eitaa logo
دفاع مقدس
382 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
881 ویدیو
248 فایل
💠 نیم نگاهی به رویدادهای دفاع مقدس 🌼🌸🍀در قالب: متن، عکس، صوت، فیلم و کلیپ
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ! 🔹وارد شهر سیروان عراق شدیم، شهر پر از آتش دود بود. عده ای از مردم شهر که غالباً زن و بچه و با لباس محلی کُردی بودند کنار دیوارها و درب خانه ها ایستاده بودند. خیلی ها گریه می کردند و تعدادی هم بِرُّ و بِر ما را نگاه می کردن مثل اینکه می دانستند ما با آنها کاری نداریم. برای اولین بار بود در طول مدت حضور در جبهه، چنین صحنه ای را می دیدم. 🔸 خیلی آرام و با احتیاط از کنار آنها عبور کردیم، واقعاً بد وضعی بود؛ نمی دونستیم باید چیکار کنیم. هر لحظه احتمال می رفت دربِ خانه ای باز شود و ما را به رگبار ببندند و از طرفی هم نمی شد به خانه هايى که مردم شخصی کنار آن ایستاده یا داخل خانه بودند شلیک کنیم. ▪️وسط جاده، تعدادی عراقی را در حال فرار دیدیم، برای اینکه از مردم دور شویم یا بهتر بگویم از آن وضع خوفناک نجات پیدا کنیم؛ بهترين راه، فرار به سمت عراقی های در حال فرار بود. کمی که از خانه ها دور شدیم شروع به تیراندازی کردیم. تعدادی از عراقی های در حال فرار، کشته و زخمی شدند و اما مهم تر از این، مهمات ما هم تمام شد! در همان لحظه چند عراقى.... ▫️....در همان لحظه چند عراقی دستشان را به علامت تسلیم بالا بردند، مانده بودم چه کار کنم. کمی سمت چپ و راستم را نگاهم کردم تا لااقل یک نفر را پیدا کنم که مسلح باشد یا اسلحه ای پیدا کنم، اما چیزی پیدا نکردم. آرام گوشه ای نشستم و اسلحه خالی را به سمت عراقی ها نشانه رفتم و خیره خیره به عراقی ها نگاه می کردم و در دل خدا خدا می کردم که فرار کنند، خدا می داند چه صحنه ای جالب درست شده بود! عراقی ها از ترس، فرار نمی کردند و من هم از ترس، به عراقی ها نزدیک نمی شدم. 🔹یکی از عراقی ها به نفر همراهش چیزی گفت؛ بدنم یخ کرد! نکند فهمیده باشند من مهمات ندارم؟! که در همین حین دیدم پا به فرار گذاشتند. خیلی خوشحال شدم، که چشمتان روز بد نبیند جو گیر شدم و داد زدم "لا تحرّک" که دیدم عراقی ها میخکوب شدند و دستانشان را بالا بردند. در دلم به خودم شروع به بد و بیراه گفتن كردم، که ای کوفت، مرض داشتی، دنده هات نرم، پاشو، برو جلو بگیرشون و مجدداً صحنه قبل تکرار شد! 🔸عراقی ها از ترس تکان نمی خوردند و من هم از ترس پاهام توان جلو رفتن نداشت که از دور صدای نصرالله ترکیان و برادر نصر را شنیدم. ... تا آنها را دیدم مثل یک بچه‌شیر از بیشه بیرون پریدم و آنها را اسیر کردیم. وقتی جریان را برای بچه ها گفتم تو اون معرکه، خنده بازاری درست شده بود. و جالب، حال و روز عراقی ها بود که نمی دانستند خنده ما برای چیست‼️ 🆔 @Defa_Moqaddas