💠 برشی از زندگینامه شهید #ابراهبم_هادی
⏳ 17 شهریور 1357 - جمعه سیاه (کشتار مردم در میدان ژاله - شهدا- تهران توسط رژیم پهلوی)
✍️ صبح روز هفدهم رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به همان جلسه مذهبي اطراف میدان ژاله ( شهدا ) جلسه که تمام شد سر و صداهای زیادی از بیرون میآمد.
از صبح زود حكومت نظامي اعلام شده بود . سربازان و ماموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند.
جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود و مامورها مرتب از بلندگوها اعلام ميكردند كه متفرق شويد ابراهیم سریع از جلسه خارج شد.
بلافاصله برگشت و گفت:"امیر! بیا ببین چه خبره !" آمدم بیرون، تا چشم کار میکرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان میآمد.
شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود و مرگ بر شاه در میدان طنین انداز شده بود.
ابراهیم هم مرتب شعار میداد و با بچههای محل صحبت میکرد. یکی از بچهها در حالی که میدوید فرياد زد :"
از سمت شهباز ( خیابان 17 شهریور کنونی) مأمورها خیابون رو بستند ! " جمعیت به سمت میدان هجوم آورد.
بعضيها میگفتند: ساواکیها از چهار طرف میدان رو محاصره کردندو....لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور میکرد.
از همه طرف صدای تیراندازی میآمد. حتی از هلیکوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت.
سریع رفتم موتور را آوردم.
از یک کوچه راه خروجی پیدا کرده بودم . مأموری در آنجا نبود.
ابراهیم سریع یکی از مجروحها را آورد و با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم.
تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان و مجروحها را میرساندیم و بر میگشتیم تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود.
یکی از مجروحها جلوی پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه میکردند، هیچکس جرأت نداشت مجروح را بردارد.
ابراهیم میخواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: "اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش".
ابراهیم یک نگاهی به من کرد و گفت: "امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو میگفتی ؟" دیگر نمیدانستم چه بگویم فقط گفتم:
"خیلی مواظب باش".صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقبتر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و با یک حرکت آن پسر را انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد .
بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مأمورها کوچه را بسته بودند و حکومت نظامی شدیدتر شده بود .
من هم دیگر ابراهیم را ندیدم. هر جوری بود خودم را رساندم خانه . عصر هم رفتم درب منزل ابراهیم، مادرش خیلی ناراحت بود، هنوز خبری از او نبود.
آخر شب خبر دادند ابراهیم آمده خانه، خیلی خوشحال شدم و تلفنی باهاش صحبت کردم.
از اینکه توانسته بود از دست مأمورها فرار بکند خیلی خوشحال شدم.
روز بعد رفتیم بهشت زهرا و توی مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم
🆔 @DefaeMoqaddas
✅ کانال "دفاع مقدس"
دفاع مقدس
ماجرای کشتار روز ۱۷ شهریور معروف به جمعه سیاه
💠 برشی از زندگینامه شهید #ابراهبم_هادی
⏳ 17 شهریور 1357 - جمعه سیاه (کشتار مردم در میدان ژاله - شهدا- تهران توسط رژیم پهلوی)
✍️ صبح روز هفدهم رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به همان جلسه مذهبي اطراف میدان ژاله ( شهدا ) جلسه که تمام شد سر و صداهای زیادی از بیرون میآمد.
از صبح زود حكومت نظامي اعلام شده بود . سربازان و ماموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند.
جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود و مامورها مرتب از بلندگوها اعلام ميكردند كه متفرق شويد ابراهیم سریع از جلسه خارج شد.
بلافاصله برگشت و گفت:"امیر! بیا ببین چه خبره !" آمدم بیرون، تا چشم کار میکرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان میآمد.
شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود و مرگ بر شاه در میدان طنین انداز شده بود.
ابراهیم هم مرتب شعار میداد و با بچههای محل صحبت میکرد. یکی از بچهها در حالی که میدوید فرياد زد :"
از سمت شهباز ( خیابان 17 شهریور کنونی) مأمورها خیابون رو بستند ! " جمعیت به سمت میدان هجوم آورد.
بعضيها میگفتند: ساواکیها از چهار طرف میدان رو محاصره کردندو....لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور میکرد.
از همه طرف صدای تیراندازی میآمد. حتی از هلیکوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت.
سریع رفتم موتور را آوردم.
از یک کوچه راه خروجی پیدا کرده بودم . مأموری در آنجا نبود.
ابراهیم سریع یکی از مجروحها را آورد و با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم.
تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان و مجروحها را میرساندیم و بر میگشتیم تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود.
یکی از مجروحها جلوی پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه میکردند، هیچکس جرأت نداشت مجروح را بردارد.
ابراهیم میخواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: "اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش".
ابراهیم یک نگاهی به من کرد و گفت: "امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو میگفتی ؟" دیگر نمیدانستم چه بگویم فقط گفتم:
"خیلی مواظب باش".صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقبتر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و با یک حرکت آن پسر را انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد .
بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مأمورها کوچه را بسته بودند و حکومت نظامی شدیدتر شده بود .
من هم دیگر ابراهیم را ندیدم. هر جوری بود خودم را رساندم خانه . عصر هم رفتم درب منزل ابراهیم، مادرش خیلی ناراحت بود، هنوز خبری از او نبود.
آخر شب خبر دادند ابراهیم آمده خانه، خیلی خوشحال شدم و تلفنی باهاش صحبت کردم.
از اینکه توانسته بود از دست مأمورها فرار بکند خیلی خوشحال شدم.
روز بعد رفتیم بهشت زهرا و توی مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم
🆔 @DefaeMoqaddas
✅ کانال "دفاع مقدس"
👇👇