایم این بود: روشنفکر، با درک و فهم زیاد، عاشق، تحصیلکرده و متین و آرام باشد. همچنین، پدر و مادر و خانوادهام به او افتخار کنند و تیپ و ظاهرش هم عالی باشد؛ البته باایمان باشد و نماز و روزه و واجباتش ترک نشود و چشمپاک، خانوادهدوست و اهل کار و تلاش نیز باشد و مرا از کار و درس و پیشرفت باز ندارد.
دست بر قضا، با فردی آشنا شدم که دیدگاه، افکار و عقاید و تمام سرنوشت مرا تغییر داد. یک فرد سنّتی که از همان روز اوّل، هدفش ازدواج بود. من با تمام وجود عاشق او شدم؛ عاشق عقاید و رفتارش، دیدش به خدا، عشق، زن و دوری از گناهان. روزهای نخست سعی میکردم افکارش را تغییر دهم؛ اما مؤثر واقع نشد. از جهت دیگر، همه معیارهای من را داشت. خانوادهام به او علاقهمند شده بودند و به او افتخار میکردند. اوایل برای رضایت او و عشقش و شرطش برای پوشیدن چادر، چادر پوشیدم؛ ولی خدا اینطور نمیخواست و گویا میپسندید من واقعاً متحول شوم. رسیدن ما به هم، به موانعی برخورد کرد و یک سال طول کشید. ابتدا از خدا دلخور شده بودم و آه و ناله میکردم. بعد نذر کردم که اگر به او برسم، چادری شوم. کمکم برای رسیدن به او، دعا و راز و نیاز را در هر روز ادامه دادم. هر روز با این دعاها، به خدا نزدیکتر میشدم و خود را تغییر میدادم. اوایل شاید نقش بود و یا برای او بود؛ اما دعاهای هر روزه، نمازهای اوّل وقت در مسجد، حجاب کامل و چادر، در قلب و ذهنم رسوخ کرد. دیگر به جایی رسیده بودم که میگفتم خدایا! هرچه صلاح توست؛ ولی حتی اگر صلاحت نرسیدن ما به هم باشد، من هیچوقت چادر را زمین نخواهم گذاشت؛ چون دیگر خودم میخواهم آن را بپوشم؛ پوششی که با آن، احساس امنیت و بزرگی میکنم. این، خواست خدا بود که یک سال وقفه در ازدواجمان بیفتد تا من خودسازی کنم و به این مرحله از یقین برسم. خدا را سپاس میگویم و با تمام وجودم احساس خوشبختی میکنم.
علیا نراقی عراقی، چی شد چادری شدم؟، ص 218.
📚بلاغ
#حجاب
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
15.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
https://www.aparat.com/v/my9Vl
انیمیشن کوتاه چنگال عقاب درباره عملیات صحرای طبس
#طبس
https://eitaa.com/koodakAliAsghar
https://eitaa.com/Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://www.aparat.com/v/fOljJ
سوره مرسلات 77 (ترجمه تصویری)
معجزهی پیامبر در ایتا👇
https://eitaa.com/moejezeyepeyambar
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای اسلامی از اصول کافی
هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام)
معصوم چهاردهم امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
پذیرش دکانها، بابت بدهکاری سهم امام (ع)
✅ عصر غیبت صغری بود، محمد بن هارون می گوید: پانصد دینار سهم امام به ناحیه مقدسه امام عصر (عج) بدهکار بودم، ولی در مضیقه بودم و دستم تهی بود، از این رو در مورد بدهکاری خود ناراحت بودم، پیش خود بدون آنکه به زبان بیاورم، گفتم: (دکانهائی دارم، آنها را به 530 دینار خریده ام آنها را به جای 500 دینار بدهکاری خود می گذرم).
چندی نگذشت که حضرت قائم (عج) (از جانب ناحیه) به محمد بن جعفر نوشت: (دکانها را از محمد بن هارون، بجای 500 دینار بدهکاریش بپذیر) (397)
#امام_زمان
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای قرآنی و مذهبی
روایت زندگی سحر بهرامی؛ بانویی که به لطف حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) مسیر زندگیاش را پیدا کرد
خانواده من، خانوادهای مذهبی نبود تا جایی که واجبات برایمان واجب نبود و به عبارتی، خانوادگی زیاد در قید و بند مذهب نبودیم. البته برخی از اقواممان اهل نماز و روزه بودند، اما تعدادشان زیاد نبود. پانزده ساله بودم که ازدواج کردم؛ اگر چه از نظر عقلی و فکری در همان پانزده سالگی مانده بودم و همچنان کارهای بچگانه انجام میدادم. رفتارها و اشتباهات بچگانه من باعث میشد مورد بیتوجهی و بیتفاوتی قرار بگیرم و این موضوع، برایم عذابآور بود. مداوم در حال تغییر بودم و اشتباهاتم نیز مداوم تکرار میشد. منتظر تأیید دیگران بودم و برایم بسیار مهم بود که دیگران به من اهمیت بدهند و همه جا دیده شوم. تمام دغدغهام در زندگی این بود که به چشم دیگران بیایم و از همه اطرافیان بهتر شوم؛ هر چند از شرایط زندگیام راضی نبودم و این مسئله برایم عذابآور بود. آن روزها که تنها دلمشغولیام، رقابتهای بیهوده با دیگران و خودنمایی بود، هیچ وقت رنگ آرامش را ندیدم. نمیدانستم چه میخواهم و به دنبال چه هستم و هدفم از زندگی چیست؟ دلم میخواست از آسمان برایم عصایی جادویی بیاید تا با آن بتوانم زندگیام را سر و سامان دهم!
دلم تأیید دیگران را میخواست!
برای نگه داشتن زندگیام همیشه تلاش میکردم، اما هیچ وقت تلاش نکردم تا خودم را تغییر دهم و خوب زندگی کنم. گویا هیچ وقت توانایی مقابله با مشکلات را نداشتم. نداشتن اعتماد به نفس و روحیه ضعیفی که داشتم، باعث شده بود که فکر کنم مورد تنفر دیگران هستم و کسی به من علاقهای ندارد. چقدر خوب است هر کس هر احساسی دارد، به طرف مقابلش بگوید. کسی به من ابراز احساسات نمیکرد؛ در حالی که من دوست داشتم از طرف دیگران تأیید شوم. دوست داشتم دیگران به من بگویند تو خیلی خوبی، تو از همه بهتری، خیلی خوشگلی و از اینگونه حرفها که بسیاری از خانمها دوست دارند بشنوند، اما من گویی بیش از همه به این تأیید و تحسینها احتیاج داشتم. هر زنی نیاز دارد دیده شود، اما روشی که من انتخاب کرده بودم، روش خوبی نبود و همیشه مورد نقد قرار میگرفتم. دیگران هر نظری درباره من میدادند، غیر از تأیید. تصور میکردم دیگران دوست دارند به من زخم زبان بزنند. هر کاری میکردم بهتر دیده شوم، برعکس میشد و بدتر از قبل دیده میشدم! گاهی با خودم میگفتم: «دیگران که وضع ظاهریشان از من بدتر است؛ پس چرا کسی درباره آنها چیزی نمیگوید؟». در واقع من در کانون دید منفی دیگران قرار گرفته بودم و همه نسبت به من حساس شده بودند. وقتی گناه کوچکی مرتکب میشدم، اگر چه میدانستم اشتباه کردهام؛ اما قدرت نداشتم آن گناه را انجام ندهم. همیشه بعد از گفتن حرفی پشیمان میشدم و گریه میکردم که چرا اصلاً به آنجا رفتهام و چرا آن کار را کردهام؟ خودم را عذاب میدادم و خودخوری میکردم.
