#خاطرات_شهدا ✨
یکی از دوستان شهید حسین خرازی ماجرای ازدواج او را چنین بیان میکند: «او تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست. حسین به مزاح به مادرم گفته بود: من فقط پنجاه هزار تومان پول دارم و میخواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم. بالاخره با تلاش مادرم، او که ایام زندگیاش را دائما در جبهه سپری کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب رحمهالله برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه تیربار گرنیوف به وی هدیه دادند و روی آن نوشتند جنگ را فراموش نکنی. فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگیاش شده بود به جبهه بازگشت».
#شهید_حاج_حسین_خرازی ♥️
🆔 @DefaeMoqaddas
✅ کانال "دفاع مقدس"ا
دفاع مقدس
📷 عکس ناب 🌴 اسطوره های سپاه اسلام هر سه شهید در سال شصت و دو به مقام شهادت رسیدند "شهید سیف
❣️خواب حاج همت که تعبیر شد
🍃حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت میرسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت میكنن و بعد از اينكه آزار و شكنجهات دادن و تو خواستههای اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران میكنند و به شهادت میرسی🍃
🌴سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🌴
🌷شهید محسن نورانی
#خاطرات_شهدا
🆔 @DefaeMoqaddas
✅ کانال "دفاع مقدس"
💠بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهدا
📌يك شبه ره صدساله پيمود
🍃در ﺳﺤﺮﮔﺎﻩ روز ﻋﯿﺪ ﻓﻄﺮ و در آﺳﺘﺎﻧﻪ ﭘﺮواز به ