▫️ هرچند که آوینی، همت، باکری، طهرانی مقدم، فخری زاده و حاج قاسم رفتند اما هم دشمن بداند و هم ما بدانیم که:
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این باز سفر، باز سفرها باقیست
پشت بت ها نشود راست پس از ابراهیم
بت شکن رفت ولی باز تبرها باقیست...
گفت فرزانه ای هر روز شما عاشوراست
جبهه ها باقیست، شمشیر و سپرها باقیست
جنگ پایان پدر های سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقیست
گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط ها باقیست، اما و اگرها باقیست
شرط اول قدم آنست که مجنون باشیم
در ره منزل لیلی که خطرها باقیست
نیست خالی دل ارباب یقین از غصه
فتنه ها می رود و خون جگرها باقیست
هدایت شده از دفاع مقدس
23.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
🎞 صوت و تصویر زیبایی از شهیدان والامقام
🌷شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
سردار شهید محمد جهان آرا
سردار شهید محمود کاوه
سردار شهید علی صیاد شیرازی
سردار شهید مهدی زین الدین
رئیسجمهور شهید محمدعلی رجایی
سردار شهید حسن باقری
سردار شهید حسن تهرانی مقدم
سردار شهید دکتر مصطفی چمران
سردار شهید سید مجتبی علمدار
سردار شهید حسین خرازی
شهید دکتر محمد بهشتی
سردار شهید عبدالحسین برونسی
هنرمند شهید سید مرتضی آوینی
سردار شهید احمد کاظمی
سردار شهید ابراهیم همت
سردار خلبان شهید منصور ستاری
نخست وزیر شهید محمدجواد باهنر
سردار شهید محمد بروجردی
سردار شهید مهدی باکری
سردار شهید قاسم سلیمانی
🇮🇷 ما برای آنکه ایران ، گوهری تابان شود ، خون دلها خورده ایم
ما برای آنکه ایران ، خانه خوبان شود ، رنج دوران برده ایم...
نادر_ابراهیمی_ما_برای_پرسیدنِ_نامِ.mp3
3.91M
📢صوت| #استاد_محمد_نوري:
ما برای جاودانه ماندن این عشق پاك
خون دلها خوردهایم، خون دلها خوردهایم
ما برای آنكه ایران، خانه خوبان شود
رنج دوران بردهایم ، رنج دوران بردهایم
➖ شعر از: نادر ابراهیمی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌴 گروه واتساپ "دفاع مقدس"
🌿 #صفای_هر_چی_بسیجیه
#لبخند_یک_شهید
#اصغر_همیشه_خندان
#تخریبچی_شهید_اصغر_رحیمی
💠 اخلاص توی وجودش موج میزد .
یک جوان صاف و ساده و با همه وجود مهربان بود.
هر کاری به او میگفتی، نه نمیگفت.
بعد از #عملیات_کربلای یک بود که به #گردان_تخریب_لشگر_ده_سیدالشهداء(ع) اومد. و در همون روزهای اول به علت سبقتش در کمک به دیگران معروف شد.
بسیجی شهید #اصغر_رحیمی فقط برای بندگی خدا جبهه اومد و بس....
و هرکجا شیرینی بندگی خدا رو میچشید راضی بود و با هیچ چیزی عوض نمیکرد.
اصغریک نوجوان قبراق و نترس بود و جوون میداد برای شکافتن میدان های مین و شکستن ابهت موانع دشمن...
شهادت : 31 مرداد 1367
محل شهادت: جاده بوکان مهاباد
روحش شاد
👆📷 تصویر بالا: حین #عملیات_کربلای_5 و پشت خاکریز در غرب کانال ماهی است و این ها هم #تخریبچی_های مامور به گردان #امام_سجاد لشگر10هستند.
از سمت راست: #شهید_اصغر_رحیمی ... علی اکبر جعفری .... سید هادی موسوی
𝐣𝐨𝐢𝐧➘: ↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۲۲ آذرماه ۱۳۴۴ -- سالروز تولد رزمنده بسیجی «شهید حمید داماد»
محل تولد: تهران
شهادت: در سن ۲۱ سالکی در قلاویزان مهران
بر اثر اصابت گلوله
دفاع مقدس
🌹 حمید داماد
🔹از زبان شهید حمید کرمانشاهی
بخش 1 از 2
می خوام جریان داماد رو بگم. داماد کیه؟ داماد اسمش حمیده. اونم تو دورۀ 44 بسیج با ما همرزم بودش. با همدیگه پیش آقا شریعت بودیم.
