دفاع مقدس
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴 خاطرات خود نوشته فرمانده شهید نصراله ایمانی قسمت سوم 3⃣ هوا نسبتاً سرد بود روبروی ساخت
تمام فضاي اطرافم دود و خاکستر فرا گرفته بود و هر لحظه آتش دشمن زيادتر مي شد رضا قدرت بدنش خيلي ضعيف بود ولي ايمانش استوار و محکم بود و دائم زير لب تبسم مي زد.مسافت زيادي پيموده بوديم تفنگم پر از شن شده بود و در فکر اين بودم اگر لازم شود چکار بکنم فقط دو نارنجک بيشتر با خودم نداشتم در يک لحظه رضا دو سه مرتبه چرخيد و خود را پشت تپه کوچکي از شن رساند کمي وضع را بررسي کرد. نور آفتاب از روبرو می تابيد و هدف را خوب مشخص نمی کرد ولی کوچکترين حرکت ما دشمن را خوب متوجه مي کرد.
در همين موقع خمپاره بين من و رضا زمين خورد صداي انفجارش گوشهايم را براي مدتی کر کرد. براي چند لحظه اي رضا را نديدم و در ميان دود و خاک بر روي شنها دراز کشيده بودم سعي مي کردم ارتباطم با خدا تداوم داشته باشد. بعد از اينکه هوا صاف شد و دودها از بين رفتند رضا گفت: متأسفم موفق نمي شويم. بعد خسته و وامانده مقداري از راه را برگشتيم تا به نوک ابتدائي خاکريز که در باغ خرما بود رسيديم زياد تشنه بودم آب هم کم بود از قمقمه برادري قدري آب خوردم بعد رضا گفت: مهمات آماده کن .
خرجها را سريع به عقب موشک مي پيچيدم و رضا هم زود شليک مي کرد. اصغر گندمکار در باغ آر پي جي ميزد و رحيم قنبري هم با تفنگ 57 شليک مي کرد. دشمن هر لحظه نزديکتر مي شد و آتش خمپاره هاي ما و تيربارها هم شدت گرفت تانکهاي مزدوران کمي بعد از ديگري هدف مي رفت و طعمه حريق مي شد . نفرات پياده دشمن يکي پس از ديگري کشته مي شدند در اين حمله از ارتش خبري نبود ژاندارمري هم عقب نشسته بود موشک آر پي جي داشت تمام مي شد رضا گفت: زود برو مهمات بياور . مسير کانال را طي کردم تقريباً 300 متر بود صندوق پر از موشک را برداشتم و سريع از بالاي کانال به طرف باغ آمدم در بين راه تيرها از بغل گوشم رد مي شدند ولي هيچکدام به من نمي خورد چند بار از شدت ضعف به زمين خوردم و برادري مرا کمک مي کرد.وقتي به نزديکي هاي باغ رسيدم صحنه را عوض شده ديدم بچه ها آن شور و شادي را از دست داده بودند مهمات خمپاره تمام شده بود تفنگ ضد تانک 57 هم مهمات نداشت به رضا گفتم: بيا موشک آوردم ديدم رضا کمي گرفته شده است بعد از يکي دو لحظه ديدم که داخل يک پتو اصغر گندمکار را آوردند شکمش پاره شده بود عرق سردي رخسارش را گرفته بود و چشمانش داشت به زردي مي رفت. بالاي سرش کنار خاکريز نشسته بودم مدام زير لب خدا را سپاس مي گفت. رضا حمايل او را باز کرد و با شال گردنش عرق از سر و صورت اصغر پاک کرد.
اکبر را ديدم که با صداي بلند و خاکي از عصبانيت داده مي زند شليک کنيد با هر چه داريد بجنگيد تا شرف و حيثيت خود را بازيابيد و لحظاتي بعد آخرين کلمات از دهان اصغر بيرون مي امد صدايش بي اندازه ضعيف بود و حتي رضا هم نمي فهميد چه مي گويد و بعد به سوي خدا شتافت. کوس نااميدي در گوش هايم طنين مي انداخت ساعت تقريباً 5/11 بود ژ سه تمام بچه ها از شن گير آمده بود تيربارها هم يا مهمات نداشتند و يا گير کرده بودند. اکبر در باغ بود و خوشحال بوديم که لااقل اکبر زنده بود ولي در همين موقع بود که پيکر به خون نشسته اکبر را آوردند. داخل پتو بود من او را نديدم گفتند: زخمي شده است ، ما ديگر نمي دانستيم چکار کنيم بعضي از نيروها به طرف شهر عقب نشسته بودند نزديکترين خط به دشمن من يا چند نفر ديگر بوديم . تانکها به فاصله نزديکي رسيده بودند و ساعت تقريبا ً دو بعد از ظهر بود غلام رضا بستانپور با علي عيسوي آمدند بعد غلام رضا يک دراگون به طرف تانک شليک کرد و بلافاصله افتاد روي زمين و فرياد زد واي گوشم صداي شليک موشک به اندازه برايش زياد بود و پرده گوشش را پاره کرده بود بعد از چند دقيقه اي که سر حال آمد با هم ( عيسوي ) از داخل کانال مي آمدند به طرف باغ . من هم خسته و کوفته در داخل کانال نشسته بودم نمي دانستم چه بکنم ضعف زيادي به من دست داده بود غلام رضا گفت: ژسه را بده تا تميز کنم قمقمه اش را گرفتم آمدم اول جاده و آب کردم موقع برگشتن برادران زيادي از من طلب آب کردند و من هم به آنها قمقمه آب را مي دادم آنها فقط گلوي خود را خيس مي کردند ايثار و گذشت به حد اعلاي خود رسيده بود در نزديکي باغ برادري چند دانه خرما در جيبش بود آنرا بين بچه ها تقسيم کرد
👇👇
دفاع مقدس
تمام فضاي اطرافم دود و خاکستر فرا گرفته بود و هر لحظه آتش دشمن زيادتر مي شد رضا قدرت بدنش خيلي ضعيف
بعد جلوتر آمدم غلامرضا را نديدم ، حميد خسروي در سنگر بود آب را به او دادم بعد گرفتم و روانه باغ شدم يک توپ به خاکريز خورد بعد ديدم که عبدالرضا آهنکوب دارد در خاک و خون مي غلتد او را بغل کردم آوردم عقب و آب را به سر و صورتش پاشيدم بعد کريم ملک زاده که از بچه هاي کازرون بود او را به شهر انتقال داد بعد از آن جلوتر رفتم برادري را ديدم که در ميان خارها افتاده و نفس هاي آخر را مي کشد خون زيادي از او رفته بود از اين که نمي توانستم به او کمک کنم رنج مي بردم و در اين موقع که تقريباً ساعت 5/4 بود چند نفري بيشتر نبوديم که مانده بوديم و مقابله مي کرديم از شدت گرسنگي ديگر راه رفتن هم برايم مشکل بود بي خود به زمين مي خوردم آمدم پيش حميد خسروي ، پيروان هم در سنگر بود حميد گفت: من زياد گرسنه هستم پشت سرما داخل باغ سبزي کاشته بودند ، امدم و مقداري از آنرا براي بچه ها آوردم در کنار سنگر حميد دو نفر ديگر از تهران بودند ، همه رفته بودند بعد از آن که مقداري از سبزي ها را به حميد دادم گفتم: که من به خاکريز بغل مي روم چون تانکها در آن مسير نزديکتر بودند هر چه به حميد گفتم: نيامد بعد حميد گفت: دنبال من نيائيد من شهيد مي شوم و گفت: من دو تا تانک مي زنم و بعد شهيد مي شوم . در همين موقع نفرات پياده دشمن را ديدم که با عجله هر چه تمامتر به طرف ما مي آيند...
ادامه دارد...
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹صدایی آرامش بخش از بهشت
وصیت نامه صوتی سردار سرافراز سپاه اسلام شهید والامقام احمد رضوانی زاده، جانشین گردان خط شکن کمیل لشکر 33 المهدی( عج)
دوساعت قبل از شهادت
دفاع مقدس
🌹صدایی آرامش بخش از بهشت وصیت نامه صوتی سردار سرافراز سپاه اسلام شهید والامقام احمد رضوانی زاده، جا
زندگینامه ی سردار شهید احمد رضوانی
احمد دوران ابتدائی را در دبستان ناصری و متوسطه را در دبیرستان شهید وحیدی وشهید بستانپور بپایان رسانید، احمد بعد از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان برای اینكه بتواند زندگی روزمره خود و خانواده را بهتر بچرخاند تصمیم گرفت روزها كار كند،او وقتی كه فهمید در خانوادهای زندگی میكند كه از نظر مالی ضعیف هستند شبانه روز را جهت رفع اینكه بود تلاش كرد او دیگر فهمیده بود كه طلب چیزی كردن از پدر درست نیست به همین خاطر كار میكرد تا بتواند تمام امكانات خود را فراهم سازد و خوشحال بود كه توانسته است كمی از فشار بار را از خانواده خود كم كند بهر حال زندگی با همه سختیهائی كه داشت اما برای او لذتبخش بود كه الحمدلله در خانوادهای نبود كه در آن فساد باشد و همیشه ذكر خدا را بجا میآورد كه هرچه نداریم اما ایمان و اعتقادی هر چند بقدر خواندن نمازی دست و پا شكسته داریم بهر حال با تلاش فراوانی كه داشت توانست زندگی خود را سر و سامانی دیگر بخشد، با شروع انقلاب فعالیت خود را جهت پیشبرد آن آغاز كرد روزها در راهپیمائیها و شبها پشت بامها همراه با دیگر دوستانش فعالیت بسزائی داشت و بعد از به ثمر رسیدن انقلاب تصمیم گرفت خدمت سربازی را در سپاه بگذراند و به همین منظور در تاریخ 12/1/61 با جمعی دیگر از دوستانش در سپاه مشغول بكار شد.
احمد در همان اوائل دبیرستان مطالعات خود را آغاز كرد و از هر كتابی كه مطالعه میكرد یادداشتهائی زیادی برای خود برمیداشت، او عشق و علاقه زیادی به روحانیت داشت و به همین خاطر كتابهائی از شهید مطهری و شهید دستغیب و... را مطالعه میكرد و مطالب آنها را مدنظر خود قرار میداد و در زندگی خود بكار میگرفت تا اینكه بعد از مدتی كه گذشت دستور دفاع از كشور اسلامی داده شد و احمد بر آن شد كه هرچه سریعتر خود را برای اعزام به جبهه آماده و ادامه حیات خود را در آنجا بگذراند و از همین جا اعزام او به جبهه آغاز میشد، اعزام به سوی نور، اعزام به سوی عشق شهادت، اعزام به سوی بهشت.
احمد در تاریخ 7/9/60 از طرف بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به همراهی چندین نفر از دوستانش راهی جبهه غرب كشور شد، جبههای مملو از معنویت، جبههای از ایثار ... .
و علاقه زیادی به جبهه داشت و جبهه را بر همه گرفتاریهای خود مقدم میدانست و به همین منظور میرفت تا كلید فنونها و آموزشهای سبك و سنگین بیاموزد و تا در مواقع ضروری بتواند استفاده كند او در مانورها و رزمهای زیادی شركت میكرد تا بتواند هم به دیگران و هم برای خود تجربیات زیادی بردارد.
اخلاق و مدیریت و فرماندهی احمد برای همه رزمندگان واضح و مشخص بود آنچنان خود را ساخته بود كه همه را بسوی خود جذب میكرد و بالاخره بعد از مدتی كه در جبهه بود برای بازدید به خانواده خود به كازرون برگشت او وقتی كه به شهر آمد احساس دیگری داشت و اصلاً نمیخواست كه در شهر بماند به اندازهای كه هر وقت مسئله ازدواج مطرح میشد در جواب میگفت تا جنگ هست ما باید در جبهه بمانیم و انشاءالله بعد از جنگ ازدواج خواهم كرد. تا اینكه برای سومین بار كه از جبهه برگشته بود از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به او مأموریت داده شد كه مسئولیت بسیج سپاه پاسداران را به عهده بگیرد. و در آنجا انجام وظیفه نماید، خلاصه در تاریخ، 26/11/61 مسئول بسیج سپاه پاسداران را بعهده گرفت تمام نیروهای بسیج را زیر نظر داشت و شبانه روز در بسیج انجام وظیفه كرد بطوری كه هفتهای یكبار به خانه خود میآمد و وقتی از او سؤال میشد كه چرا به خانواده خود سری نمیزنی در جواب میگفت قبول كردن مسئولیت بسیار سنگین است و هركس كه مسئولیتی را قبول میكند تازه اول كار او میباشد خلاصه بعد از آنكه برنامههای بسیج را منظم كرد عشق به جبهه به او اجازه نداد كه در بسیج بماند و دوباره تصمیم گرفت به جبهه برگردد و همگام با دیگر برادران به نبرد با مزدوران بپردازد.
👇👇
دفاع مقدس
زندگینامه ی سردار شهید احمد رضوانی احمد دوران ابتدائی را در دبستان ناصری و متوسطه را در دبیرستان شه
احمد در تاریخ 2/12/62 مسئولیت یك گردان از طرح لبیك یا خمینی بنام گردان زید بن حارث را پذیرفت و با آن برادران راهی به جبهه نور علیه ظلمت شد، هنگامیكه این گرد ان اعزام به جبهه میشدند انبوه زیادی از مردم آنها را بدرقه كردند در آن روز شهر هوائی دیگر داشت همه و همه به فكر این عزیزان بودند دوست و دشمن میگفت كه چه خبر است: جوانان كجا میروند؟ بله میروند تا كه قضیه جنگ را یكسره كنند، میروند تا كربلا را آزاد سازند، برادران به دوستان خود وعده آزادی كربلا و به مادران خودشان وعده زیارت را میدادند تا اینكه آنها از دیدهها پنهان شدند مأموریت احمد با این گردان 45 روز بیش نبود اما بقول خودش وقف بر جبهه شده بود و بر آن شد كه مأموریت خود را به 6 ماه و بعد از آن به یكسال تمدید كند در این مدت او در ابتدا مسئولیت گردان ابوذر را بعهده گرفت و با آن برادران به نبرد پرداخت و بعد از چندی فرمانده عملیاتی گردان كمیل از (تیپ المهدی) را قبول كرد و بالاخره برای وداع آخرین به خانواده خود بازگشت.
احمد در تاریخ 24/11/63 برای آخرین بار به شهر بازگشت تا با همه وداع كند، وداعی آخرین، وداعی پر از عشق به الله، وداع خون و شهادت، وداع الی الله.
او با همه خداحافظی كرد و برای آخرین بار تمام هستیهای زندگی را در نظر خود مجسم كرد و میرفت تا عهدی را كه با خدای خود بسته بود به اجرا بگذارد. او عاشق حسین(ع) بود و عاقبت در تاریخ 24/12/63 در عملیات ظفرمندانه (بدر) با بدنی بدون سر به معشوق شتافت و سر او در سحرای كربلا باقی ماند.
خداوند او را با سرور شهیدان حسین بن علی (ع) محشور بگرداند و ما را در ادامه راهش ثابت قدم بدارد.
❣روزی احمد به شهید حسین میر شکاری گفت بیا با هم عهدی ببندیم!
حسین نشنیده قبول کرد.
احمد گفت باهم عهد ببندیم همیشه با وضو باشیم!
شب بود و هوا طوفانی. هر چند دقیقه رعد و برق شدیدی می امد و ما از خواب می پریدیم و هر بار احمد اول وضو میگرفت بعد دوباره میخوابید تا عهدش را نشکسته باشد!
🌷در شوش بودیم. احمد را دیدم که رنگش پریده بود، به او گفتم احمد چی شده، چرا رنگت پریده؟
گفت: برای اولین بار دو رکعت نماز که شش دنگ حواسم جمع بود خواندم!
🌷قبل از قرائت، قرآن را در دست می گرفت و مرتب این جمله را تکرار می کرد «هذا کلامُ ربی» [ این کلام پروردگارم است] آنقدر این جمله را تکرار می کرد که اشک از دو دیده اش جاری می شد و حال قرآئت قرآن پیدا می کرد. آن وقت با احترام قرآن را باز می کرد و شروع می کرد به تلاوت. همیشه می گفت: «قرآن کلام پروردگار است آیا می شود همین جور و بی مقدمه آن را تلاوت نمود!»
🌷پیش از عملیات دستور آمد برای افزایش کارایی ماسک های ضد شیمیایی نیروها باید صورت خود را اصلاح کنند. انجام این فرمان برای خیلی از بچه ها سخت بود. احمد که فرمانده گردان بود پیش از هم ریش خود را تراشید تا جای بحث برای دیگران نماند.
اما گفت: من شرم می کنم در قیامت با صورت اصلاح شده و ریش تراشیده خدمت مولایم حسین(ع) برسم!
یکی دو روز بعد در عملیات بدر، ترکش سرش را برد تا در قیامت شرمنده مولایش نباشد.
🌿🌹🌷🌹🌿
هدیه به شهید احمد رضوانی زاده صلوات- شهدای فارس
↘️
تولد:1/6/1341 – کازرون
سمت: فرمانده گردان کمیل-لشکر المهدی(عج)
شهادت: 24/12/1363 - جزیره مجنون
دفاع مقدس
خط خرمشهر گردان خط شکن و همیشه پیروز فجر لشکر 33 المهدی( عج فارس) 👤راوی حاج حیدر یوسف پور {معروف
42.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚁دی ماه ١٣۶۵
اعزام نیروهای گردان خط شکن و همیشه پیروزفجرلشکر 33 المهدی(عج) به نبردگاه عملیات پیروزمندانه کربلای ۵
https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
38.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دلیردلان عملیاتهای
غرور آفرین والفجر هشت و کربلای ۴ و کربلای ۵
🌿گردان خط شکن و همیشه پیروز حضرت زینب (س) لشکر ۱۹ فجر-- استان فارس
⚪️ به فرماندهی سرداران سرافراز کازرون، سردار شهید باقر سلیمانی و سردار حاج کاظم پدیدار
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas