eitaa logo
دفاع مقدس
4.8هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
16هزار ویدیو
1.3هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
ایستاده از بالا فرمانده شهید نصراله ایمانی از شهرستان ١٣٠٠ قهرمان بخون خفته کازرون 🌹
دفاع مقدس
ادامه قسمت چهارم 👇👇 از اینکه چرا به کمک ما نیامدند، یکی دو نفر اعتراض کردند.  یک تهرانی ظامن نارنجک
در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند كه هيچ كدام آسيبي نديديم. آمديم داخل خانه اي كه بوديم و با هم هندوانه ها را خورديم. بعد دو مرتبه با عليرضا عيسوي، دو نفري به طرف داخل شهر آمديم. ما طرف ديگر رودخانه بوديم و مي بايستي از روي پل عبور كنيم. اين پل موقعيت مهمي داشت. هركس روي پل مي رفت بلاشك زده مي شد. هر طوري بود زير آتش برادراني كه آن طرف پل بودند ما توانستيم خودمان را به طرف ديگر برسانيم. بعد ديدم كه در طرف راست پل محمدكريم علي پور و دو سه نفر ديگر از برادران ديگر بودند، طرف چپ هم حسن صادق زاده و يك روحاني كه در هويزه با هم بوديم. بچه ها گفتند ما نيرو لازم داريم. فورا زير آتش دو طرف پل مارپيچ به طرف ديگر رودخانه رفتيم و از آن جا به خانه. بچه ها را زود آماده كرديم و راه افتاديم. از حاشيه كناري رودخانه آمديم تا رسيديم به نزديك پل. به آن ها گوشزد كردم كه بايستي هر چه سريع تر از پل گذشت و گرنه زده مي شويم. روبه روي پل تانك عراقي مستقر بود و با كاليبر ۵۰ پل را زير هدف داشت. به هرحال در يك چشم به هم زدن با آخرين قدرت و تواني كه داشتيم به اين طرف آمديم ولي كاظم فتاحي به دستش تيرخورد كه بعدا رفت و پانسمان شد. من و نحاسي و سبزي در طرف راست پل سنگر گرفتيم و عباس و نورا… و داود، عيسوي و كاظم هم در سنگر سمت چپ. چند تيربار ژ-۳ داشتيم كه همه خراب بودند. تمام تفنگ هاي ژ-۳ هم خراب بودند، مهمات آرپي جي هم كم بود. اول صبح قبل از اين كه ما برسيم تانك تا نزديكي پل آمده بود و دور زده بود. بعد از مدتي تشنه شدم. وقتي كه مي خواستيم از خانه بيرون بياييم ظرف آبي با خود آورديم ولي آن را سرپل جا گذاشتيم. يك پيرمرد مدام اطراف سنگرما و سنگر طرف چپ پل مي گشت. خيلي نترس بود.رفت و از ساختمان بغل خيابان آب آورد. بعد معلوم شد كه اينجا ساختمان آب سوسنگر است. به ياد آوردم ديروز عصر كه افراد ژاندارمري به ما مي گفتند ما از اهواز آب مي آوريم. آب هنوز پاك و قابل خوردن بود. تمام مدت روز شدت آتش به حدي بود كه نمي توانستيم يك قدم از سنگر بيرون بياييم. نزديكي هاي عصر يك ماشين جيپ بود كه با وضع خاصي زير آتش ما به آن طرف پل مي رفت و زخمي ها را مي آورد. چندين بار اين كار را تكرار كرد. بعد يك بار از آن طرف پل بدون خبر دادن از درب ژاندارمري بيرون آمد. در اول پل با گلوله تانكي او را زدند. شدت انفجار به حدي بود كه ماشين جيپ يك دور كامل زد و راننده اش هم بيرون افتاد و بعد چراغ ماشين روشن بود و اگر كمي هوا تاريك مي شد نور مي داد. به حالت سينه خيز از روي پل رفتم تا نزديك ماشين، بعد با سرنيزه زدم و شيشه چراغ جلو را شكستم و برگشتم. 👇👇
سوسنگرد خرداد ۱۳۶۰، 🌱 عکس از رضا مرادی غیاث آبادی
دفاع مقدس
در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند كه هيچ كدام آسيبي نديديم. آمديم داخل خانه اي كه بوديم و با هم
در اين مدت از غذا خبري نبود. زياد گرسنه شده بوديم. مقداري نان خرد شده در كف سنگر ريخته بود كه آن را جمع كردم. زياد گلي شده بود. بعد از اينكه آن را تميز كردم، كمي آب به آن زدم و با عليرضا عيسوي خورديم. بعضي اوقات كنسرو لوبيا پيدا مي شد. البته مغازه ها و خانه ها پر از غذا و وسايل بود ليكن از شدت آتش توپ ها و خمسه خمسه كسي موفق به اين كار نمي شد. در حدود ساعت ۱۱ بود كه تعداد ۱۶ اسير آوردند. فرمانده آن ها هم يك سرگرد بود كه دستگير شده بود. اسرا را در يكي از خانه ها نزديك مسجد نگهداري مي كردند. در اين يك روز و نيم از هيچ كدام از بچه ها خبري نداشتم جز تعداد چند نفري كه مسئول اسرا بودند. از غلامرضا بستانپور هم خبري نداشتم، فكر مي كردم شهيد شده. هنوز صمد نحاسي و نصرا… سبزي در سنگر من بودند ولي اغلب اوقات ساكت و خاموش بودند. تيربارها هيچ كدام به درد نمي خورد، بعد عليرضا دو سه عدد از آن ها را با آب تميز كرد، چند تا از آن ها را هم زير خاك پنهان كرديم. عراقي ها مرتبا پل را نشانه مي رفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بين ببرند. هنوز ماشين با دو جسد شهيد روي پل گذاشته بود و كسي جرأت نمي كرد كه ماشين را از جا بكند و حركت دهد و حساس ترين نقطه جنگي سوسنگرد همين پل بود. در سنگر كنار پل هم نماز مي خوانديم، هم توالت بود، هم خوابگاه. ژندارمري به عكس خالي شده بود. تمام سلاح هاي آن توسط عراقي ها به يغما رفت، افراد آن هم فرار كردند. آن ها در لباس عربي رفتند كه بعدها در پاكسازي به عنوان ستون پنجم گرفته مي شدند. آن شب در ژاندارمري به يك زن عرب تجاوز شده بود. هنوز آن طرف رودخانه زير پل كوچكي كه كانال آب بود ولي خشك شده بود دومرد پير و يك زن سالخورده زندگي مي كردند. آن ها مرتب مي خواستند به اين طرف بيايند ولي مي ترسيدند. نزديكي غروب بود كه با نارنجك تفنگي آمبولانس آن ها را زدم. دود غليظي به آسمان بلند شد. بچه ها روحيه تازه اي پيدا كردند. ما جمعا در سنگر ۵ نفر بوديم. من و عليرضا عيسوي و صمد نحاسي و نصرا… سبزي و يك نفر از تهران. شب شد و با همان وضع خراب سنگر نماز خواندم. ما در عمليات محاصره سوسنگرد يك دانه خرما را پنج قسمت كرديم. كلا شب تا صبح بيدار بوديم. خوابيدن معني نمي داد، كسي هم خوابش نمي گرفت. هوا تا اندازه اي سرد بود. من هم لباس گرمي نداشتم. پليورم را در حمله جا گذاشته بودم. شدت تيراندازي از دو طرف زياد بود و زوزه تيرها براي ما عادي شده بود. در خيابان روبه روي پل كمتر كسي بود كه عبور كند. اين خيابان، خيابان اصلي شهر بود و تيرهاي مسلسل ها مستقيما مسير خيابان را طي مي كردند. سرتاسر خيابان سنگر بندي بود. ابتداي جاده هاي ورود به شهر را مين گذاري كرده بوديم و يا عموما تله انفجاري گذاشته بوديم. وقتي هوا روشن شد با دوربين داخل ژاندارمري را نگاه كردم. چندين ماشين ديده مي شد. وسائل دفاعي ما جز تعداد معدودي موشك آر.پي.جي و چند نارنجك تفنگي بيش نبود. زمين ژاندارمري هم گلي بود و باعث مي شد كه نارنجك ها منفجر نشوند. وقتي كه آفتاب سطح زمين را پوشانده بود من با گروهي زير آتش سمت چپ، از روي پل گذشتيم و بعد به سمت راست از طرف ابوجلال شمالي درداخل پيچ و خم هاي كوچه ها به پيش روي ادامه داديم. نا امني بسيار زيادي حاكم بود و وجود ستون پنجم خطرناك تر از همه. تا مسير كوچه اي را مي خواستيم طي كنيم، وقت زيادي صرف مي شد. تانك هاي عراقي در قسمت جنگل زياد ديده مي شدند. به طرف جاده حركت كرديم. يك تانك مستقيما بدون سنگر در خيابان مستقر بود. 👇👇
دفاع مقدس
در اين مدت از غذا خبري نبود. زياد گرسنه شده بوديم. مقداري نان خرد شده در كف سنگر ريخته بود كه آن را
تير بار كاليبر ۵۰ (دوشكا) مرتب كار مي كرد. كمتر كسي بود كه بتواند تانك را بزند. ميدان ديد تانك زياد وسيع بود و نفرات آن به خوبي ديده مي شدند. يكي از بچه ها كه سرپرستي را به عهده گرفته بود اعلام كرد چه كسي تانك را مي زند ؟ همه خاموش شدند. مثل اين كه كسي جرأت نمي كرد. من و محمد كريم عليپور حاضر شديم كه برويم و تانك را بزنيم. آر.پي.جي من دوربين داشت. در سنگر با عليرضا عيسوي آن را هم محور كرده بودم ولي فكر مي كردم كه زياد دقيق نيست. به هر حال آماده شديم. من يك موشك را به اسلحه سوار كردم و عليپور هم يك موشك برداشت و به راه افتاديم. مستقيما مي بايستي از روبه روي تانك و از كنار جاده جلو برويم. از داخل جوي كنار خيابان به راه افتاديم. زير لب خدا خدا مي كردم. دوربين روي آر.پي. جي سوار بود، عليپور هم با قدم هاي سريع پشت سر من جلو مي آمد. به فاصله تقريبا ۲۰۰ متري تانك رسيديم. دود زياد حاصل از سوختن چوب برق فضا را گرفته بود. بعد پشت تپه اي كوچك از شن كه براي ساختن خانه شخصي ريخته بودند با هم نشستيم. يك ياحسين گفتم، بعد آر.پي.جي را روي دوشم گذاشتم. در دوربين نگاه كردم. تانك را به فاصله زيادي نزديك آورد. كمي بدنم لرزيد، البته از سستي ايمانم بود. راننده آن از داخل دهليز تانك بيرون آمد و ايستاد كنار تانك. مثل اين كه داشت مناظر شهر را ديدن مي كرد. تير بارچي هم مدام رگبار مي زد. بعد آر.پي.جي را شليك كردم. بلافاصله سرم را بالا آوردم تا ببينم چه مي شود ولي متاسفانه موشك از زير تانك رد شد. عرق سردي بدنم را فرا گرفت. احساس ضعف كردم. بي حد عصباني شدم. نمي دانستم چه كار بكنم. بر اعصابم مسلط نبودم. در حياط يك خانه ديگر پريدم. تپه اي از كاه جلويم بود. نمي دانم چطور از كاه ها بالا رفتم. حواسم از عليپور پرت شده بود. نمي دانستم او همراه من است يا نه؟ از آن چه در اطرافم مي گذشت خبر نداشتم. از كاه ها كه بالا رفتم رسيدم پشت بام و از آنجا خودم را به داخل يك كوچه پرت كردم. فكر نمي كردم كه چه مي شود. بعد از لحظه اي خودم را روي زمين ديدم، مثل اين كه همه اين ها در خواب صورت گرفته بود. تمام بدنم زير عرق شده بود. نفس عميقي كشيدم. بعد متوجه شدم چند نفر از برادران پشت يك ديوار نشسته اند و تصميم مي گيرند كه چه كار كنند. خاكستر بلند شد. تمام محوطه ديوار از شدت حرارت قرمز شده بود. نفهميدم چه شد. بعد از چند لحظه جلو رفتم، بله گلوله توپ به ديواري خورده بود كه برادران پشت آن نشسته بودند. بعضي از آن ها پودر شده بودند، بعضي ها هم از سوز دل ناله مي كردند : الله اكبر. لااله الاالله. فورا زخمي ها را به دوش كشيدم و به طرف شهر آمديم. عليپور را هم ديدم كه يك نفر زخمي را به دوش مي كشد. تا نزديكي رودخانه هر كدام خسته مي شديم ديگري كمك مي كرد. وقتي به كنار رودخانه رسيديم همان پيرمرد و پيرزن آبگوشت پخته بودند كه كه با بچه ها كمي خورديم و بعد هم به كنار پل آمديم تا با آتش خودي از پل عبور كنيم. شدت آتش تيربارهاي دشمن خيلي زياد بود و به طور مدام شهر را مي زد. براي چند دقيقه اي كنار پل مانديم و به صورت ۳ نفري از پل عبور كرديم. هنوز ماشين جيپ كه زده شده بود روي پل بود و جسد يكي از برادران هم عقب آن گذاشته بود. راننده هم به فاصله چند متري از جيپ روي زمين افتاده بود كه ما براي رفت و برگشت مجبور مي شديم بعضي اوقات پا روي جسدش بگذاريم و رد بشويم. بعد از اينكه به طرف نيروهاي خودي در شهر وارد شدم، مستقيما رفتم به مسجد شهر كه در نزديكي پل قرار داشت. مسجد پر از زخمي بود. همه زخمي ها بدون پوشش گرم در صحن و حياط خوابيده بودند. يك پزشك بيشتر نبود. بعضي از زخمي ها بعد از لحظاتي شهيد مي شدند. تمام شيشه ها درب صحن شكسته بود. چند بار كه خمپاره به مسجد خورده بود، زخمي ها براي بار دوم زخمي مي شدند. در مسجد سري به فرج عسكري زدم. فكر نمي كردم كه اين خود فرج باشد وقتي زخمي شده بود، او را ديده بودم. وضعش خيلي بد بود، ولي حالا خوب شده بود. بعد رفتيم پيش عبدالرضا آهنكوب نژاد كه از اهواز بود. او هم زياد زخم داشت و در اثر كمبود دارو زخمش چرك كرده بود. بعد يك كنسرو لوبيا آوردم و با بچه ها خورديم. كم كم از وضع موجود خسته شده بودم. چند هواپيما در آسمان ديدم.گفتند فانتوم هاي خودي است ولي نه، آن ها ميگ بودند و قصد بمباران داشتند. در اين مدت به چشم هاي خودم اين خيابان ها را ديدم كه چطور بعد از ۳ روز جنگ و خونريزي هنوز كسي به كمك ما نيامده، هنوز شهر در محاصره است. امام فرياد مي زد برويد سوسنگرد را آزاد كنيد ولي بني صدر نامرد مي گفت هيچ خبري نيست. از همان موقع بني صدر را شناختم. در اين سه روز هميشه موقع غروب دلم گرفته مي شد و به ياد غروبي كه عقب نشيني مي كرديم و شهر در محاصره عراق مي رفت افتادم. آن روز هم غمگين در سنگر نشسته بودم دو سه نفري از بچه هاي تهران به كمك ما آمده بودند. 👇👇
دفاع مقدس
تير بار كاليبر ۵۰ (دوشكا) مرتب كار مي كرد. كمتر كسي بود كه بتواند تانك را بزند. ميدان ديد تانك زياد
نصرا… سبزي و صمد نحاسي هم نشسته بودند. عليرضا عيسوي نبود. صمد نحاسي مرتب از احمد ياد مي كرد، از چگونگي زيستن و مردن او. از اين كه چگونه در كنارش سر از بدن احمد جدا شده. زياد گريه مي كرد و قسم مي خورد كه كازرون نيايد. نصرا… سبزي هم ساكت بود و كمتر حرف مي زد. او مدتي در لبنان جنگيده بود. در عمليات روز اول تيري از كنار گوشش كمانه كرده بود و مي گفت اميدوارم كه از تير دوم شهيد بشوم. از شغل سابقش سؤال كردم، جواب نداد. فقط گفت علي ايماني با تو چه كاره است فهميدم صافكاري دارد چون علي ايماني ( پسر عمو) در صافكاري بود. نزديكي هاي مغرب سري به بچه ها زدم و برگشتم به سنگر كه شب تا صبح بيدار بودم. هوا داشت روشن مي شد. هنوز بعد از سه روز، جنگ ادامه داشت. بوي آتش و خون همه جا را فرا گرفته بود. سطح آسمان و زمين از خمپاره هاي منور روشن شده بود. ديگر گوش هايم صداها را نمي شنيد و سوت خمپاره ها را اصلا متوجه نمي شدم. بدنم مي لرزيد و قلبم به تپش افتاده بود. عقده گلويم را گرفته بود. دلم مي خواست گريه كنم ولي رويم نمي شد. ديگر از رفع سنگر و يكنواخت بودن كار داشتم خسته مي شدم. از اين كه چرا كسي به كمك ما نمي آمد رنج مي بردم. وقتي كه هوا روشن شد يك گروه ۹ نفري مي خواستند از پل عبور كنند كه خمپاره اي بر روي پل افتاد. دو سه نفري از آن ها در رودخانه افتادند يكي از آن ها دستش قطع شد و چند نفر ديگر هم شهيد شدند. يكي از آن هايي كه در رودخانه افتاده بود تقاضاي كمك مي كرد، حسن صادق زاده رفت تا به او كمك كند ولي موج آب او را هم با خود برد. عليپور هم رفت و تفنگ به گل نشسته آن برادري كه دستش قطع شده بود را آورد. بعد از نماز با نصرالله سبزي و صمد نحاسي كمي از روزگار صحبت كرديم، از اين كه در آينده چه مي شود و سرگذشت ما را به كجا ها مي كشاند ؟ «بخرد» فرمانده سپاه آمده بود و صحبت از اين بود كه ما را به كازرون ببرند ولي من اين قرار را نداشتم كه به كازرون بروم. نگاه حسرت آميز سبزي و نحاسي حاكي از آن بود كه برادر ! ما را حلال كن، شايد ما شهيد شويم. هر لحظه به ياد غلامرضا بستانپور و بقيه رفقا مي افتادم، هيچ اطلاعي از آنان نداشتم و اين بيش از هر چيز ديگر مرا رنج مي داد. غلامرضا تنها كسي بود كه بيش از ديگر برادران او را دوست مي داشتم. درحدود ساعت ۵/۶ صبح بود از طرف مسجد اعلام كردند، آر.پي.جي زن برود. آمدم مسجد كيسه خرج بگيرم كه در حياط مسجد «بخرد» را ديدم. بعد از سلام و احوالپرسي گريه ام گرفت. هر لحظه به ياد جسد احمد و شهادت اكبر و خسروي مي افتادم. آمدم بعد از اتاق كنار آبدار خانه، كيسه گرفتم و از مسجد آمدم بيرون. بين راه اسكندري را ديدم، گفت كمك مي خواهي ؟ گفتم بله، بيا. بعد كوله را به پشت او بستم و از داخل سنگر آر.پي.چي را برداشتم، يك موشك به آن بستم و با خودم آوردم. آماده حركت از روي پل شديم، زير آتش سمت چپ با سرعت خودمان را به آن طرف پل رسانديم و خميده از كانال ميان درختان پياده رو در بغل ژاندارمري به جلو رفتيم. در همين لحظات بود كه اسكندري گفت نصرالله اين غلامرضا است، ولي در همين موقع انفجار توپي همراه با دودخاكستر توجه مرا به خود جلب كرد. همه جا تاريك شد. ديگر چيزي را نمي ديدم. از بوي باروت داشتم نفس مي زدم. براي لحظه اي گوشم كر شده بود. بعد از صاف شدن هوا برادري را ديدم كه دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فرياد مي زند الله اكبر، برويد جلو، مي رويم كربلا. برادر ديگري دست چپش قطع شده بود كه تنها قسمتي از آستين لباس آن را نگه داشته بود، بعد دكمه آستين را باز كرد و دست خود را بر زمين انداخت. مي گفت من مي خواهم به جلو بيايم و حاضر نمي شد به مسجد برود و پانسمان كند. همه چيز را فراموش كرده بودم و تنها در انديشه چگونگي اين حمله بودم كه به سويش گام بر مي داشتم. مسير راه را از كوچه ها گذشتم. از فيلم هاي پارتيزاني يادم مي آمد كه چگونه گروهي كوچك تعداد زيادي را اسير مي گرفتند يا مي كشتند. تانك هاي دشمن در جنگل بودند كه با شهر فاصله اي نداشت. كوچه هاي شهر از راه ورودي مستقيما به جنگل ختم مي شد و كوچك ترين حركتي دشمن را متوجه مي كرد. بعدا يكي دو ساعت چند تانك و نفر بر زديم ولي هر تيري كه از طرف ما به طرفشان شليك مي شد، در برابر توپ و موشك مي زدند. ساعت ۵/۱۰ بود برگشتيم. سوسنگرد از محاصره عراقي ها بيرون آمده بود. وقتي از پل گذشتيم و آمدم كنار سنگر، وضع را طوري ديگري ديدم. انگار همه چيز عوض شده بود. سنگرهاي كنار خيابان خراب شده بودند و شاخه هاي درختان تمام خرد شده بودند و كف خيابان ريخته بودند و منظره عجيبي داشت، غمناك شده بود. از يكي دو نفر كه رد مي شدند جريان را پرسيدم، جواب ندادند. اطراف مسجد خلوت بود، كسي ديده نمي شد. مسجد از زخمي ها خالي شده بود. آن ها را به اهواز برده بودند. روبروي مسجد، حسن صادق زاده را ديدم كه مرتب اين ور و آن ور مي رفت..
دفاع مقدس
تير بار كاليبر ۵۰ (دوشكا) مرتب كار مي كرد. كمتر كسي بود كه بتواند تانك را بزند. ميدان ديد تانك زياد
بني احمدي هم داشت دنبال بنزين مي گشت تا ماشين نيساني كه آنجا بود روشن كند. از صادق زاده پرسيدم گفت «بخرد» و چند نفر ديگر زخمي شده اند ولي اين طور نبود. من به دلم اثر كرده بود كه بعضي ها شهيد مي شوند. درك كرده بودم كه سبزي و بستانپور و نحاسي شهيد مي شوند. با آرپي جي و كوله پشتي سوار شديم، آمدم اهواز با احمدي. ماشين روبروي بيمارستان رازي ترمز كرد. بچه ها ناهار خوردند. مثل اينكه آمده بودم در دنيايي ديگر. بعد آمديم بيمارستان هتل نادري. مي خواستم وارد شوم، نگذاشتند. بعد آمديم داخل يك مدرسه. بعضي از برادران را آن جا ديدم و ديگر برايم مشخص شده بود كه غلامرضا شهيد شده. شهدا حميدي، سبزي و بستانپور بودند و تعدادي هم زخمي شده بودند. در مدرسه صحبت از كازرون بود. قرار شد همه بروند و بعد برگردند و من هم مصمم شدم كه تا آخرين قطره خونم راه برادر شهيدم را ادامه بدهم. در مدرسه متوجه شدم كه غلامرضا با ۱۱ نفر ديگر از برادران، سه روز محاصره سوسنگرد در محاصره عراقي ها بودند و غلامرضا مرتب مي گفته من تاسوعا شهيد مي شوم و اين شهادت آغازي بود بر پايان. بعد از تحويل سلاح ها، به كازرون آمديم. شب عاشوراي ۲۸/۸/۵۹. در اين مدت كه در كازرون بودم علاقه ام به عليرضا عيسوي زياد شده بود و با سعيد پرويزي آشنا شدم كه در ظرف چند روز با هم زياد صميمي شديم و تا سفر بعدي ما سه برادر شديم كه همديگر را برادرانه دوست داشتيم. ادامه دارد 🌹شاد کنیم روح تمامی شهداء بخصوص شهداء شهرستان کازرون با ذکر صلوات...
