سردار «خلیل مطهرنیا» در مهر سال ١٣٣٨ در روستای علیآباد از توابع شهرستان جهرم متولد شد و در تاریخ ٢٠ دی ١٣٦۵ در محور شلمچه و عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
دوران پرنشاط کودکی خلیل با اندوه مرگ پدرش همزمان شد و در طول زمان تحصیل به کارهای مختلفی نیز اشتغال داشت و مخارج زندگی و تحصیل خود را از دسترنج خویش به دست میآورد.
وی پس از گذراندن دوران تحصیل ابتدایی و راهنمایی در سال ١٣۵٧ و در هنگام پیروزی انقلاب، موفق به اخذ مدرک دیپلم شد و در سال ١٣۵٨ بعد از انصراف از دانشگاه، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جهرم در آمد.
خلیل که دوران انقلاب در مبارزات مردمی در شهرستان جهرم از جمله تسخیر ژاندارمری و شهربانی و پادگان ارتش نقش فعالی داشت، پس از انقلاب از بنیان گذاران اصلی بسیج و تشکیل دهندگان گروههای مقاومت این شهرستان بود.پس از شروع جنگ تحمیلی نیز این شهید از جمله کسانی بود که رهسپار جبهههای حق علیه باطل شد و تا زمان شهادتش در قالب عملیاتها شرکت کرد و در عملیات رمضان به عنوان فرمانده گردان و بعد از آن به سمت فرماندهی طرح و عملیات لشکر المهدی(عج) منصوب شد و تا زمان شهادتش در این سمت باقی ماند.
مطهرنیا در سال ١٣٦١ ازدواج کرد و ثمره آن دو فرزند به نامهای سجاد و فاطمه بود. وی در وصیتنامه خویش درباره فرزندانش، خطاب به همسرش نوشت: «فرزندم سجاد را با اخلاق نیکو و صفات پسندیده تربیت کن و با خودت عهد کن که او را در راه اسلام فدا کنی.»
در جایی دیگر، این شهید بزرگوار، فرزندش را اینگونه وصیت میکند: «هیچ وقت به خاطر مقام و مال و ثروت به دیگران احترام نگذار، پشتیبانت خدا باشد و امیدت به تلاش کار خود.»
هر وقت آتش دشمن خیلی شدید میشد، شهید مطهرنیا شوخی میکرد و میگفت وقتی با دشمن درگیر میشوید امنترین جا خط مقدم است. وی جزء اولین نفراتی بود که به خاکریز دشمن میچسبید و از آنجا عملیات را هدایت میکرد.
شهید سلیمانی خیلی شهید خلیل مطهرنیا را قبول داشت و در خصوص شهید مطهرنیا میگفت: شهید مطهرنیا در استان فارس ناشناخته مانده است. هم در جهرم و هم در کل استان فارس.
خلیل در حال گذراندن دوره فرماندهی در تهران بود که به محض مطلع شدن از شروع عملیات «کربلای ۴»، خود را به جبهه رساند و در این عملیات شرکت کرد. وی که در عملیاتهای مختلف بارها به شدت مجروح شده بود، سرانجام در تاریخ ٣٠ دی ١٣٦۵ در حالی که مانند امام حسین (ع)، سر بر بدن نداشت به دیدار حضرت دوست شتافت.
پیکر مطهر شهید «خلیل مطهرنیا» در نهم بهمن ١٣٦۵ در شهر جهرم تشییع و در کنار همرزمانش به خاک سپرده شد.
51.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حماسه سازان لشکر33المهدی منطقه عملیاتی والفجر8
🌹سردار شهید حاج علی اکبررحمانیان، سمت مسول محور، از دیار جهرم فارس
شادی ارواح طیبه شهداء صلوات..
https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
سردار شهيد علياكبر رحمانيان نام آشناي لشكر المهدي (عج) كه خاك جنوب و غرب بوسهگاه گامهاي استوار و شروه خوان نام بلند اوست دربيست وپنجم محرم الحرام 1382 (ه،ق) در حالي كه زمين و زمان داغدارشهادت سيدالساجدين امام زين العابدين (ع) بودند درخانوادهاي منور به نور ايمان و شيفته اهل بيت (عليهم السلام) ديده به جهان گشود.
