eitaa logo
دفاع مقدس
4.8هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
16هزار ویدیو
1.3هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بشنوید صحبت های، فرمانده شجاع گردان خط شکن و همیشه پیروز فجر لشکر 33 المهدی( عج) فارس ⬆️ حاج حیدر یوسف پور معروف به عامو حیدر 🚁 شلمچه منطقه عملیاتی کربلای 5 https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیام شهداء 🌹شهید والامقام مهدی سلیمانی، اعزامی از شهرستان کازرون فرمانده شجاع گروهان از گردان خط شکن و همیشه پیروز فجر لشکر 33 المهدی_ عج_ فارس ⏪ شاد کنیم روح مطهر شهیدان با ذکر صلوات... https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴 خاطرات خود نوشته فرمانده شهید والامقام نصراله ایمانی 🌹 قسمت 4️⃣ چهارم قداری از سبزی ها را به حمید دادم گفتم که من به خاکریز بغل می روم، چون تانکها در آن مسیر نزدیکتر بودند. هر چه به حمید گفتم نیامد بعد حمید گفت دنبال من نیائید من شهید می شوم و گفت من دو تانک می زنم و بعد شهید می شوم. در همین موقع نفرات پیاده دشمن را دیدم که با عجله هر چه تمام تر به طرف ما می آیند. آنها حدود ۵ نفر بودند بعد پشت خاکریز کوتاهی کمین کردند که ما را بزنند. چند رگبار به ما بستند ما هم تیر نداشتیم جز دو عدد نارنجک تفنگی ژ۳ که پرتاب کردم درست روی سرشان و چند لحظه بعد خبری از آنها نشد. آن وقت آر پی چی گندمکار که خونش در آن ریخته بود با شال گردنم پاک کردم. یک کوله پشتی  موشک پیدا کردم و دو موشک با خرج عقب در آن گذاشتم و به طرف جاده حرکت کردم. در میان راه کاظم فتاحی را دیدم که حالتی غمگین داشت، قدمهای سنگینی را بر می داشت. قیافه ها هرگز به انسان شبیه نبود. تمام هیکلمان زیرخاک شده بود. کمی که راه آمدیم دیدم یکی از برادران روی زمین افتاده و سر ندارد. از روی حسرت به او نگاه کردم و دو دست و پا هم آنجا بود. بعد کاظم گفت بیا غصه نخور این احمد است  که می گفت دوست دارم مثل حسین شهید شوم. عاقبت همینطورشد، بی سر شهید شد. کاظم دیده بود که توپ زدند و احمد شهید شد. کمی جلوتر رفتم فرج عسگری را دیدم که زخمی شده بود. تانک ها از نزدیک رد می شدند، یک آر پی جی زدم خورد به جلو تانک. تعداد تانک ها زیاد بود و هر لحظه به خاکریز نزدیکتر می شدند. دو سه نفر از برادران فرج را بر روی برانکارد گذاشتند و به طرف شهر آمدند. در راه صمد نحاسی را دیدم که مدام گریه می کرد. احمد پسرخاله اش بود که شهید شده بود. بی آنکه بدانم کجا می روم، به دنبال بقیه به راه افتادم. کاظم هم همراه من بود، زیاد تشنه بودم. در میان راه مغازه ای باز بود، نمی دانم چه فکری می کرد. چند نفر بودیم، تقاضای آب کردیم، اول نداد بعد با منت مقدار آبی به بچه ها داد. راه را ادامه دادیم، تا شهر خیابان ها خلوت بود، فقط هر که می دیدیم آواره ای بود مثل خودم. از روی پل گذشتم، داخل ژاندارمری آنجا تعداد زیادی از بچه ها جمع بودند. چند افسر و درجه دار با پرروئی زیاد روی صندلی تکیه داده بودند. هوا نزدیکی غروب بود. بچه ها تماما تشنه بودند، آب رودخانه زیاد گلی بود. از آنها طلب آب کردیم به ما گفتند ما از اهواز آب می آوریم. یک ظرف پلاستیکی نیمه بود که هر کدام کمتر از نصف لیوان آب خوردند. 👇👇
دفاع مقدس
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴 خاطرات خود نوشته فرمانده شهید والامقام نصراله ایمانی 🌹 قسمت 4️⃣ چهارم قداری از سبزی ها
ادامه قسمت چهارم 👇👇 از اینکه چرا به کمک ما نیامدند، یکی دو نفر اعتراض کردند.  یک تهرانی ظامن نارنجک را کشیده داد می زد نامردها شما را می کش و بعد ژاندارمری را ترک کردیم و هر چند نفری داخل یکی از خانه ها رفتیم. هوا داشت غروب می کرد، نمی دانستم کجا بروم. بچه ها از شهادت احمد داودی، اکبر پیرویان،  اصغر گندمکار و دیگر شهدا حرف می زدند. بعد یکی آمد و گفت خسروی هم شهید شده، تصمیم گرفتم با نصراله سبزی و علیرضا عیسوی و کاظم فتاحی و نوراله داودی، عباس فضل پور و صمد نحاسی به یکی از خانه ها برویم تا فردا صبح. راه افتادیم . بعد از طي مسافتي كوتاه در يكي از خانه هاي ابو جلال شمالي واقع در غرب سوسنگرد پشت رودخانه مستقر شديم. تمام خانه ها خالي بود. دو سه نفري را ديدم كه مظلومانه زير يك پل كوچك زندگي مي كردند. بعد از اين كه وارد خانه شديم بدون سروصدا رفتيم داخل يك اتاق و از بشكه آب وسط حياط كمي بردم داخل تا رفع تشنگي كنند. هر كدام از بچه ها يك اسلحه داشتند كه آن هم زياد كثيف بود، در اولين فرصت اسلحه ها را تميز كرديم و با روغن خوراكي آن را چرب كرديم. بعد مقداري آرد خمير كردم و روي اجاقي كه در اتاق بود نان پختم. هر چه گشتم نمك پيدا نكردم. هر طور شده بود نان درست شده را خورديم. بي اندازه خوشمزه بود چرا كه بعد از دو روز گرسنگي معلوم بود انسان چه اشتهايي دارد. هوا داشت تاريك مي شد. نمي دانستم كه در اين قسمت عراقي ها نفوذ كرده بودند يا نه ؟ ظرف آبي براي بچه ها آوردم و گذاشتم پشت در اتاق. نماز خوانديم، بعد هر كدام از بچه ها اسلحه اش را كنار خودش گذاشت و دراز كشيد. بچه ها از شدت خستگي خوابشان برد ولي من هركاري مي كردم خوابم نمي برد. نماز شب خواندم، بعد در نزديكي هاي اذان صبح بچه ها را بيدار كردم. نماز كه خوانده شد نمي دانستيم چه بكنيم. هدفي جز جنگيدن نداشتيم ولي چطور ؟ اول صبح با عباس فضل پور آمديم، يك سري شناسايي كنيم تا موقعيت خودمان را بهتر درك كنيم. مقداري راه كه آمديم متوجه شديم كه از دو طرف به ما تيراندازي مي شود. فورا برگشتيم. بعد با عليرضا عيسوي هر كدام نارنجكي برداشتيم و باز براي شناسايي از خانه بيرون آمديم. يك سگ با ما زياد آشنا شده بود و مرتب هركجا مي رفتيم ما را دنبال مي كرد. به فكر اين افتاديم كه برويم داخل جنگل و بعد كه در جنگل مستقر شديم يكي به عنوان رابط وضعيت را اعلام كند. وسائل را برداشتيم و از كوچه هاي مخروبه به دنبال هم راه افتاديم. ما نمي دانستيم كه نيروهاي عراق از طرف بستان و ا… اكبر هم به طرف سوسنگرد پيش روي مي كردند. من جلو بودم و مقداري كه مي رفتم با اشاره به ديگران مي گفتم كه بيايند وقتي به دشت صاف رسيديم در نزديكي هاي جنگل يك مرتبه ما را به رگبار بستند در كناره جنگل يك كانال عبور آب وجود داشت كه خشك شده بود فورا رفتيم داخل كانال، بعد از چند لحظه اي متوجه نيروهاي عراقي در قسمت غربي سوسنگرد شديم. به بچه ها گفتم شهر در محاصره كامل عراقي هاست و ما بايد هر طور شده به داخل شهر برويم تا از ورود آن ها به داخل شهر جلوگيري كنيم و اگر اينجا بمانيم، با توجه به اين كه مهمات نداريم امكان نابودي همه هست. بچه ها قبول كردند. موقع برگشتن ديدم يك ماشين سيمرغ كنار جنگل در طرف راست پارك شده. خودم تنها با احتياط جلو رفتم. كسي آن جا نبود. داخل ماشين را نگاه كردم. سه عدد هندوانه آن جا بود، هندوانه ها را برداشتم و زود آمدم پيش بچه ها و با سرعت هرچه تمامتر به طرف شهر برگشتيم. 👇👇
بازار سوسنگرد، خرداد ۱۳۶۰، عکس از رضا مرادی غیاث آبادی
ایستاده از بالا فرمانده شهید نصراله ایمانی از شهرستان ١٣٠٠ قهرمان بخون خفته کازرون 🌹
دفاع مقدس
ادامه قسمت چهارم 👇👇 از اینکه چرا به کمک ما نیامدند، یکی دو نفر اعتراض کردند.  یک تهرانی ظامن نارنجک
در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند كه هيچ كدام آسيبي نديديم. آمديم داخل خانه اي كه بوديم و با هم هندوانه ها را خورديم. بعد دو مرتبه با عليرضا عيسوي، دو نفري به طرف داخل شهر آمديم. ما طرف ديگر رودخانه بوديم و مي بايستي از روي پل عبور كنيم. اين پل موقعيت مهمي داشت. هركس روي پل مي رفت بلاشك زده مي شد. هر طوري بود زير آتش برادراني كه آن طرف پل بودند ما توانستيم خودمان را به طرف ديگر برسانيم. بعد ديدم كه در طرف راست پل محمدكريم علي پور و دو سه نفر ديگر از برادران ديگر بودند، طرف چپ هم حسن صادق زاده و يك روحاني كه در هويزه با هم بوديم. بچه ها گفتند ما نيرو لازم داريم. فورا زير آتش دو طرف پل مارپيچ به طرف ديگر رودخانه رفتيم و از آن جا به خانه. بچه ها را زود آماده كرديم و راه افتاديم. از حاشيه كناري رودخانه آمديم تا رسيديم به نزديك پل. به آن ها گوشزد كردم كه بايستي هر چه سريع تر از پل گذشت و گرنه زده مي شويم. روبه روي پل تانك عراقي مستقر بود و با كاليبر ۵۰ پل را زير هدف داشت. به هرحال در يك چشم به هم زدن با آخرين قدرت و تواني كه داشتيم به اين طرف آمديم ولي كاظم فتاحي به دستش تيرخورد كه بعدا رفت و پانسمان شد. من و نحاسي و سبزي در طرف راست پل سنگر گرفتيم و عباس و نورا… و داود، عيسوي و كاظم هم در سنگر سمت چپ. چند تيربار ژ-۳ داشتيم كه همه خراب بودند. تمام تفنگ هاي ژ-۳ هم خراب بودند، مهمات آرپي جي هم كم بود. اول صبح قبل از اين كه ما برسيم تانك تا نزديكي پل آمده بود و دور زده بود. بعد از مدتي تشنه شدم. وقتي كه مي خواستيم از خانه بيرون بياييم ظرف آبي با خود آورديم ولي آن را سرپل جا گذاشتيم. يك پيرمرد مدام اطراف سنگرما و سنگر طرف چپ پل مي گشت. خيلي نترس بود.رفت و از ساختمان بغل خيابان آب آورد. بعد معلوم شد كه اينجا ساختمان آب سوسنگر است. به ياد آوردم ديروز عصر كه افراد ژاندارمري به ما مي گفتند ما از اهواز آب مي آوريم. آب هنوز پاك و قابل خوردن بود. تمام مدت روز شدت آتش به حدي بود كه نمي توانستيم يك قدم از سنگر بيرون بياييم. نزديكي هاي عصر يك ماشين جيپ بود كه با وضع خاصي زير آتش ما به آن طرف پل مي رفت و زخمي ها را مي آورد. چندين بار اين كار را تكرار كرد. بعد يك بار از آن طرف پل بدون خبر دادن از درب ژاندارمري بيرون آمد. در اول پل با گلوله تانكي او را زدند. شدت انفجار به حدي بود كه ماشين جيپ يك دور كامل زد و راننده اش هم بيرون افتاد و بعد چراغ ماشين روشن بود و اگر كمي هوا تاريك مي شد نور مي داد. به حالت سينه خيز از روي پل رفتم تا نزديك ماشين، بعد با سرنيزه زدم و شيشه چراغ جلو را شكستم و برگشتم. 👇👇
سوسنگرد خرداد ۱۳۶۰، 🌱 عکس از رضا مرادی غیاث آبادی
دفاع مقدس
در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند كه هيچ كدام آسيبي نديديم. آمديم داخل خانه اي كه بوديم و با هم
در اين مدت از غذا خبري نبود. زياد گرسنه شده بوديم. مقداري نان خرد شده در كف سنگر ريخته بود كه آن را جمع كردم. زياد گلي شده بود. بعد از اينكه آن را تميز كردم، كمي آب به آن زدم و با عليرضا عيسوي خورديم. بعضي اوقات كنسرو لوبيا پيدا مي شد. البته مغازه ها و خانه ها پر از غذا و وسايل بود ليكن از شدت آتش توپ ها و خمسه خمسه كسي موفق به اين كار نمي شد. در حدود ساعت ۱۱ بود كه تعداد ۱۶ اسير آوردند. فرمانده آن ها هم يك سرگرد بود كه دستگير شده بود. اسرا را در يكي از خانه ها نزديك مسجد نگهداري مي كردند. در اين يك روز و نيم از هيچ كدام از بچه ها خبري نداشتم جز تعداد چند نفري كه مسئول اسرا بودند. از غلامرضا بستانپور هم خبري نداشتم، فكر مي كردم شهيد شده. هنوز صمد نحاسي و نصرا… سبزي در سنگر من بودند ولي اغلب اوقات ساكت و خاموش بودند. تيربارها هيچ كدام به درد نمي خورد، بعد عليرضا دو سه عدد از آن ها را با آب تميز كرد، چند تا از آن ها را هم زير خاك پنهان كرديم. عراقي ها مرتبا پل را نشانه مي رفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بين ببرند. هنوز ماشين با دو جسد شهيد روي پل گذاشته بود و كسي جرأت نمي كرد كه ماشين را از جا بكند و حركت دهد و حساس ترين نقطه جنگي سوسنگرد همين پل بود. در سنگر كنار پل هم نماز مي خوانديم، هم توالت بود، هم خوابگاه. ژندارمري به عكس خالي شده بود. تمام سلاح هاي آن توسط عراقي ها به يغما رفت، افراد آن هم فرار كردند. آن ها در لباس عربي رفتند كه بعدها در پاكسازي به عنوان ستون پنجم گرفته مي شدند. آن شب در ژاندارمري به يك زن عرب تجاوز شده بود. هنوز آن طرف رودخانه زير پل كوچكي كه كانال آب بود ولي خشك شده بود دومرد پير و يك زن سالخورده زندگي مي كردند. آن ها مرتب مي خواستند به اين طرف بيايند ولي مي ترسيدند. نزديكي غروب بود كه با نارنجك تفنگي آمبولانس آن ها را زدم. دود غليظي به آسمان بلند شد. بچه ها روحيه تازه اي پيدا كردند. ما جمعا در سنگر ۵ نفر بوديم. من و عليرضا عيسوي و صمد نحاسي و نصرا… سبزي و يك نفر از تهران. شب شد و با همان وضع خراب سنگر نماز خواندم. ما در عمليات محاصره سوسنگرد يك دانه خرما را پنج قسمت كرديم. كلا شب تا صبح بيدار بوديم. خوابيدن معني نمي داد، كسي هم خوابش نمي گرفت. هوا تا اندازه اي سرد بود. من هم لباس گرمي نداشتم. پليورم را در حمله جا گذاشته بودم. شدت تيراندازي از دو طرف زياد بود و زوزه تيرها براي ما عادي شده بود. در خيابان روبه روي پل كمتر كسي بود كه عبور كند. اين خيابان، خيابان اصلي شهر بود و تيرهاي مسلسل ها مستقيما مسير خيابان را طي مي كردند. سرتاسر خيابان سنگر بندي بود. ابتداي جاده هاي ورود به شهر را مين گذاري كرده بوديم و يا عموما تله انفجاري گذاشته بوديم. وقتي هوا روشن شد با دوربين داخل ژاندارمري را نگاه كردم. چندين ماشين ديده مي شد. وسائل دفاعي ما جز تعداد معدودي موشك آر.پي.جي و چند نارنجك تفنگي بيش نبود. زمين ژاندارمري هم گلي بود و باعث مي شد كه نارنجك ها منفجر نشوند. وقتي كه آفتاب سطح زمين را پوشانده بود من با گروهي زير آتش سمت چپ، از روي پل گذشتيم و بعد به سمت راست از طرف ابوجلال شمالي درداخل پيچ و خم هاي كوچه ها به پيش روي ادامه داديم. نا امني بسيار زيادي حاكم بود و وجود ستون پنجم خطرناك تر از همه. تا مسير كوچه اي را مي خواستيم طي كنيم، وقت زيادي صرف مي شد. تانك هاي عراقي در قسمت جنگل زياد ديده مي شدند. به طرف جاده حركت كرديم. يك تانك مستقيما بدون سنگر در خيابان مستقر بود. 👇👇
دفاع مقدس
در اين مدت از غذا خبري نبود. زياد گرسنه شده بوديم. مقداري نان خرد شده در كف سنگر ريخته بود كه آن را
تير بار كاليبر ۵۰ (دوشكا) مرتب كار مي كرد. كمتر كسي بود كه بتواند تانك را بزند. ميدان ديد تانك زياد وسيع بود و نفرات آن به خوبي ديده مي شدند. يكي از بچه ها كه سرپرستي را به عهده گرفته بود اعلام كرد چه كسي تانك را مي زند ؟ همه خاموش شدند. مثل اين كه كسي جرأت نمي كرد. من و محمد كريم عليپور حاضر شديم كه برويم و تانك را بزنيم. آر.پي.جي من دوربين داشت. در سنگر با عليرضا عيسوي آن را هم محور كرده بودم ولي فكر مي كردم كه زياد دقيق نيست. به هر حال آماده شديم. من يك موشك را به اسلحه سوار كردم و عليپور هم يك موشك برداشت و به راه افتاديم. مستقيما مي بايستي از روبه روي تانك و از كنار جاده جلو برويم. از داخل جوي كنار خيابان به راه افتاديم. زير لب خدا خدا مي كردم. دوربين روي آر.پي. جي سوار بود، عليپور هم با قدم هاي سريع پشت سر من جلو مي آمد. به فاصله تقريبا ۲۰۰ متري تانك رسيديم. دود زياد حاصل از سوختن چوب برق فضا را گرفته بود. بعد پشت تپه اي كوچك از شن كه براي ساختن خانه شخصي ريخته بودند با هم نشستيم. يك ياحسين گفتم، بعد آر.پي.جي را روي دوشم گذاشتم. در دوربين نگاه كردم. تانك را به فاصله زيادي نزديك آورد. كمي بدنم لرزيد، البته از سستي ايمانم بود. راننده آن از داخل دهليز تانك بيرون آمد و ايستاد كنار تانك. مثل اين كه داشت مناظر شهر را ديدن مي كرد. تير بارچي هم مدام رگبار مي زد. بعد آر.پي.جي را شليك كردم. بلافاصله سرم را بالا آوردم تا ببينم چه مي شود ولي متاسفانه موشك از زير تانك رد شد. عرق سردي بدنم را فرا گرفت. احساس ضعف كردم. بي حد عصباني شدم. نمي دانستم چه كار بكنم. بر اعصابم مسلط نبودم. در حياط يك خانه ديگر پريدم. تپه اي از كاه جلويم بود. نمي دانم چطور از كاه ها بالا رفتم. حواسم از عليپور پرت شده بود. نمي دانستم او همراه من است يا نه؟ از آن چه در اطرافم مي گذشت خبر نداشتم. از كاه ها كه بالا رفتم رسيدم پشت بام و از آنجا خودم را به داخل يك كوچه پرت كردم. فكر نمي كردم كه چه مي شود. بعد از لحظه اي خودم را روي زمين ديدم، مثل اين كه همه اين ها در خواب صورت گرفته بود. تمام بدنم زير عرق شده بود. نفس عميقي كشيدم. بعد متوجه شدم چند نفر از برادران پشت يك ديوار نشسته اند و تصميم مي گيرند كه چه كار كنند. خاكستر بلند شد. تمام محوطه ديوار از شدت حرارت قرمز شده بود. نفهميدم چه شد. بعد از چند لحظه جلو رفتم، بله گلوله توپ به ديواري خورده بود كه برادران پشت آن نشسته بودند. بعضي از آن ها پودر شده بودند، بعضي ها هم از سوز دل ناله مي كردند : الله اكبر. لااله الاالله. فورا زخمي ها را به دوش كشيدم و به طرف شهر آمديم. عليپور را هم ديدم كه يك نفر زخمي را به دوش مي كشد. تا نزديكي رودخانه هر كدام خسته مي شديم ديگري كمك مي كرد. وقتي به كنار رودخانه رسيديم همان پيرمرد و پيرزن آبگوشت پخته بودند كه كه با بچه ها كمي خورديم و بعد هم به كنار پل آمديم تا با آتش خودي از پل عبور كنيم. شدت آتش تيربارهاي دشمن خيلي زياد بود و به طور مدام شهر را مي زد. براي چند دقيقه اي كنار پل مانديم و به صورت ۳ نفري از پل عبور كرديم. هنوز ماشين جيپ كه زده شده بود روي پل بود و جسد يكي از برادران هم عقب آن گذاشته بود. راننده هم به فاصله چند متري از جيپ روي زمين افتاده بود كه ما براي رفت و برگشت مجبور مي شديم بعضي اوقات پا روي جسدش بگذاريم و رد بشويم. بعد از اينكه به طرف نيروهاي خودي در شهر وارد شدم، مستقيما رفتم به مسجد شهر كه در نزديكي پل قرار داشت. مسجد پر از زخمي بود. همه زخمي ها بدون پوشش گرم در صحن و حياط خوابيده بودند. يك پزشك بيشتر نبود. بعضي از زخمي ها بعد از لحظاتي شهيد مي شدند. تمام شيشه ها درب صحن شكسته بود. چند بار كه خمپاره به مسجد خورده بود، زخمي ها براي بار دوم زخمي مي شدند. در مسجد سري به فرج عسكري زدم. فكر نمي كردم كه اين خود فرج باشد وقتي زخمي شده بود، او را ديده بودم. وضعش خيلي بد بود، ولي حالا خوب شده بود. بعد رفتيم پيش عبدالرضا آهنكوب نژاد كه از اهواز بود. او هم زياد زخم داشت و در اثر كمبود دارو زخمش چرك كرده بود. بعد يك كنسرو لوبيا آوردم و با بچه ها خورديم. كم كم از وضع موجود خسته شده بودم. چند هواپيما در آسمان ديدم.گفتند فانتوم هاي خودي است ولي نه، آن ها ميگ بودند و قصد بمباران داشتند. در اين مدت به چشم هاي خودم اين خيابان ها را ديدم كه چطور بعد از ۳ روز جنگ و خونريزي هنوز كسي به كمك ما نيامده، هنوز شهر در محاصره است. امام فرياد مي زد برويد سوسنگرد را آزاد كنيد ولي بني صدر نامرد مي گفت هيچ خبري نيست. از همان موقع بني صدر را شناختم. در اين سه روز هميشه موقع غروب دلم گرفته مي شد و به ياد غروبي كه عقب نشيني مي كرديم و شهر در محاصره عراق مي رفت افتادم. آن روز هم غمگين در سنگر نشسته بودم دو سه نفري از بچه هاي تهران به كمك ما آمده بودند. 👇👇