حمید آقا، حمید آقای داماد، شهید شد. البته قبل از شهادتش گفته بودش شهید می شه؛ هم به ما که دوستش بودیم، هم به داداشش، هم نمی دونم شاید اونهایی که محرم رازش بودن، گفته بود. بله، گفته بود که شهید می شه.
یک روز که تو کردستان بودیم، پاس بخش بودم؛ رفتم تو سنگر حمید چون که دوست بود بهش سر بزنم و بیشتر از این که پیش بچه های سنگرا باشم، پیش حمید آقا که دوست مون بود دوست داشتم باشم. تا رفتم پیشش وارد سنگر که شدم، اومدم که بنشینم، دیدم صحبت می کنه. یه دفعه متحیر شدم.
گفتم ببینم صحبتاش چیه؟ چی چی می گه؟ شاید با منه؟ دیدم نه روش هم به من نیست. متوجۀ اومدن من هم نشد. گوشه سنگرش رو نگاه می کرد. سنگرمون تو کردستان سنگرای بلوکی بود مثِ یک اتاقک خیلی کوچیک. گوشه سنگر رو همین طور نگاه می کرد، بدون این که اصلاًً احساسی بکنه که ما وارد شدیم، یا این که اهمیتی به ما که دوستش بودیم نشون بده.
با گوشۀ سنگر همین طورصحبت می کرد. من براتون می گم گوشۀ سنگر اما نه، گوشه سنگر نبود؛ در گوشۀ سنگر چیزی بود که با اون چیز صحبت می کرد. بله در گوشه سنگر چیزی بود که چشم کور ما قادر دیدن اون رو نبود، توانایی دیدنش رو نداشت. چشم ما که چشم نیست، کوره!
حمید آقا با اون صحبت می کرد. یه صحبتایی می کرد خارج صحبتای دنیا. آدم آتیش می گرفت. من گفتم شاید حمید دیوونه شده. وحشت وَرم داشت. صحبت هایی که حمید می کرد با گوشه سنگر، بدون اهمیت با ما، خیلی جدی بود. اون موقع هم که شب بود، همه اینها که با هم جمع می شد، حسابی ما رو ترسونده بود.
گفتم: حمید جون، بی خیال.
دیدم نه نشون نمی ده که ما رفیقشیم، فقط دوست داره با اون صحبت کنه. از هر راه دوستی، هر اخلاق دوستی که داشتیم، دو سه نمونه وارد شدم که دیگه از این کارش دست ور داره، اما حمید هنوز با حالت متین و جدی صحبت هایی که می کرد با گوشه سنگر، من رو مضطرب کرد. من رو ترسوند. با این که حمید خیلی رفیقم بود، اما دیگه می ترسیدم پیشش وایستم.
اسلحه رو ور داشتم، سریع از سنگرش دور شدم. یک رفیق جون جونی داشت تو سنگر اجتماعی. بقیه پُست ها رو رفتم عوض کنم، به اون جون جونیه گفتم:
- برو پیش حمید مثِ این که کارت داره. برو ببین چی می گه. حرف باهات داره.
گفتم بره پیش حمید تا شاید اون بتونه از اوضاع و احوال حمید باخبر بشه.
این موضوع گذشت، ما هیچی نفهمیدیم. دنباله اش رو هم نگرفتیم. فکر می کردیم این مسئله تموم شده. یکی دو نمونه که یادم اومد، به حمید گفتم جریان چی بود؟
خنده های تلخی می کرد، که دیگه ما هم انتظار نداشتیم دیگه جواب بشنویم. مسئله تموم شد.
بعد چندین بار جبهه رفتن و اینها چندین تسویه کردن و دوباره اعزام شدن به جبهه، یک دفعه برحسب تصادف حمید رو تو (پایگاه) مالک اشتر دیدم. قرار شد که با هم به جبهه بریم. با هم به جبهه رفتیم. حمید خیلی باصفا بود. با این که هر کی می دیدش، شاید اگر مقداری خودش رو برادر خطاب می کرد، یا دیگران رو با اون لحن های خشک یا این که ... اما نه حمید این جوری نبود. حمید واقعاًً باصفا بود. باصفا شده بود. چی جوری بگم برات، حمید رُک بود. حمید صاف و بی پرده بود. داماد صاف شده بود صاف. هر چی که داشت، صاف می گفت. حُقه نداشت، کلک نداشت، کسی رو بازیچه قرار نمی داد. مثِ یه آسمون صاف شده بود. عمل هاشَ هم خیلی باحال بود. عملاش همه خیر اندر خیر.
ادامه 👇👇