اولين گريههاي كودكانهاش گويي در سوگ مردي وارسته بودكه همزمان با تولد او بر دستهاي مردم قهرمان پرور جهرم تشييع ميشد. در زادروز ميلاد اين عزيز عالم رباني حضرت آيتاللهي راه سفري ابدي را در پيش گرفت و شهر جهرم يك بارديگر غرق در عزا و ماتم كرد. شهيد رحمانيان اين گونه درحال و هوايي روحاني تولد يافت و دوران كودكي پرنشاط كودكي را در دامان پدر و مادري فرهيخته به سرآورد.
اين شهيد بزرگوار تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه ادامه داد و با اخذ مدرك ديپلم از تحصيل فراغت يافت. فعاليتهاي سياسي و مبارزاتي وي كه از سالها قبل از انقلاب آغاز شده بود بعد از پيروزي انقلاب همچنان ادامه يافت و اين سردار شهيد باپيوستن به جمع سبز پوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خود را آماده دفاع از انقلاب و ميهن اسلامي نمود.
جنگ تحميلي عرصه تبلور استعدادهاي نهفته او بود .سردار شهيد رحمانيان با شروع اولين جرقههاي جنگ به سوي جبهههاي نور شتافت كه شور و حال و التهاب اولين اعزام را در قسمتي از خاطراتش اين گونه بيان داشته است.
با چهارده نفر از برادران سپاه جهرم به جبهه اعزام شدم. آن زمان تازه جنگ ايران و عراق شروع شده بود و خرمشهر سقوط كرده بود…شور و حالي ديگر در بين برادران بود و تمام آنها با گريه و التماس مسؤولين را راضي كرده بودند. عيدقربان سال1401 (ه،ق) بود در جهرم نماز عيد برپا بود كه به محل نماز آمده و با مردم خداحافظي كرديم ازشدت شوق اشك درچشمم حلقه زد خدا ميداندكه چه حالي داشتم.
سردار شهيد علياكبر رحمانيان فعاليتهاي خود را با عنوان مسؤول آموزش بسيج جهرم آغاز كرد و با اينكه بسياري از دوستان به علت اهميت حضور وي در بسيج ازرفتن او به جبهه ممانعت ميكردند با اين همه شهيد به دفعات راهي عرصههاي نبردگرديد و با پذيرفتن مسؤوليتهاي مختلف عملياتهاي متعددي را عرصه دلاوريهاي خود ساخت.
وي در عملياتهاي والفجر مقدماتي 1،2،،4 و عمليات خيبر فرماندهي طرح و عمليات تيپ المهدي(عج) را برعهده داشت درعملياتهاي رمضان و محرم به ترتيب به عنوان فرمانده گردان و مسؤول محور عمليات حضور داشت .علاوه براين مدتي نيز با عنوان معاون تيپ تكاور رعد متشكل از گردانهاي تيپ المهدي و تيپ 55 هوابرد اصفهان انجام وظيفه كرد.
سرداشهيد رحمانيان درمدت زمان حضور در جبهه به دفعات آماج تير و تركش دشمن قرار گرفت و با تحمل جراحات بسيار راهي بيمارستان گرديد و آن گونه كه آرزو كرده بود درتاريخ 27بهمن 1364 با بدني پاره پاره به ديدار دوست شتافت.
یکی از هم رزمان سردار نستوه جنگ، شهید حاج علی اکبر رحمانیان، می گوید:
«در پایگاه امیدیه بودیم. یک ساعت به اذان صبح مانده، از خواب بیدار شدم. شهید علی اکبر را دیدم که بعد از چهار شبانه روز عملیات، در حالی که آثار خستگی شدید در چهره اش آشکار بود، وارد سنگر شد. فکر کردم با آن حال خسته اش دراز بکشد، چون خواب از چشمانش می بارید، ولی، دیدم جانمازش را پهن کرد و آماده نماز شب و مناجات با خدا شد. به او گفتم: حاجی خسته هستی، کمی استراحت کن! لبخندی زد و گفت: ما الان برای همین نماز و خدا داریم می جنگیم. سپس مشغول عبادت شد».
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حماسه سازان لشکر ۳۳المهدی(عج)منطقه عملیاتی والفجر۸.
🌹شهید والامقام حمید امانی
https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بشنوید صحبت های، فرمانده شجاع گردان خط شکن و همیشه پیروز فجر لشکر 33 المهدی( عج) فارس
⬆️ حاج حیدر یوسف پور معروف به عامو حیدر
🚁 شلمچه منطقه عملیاتی کربلای 5
https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیام شهداء
🌹شهید والامقام مهدی سلیمانی، اعزامی از شهرستان کازرون
فرمانده شجاع گروهان از گردان خط شکن و همیشه پیروز فجر لشکر 33 المهدی_ عج_ فارس
⏪ شاد کنیم روح مطهر شهیدان با ذکر صلوات...
https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴
خاطرات خود نوشته فرمانده شهید والامقام نصراله ایمانی 🌹
قسمت 4️⃣ چهارم
قداری از سبزی ها را به حمید دادم گفتم که من به خاکریز بغل می روم، چون تانکها در آن مسیر نزدیکتر بودند. هر چه به حمید گفتم نیامد بعد حمید گفت دنبال من نیائید من شهید می شوم و گفت من دو تانک می زنم و بعد شهید می شوم. در همین موقع نفرات پیاده دشمن را دیدم که با عجله هر چه تمام تر به طرف ما می آیند. آنها حدود ۵ نفر بودند بعد پشت خاکریز کوتاهی کمین کردند که ما را بزنند. چند رگبار به ما بستند ما هم تیر نداشتیم جز دو عدد نارنجک تفنگی ژ۳ که پرتاب کردم درست روی سرشان و چند لحظه بعد خبری از آنها نشد. آن وقت آر پی چی گندمکار که خونش در آن ریخته بود با شال گردنم پاک کردم. یک کوله پشتی موشک پیدا کردم و دو موشک با خرج عقب در آن گذاشتم و به طرف جاده حرکت کردم. در میان راه کاظم فتاحی را دیدم که حالتی غمگین داشت، قدمهای سنگینی را بر می داشت. قیافه ها هرگز به انسان شبیه نبود. تمام هیکلمان زیرخاک شده بود. کمی که راه آمدیم دیدم یکی از برادران روی زمین افتاده و سر ندارد. از روی حسرت به او نگاه کردم و دو دست و پا هم آنجا بود. بعد کاظم گفت بیا غصه نخور این احمد است که می گفت دوست دارم مثل حسین شهید شوم. عاقبت همینطورشد، بی سر شهید شد. کاظم دیده بود که توپ زدند و احمد شهید شد. کمی جلوتر رفتم فرج عسگری را دیدم که زخمی شده بود. تانک ها از نزدیک رد می شدند، یک آر پی جی زدم خورد به جلو تانک. تعداد تانک ها زیاد بود و هر لحظه به خاکریز نزدیکتر می شدند. دو سه نفر از برادران فرج را بر روی برانکارد گذاشتند و به طرف شهر آمدند. در راه صمد نحاسی را دیدم که مدام گریه می کرد. احمد پسرخاله اش بود که شهید شده بود. بی آنکه بدانم کجا می روم، به دنبال بقیه به راه افتادم. کاظم هم همراه من بود، زیاد تشنه بودم. در میان راه مغازه ای باز بود، نمی دانم چه فکری می کرد. چند نفر بودیم، تقاضای آب کردیم، اول نداد بعد با منت مقدار آبی به بچه ها داد. راه را ادامه دادیم، تا شهر خیابان ها خلوت بود، فقط هر که می دیدیم آواره ای بود مثل خودم. از روی پل گذشتم، داخل ژاندارمری آنجا تعداد زیادی از بچه ها جمع بودند. چند افسر و درجه دار با پرروئی زیاد روی صندلی تکیه داده بودند. هوا نزدیکی غروب بود. بچه ها تماما تشنه بودند، آب رودخانه زیاد گلی بود. از آنها طلب آب کردیم به ما گفتند ما از اهواز آب می آوریم. یک ظرف پلاستیکی نیمه بود که هر کدام کمتر از نصف لیوان آب خوردند.
👇👇
دفاع مقدس
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴 خاطرات خود نوشته فرمانده شهید والامقام نصراله ایمانی 🌹 قسمت 4️⃣ چهارم قداری از سبزی ها
ادامه قسمت چهارم 👇👇
از اینکه چرا به کمک ما نیامدند، یکی دو نفر اعتراض کردند. یک تهرانی ظامن نارنجک را کشیده داد می زد نامردها شما را می کش و بعد ژاندارمری را ترک کردیم و هر چند نفری داخل یکی از خانه ها رفتیم. هوا داشت غروب می کرد، نمی دانستم کجا بروم. بچه ها از شهادت احمد داودی، اکبر پیرویان، اصغر گندمکار و دیگر شهدا حرف می زدند. بعد یکی آمد و گفت خسروی هم شهید شده، تصمیم گرفتم با نصراله سبزی و علیرضا عیسوی و کاظم فتاحی و نوراله داودی، عباس فضل پور و صمد نحاسی به یکی از خانه ها برویم تا فردا صبح. راه افتادیم .
بعد از طي مسافتي كوتاه در يكي از خانه هاي ابو جلال شمالي واقع در غرب سوسنگرد پشت رودخانه مستقر شديم. تمام خانه ها خالي بود. دو سه نفري را ديدم كه مظلومانه زير يك پل كوچك زندگي مي كردند. بعد از اين كه وارد خانه شديم بدون سروصدا رفتيم داخل يك اتاق و از بشكه آب وسط حياط كمي بردم داخل تا رفع تشنگي كنند. هر كدام از بچه ها يك اسلحه داشتند كه آن هم زياد كثيف بود، در اولين فرصت اسلحه ها را تميز كرديم و با روغن خوراكي آن را چرب كرديم. بعد مقداري آرد خمير كردم و روي اجاقي كه در اتاق بود نان پختم. هر چه گشتم نمك پيدا نكردم. هر طور شده بود نان درست شده را خورديم. بي اندازه خوشمزه بود چرا كه بعد از دو روز گرسنگي معلوم بود انسان چه اشتهايي دارد. هوا داشت تاريك مي شد. نمي دانستم كه در اين قسمت عراقي ها نفوذ كرده بودند يا نه ؟ ظرف آبي براي بچه ها آوردم و گذاشتم پشت در اتاق. نماز خوانديم، بعد هر كدام از بچه ها اسلحه اش را كنار خودش گذاشت و دراز كشيد. بچه ها از شدت خستگي خوابشان برد ولي من هركاري مي كردم خوابم نمي برد. نماز شب خواندم، بعد در نزديكي هاي اذان صبح بچه ها را بيدار كردم. نماز كه خوانده شد نمي دانستيم چه بكنيم. هدفي جز جنگيدن نداشتيم ولي چطور ؟ اول صبح با عباس فضل پور آمديم، يك سري شناسايي كنيم تا موقعيت خودمان را بهتر درك كنيم. مقداري راه كه آمديم متوجه شديم كه از دو طرف به ما تيراندازي مي شود. فورا برگشتيم. بعد با عليرضا عيسوي هر كدام نارنجكي برداشتيم و باز براي شناسايي از خانه بيرون آمديم. يك سگ با ما زياد آشنا شده بود و مرتب هركجا مي رفتيم ما را دنبال مي كرد. به فكر اين افتاديم كه برويم داخل جنگل و بعد كه در جنگل مستقر شديم يكي به عنوان رابط وضعيت را اعلام كند. وسائل را برداشتيم و از كوچه هاي مخروبه به دنبال هم راه افتاديم. ما نمي دانستيم كه نيروهاي عراق از طرف بستان و ا… اكبر هم به طرف سوسنگرد پيش روي مي كردند. من جلو بودم و مقداري كه مي رفتم با اشاره به ديگران مي گفتم كه بيايند وقتي به دشت صاف رسيديم در نزديكي هاي جنگل يك مرتبه ما را به رگبار بستند در كناره جنگل يك كانال عبور آب وجود داشت كه خشك شده بود فورا رفتيم داخل كانال، بعد از چند لحظه اي متوجه نيروهاي عراقي در قسمت غربي سوسنگرد شديم. به بچه ها گفتم شهر در محاصره كامل عراقي هاست و ما بايد هر طور شده به داخل شهر برويم تا از ورود آن ها به داخل شهر جلوگيري كنيم و اگر اينجا بمانيم، با توجه به اين كه مهمات نداريم امكان نابودي همه هست. بچه ها قبول كردند. موقع برگشتن ديدم يك ماشين سيمرغ كنار جنگل در طرف راست پارك شده. خودم تنها با احتياط جلو رفتم. كسي آن جا نبود. داخل ماشين را نگاه كردم. سه عدد هندوانه آن جا بود، هندوانه ها را برداشتم و زود آمدم پيش بچه ها و با سرعت هرچه تمامتر به طرف شهر برگشتيم.
👇👇