1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حماسه سازان لشکر ۳۳المهدی(عج)منطقه عملیاتی والفجر۸.
🌹شهید والامقام حمید امانی
https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بشنوید صحبت های، فرمانده شجاع گردان خط شکن و همیشه پیروز فجر لشکر 33 المهدی( عج) فارس
⬆️ حاج حیدر یوسف پور معروف به عامو حیدر
🚁 شلمچه منطقه عملیاتی کربلای 5
https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیام شهداء
🌹شهید والامقام مهدی سلیمانی، اعزامی از شهرستان کازرون
فرمانده شجاع گروهان از گردان خط شکن و همیشه پیروز فجر لشکر 33 المهدی_ عج_ فارس
⏪ شاد کنیم روح مطهر شهیدان با ذکر صلوات...
https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴
خاطرات خود نوشته فرمانده شهید والامقام نصراله ایمانی 🌹
قسمت 4️⃣ چهارم
قداری از سبزی ها را به حمید دادم گفتم که من به خاکریز بغل می روم، چون تانکها در آن مسیر نزدیکتر بودند. هر چه به حمید گفتم نیامد بعد حمید گفت دنبال من نیائید من شهید می شوم و گفت من دو تانک می زنم و بعد شهید می شوم. در همین موقع نفرات پیاده دشمن را دیدم که با عجله هر چه تمام تر به طرف ما می آیند. آنها حدود ۵ نفر بودند بعد پشت خاکریز کوتاهی کمین کردند که ما را بزنند. چند رگبار به ما بستند ما هم تیر نداشتیم جز دو عدد نارنجک تفنگی ژ۳ که پرتاب کردم درست روی سرشان و چند لحظه بعد خبری از آنها نشد. آن وقت آر پی چی گندمکار که خونش در آن ریخته بود با شال گردنم پاک کردم. یک کوله پشتی موشک پیدا کردم و دو موشک با خرج عقب در آن گذاشتم و به طرف جاده حرکت کردم. در میان راه کاظم فتاحی را دیدم که حالتی غمگین داشت، قدمهای سنگینی را بر می داشت. قیافه ها هرگز به انسان شبیه نبود. تمام هیکلمان زیرخاک شده بود. کمی که راه آمدیم دیدم یکی از برادران روی زمین افتاده و سر ندارد. از روی حسرت به او نگاه کردم و دو دست و پا هم آنجا بود. بعد کاظم گفت بیا غصه نخور این احمد است که می گفت دوست دارم مثل حسین شهید شوم. عاقبت همینطورشد، بی سر شهید شد. کاظم دیده بود که توپ زدند و احمد شهید شد. کمی جلوتر رفتم فرج عسگری را دیدم که زخمی شده بود. تانک ها از نزدیک رد می شدند، یک آر پی جی زدم خورد به جلو تانک. تعداد تانک ها زیاد بود و هر لحظه به خاکریز نزدیکتر می شدند. دو سه نفر از برادران فرج را بر روی برانکارد گذاشتند و به طرف شهر آمدند. در راه صمد نحاسی را دیدم که مدام گریه می کرد. احمد پسرخاله اش بود که شهید شده بود. بی آنکه بدانم کجا می روم، به دنبال بقیه به راه افتادم. کاظم هم همراه من بود، زیاد تشنه بودم. در میان راه مغازه ای باز بود، نمی دانم چه فکری می کرد. چند نفر بودیم، تقاضای آب کردیم، اول نداد بعد با منت مقدار آبی به بچه ها داد. راه را ادامه دادیم، تا شهر خیابان ها خلوت بود، فقط هر که می دیدیم آواره ای بود مثل خودم. از روی پل گذشتم، داخل ژاندارمری آنجا تعداد زیادی از بچه ها جمع بودند. چند افسر و درجه دار با پرروئی زیاد روی صندلی تکیه داده بودند. هوا نزدیکی غروب بود. بچه ها تماما تشنه بودند، آب رودخانه زیاد گلی بود. از آنها طلب آب کردیم به ما گفتند ما از اهواز آب می آوریم. یک ظرف پلاستیکی نیمه بود که هر کدام کمتر از نصف لیوان آب خوردند.
👇👇
دفاع مقدس
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴 خاطرات خود نوشته فرمانده شهید والامقام نصراله ایمانی 🌹 قسمت 4️⃣ چهارم قداری از سبزی ها
ادامه قسمت چهارم 👇👇
از اینکه چرا به کمک ما نیامدند، یکی دو نفر اعتراض کردند. یک تهرانی ظامن نارنجک را کشیده داد می زد نامردها شما را می کش و بعد ژاندارمری را ترک کردیم و هر چند نفری داخل یکی از خانه ها رفتیم. هوا داشت غروب می کرد، نمی دانستم کجا بروم. بچه ها از شهادت احمد داودی، اکبر پیرویان، اصغر گندمکار و دیگر شهدا حرف می زدند. بعد یکی آمد و گفت خسروی هم شهید شده، تصمیم گرفتم با نصراله سبزی و علیرضا عیسوی و کاظم فتاحی و نوراله داودی، عباس فضل پور و صمد نحاسی به یکی از خانه ها برویم تا فردا صبح. راه افتادیم .
بعد از طي مسافتي كوتاه در يكي از خانه هاي ابو جلال شمالي واقع در غرب سوسنگرد پشت رودخانه مستقر شديم. تمام خانه ها خالي بود. دو سه نفري را ديدم كه مظلومانه زير يك پل كوچك زندگي مي كردند. بعد از اين كه وارد خانه شديم بدون سروصدا رفتيم داخل يك اتاق و از بشكه آب وسط حياط كمي بردم داخل تا رفع تشنگي كنند. هر كدام از بچه ها يك اسلحه داشتند كه آن هم زياد كثيف بود، در اولين فرصت اسلحه ها را تميز كرديم و با روغن خوراكي آن را چرب كرديم. بعد مقداري آرد خمير كردم و روي اجاقي كه در اتاق بود نان پختم. هر چه گشتم نمك پيدا نكردم. هر طور شده بود نان درست شده را خورديم. بي اندازه خوشمزه بود چرا كه بعد از دو روز گرسنگي معلوم بود انسان چه اشتهايي دارد. هوا داشت تاريك مي شد. نمي دانستم كه در اين قسمت عراقي ها نفوذ كرده بودند يا نه ؟ ظرف آبي براي بچه ها آوردم و گذاشتم پشت در اتاق. نماز خوانديم، بعد هر كدام از بچه ها اسلحه اش را كنار خودش گذاشت و دراز كشيد. بچه ها از شدت خستگي خوابشان برد ولي من هركاري مي كردم خوابم نمي برد. نماز شب خواندم، بعد در نزديكي هاي اذان صبح بچه ها را بيدار كردم. نماز كه خوانده شد نمي دانستيم چه بكنيم. هدفي جز جنگيدن نداشتيم ولي چطور ؟ اول صبح با عباس فضل پور آمديم، يك سري شناسايي كنيم تا موقعيت خودمان را بهتر درك كنيم. مقداري راه كه آمديم متوجه شديم كه از دو طرف به ما تيراندازي مي شود. فورا برگشتيم. بعد با عليرضا عيسوي هر كدام نارنجكي برداشتيم و باز براي شناسايي از خانه بيرون آمديم. يك سگ با ما زياد آشنا شده بود و مرتب هركجا مي رفتيم ما را دنبال مي كرد. به فكر اين افتاديم كه برويم داخل جنگل و بعد كه در جنگل مستقر شديم يكي به عنوان رابط وضعيت را اعلام كند. وسائل را برداشتيم و از كوچه هاي مخروبه به دنبال هم راه افتاديم. ما نمي دانستيم كه نيروهاي عراق از طرف بستان و ا… اكبر هم به طرف سوسنگرد پيش روي مي كردند. من جلو بودم و مقداري كه مي رفتم با اشاره به ديگران مي گفتم كه بيايند وقتي به دشت صاف رسيديم در نزديكي هاي جنگل يك مرتبه ما را به رگبار بستند در كناره جنگل يك كانال عبور آب وجود داشت كه خشك شده بود فورا رفتيم داخل كانال، بعد از چند لحظه اي متوجه نيروهاي عراقي در قسمت غربي سوسنگرد شديم. به بچه ها گفتم شهر در محاصره كامل عراقي هاست و ما بايد هر طور شده به داخل شهر برويم تا از ورود آن ها به داخل شهر جلوگيري كنيم و اگر اينجا بمانيم، با توجه به اين كه مهمات نداريم امكان نابودي همه هست. بچه ها قبول كردند. موقع برگشتن ديدم يك ماشين سيمرغ كنار جنگل در طرف راست پارك شده. خودم تنها با احتياط جلو رفتم. كسي آن جا نبود. داخل ماشين را نگاه كردم. سه عدد هندوانه آن جا بود، هندوانه ها را برداشتم و زود آمدم پيش بچه ها و با سرعت هرچه تمامتر به طرف شهر برگشتيم.
👇👇
دفاع مقدس
ادامه قسمت چهارم 👇👇 از اینکه چرا به کمک ما نیامدند، یکی دو نفر اعتراض کردند. یک تهرانی ظامن نارنجک
در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند كه هيچ كدام آسيبي نديديم. آمديم داخل خانه اي كه بوديم و با هم هندوانه ها را خورديم. بعد دو مرتبه با عليرضا عيسوي، دو نفري به طرف داخل شهر آمديم. ما طرف ديگر رودخانه بوديم و مي بايستي از روي پل عبور كنيم. اين پل موقعيت مهمي داشت. هركس روي پل مي رفت بلاشك زده مي شد. هر طوري بود زير آتش برادراني كه آن طرف پل بودند ما توانستيم خودمان را به طرف ديگر برسانيم. بعد ديدم كه در طرف راست پل محمدكريم علي پور و دو سه نفر ديگر از برادران ديگر بودند، طرف چپ هم حسن صادق زاده و يك روحاني كه در هويزه با هم بوديم. بچه ها گفتند ما نيرو لازم داريم. فورا زير آتش دو طرف پل مارپيچ به طرف ديگر رودخانه رفتيم و از آن جا به خانه. بچه ها را زود آماده كرديم و راه افتاديم. از حاشيه كناري رودخانه آمديم تا رسيديم به نزديك پل. به آن ها گوشزد كردم كه بايستي هر چه سريع تر از پل گذشت و گرنه زده مي شويم. روبه روي پل تانك عراقي مستقر بود و با كاليبر ۵۰ پل را زير هدف داشت. به هرحال در يك چشم به هم زدن با آخرين قدرت و تواني كه داشتيم به اين طرف آمديم ولي كاظم فتاحي به دستش تيرخورد كه بعدا رفت و پانسمان شد. من و نحاسي و سبزي در طرف راست پل سنگر گرفتيم و عباس و نورا… و داود، عيسوي و كاظم هم در سنگر سمت چپ. چند تيربار ژ-۳ داشتيم كه همه خراب بودند. تمام تفنگ هاي ژ-۳ هم خراب بودند، مهمات آرپي جي هم كم بود. اول صبح قبل از اين كه ما برسيم تانك تا نزديكي پل آمده بود و دور زده بود. بعد از مدتي تشنه شدم. وقتي كه مي خواستيم از خانه بيرون بياييم ظرف آبي با خود آورديم ولي آن را سرپل جا گذاشتيم. يك پيرمرد مدام اطراف سنگرما و سنگر طرف چپ پل مي گشت. خيلي نترس بود.رفت و از ساختمان بغل خيابان آب آورد. بعد معلوم شد كه اينجا ساختمان آب سوسنگر است. به ياد آوردم ديروز عصر كه افراد ژاندارمري به ما مي گفتند ما از اهواز آب مي آوريم. آب هنوز پاك و قابل خوردن بود. تمام مدت روز شدت آتش به حدي بود كه نمي توانستيم يك قدم از سنگر بيرون بياييم. نزديكي هاي عصر يك ماشين جيپ بود كه با وضع خاصي زير آتش ما به آن طرف پل مي رفت و زخمي ها را مي آورد. چندين بار اين كار را تكرار كرد. بعد يك بار از آن طرف پل بدون خبر دادن از درب ژاندارمري بيرون آمد. در اول پل با گلوله تانكي او را زدند. شدت انفجار به حدي بود كه ماشين جيپ يك دور كامل زد و راننده اش هم بيرون افتاد و بعد چراغ ماشين روشن بود و اگر كمي هوا تاريك مي شد نور مي داد. به حالت سينه خيز از روي پل رفتم تا نزديك ماشين، بعد با سرنيزه زدم و شيشه چراغ جلو را شكستم و برگشتم.
