eitaa logo
دفاع مقدس
4.8هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
16هزار ویدیو
1.3هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
👆📸 تصاویری از زندگی شیرالله قنبری جانباز شیمیایی و اعصاب و روان کرمانی که ۳۶ سال به خاطر عفونت و بیماری‌های شدید تنفسی در قرنطینه به سر می‌بره!!؟ پ ن : مسئولین و مردم نباید حقی که این عزیزان به گردن تک تکمون دارن رو فراموش کنن🙏 پ ن : اگر کسی در این جنگ نابرابر کفشی از سربازان ایران اسلامی را واکس زده من تا قیامت مدیونشم چه رسد به این که جسم و جانش رو تقدیم مام وطن کرده باشه ...🇮🇷
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پدرم جانباز اعصاب و روان است؛ تابستونا با قطعی برق و گرمی هوا خیلی داره بهم میریزه ... و بفض مجری🔴 ▪️ کانال "دفاع مقدس" ▪️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 جانباز اعصاب و روان؛ ...شهدا شرمنده ایم... ما الی الابد مدیون شماییم😭😭😭 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ✅ مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس
🔴 .... ▫️در سال ۶۱ و در عملیات رمضان دچار موج گرفتگی شدم. به طوری موج گرفتگی شدید بود که اگر یک ماشین کنارم بوق می‌ زد یقه‌ اش را می‌ گرفتم. دائماً درگیر بودم. در عملیات از بس ما آر.پی.جی زدیم اینطور دچار موج گرفتگی شدم. شب اول که رفتیم و می‌ خواستیم برگردیم که فرماندهان گفتند: «به خاطر اینکه نیروی کمکی نرسیده کسانی که می‌ توانند آر.پی.جی بزنند بایستند.» من از ماشین پایین آمدم و ایستادم. یک شب که خودمان در عملیات بودیم. همان شب اول که خط شکن بودیم. حدوداً سه شب و نیم هم دائما در خط ایستاده بودیم تا نیروی کمکی برسد. دشمن می‌ آمد پاتک می‌ زد ما جواب می‌ دادیم با حدود ٥٠ نفر جواب یک گردان تانک را با امکانات اندک می‌ دادیم. ممکن بود یک نفر ٢٠٠ آر.پی.جی بزند. اما گلوله زیاد نداشتیم به محض اینکه گیر می‌ آوردیم، می‌ زدیم. روز سوم که پاتک دشمن شدید شد، مثل این فیلم ‌ها که نشان می‌ دهد از خاکریز می‌ پرند توی چاله ‌ها، با تمام توان جلویشان می‌ ایستادیم. طی این مدت نه استراحت داشتیم، نه غذای کافی و نه امکانات. و این موج روانی برایمان وجود داشت که نمی‌ خواستیم منطقه را از دست بدهیم. برای همین با همان حالت، فشار زیادی را تحمل کردیم. من احساس می‌ کردم وزن سرم ده برابر شده است. وقتی نیروی کمکی رسید و ما را عقب بردند دیدم در بیمارستان اهواز بستری شده ‌ام و با دارو و قرص و آمپولهای آرام بخش طاقت آورده ‌ام. ولی باز هم سرم شدیداً درد می‌ کرد. این بدترین نوع مجروحیت بود. تیر و ترکش هم زیاد خوردم اما این از همه‌ آنها بدتر بود. هیچ کس درک نمی‌ کرد که داریم چه می‌ گوییم. هیچ تشخیص پزشکی‌ هنوز وجود نداشت. بین نیروهای خودمان هم وقتی یک مجروح موجی می‌ دیدند اغلب مسخره ‌اش می‌ کردند و می‌ خندیدند مگر اینکه خیلی ایمانشان قوی بود. به تدریج درک این مشکل برای همه ایجاد شد وگرنه از اول اینطوری نبود. آن موقع با قرص های والیوم و آرام بخش موقتاً درمان می‌ کردند. اگر موج گرفتگی خیلی شدید هم بود یکسری بیمارستانها نگه می‌ داشتند اما نمی‌ دانستند دقیقاً مسئله چیست. اوایل جنگ واقعاً قضیه غیرقابل توصیف و درک بود. الان‌ هم که میزان اطلاعات و درک مردم از این قضیه بالاتر رفته باز هم بدترین نوع مجروحیت، موج انفجار است.... آن موقع حتی به خانواده خودت هم نمی‌ دانستی چه بگویی. مثلاً تصمیم می‌ گرفتی امروز بهترین حرفها را بزنی اما دم در خانه ورق برمی‌ گشت و سیستم عوض می‌ شد. یا در محیط کار و هر جمع دیگری. اصلاً نمی‌ شود تشریح کرد این فضا را.... 🎤 راوى: سعید خرسندی، جانباز اعصاب و روان ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 👇👇👇👇
🔴 سندرم دستان بی‌قرار ‼️ چند بار خانمم را بدجور زده‌ام، آن چنان که از دماغش خون آمد. پسر بزرگم حالا هفت سالش است. یکبار در اوج عصبانیت او را چنان زدم که صورت و چشمش کبود شد و ورم کرد حالا آن اتفاقات که یادم می‌آید، گریه‌ام می‌گیرد. دخترم را با پارچ آب زدم و پسرم را با لیوان چای داغ. با کوچک‌ترین حرکات بچه‌ها ناخواسته عصبانی می‌شوم؛ حتی برای عوض کردن کانال تلویزیون ترجیح می‌دهم بیشتر بیرون از خانه باشم تا به بچه‌ها آسیب نرسانم. همسرم مشکل قلبی پیدا کرده است. عصبانی که می‌شوم، همسرم از ترس می‌لرزد. بارها گفته است "اول سعی کن عصبانی نشوی. اگر شدی، من و بچه‌ها را نزن. اگر زدی، به پاهای ما بزن" ولی آن وقت کنترل ندارم و اختیار دست خودم نیست. مغزم فرمان می‌دهد بزن و نمی‌گوید کجا بزنم. ...» . جانباز اعصاب و روان ▪️ کانال "دفاع مقدس" ▪️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
"بخت سفيد" دوباره با صداي دعوا و شكستن شيشه ها از خواب پريدم. ديگر خسته شده بودم. هفته اي يكي دو بار اكبر آقا همسايه پاييني دست روي زنِ بيچاره اش بلند مي كرد. بعد هم آرام مي شد و گريان به دست و پايش مي افتاد كه ببخش و مريضم و چه كنم و از اين حرف ها. اكبر آقا جانباز اعصاب و روان بود. هر از چند گاهي موج مي گرفتش و مي افتاد به جان معصومه خانم كه الحق نامش برازنده بود. معصومه خانم بچه دار نمي شد و به همين خاطر از شوهر سابقش جدا شده بود، اين را از فريادهاي اكبرآقا فهميده بودم كه او را "اجاق كور" خطاب مي كرد. نمي دانم چرا يك بار معصومه خانم برنگشت بگويد "موجي"! همسايه ها هم با بي تفاوتي فقط به هم نگاه مي كردند و براي معصومه خانم آرزوي صبر مي كردند. آن روز اما صداها بلندتر بود. صداي معصومه خانم هم مي آمد، فرياد مي زد و التماس مي كرد اما فايده اي نداشت. اعصابم خرد شده بود، دلم مي خواست بروم و وساطت كنم و جانش را نجات بدهم. لباس پوشيدم و از پله ها پايين رفتم. چند تا از همسايه ها هم جمع شده بودند و نمي دانستند چه كنند. يكي مي گفت: "زنگ بزنيم ١١٠." ، آن يكي مي گفت:"نه، بايد زنگ بزنيم اورژانس اجتماعي." ديگري مي گفت: "اي آقا دلتون خوشه؟ تا بگي دعواي خانوادگيه و طرف جانبازه پاشونم نمي ذارن!" صداها هنوز از داخل خانه مي آمد و من بي توجه به حرف ساكنين رفتم و زنگ در را زدم. صداي دويدن آمد. انگار يك نفر به طرف در مي دويد. دستگيره ي در چرخيد و در نيمه باز شد. ناگهان چيزي به سمت در پرتاب شد. معصومه خانم در را باز كرد و با سر برهنه و خونين افتاد جلوي در. دستش روي سرش بود. انگار مي خواست كسي موهايش را نبيند. هنوز نصف بدنش داخل خانه بود. همسايه ها همه كنار رفتند و ساكت ماندند. مثل يك فيلم حساس كه همه منتظرند ببينند آخرش چه مي شود؟ در خانه را تا آخر باز كردم. اكبر آقا آچار را به طرفش پرتاب كرده بود و خودش بي حال آن طرف تر روي مبل نشسته بود. قيافه ي خودش هم ترحم برانگيز بود. خون از سرِ معصومه خانم فواره مي زد. زيربغلش را گرفتم و صدايش كردم. انگار بيهوش بود. جواب نمي داد. با عصبانيت سر همسايه ها داد زدم: "لامصبا يكي زنگ بزنه اورژانس!" با كمك يكي از همسايه ها پيكر نيمه جان را تا پاركينگ رسانديم و آمبولانس هم آمد. اكبر آقا همان طور ساكت روي مبل نشسته بود. خودم همراهش رفتم سمت بيمارستان. كنارش نشستم، دستش را گرفتم، برايش حرف زدم. بهش دلداري دادم. مي دانستم كه صدايم را نمي شنود، اما چاره چه بود؟ آمبولانس به بيمارستان رسيد. معصومه خانم را بردند داخل و من را فرستادند پذيرش. فرمي را بايد پر مي كردم. فقط مي دانستم نامش معصومه است. نه مي دانستم چند سالش است و نه مي دانستم سابقه ي بيماري دارد يا نه؟! مشخصات خودم را به عنوان همراه نوشتم و فرم را گذاشتم و زدم بيرون. دلم غوغا بود. حياط بيمارستان غلغله بود. يك عده براي نوزاد تازه متولد شده شان شاد بودند و يك عده مشكي پوش آمده بودند تا جنازه عزيزشان را تحويل بگيرند. به سمت نگهباني بيمارستان رفتم و از در خارج شدم. نمي دانم دنبال چه مي گشتم. گل فروشي؟ شيريني فروشي؟ نه! براي معصومه خانم چيز بهتري مي خواستم. يك مغازه روسري فروشي مي خواستم. يك روسري سفيد يك دست گرفتم. از اين روسري هاي سه گوش كه دورش را قلاب بافي كرده اند. دوباره راه افتادم سمت بيمارستان. اورژانس هنوز هم شلوغ بود و مردم سراسيمه اين طرف و آن طرف مي دويدند. به سمت پذيرش رفتم. پرستار از پشت ميزش بلند شد و نگاهم كرد. مي دانستم مي خواهد چه بگويد. فقط پرسيدم: "ميشه قبل از اينكه ببرنش ببينمش؟" داخل اتاق رفتم. هنوز دستگاه ها روشن بود. معصومه خانم رنگش مثل گچ سفيد شده بود. لخته هاي خون روي صورتش دلمه بسته بود. آرام و ساكت با چشم هاي بسته دراز كشيده بود. پلاستيك را گذاشتم روي تخت. روسري سفيد را در آوردم و روي صورتش انداختم.
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | حاج صادق آهنگران بر بالین سید نورخدا موسوی، جانباز لرستانی 🎤 او از دلتنگی های جانبازانِ "از یاران جدا مانده" می خواند: رفیقانم دعا کردند و رفتند مرا زخمی رها کردند و رفتند شهادت، آسمان را نردبان بود چرا برداشتند این نردبان را چرا بستند راه آسمان را . . . 🎞 👆 در این کلیپ، مرحوم در کنار صادق آهنگران بر بالین سید نورخدا موسوی حضور دارد 🌿برای شادی روح پرفتوح گلدسته دست به دعا برمی داریم🤲🤲🤲 🌴 خدایش با ارواح انبیاء و صالحین محشور فرماید ✍️ پ.ن: این شاعر انقلابی و آئینی سال گذشته در چنین روزی (۲۲ فروردین ۱۴۰۱ ) آسمانی شد🕊🕊 در دوران ، سراینده اغلب نوحه های برادر آهنگران، مرحوم حبیب الله معلم بود و پس از جنگ، از دهه هفتاد به این طرف، صادق آهنگران در مراسم های مختلف، بیشتر اشعار آو سروده های زنده یاد گلدسته را می خواند ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
مجروح شیمیایی و رزمنده سرفراز، «علی ملامهدی» او که در جبهه, «داش علی» خطابش می کردند، متولد ۳۵ شهریور ۱۳۲۵ بود. راننده شجاع تدارکات گردان، از سال ۶۱ تا ۶۷ در مناطق مختلف عملیاتی و در نبردهایی از جمله: عملیات والفجر ۲ ، ۴ و ۸ ، عملیات رمضان ، عملیات بیت المقدس ۲ و ۳ ، عملیات کربلای ۴ ، بدر و ... ثامن الائمه حضور داشت. در برخی از این عملیات ها از ناحیه دست راست ، پای چپ و همچنین از ناحیه سینه مجروح شد. وی در یکی از این عملیات ها, دچار مسمومیت شیمیایی شد و تا پایان عمر، از عوارض ناشی از آن رنج می برد تا اینکه در سال ۹۱ بر اثر جراحات ناشی از جنگ، بشهادت رسید
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟 صبح‌های ڪربلای پنج بخیر ... دوران جنگ تحمیلی •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
سلام بر نگاه‌هایی که تا ابد به ما دوخته شده . . . شلمچه ۱۳۶۵ عملیات کربلای پنج 📷عکاس : حمیدرضا نجف زاده 📲 https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
⚪️ مقاومت با ساده‌ترین سلاح ... 📷 زیباترین عکس جنگی تصویری از یک رزمنده که خود را به سمت پایینِ خاکریز انداخته تا گلوله‌ توپ دشمن به‌ او برخورد نکند، اما همین تصویر ساده یک داستان طولانی دارد. داستان بزرگ و غرور آمیز از مردمی که باختن را هرگز بلد نبودند ... •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 📲 https://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس