eitaa logo
دفاع مقدس
4.8هزار دنبال‌کننده
25هزار عکس
16هزار ویدیو
1.3هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دفاع مقدس
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 فیلمی ناب از حضور حاج قاسم سلیمانی ، فرمانده لشگر ۵۱ ثارالله (ع) -- کرمان در کنار رزمندگان گردان ۴۰۷ در دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
هدایت شده از دفاع مقدس
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 تصاویر دیده نشده از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در نقطه رهایی قبل از شب عملیات رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله (ع) -- استان کرمان دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
چایِ اول صبح را باید با گلِ لبخند شما شیرین کرد چه چیزی تلخ‌ تر از قند در حضور خنـده‌ های شما ...
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | دانش آموزی که با اگزوز ماشین، سه سرباز عراقی رو اسیر کرد!!دوران جنگ تحمیلی •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 📲 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‌‌‌‌ ↶↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ✅ مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس
🔻دلنوشته برای روزهای غریبی ... گاهی ذهنم به روزهایی می رود که جنگ به ایام بی رحمش رسیده بود و مرد و نامرد را تفکیک می کرد و صحنه نبرد را عاشورایی. همان روزهایی که مردانی در جلو دشمن چنان قد علم کردند که جنگیدن و مقاومت‌شان افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی می سپرد. همان یلان دیروز و فراموش شدگان این روزهایمان. در خلوت خود بودم و فضایی لایتناهی و خلسه‌ای شیرین و دلچسب. در محله و مسجد قدیمی. همان‌جایی که روزهای اعزام دوستان را پیدا می کردیم و با لباس های ناموزون بسیجی برای اعزام طی مسیر می کردیم‌ و.. در خیال خود پرسه می زدم که صدای خوش بیسیم‌چی گردان در گوشم نجوا کنان می سرود.. - اسماعیل.. اسماعیل..... مجییید - اسماعیل.. اسماعیل..... مجیییید به دنبال صاحب صدا بودم و به هر جهت نظری، احساسم می‌گفت این صدا، صدایی آشناست و باز صدایی بلندتر - اسماعیل اسماعیل مجیییییید به گوشم چرا به بچه ها نمی گی نخودها را بفرستن؟ ده تا به جلوووو پنج تا به راست اسماعیل اسماعیل... مجیییید بگوشم... صدا را دنبال کردم به خانه ای رسیدم، خانه‌ای از جنس همان خانه‌هایی که در خاطراتمان جا خوش کرده بود نزدیک رفتم و.. خدایا چه می بینم !! او محمد بود! همان بیسیم‌چی حاج مجید دست روی گوش گذاشته و.... چقدر پیر شده بود و شکسته کز کرده، پشت دیواری نشسته و با نگاهی مظلومانه مرا نگاهی کرد و آرام گفت: "چرا جوابمو نمی دی محسن؟" عجب، چه خوب مرا شناخته بود آخر در جبهه من بیسیم چی حاج اسماعیل بودم و او بیسیم‌چی حاج مجید اشک از چشمانش جاری شد و گفت - تو "کجایی محسن؟ چرا پیامم رو به اسماعیل نمی دی؟ چرا به بچه نمی گی درست نشونه گیری کنن؟ بچه های ما تو محاصره‌ن. چرا خمپاره اندازا کار نمی کنن؟ الانه که ما رو قیچی کنن خیلی آرام سرش را پایین انداخت و گفت - "بچه ها یکی یکی دارن تلف می شن. چرا به اسماعیل نمیگی کاری کنه؟ چرا هیچکس به گوش نیست؟ اگه حالا اسماعیل کاری نکنه بازم تک می خوریم. تک ایندفعه با قبلیا خیلی فرق داره." و باز دستش را گوشیِ بیسیم کرد و فریاد زد - "اسماعییییل اسماعییییل، مجییید بگوشم" با چشمانی بارانی و صدایی لرزان کنارش نشستم و گفتم، - "مجید، اسماعیل بگوشم"😭 لبخندی برلبانش نشست و ذوق‌زده گفت،" - اسماعیییل اسماعیییل منم محمد، بیسیم چی حاج مجید، هوای این‌جا تاریکه، دوست از دشمن معلوم نیست، بچه‌ها قتل‌ِعام شدن، اونا هم که موندن دارن سخت مقاومت می کنن. و دوباره خاموش، سردرگریبان نهاد و چشمانش را به زمین دوخت و آهی کشید و خاموش نشست. درب خانه باز شد. خانمی لبه چادر به دندان بیرون آمد و گفت - "آقا بخدا این دیونه نیست. این تو جبهه بوده تو کربلای ۴ ، موجی شده بیسم چی حاج اسماعیل بوده، نمی دونه که حاجی سی و چار ساله شهید شده خیلی جاها بردیمش خوب نشده مدتی تو آسایشگاه بود دلمون نیومد، آوردیمش خونه هر روز صبح که می شه از دم طلوع تا سینه غروب، دستش‌و مشت می کنه کنار گوشش، فکر می کنه هنوز بیسم‌چیه" اشک‌هایم را پنهان کردم و گفتم، - "نه خواهرم، موجی منم، این خوب می فهمه و میدونه چی میگه، ره گم کرده ماییم و او در اوج شعور" دختر محمد هم از درب در آمد و گفت، - "سلام آقا تو رو بخدا مواظب بابام باش! آخه بچه ها و رهگذرا مسخره‌ش می کنن و بهش می خندند. نمی دونم چطور بگم بابام شیر جبهه ها بوده و پابه پای فرمانده ها!" حالا هم که موجی شده، رفقاش هم فراموشش کردن. با هر کلامش اشک می ریختم و آب می‌شدم و در زمین دفن می‌شدم. برای آنانی که آرامش امروزمان را مدیون آنها هستم. و تقدیم به بیسم چی‌های شجاعی که نامی در گمنامی‌ها دارند. بیسیم‌چی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی فریدون (محسن) حسین زاده ✅ کانال: "دفاع مقدس"
🔰 ۳ دی ماه سالروز شهادت اسماعیل فرجوانی؛ رزمنده‌ای که حکم جهاد از او برداشته شده بود؛ ▫️جانباز جنگ بود. یک پایش مجروح و یک دستش تا مچ قطع شده بود. ۲ فرزند معلول داشت، برادرش شهید و خواهرش جانباز ۷۰ درصد بود. به‌خاطر مشکلات زیادش امام جمعه و فرمانده لشکر تکلیف جهاد را از گردنش برداشتند، اما او حاضر به ترک جبهه نشد. ▫️در عملیات کربلای ۴ فرماندهی گردان کربلا(نور) را بر عهده داشت و به عنوان غواص خط‌شکن در نوک پیکان حمله قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکرش در کنار اروند همراه دیگر شهدا جا ماند و سال ۸۱ تفحص شد. اما گردان کربلا یکی از موفق‌ترین گردان‌ها در کل عملیات لقب گرفت. تصویر؛ شهید فرجوانی و حاج‌صادق آهنگران غواص شهید اسماعیل فرجوانی🌷 ولادت: ۱۳۴۱/۷/۶، اهواز شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳،کربلای۴ آرمیده در گلزار شهدای اهواز ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🔰 روایت وداع شهید اسماعیل فرجوانی با مادرش پیش از عملیات کربلای ۴ ▫️شب یکم دی ماه به خانه‌مان آمد. گفت مامان فردا صبح منتظرت هستم. به خانه‌ام بیا با شما کار دارم. ▫️وقتی رفتم دیدم اسماعیل ایستاده دمِ در و یک کت و شلواری که دو سال پیش از آن خودم برایش دوخته بودم و پرو نکرده بود، تنش کرده . وقتی من را دید دور خودش یک چرخی زد و گفت مامان کت و شلوار به تنم قشنگ است؟  ▫️گفت: مادرها آرزو دارند پسرشان را در لباس نو ببینند. اما می‌دانی یک مادر چه وقت باید از قامت پسرش لذت ببرد، گفتم چه وقتی؟ گفت زمانی که ببیند فرزندش در خون خود برای رضای خدا غوطه‌ور است. ادامه در پست بعد👇👇
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 روایت مادر شهید اسماعیل فرجوانی از چفیه‌ای که شهید همیشه به گردنش می‌بست؛ شهید اسماعیل فرجوانی🌷
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷۳ دی ماه ۱۳۶۵ -- سالروز شهادت سردار جانباز، حاج اسماعیل فرجوانی ( ) 🎥👆 پیش‌بینی‌ شهید فرجوانی: ▫️ انقلاب اسلامی مختص ایران نیست. جنگ‌های ما به جنگ های خاکی و کوهستانی ختم نمی شود. ◇ ما باید در مقابل کفر بجنگیم. چه در آسمان، چه در خشکی و چه در آب و در سواحل اسرائیل جزیره مجنون / ۱۳۶۳ فرمانده گردان کربلا فرمانده تیپ یکم لشگر ۷ ولیعصر(عج)-- خوزستان ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
جبهه 😂 « چــراغ قــوه 🔦» ▫️ گروهان مکه را برای پدافند به یکی از محورها منتقل کرده بودند. حاج اسماعیل فرجوانی👮‍♂️ قبل از عزیمت با تمام بچه ها در مورد منطقه و اهمیت حفظ و نگهداری آن صحبت کرده بود. دم دمای 🌤صبح بود که گروهان به ستون یک به طرف منطقه حرکت کرد. در مسیری که می رفتیم، آرپی جی زن و کمکش جلوتر 🚶‍♂️🚶‍♂️از بقیه قرار گرفته بودند و مابقی نیروها پشت سرشان حرکت 🚶‍♂️می کردند. یکی دو کیلومتری که حرکت کردیم به کانالی رسیدیم که باید در آن کار ادغام صورت می گرفت. همه درون کانال چمباتمه😐 زدیم. به خاطر حساسیت منطقه تمام سلاحه🔫 ها آماده شلیک بودند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و فقط تک و توک صدای انفجار از پشت سرمان می آمد. هنوز درست جاگیر نشده بودیم که انفجاری همه را غافلگیر کرد. آه و ناله بچه ها به هوا بلند شده بود. وقتی گرد و خاک فرو نشست فهمیدیم که آرپی جی زن ما بدون اینکه قصد شلیک داشته باشد انگشتش روی ماشه چکاننده قرار گرفته و موشک در درون کانال شلیک😱 شده است . دو نفری که اطرافش بودند از درد سوختگی ناله می کردند. آرپی جی زن که در کانون آتش قرار گرفته بود قسمتی از لباسش آتش🔥 گرفت. با هر چه دم دستمان بود شعله های آتش را خاموش کردیم ولی آتش قسمت پایین تنه او با هیچ وسیله ای خاموش نمی شد. یکی از بچه ها با کیسه ای شروع به ضربه زدن به محل مورد نظر کرد. آر پی جی زن در حالی که دست هایش را به علامت تسلیم بالا آورده بود ، با صدای ناله ای فریاد زد: پدر صلواتی ها چه کار می کنید، شما که مرا کشتید ! وقتی بچه ها دست از خاموش کردن او کشیدند، نفس راحتی کشید و گفت: بابا جان اینجا آتش نگرفته، این چراغ🔦 قوه است که روشن مانده، 😂😂😂ببینید👀 و آن را از جیبش خارج کرد. 🔦 ما هم مانده بودیم باید بخندیم😂 یا 😭 گریه کنیم . خاطره از رزمنده گردان کربلا- دوران دفاع مقدس ▪️کانال "دفاع مقدس ▫️تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas ▪️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞👆 کلیپی برجای مانده از شهید فرجوانی و گردان او (گردان کربلا) 📽 عزیمت گردان کربلا از روستای خضر آبادان برای عملیات والفجر ۸ 🎥 فیلم // حجت الاسلام عابدی و شهید اسماعیل فرجوانی، نیروها را بدرقه می کنند آنها ده روز در روستای خضر، در حاشیه شرقی آبادان، اسکان یافته و سپس عازم گسبه در کنار اروند شدند. این کلیپ زمانی‌ست که در پناه قرآن در عقب کامیون‌ها سوار شده و برزنتی روی نیروها کشیده شد و چراغ‌خاموش، به منازل مسکونی اهالی اروند رفتند و بعداز چهار روز، به قصد فتح پا در رکاب گذاشتند .... ..و چه گام های مبارکی که تا بهشت ادامه یافت دوران ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
4_5945211091104569942.pdf
حجم: 5.5M
!؟ زندگینامه و خاطرات این کتاب را نه یکبار، بلکه چندین بار بخوانید اثر جدید و متفاوت از  🌹
📷 آخرین عکس سلیمان و محسن سه‌شنبه ۷ بهمن ۱۳۶۵ شلمچه، عملیات کربلای ۵ آن روز صبح، کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچک‌شان در نشسته بودم. سنگر جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. جثه‌اش ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف می‌دوید و پیام‌ها را می‌رساند. این بار هم دوربینم را همراه آورده بودم. برای این‌که آسیب نبیند، آن را داخل کیسه‌ی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمک‌های اولیه جا داده بودم. محسن گفت: حالا که دوربینت رو تا این‌جا آورده‌ای، دو سه تا عکس از ما بگیر. اصلا به فکرم نرسیده بود. راست می‌گفت. فکر دوربین نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم: - ژست بگیر می‌خوام یه عکس مشدی ازت بگیرم. با تبسمی ‌دل‌نشین در گوشه‌ی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ چهره‌ی خاک‌گرفته‌ای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و چشمانی که زودتر از لبانش می‌خندیدند. دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که پهلوی هم ته سنگر تکیه داده بودیم. دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم. در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری امدادگر را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی می‌کرد به او کمک کند. مجروح همچنان دست و پا می‌زد و آخرین لحظاتش را می‌گذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، دقایقی قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان می‌داد. چشمانش زل شد در چشمانم که زبانم را بند آورد. مانند کبوتری که هدف گلوله قرار گرفته باشد، دست و پا می‌زد. سریع دوربین را درآوردم و خواستم از آخرین لحظات حیات محسن عکس بگیرم، ولی دوربین یاری نکرد. دکمه‌ی دوربین پایین نمی‌رفت و رضایت نمی‌داد تا آخرین نگاه سوزاننده‌ی محسن را ثبت کنم. به دوربین التماس می‌کردم. هر چه بر دکمه‌هایش کوبیدم، فایده‌ای نداشت. لحظه‌ای بعد، محسن آرام از حرکت ایستاد. بر بالینش خم شدم و بر چهره‌اش که هنوز حرارت وجودش را با خود داشت، بوسه‌ای جانانه زدم. بدنش هنوز گرم بود که آن را به بیرون از پست امداد منتقل کردیم، چون امکان داشت نتوانند جنازه‌اش را به عقب منتقل کنند، یکی از بچه ها دست در جیب پیراهن محسن برد و نامه‌ای را که احتمال می‌داد وصیت‌نامه‌اش باشد، درآورد. به محض این‌که داخل پست امداد شدم، مجروحی را دیدم که سرش را میان باند پوشانده بودند و خونابه از روی باند خودنمایی می‌کرد. به طرفم آمد و با صدایی گرفته سلام و علیک کرد. با تعجب جوابش را دادم و گفتم: تو کی هستی؟ از روی انبوه باندها و گازهای خونین، اصلا نتوانستم بشناسمش. گفت: من ولیان هستم. وقتی قضیه را جویا شدم، گفت: - همین که از سنگر رفتی بیرون، چند دقیقه نگذشت که یه خمپاره درست خورد بغل سنگر. دیگه نفهمیدم چی شد. فقط دیدم کردستانی داره دست و پا می‌زنه ... ببینم اون شهید شد، نه؟ ولیان را از کنار پتویی که پیکر بی‌جان محسن زیر آن خفته بود، رد کردیم و سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب. پس از عملیات وقتی به تهران آمدم، در صفحه‌ی دوم روزنامه، عکس ولیان را دیدم که برایش مجلس ختم گذاشته بودند. از بچه‌ها شنیدم که هنگام انتقال به عقب تمام کرده است. حمید داودآبادی 👇👇👇