👇👇
دفاع مقدس
در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند كه هيچ كدام آسيبي نديديم. آمديم داخل خانه اي كه بوديم و با هم
در اين مدت از غذا خبري نبود. زياد گرسنه شده بوديم. مقداري نان خرد شده در كف سنگر ريخته بود كه آن را جمع كردم. زياد گلي شده بود. بعد از اينكه آن را تميز كردم، كمي آب به آن زدم و با عليرضا عيسوي خورديم. بعضي اوقات كنسرو لوبيا پيدا مي شد. البته مغازه ها و خانه ها پر از غذا و وسايل بود ليكن از شدت آتش توپ ها و خمسه خمسه كسي موفق به اين كار نمي شد. در حدود ساعت ۱۱ بود كه تعداد ۱۶ اسير آوردند. فرمانده آن ها هم يك سرگرد بود كه دستگير شده بود. اسرا را در يكي از خانه ها نزديك مسجد نگهداري مي كردند. در اين يك روز و نيم از هيچ كدام از بچه ها خبري نداشتم جز تعداد چند نفري كه مسئول اسرا بودند. از غلامرضا بستانپور هم خبري نداشتم، فكر مي كردم شهيد شده. هنوز صمد نحاسي و نصرا… سبزي در سنگر من بودند ولي اغلب اوقات ساكت و خاموش بودند. تيربارها هيچ كدام به درد نمي خورد، بعد عليرضا دو سه عدد از آن ها را با آب تميز كرد، چند تا از آن ها را هم زير خاك پنهان كرديم. عراقي ها مرتبا پل را نشانه مي رفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بين ببرند. هنوز ماشين با دو جسد شهيد روي پل گذاشته بود و كسي جرأت نمي كرد كه ماشين را از جا بكند و حركت دهد و حساس ترين نقطه جنگي سوسنگرد همين پل بود. در سنگر كنار پل هم نماز مي خوانديم، هم توالت بود، هم خوابگاه. ژندارمري به عكس خالي شده بود. تمام سلاح هاي آن توسط عراقي ها به يغما رفت، افراد آن هم فرار كردند. آن ها در لباس عربي رفتند كه بعدها در پاكسازي به عنوان ستون پنجم گرفته مي شدند. آن شب در ژاندارمري به يك زن عرب تجاوز شده بود. هنوز آن طرف رودخانه زير پل كوچكي كه كانال آب بود ولي خشك شده بود دومرد پير و يك زن سالخورده زندگي مي كردند. آن ها مرتب مي خواستند به اين طرف بيايند ولي مي ترسيدند. نزديكي غروب بود كه با نارنجك تفنگي آمبولانس آن ها را زدم. دود غليظي به آسمان بلند شد. بچه ها روحيه تازه اي پيدا كردند. ما جمعا در سنگر ۵ نفر بوديم. من و عليرضا عيسوي و صمد نحاسي و نصرا… سبزي و يك نفر از تهران. شب شد و با همان وضع خراب سنگر نماز خواندم. ما در عمليات محاصره سوسنگرد يك دانه خرما را پنج قسمت كرديم. كلا شب تا صبح بيدار بوديم. خوابيدن معني نمي داد، كسي هم خوابش نمي گرفت. هوا تا اندازه اي سرد بود. من هم لباس گرمي نداشتم. پليورم را در حمله جا گذاشته بودم. شدت تيراندازي از دو طرف زياد بود و زوزه تيرها براي ما عادي شده بود. در خيابان روبه روي پل كمتر كسي بود كه عبور كند. اين خيابان، خيابان اصلي شهر بود و تيرهاي مسلسل ها مستقيما مسير خيابان را طي مي كردند. سرتاسر خيابان سنگر بندي بود. ابتداي جاده هاي ورود به شهر را مين گذاري كرده بوديم و يا عموما تله انفجاري گذاشته بوديم. وقتي هوا روشن شد با دوربين داخل ژاندارمري را نگاه كردم. چندين ماشين ديده مي شد. وسائل دفاعي ما جز تعداد معدودي موشك آر.پي.جي و چند نارنجك تفنگي بيش نبود. زمين ژاندارمري هم گلي بود و باعث مي شد كه نارنجك ها منفجر نشوند. وقتي كه آفتاب سطح زمين را پوشانده بود من با گروهي زير آتش سمت چپ، از روي پل گذشتيم و بعد به سمت راست از طرف ابوجلال شمالي درداخل پيچ و خم هاي كوچه ها به پيش روي ادامه داديم. نا امني بسيار زيادي حاكم بود و وجود ستون پنجم خطرناك تر از همه. تا مسير كوچه اي را مي خواستيم طي كنيم، وقت زيادي صرف مي شد. تانك هاي عراقي در قسمت جنگل زياد ديده مي شدند. به طرف جاده حركت كرديم. يك تانك مستقيما بدون سنگر در خيابان مستقر بود.
👇👇