حجاب ظاهر و حجاب دل
زندگی من در سراشیبی و سقوط قرار گرفته بود. اگر چه سن و سالی نداشتم، اما به ته خط رسیده بودم. دیگر برایم محرز شده بود که تنها با یک تغییر اساسی میتوانم زندگیام را نجات دهم و به زندگی برگردم. نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و از چه کسی کمک بگیرم. اولین کاری که کردم، تغییر در ظاهرم بود. با حجاب شدم تا شاید به واسطه حجابم، تغییری در رفتار و گفتارم صورت بگیرد. با خودم فکر میکردم اگر ظاهرم را تغییر دهم، چیزی است که همه میبینند و اندیشهشان درباره من تغییر میکند، اما متأسفانه اینگونه نشد. پس از محجبه شدنم، سیل نقدها و قضاوتهای اطرافیان به سمتم سرازیر شد. همه با من بد برخورد میکردند و میگفتند حجاب، فقط به چادر نیست. دل آدم باید پاک باشد. چادریها پنهانی و زیر چادر کارشان را انجام میدهند و از این قبیل حرفها. من در ظاهرم تغییر ایجاد کرده بودم، اما در واقع باز هم به دنبال تأیید دیگران بودم. نیت کردم که هیچ وقت حجابم را رها نکنم و صادقانه با خدا عهد بستم که حجابم را هیچ وقت رها نکنم و خداوند کمکم کند تا بتوانم اخلاق را نیکو کنم و دست از اشتباهات گذشته بردارم. در حین این راز و نیازها با خدا، فکر میکردم آدم خوبی شدهام و اندکی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم. هر چند هیچ وقت هیچ کس کامل نیست، اما فکر میکردم کامل شدهام. اگر چه در گذشته چندان در قید دین نبودم، اما حلال و حرام را از هم تفکیک میکردم. توانایی جنگیدن برای مقابله با اشتباهات دیگران را نداشتم و همیشه محکوم میشدم. هر چند گاهی حق با من بود و من حرف درست میزدم، اما باز هم محکوم میشدم. در واقع من محکوم به محکوم شدن بودم و گویی همه درصدد بودند مرا شکست دهند.
داستانهای قرآنی و مذهبی
هر چه تو را از من میگیرد، از من بگیر
من معتقدم آدمها وقتی با حجاب میشوند، دوست دارند نماز بخوانند و روزه بگیرند. من هیچ وقت روزه نگرفته بودم، اما اکنون نزدیک به چهار سال است که روزههایم را کامل گرفتهام و این موضوع برایم بسیار شیرین و دوستداشتنی است. دوست دارم روزها زودتر بگذرد و دوباره ماه رمضان و روزه را تجربه کنم. در گذشته خیلی دوست داشتم نماز بخوانم، اما گاهی که در جمع بودیم از ترس ریا نماز نمیخواندم و نمازم قضا میشد؛ هر چند متوجه بودم که نماز نخواندهام و این مسئله چونان خورهای به جانم میافتاد که زمان نماز دارد میگذرد و من باز هم نسبت به آن بیاعتنا میماندم!! در واقع این اتفاقات برایم در زندگی رخ میداد که اولویت زندگیام، نظر دیگران بود و منتظر بودم تا دیگران مرا و رفتارم را تأیید کنند و همه کارهایم را برای تأیید گرفتن از دیگران انجام میدادم. در حقیقت این تأیید گرفتن از دیگران، نگاه خدا را از یادم برده بود. پس از آنکه تصمیم قاطع گرفتم تا در خودم و هدف زندگیام تغییر ایجاد کنم، با خودم فکر میکردم توجه به اطرافیان علت انجام بعضی از کارهایم است. با خودم میاندیشیدم توجه به دیگران، سبب میشود من مسیرم را عوض کنم و رفتارهای ناشایست انجام دهم. تا زمانی که کسی در اطرافم نبود، خوب بودم؛ اما همین که با چند نفر رفت و آمد میکردم، تحت تأثیر آنها در مسیرشان قرار میگرفتم. از این رو تصمیم گرفتم از کسانی که شاید نزدیکان من هم بودند، کنارهگیری کنم. از صمیم قلبم دعا کردم: «خدایا! هر چه که تو را از من میگیرد، از من بگیر».
در کنار همسر
هیچ چیز به اندازه یاد خدا نمیتواند دل انسان را آرام کند. رفتار ما گاهی بهگونهای است که ناخواسته باعث میشویم که خدا را از یک بنده بگیریم. گاهی آدمها خواسته یا ناخواسته، با یک جمله کاخ آروزهای دیگری را خراب میکنند. گاهی با یک جمله، ارتباط بندهای را با خدا قطع میکنند. در زندگی بسیاری از حرفها نسنجیده به زبان میآید. باید مراقب زبان و حرفهایمان باشیم. من با علم به این موضوع، برای حفظ ارتباطم با خدا خیلی تلاش کردم. بیشترین کسانی که با آنها دوست بودم، سعی میکردند که من را از حجاب دلسرد کنند و نوع برخوردشان طوری بود که من سرد بشوم، اما خوشبختانه سرد نشدم؛ چون میدانستم که باید مقاومت کنم. من باید آن مسیر را طی میکردم تا به خود واقعیام برسم. همسرم متوجه این موضوع شده بود که ذاتم بد نیست. قبلاً ناخواسته و از روی اشتباه نزد دیگران پشت سر شوهرم صحبت میکردم، اما همان موقع هم برایم مهم بود که او من را ببیند. من تمام اشتباهاتی که در زندگیام مرتکب شدم، به این علت بود که مهمترین فرد در زندگیام و کسی که همیشه عاشقش بودم- اما هیچ وقت به او نگفتم- من را ببیند. عشق او باعث شد که تمام تلاشم را بکنم که فقط به چشم او بیایم، اما متأسفانه هر دو بچه و کم سن و سال بودیم. او هم مانند من به خاطر سن کم و تجربه اندک، متوجه نبود که به محبتش نیاز دارم. هر چند هر دو نفرمان دیر فهمیدیم، اما با افتخار میگویم هیچ کس نمیتواند بهتر از او من را درک کند. هر چند در این مدت بعضی اشتباهاتم تکرار میشد، اما خوشبختانه حجابم را حفظ کردم.
دست نیاز
روزی حال عجیبی داشتم. بیشتر از همیشه، از حرفها پُر بودم و لبریز از غصهها و مشکلات. از برخورد برخیها شاکی بودم. شکستخورده و مأیوس بودم و کمرم زیر بار غم و غصه خم شده بود. با این دل پر، سرِ سجاده نشستم و نماز ظهر خواندم. در فاصله بین نماز ظهر و عصر بیاختیار چشمم به تلویزیون افتاد. ایام فاطمیه بود و تلویزیون برنامهای درباره حضرت فاطمه(سلام الله علیها) نشان میداد. من که به دنبال خوبترین دوست و یاور بودم، با خودم گفتم مگر از حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بالاتر هم داریم؟ رضای خدا در رضای اوست. دوست از این بهتر میخواهی؟ با خودم گفتم تو که این همه راه رفتی، در هر خانه ای را زدی یکبار هم در خانه حضرت فاطمه(سلام الله علیها) را بزن. یاد این جمله از روضه آقای بنیفاطمه افتادم که میگفت: «در خانه خانم زهرای مرضیه(سلام الله علیها) را که میزنی، پله پله بالا نمیروی. یهویی تو را بالا میبرد و آن بالاها مینشاند؛ جایی که خودت هم فکرش را نمیکنی». اینها در فاصله زمانی کوتاهی برایم تداعی شد. زیارت نامه حضرت فاطمه(سلام الله علیها) را خواندم و احساس کردم در محضر ایشان هستم. درد دل کردم و حرفهایی که این چند سال در دل داشتم، برای آن حضرت بازگو کردم. از همه اشتباهها و خطاهایم گفتم و با التماس از حضرت خواستم که کمکم کند. از حضرت خواستم اگر قرار است کمکم کند، معجزه کوچکی نشانم دهد که بفهمم صدایم را شنیده و کمکم خواهد کرد.
داستانهای قرآنی و مذهبی
باران در بینالحرمین
آن روز پای سجاده، دلم هوایی کربلا شد. مِهر کربلا به دلم نشسته بود و بزرگترین آرزویم، سفر کربلا شد. فردای آن روز همسرم بیخبر از همه جا، از محل کارش تماس گرفت و گفت: «به پاس همه سختیها و مشکلاتی که در زندگی کشیدی، بزرگترین آرزویت را بگو که برآورده کنم؟». گفتم: «دلم میخواهد برم کربلا». همسرم گفت: «بار سفرت را ببند و آماده باش». باور کردنی نبود. فکر میکردم شوخی میکند و میخواهد دل من را آرام کند، اما او واقعاً برای سفر کربلا اقدام کرد. گذرنامهها را برد و با فیش واریزی آمد؛ این در حالی بود که ما اصلاً شرایط این سفر را نداشتیم، نه از نظر مالی و نه از نظر زمانی. در فاصله نصف روز بزرگترین آرزوی من داشت برآورده میشد و این، کوچکترین معجزه حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بود که در فاصله کمی شامل حال من شده بود. حضرت خیلی زود جوابم داد و مرا شرمنده کرد. وقتی از نجف راهی کربلا شدیم، به همسفرهایم به همان زبانی که بلد بودم، احساساتم را بیان کردم و گفتم: «یکی از آرزوهایم این است که در بینالحرمین باران بیاید». هوای نجف فوقالعاده گرم بود. وقتی به کربلا رسیدیم و چشمم به گنبد حضرت اباالفضل(علیه السلام) افتاد، صورتم از باران خیس شد. در مسیر تا خود بینالحرمین گریه کردم. باران به شدت میبارید و شدیدتر از آن اشک بود که به پهنای صورتم میریخت. باران میبارید تا من پاک شوم. آن باران، نزول معنوی نعمت برای من بود. احساس غریبی داشتم. دلم پر از شوق زیارت بود. از سویی میترسیدم سکته کنم و بمیرم و دستم به ضریح اباعبدالله(علیه السلام) نرسد. با خودم فکر میکردم لیاقتم، زیارت اباعبدالله(علیه السلام) نیست. وقتی روبهروی ضریح قرار گرفتم، خجالت میکشیدم سرم را بالا بگیرم و قبر شش گوشه اباعبدالله(علیه السلام) را ببینم. پاهایم توان جلو رفتن نداشت. حال و هوای حرم، مرا به آرامش مطلقی که سالها به دنبالش بودم، رساند. به راستی که «إنَّ الحُسَینَ مِصباحُ الهُدی و سَفینَةُ النَّجاةِ»[1].
پی نوشت:
[1]. محمد باقر مجلسی؛ بحارالانوار؛ ج 36، ص 205.
📚بلاغ
#حجاب
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای قرآنی و مذهبی
وحی عجیب
خداوند به یکی از پیامبران وحی کرد: فردا صبح، اول چیزی را که جلویت آمد بخور! و دومی اش را بپوشان! و سومی را بپذیر و چهارمی را نا امید مکن! و از پنجمی بگریز!
پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد در اولین مرحله با کوه سیاه بزرگی رو به رو شد. کمی ایستاد و با خود گفت: خداوند دستور داده تا این کوه را بخورم. در حیرت ماند که چگونه بخورد!
آن گاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمی دهد، حتما این کوه خوردنی است. به سوی کوه حرکت کردهر چه بیش تر می رفت کوه کوچک تر می شد.
سرانجام کوه به صورت لقمه ای در آمد. وقتی که خورد دید بهترین و لذیذ ترین چیز است. و از آن محل که گذشت تشت طلایی نمایان شد.
با خود گفت: خداوند دستور داده این را پنهان کنم. گودالی کند و تشت طلا را در آن نهاد، و خاک روی آن ریخت و رفت.
اندکی گذشته بود و برگشت و پشت سرش را نگاه کرد؛ دید تشت بیرون آمده و نمایان است.
با خود گفت: به فرمان خداوند عمل کردم و تشت را پنهان کردم. سپس با یک پرنده برخورد کرد که باز شکاری آن را دنبال می کرد.
پرنده آمد و دور او چرخید. پیامبرخدا با خود گفت: پروردگار فرمان داده تا او را بپذیرم.
آستینش را باز کرد و پرنده داخل آستین حضرت شد.
باز شکاری گفت: ای پیامبر خدا شکارم را از من گرفتی. چند روز بود که او را تعقیب می کردم.
پیامبر گفت: پروردگار دستور داده تا او را نا امید نکنم.
مقداری از گوشت ازرانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت. آن گاه قطعه گوشتی گندیده را دید. گفت: مطابق دستور خدا باید از او گریخت.
پس از طی مراحل به خانه برگشت. شب در خواب به او گفتند: ماموریت خود را خوب انجام دادی آیا حکمت آن ماموریت را دانستی و این که چرا چنین ماموریتی به تو داده شده است؟
پاسخ داد: نه ندانستم. گفتند: اما منظور از کوه غضب بود. انسان در برابر غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم می کند.ولی اگر شخصیت خود را حفظ کند و اتش غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه ای شیرین و لذیذ در می آید .
و منظور از تشت طلا، کارهای خوب و نیکو است. وقتی انسان آن را پنهان کند خداوند ان را آشکار می سازد تا بنده اش را با ان زینت و آرایش دهد.
گذشته از آن که اجر و پاداشی برای او در آخرمقدر کرده است و منظور از پرنده آدم پند گویی است که شما را پند و اندرز می دهد باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل کرد و منظور از باز شکاری شخص نیازمندی است که نباید او را نا امید کرد.
و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویی پشت سر مردم است؛ باید از آن گریخت و نباید غیبت کسی را کرد.