دفاع مقدس
نصرا… سبزي و صمد نحاسي هم نشسته بودند. عليرضا عيسوي نبود. صمد نحاسي مرتب از احمد ياد مي كرد، از چگون
👇👇 بني احمدي هم داشت دنبال بنزين مي گشت تا ماشين نيساني كه آنجا بود روشن كند. از صادق زاده پرسيدم گفت «بخرد» و چند نفر ديگر زخمي شده اند ولي اين طور نبود. من به دلم اثر كرده بود كه بعضي ها شهيد مي شوند. درك كرده بودم كه سبزي و بستانپور و نحاسي شهيد مي شوند. با آرپي جي و كوله پشتي سوار شديم، آمدم اهواز با احمدي. ماشين روبروي بيمارستان رازي ترمز كرد. بچه ها ناهار خوردند. مثل اينكه آمده بودم در دنيايي ديگر. بعد آمديم بيمارستان هتل نادري. مي خواستم وارد شوم، نگذاشتند. بعد آمديم داخل يك مدرسه. بعضي از برادران را آن جا ديدم و ديگر برايم مشخص شده بود كه غلامرضا شهيد شده. شهدا حميدي، سبزي و بستانپور بودند و تعدادي هم زخمي شده بودند. در مدرسه صحبت از كازرون بود. قرار شد همه بروند و بعد برگردند و من هم مصمم شدم كه تا آخرين قطره خونم راه برادر شهيدم را ادامه بدهم. در مدرسه متوجه شدم كه غلامرضا با ۱۱ نفر ديگر از برادران، سه روز محاصره سوسنگرد در محاصره عراقي ها بودند و غلامرضا مرتب مي گفته من تاسوعا شهيد مي شوم و اين شهادت آغازي بود بر پايان. بعد از تحويل سلاح ها، به كازرون آمديم. شب عاشوراي ۲۸/۸/۵۹. در اين مدت كه در كازرون بودم علاقه ام به عليرضا عيسوي زياد شده بود و با سعيد پرويزي آشنا شدم كه در ظرف چند روز با هم زياد صميمي شديم و تا سفر بعدي ما سه برادر شديم كه همديگر را برادرانه دوست داشتيم. ادامه دارد 🌹شاد کنیم روح تمامی شهداء بخصوص شهداء شهرستان کازرون با ذکر صلوات...
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود 🎤مداح حاج صادق آهنگران ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✈️منهدم کردن هواپیمای جنگی عراق، توسط رزمندگان دفاع مقدس 🎥حماسه سازان لشکر 33 المهدی (عج) فارس 🌴منطقه عملیاتی والفجر۸ 🎤با صدای دلنشین و ملکوتی، شهید والامقام سید مرتضی آوینی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddas 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ✅ مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس
🍁 برگ‌های پاییزی، در گوش باد زمزمه می‌کنند: زمین میافتم اما دوباره بلند میشم! صبح پاییزیت بخیر دوست من...
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در این آخرین روز مهر هم دل می‌سپاریم به مــ❤️ـــــهر او ما عاشقان حضرت عـــــ💕ـــــشق سر و جانمان فدای عـــــــ❤️ـــــشق •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddasمرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ارتباط با : @MehreTaban313 👈