eitaa logo
دفاع مقدس
4.8هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
16هزار ویدیو
1.3هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
dua54.mp3
زمان: حجم: 2.9M
-----------------✾﷽✾----------------- 🎧 قرائت دعای ۵۴ صحیفه سجادیه ✨ دعای سیدالساجدین (ع) "در طلب برطرف شدن غم و اندوه ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 👇👇
D1737525T17263736(Web) (1).mp3
زمان: حجم: 1.2M
-----------------✾﷽✾----------------- 🎧 قرائت دعای ۵۴ صحیفه سجادیه ✨ دعای سیدالساجدین (ع) "در طلب برطرف شدن غم و اندوه ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 📢 🎙با صدای عربی سلیس مرحوم ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 👇👇
adua54.mp3
زمان: حجم: 1.5M
🎧 || ترجمه فارسی دعای ۵۴ صحیفه سجادیه ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 👇
54.mp3
زمان: حجم: 1.3M
🎧 || ترجمه دعای ۵۴ صحیفه سجادیه 🎙 به زبان انگلیسی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 👇
💠 متن دعای ۵۴ صحیفه سجادیه کامله // با ترجمه 👆👆﴿آخرین دعا از کتاب شریف «صحیفه کامله سجادیه»﴾ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ان‌شاءالله پس از این، به ادامۀ دعاهای «صحیفه سجادیه جامعه» پرداخته می‌شود🤲
هدایت شده از دفاع مقدس
Sahifeh Sajjadiyeh.pdf
حجم: 3M
نسخه pdf کتاب شریف «صحیفه سجادیه» با ترجمه: استاد شیخ حسین انصاریان
27.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود زیبای شاگرد تنبل😁 جبهه که همش جنگ و درگیری نبود اوقات فراغت هم داشت، طنز هم داشت ولی معنویت در اوج بود https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
👇👇 ما هر روز صبح با هم در جاده هويزه به سوسنگرد دو مي زديم و ورزش مي کرديم هويزه مثل وطن ديگر ما شد
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴 خاطرات خود نوشته فرمانده شهید نصراله ایمانی قسمت سوم 3⃣ هوا نسبتاً سرد بود روبروی ساختمان جهاد در زمينهای باز، کانالی کنده بوديم و تماماً در آن به سر می برديم گاهی پشت سر هم تعدادی چند توپ به طرف ما می آمد لحظه ها به کندی سپری می شد.ساعت تقريباً 5/3 بود ( شب ) گروهی از بچه ها اول شب به سوسنگرد آمده بودند کسی حرفهای خنده دار نمی زد جز تعدادی معدود که آن هم مسلم بود روزی ديگر در کنار ما نيستند. از سر صبح که بيدار شده بوديم تا حال که ساعت 5/3 بود مثل اينکه يک سال گذشته در انديشه اين بودم که فردا چه می شود ، که ماشين يخچال جلوی درب ساختمان ترمز کرد اکبر پيرويان(سردار شهید دکترعلی اکبرپیرویان) با شدت هر چه تمامتر بچه ها را داخل ماشين می فرستاد من هم سوار شدم داخل يخچال بی اندازه تاريک بود هر لحظه قنداق تفنگی به سرت می خورد و يا پا روي پاي ديگران مي گذاشتي .جا خيلي تنگ بود قريب 80 نفر با تجهيزات مي خواستند جا بگيرند همه سوار شدند و درب ورودی بسته شد چشمها همه از حرکت ايستاده بود و چيزی را نمی ديد لحظه ای سکوتِ مرگبار همه جا را فرا گرفت و لحظه ای بعد سرو صدای زيادی بلند می شد نمی دانستيم کجا می رويم گرسنگی بيش از حد مرا رنج می داد. در حدود ساعت 15/4 دقيقه بود که به 5 کيلومتری سوسنگرد رسيديم شدت آتش خيلی زياد بود مجبور شديم روی زمين دراز بکشيم. سطح زمين سياه و پوشيده از خار بود، هوا هم سرد.  با حسن بازيار کمک آر پي جی ام روي زمين درازکش بوديم. سنگينی کوله پشتی مرا رنج می داد. کمرم خسته شده بود. هنوز موقع اذان نشده بود و تا آن لحظه رؤياهای کودکانه ام در نظرم مجسم مي شد و به خودم مي گفتم: بالاخره به جنگ آمدی بعضی اوقات دندانهايم را به هم فشار می دادم و قيافه تانک سوخته شده از شليک آر پي جي ام را در انديشه ام می گذراندم، هر چند حتي يک بار هم آر پي جي نزده بودم .کم کم فجر صادق دميده مي شد و هر لحظه صداهای انفجارها و آژير توپها زيادتر مي شد ، به همان حالت که بودم نماز خواندم بعد دعای امام زمان هم زمزمه می کردم که بچه ها دو تا دو تا بلند می شدند، اکبر پيرويان مسير راه را تعيين کرده بود و همگی به داخل يک کانال که روبرويش خاکريز بود راهنمائي شديم هوا داشت روشن مي شد. نور شليک ادوات زرهي دشمن از روبرو ديده مي شد برايم مشخص بود که ما هستيم که بايد با اتکال به الله مقابله کنيم مي دانستيم که اين مزدوراني هستند که دارند هستي ما را به يغما مي برند. اکبر گفت: همين جا سنگر بزنيد. هنوز جهات اصلي و فرعي خوب نمي دانستم وقتي که اولين پرتو نور خورشيد را ديدم متوجه شدم نيروي دشمن از طرف اهواز قرار حمله دارد و الآن مي خواهد سوسنگرد را دور بزند ساعت 5/6 بود با سر نيزه کمی خاکريز را گود کرده بودم مثل سنگر کيسه شن نبود بعد از  چند دقيقه اکبر گفت: بيا . آر پي جي برداشتم و دنبال اصغر گندمکار و خسروي و پيرزاده براه افتادم حسن بازيار هم آنجا ماند مقداري که راه رفتم برگشتم و کلاشينکوف پير زاده را با تفنگ ژسه حسن عوض کردم بعد چهار خشاب را در زير بلوزم گذاشتم حمايل ، جيب خشاب نداشتيم .  آمدم پيش بچه ها تقريباً حدود 200 متر امتداد خاکريز را طي کرديم تا نزديکي باغي رسيديم که شدت آتش دشمن در آن منطقه خيلي زياد بود تير بارها مرتب کار مي کرد و مثل اينکه طبل جنگ مي نواخت گلوله هاي توپ به فاصله هاي کم و زياد پشت خاکريز و يا جلوي خاکريز منفجر مي شدند تقريباً متوجه نبودم که وقتي خمپاره اي منفجر مي شود ترکش آن چه شکلي است و يا تا چه فاصله اي به بدن کارگر است. ساعت در حدود هفت بود من با رضا پيرزاده امديم آن طرف خاکريز که به سمت عراقي ها بود آر پي جي به دست رضا بود من هم ژسه با چهار خشاب همراه داشتم.کوله آر پي جي هم پشتم بسته بود يک موشک اضافي هم آورده بودم رضا هم آر پي جي با يک موشک که سوار بود من با کلاه آهني بودم  ولي رضا شال سياهي را به سرش بسته بود مقداري راه را خميده رفتيم دشت صاف بود و شنزار تيربارهاي دشمن مدام کار مي کرد هر لحظه صدها تير از بالاي سرم رد مي شد مثل اينکه انبوهي زنبور بالاي سرم پرواز مي کردند و صداي و زوز تيرها ، همچون صدای زنبورها بود. رضا به فاصله 5 متري از من جلوتر بود و آرام بر روی شنزارها مي خزيديم . هر لحظه خمپاره اي در نزديکي منفجر مي شد. گوشهايم داشت از شنيدن عاجز مي شد مجبور بوديم با حرکت دست به هم فرمان بدهيم قرار بود ما يکي دو تانک آنها را بزنيم تا روحيه دشمن خرد شود، عرق از سر و رويم ميريخت و گرسنگي و تشنگي فراوان مرا رنج مي داد قمقمه آب نداشتم کلاه آهني بيش از هر چيز ديگر ناراحت کننده بود کمر از سنگيني کوله پشتي زياد درد گرفته بود و خشابهاي ژ3 که زير بلوزم بود دائم بيرون مي آمدند .👇👇