من لایحضره الفقیه، ج۱، ص۳۳۲
کانال کودکان(و نوجوانان و مربیان)علی اصغر در ایتا👇
https://eitaa.com/koodakAliAsghar
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
⁉️میخواهی در دنیا و آخرت با امام زمانت باشی؟!
معیت با اهل بیت سلام الله علیهم
🔻عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ سَهْلٍ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ عَلِّمْنِي شَيْئاً إِذَا أَنَا قُلْتُهُ كُنْتُ مَعَكُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ قَالَ فَكَتَبَ بِخَطٍّ أَعْرِفُهُ أَكْثِرْ مِنْ تِلاَوَةِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ وَ رَطِّبْ شَفَتَيْكَ بِالاِسْتِغْفَارِ.
اسماعيل بن سهل مىگويد:
به امام جواد سلام الله علیه نامهاى نوشتم كه دعايى به من بياموز كه چون بخوانم در دنيا و آخرت با شما باشم.
امام سلام الله علیه با خطّى كه من آن را خوب مىشناختم نوشت:
سورۀ «انّا انزلناه»(سوره قدر) را بسيار تلاوت كن، و لبهاى خود را به ذكر استغفار تَر گردان.
📚ثواب الاعمال، ص۱۶۵
👌از همین حالا این کار رو جزء برنامه های روزانه مون قرار بدیم قرائت سوره قدر و ذکر استغفار هدیه به #امام_زمان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوفه وفا نداره
۵ شوال سالروز ورود حضرت مسلم به کوفه🖤
🌷۶ اردیبهشت، سالروز شهادت #سرباز_انقلاب، شهید آیت الله مهدی شاه آبادی
💠 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستندی کوتاه از شهید شاه ابادی
نثار ارواح مطهر همه شهدا صلوات
داستانهای اسلامی از اصول کافی
هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام)
معصوم چهاردهم امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
دستور نگرفتن سهم امام، بهخاطر حفظ جان وکلا
به عبیدالله بن سلیمان، وزیر طاغوت وقت، خبر دادند که حضرت مهدی (عج) دارای چند وکیل است که سهم امام ها را به نمایندگی از آن حضرت، از شیعیان می گیرند.
وزیر تصمیم گرفت تا وکیل ها را دستگیر کند، جریان را با خلیفه در میان گذاشت، خلیفه گفت: (به جستجوی خود آن مرد (حضرت مهدی علیه السلام) بپردازید و ببینید در کجاست؟)
سلیمان (پدر وزیر) گفت: (به نظر من افرادی جاسوس را می گماریم، که (به عنوان شیعه) مبلغی پول بابت سهم امام نزد وکیلهای ناحیه مقدسه ببرند، وقتی که پول را به وکیل دادند و آن وکیل قبول کرد، بی درنگ وکیل را دستگیر می کنیم)
بنا شد همین تصمیم اجرا گردد، از ناحیه مقدسه، نامه ای به وکلاء رسید که از هیچکس پول قبول نکنید و از گرفتن سهم امام (ع) خود داری کنید.
جاسوسها پراکنده شدند، یکی از آنها نزد (محمد بن احمد) (یکی از وکلای امام) آمد و در خلوت به او گفت: (مالی بابت سهم امام (ع) همراه دارم، می خواهم به شما بدهم).
محمد گفت: اشتباه کردی، من از این موضوع بی اطلاع هستم.
آن جاسوس، همواره با مهربانی و نیرنگ خود، می خواست پول را به او بدهد، ولی محمد بن احمد، خود را به نادانی می زد، به این ترتیب جاسوسها به کشف راز، دست نیافتند. (398)
#امام_زمان
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای قرآنی و مذهبی
دگرگونی دختر جوان
در خانواده خیلی معمولی بزرگ شدم؛ یعنی نگاهم به اعتقادات و دین و دستورات خدا، مثل بقیه آداب و رسوم بود؛ نماز میخواندم، روزه میگرفتم، هر نوع موسیقی را هم گوش میکردم، مجلس عروسی و مجالس گناهآلود هم میرفتم، جاهای زیارتی باچادر بودم و در بقیه مواقع، حجاب را کنار میگذاشتم.
سال دوم دانشگاه بودم. خالهام یک مؤسسه فرهنگی ـ قرآنی تأسیس کرده بود. شهریورماه همان سال با من تماس گرفت و گفت: «میتونی یک ماه بیایی کمک ما؟ البته باید با چادر بیایی؛ چون از شرایط ورودی اینجاست.» هنوز هم نمیدانم چرا آن روز به خواسته خالهام، آن هم با شرط پوشیدن چادر، جواب مثبت دادم. به عنوان دفتردار وارد مؤسسه شدم و وقتی یک ماه تمام شد و دانشگاه شروع شد، احساس کردم دوست دارم در مؤسسه کار کنم و گفتم میمانم. از دانشگاه مستقیم به مؤسسه میآمدم. چادرم را که داخل کیف بود، نزدیک مؤسسه سرم میکردم. سه سال در مؤسسه مشغول بودم. در طول این مدت، با توجه به اینکه میخواستم در همه چیز عالی و برتر باشم، با خودم فکر کردم، من که نماز میخوانم، آن را به بهترین شکل و در اوّل وقت بخوانم، کمتر دروغ بگویم و کمتر غیبت کنم. دیگر مانند گذشته، از رفتن به مجالس عروسی چندان لذتی نمیبردم؛ البته همچنان بد بودن بدحجابیام را قبول نداشتم.
سال آخر تحصیلم برای ارائه رزومه و صحبتکردن برای شروع کار در یک شرکت بینالمللی که صادرکننده یک محصول ویژه و تنهاکارخانه بزرگ از نوع خودش در ایران بود، به تهران رفتم و قرار بر این شد که بعد از تعطیلات عید، برای کارهای نهایی به آنجا مراجعه کنم. برنامهام این بود که پنج سال در شرکت فعالیت کنم، تا زبانم قوی شود و بعد برای ادامه تحصیل، به خارج بروم.
اوایل اسفندماه یک شب هرچقدر سعی کردم، بخوابم نتوانستم. علاوه بر بیخوابی، حال عجیبی داشتم. یک بغض بیعلت توی گلویم بود. به ذهنم رسید بلند شوم، وضو بگیرم و نماز بخوانم. ساعت حدود 5/2 نیمهشب بود. وقتی سر سجاده قرار گرفتم، بیعلت شروع به گریه کردم. در آن لحظات، انگار فاصلهام با خدا خیلی کم شده بود. تنها مسئله، گفتوگوی من و خدا در آن لحظه حجابم بود؛ چون در آن زمان و در آن موقعیت، حس کردم حجاب، تنها چیزی بود که خلاف دستور دین ترک میکردم. احساسم این بود که خدا دارد حجت را بر من تمام میکند. با خودم میگفتم: «تا کی میخواهی ادامه بدهی، هنوز نمیخواهی باحجاب بشوی؟» من فقط اشک میریختم.
صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم دیگر نمیتوانم بدون حجاب از خانه بیرون بروم. به همین جهت، با چادر به مؤسسه رفتم و عصر که میخواستم برگردم، با چادر برگشتم. چند روز بعد، اعلام کردم که من از تعطیلات عید با چهره متفاوتی بیرون میآیم. اوایل فکر میکردم که اتفاق خاصی نیفتاده و فقط چادر سرم آمده است؛ فکر میکردم هنوز میتوانم همان آدم سابق باشم، هر مجلسی بروم و هر حرفی بزنم؛ اما دیدم نه اینجوری نیست؛ تغییر ظاهرم، فقط گوشهای از تحول عظیم درونم بود؛ آنقدر عظیم که تمام جزئیات زندگی تا بزرگترین اهداف مرا تحت تأثیر قرار داد. حالا هدفهای بلندتری دارم و افقهای بزرگتری را میدیدم. اهداف قبلی برایم بزرگیاش را از دست داده، اولویتهایم تغییر کرده بود؛ مثلاً آن شغل را کنار گذاشتم. اصلاً روی تمام برنامههایی که چیده بودم، یک خط کشیدم و از اوّل برنامه ریختم. البته یک سفر راهیان نور نیز رفتم که بسیار برایم مؤثر بود.
وبگاه باشگاه خبرنگاران جوان، تاریخ دسترسی: 7/11/1396، نشانی:
http://www.yjc.ir/fa/news/5063042
📚بلاغ
#حجاب
#زن_زندگی_ازادی
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://www.aparat.com/v/r3EoO
داستان های کوتاه از زندگی شهید قاسم سلیمانی – سامرا
#حاج_قاسم
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm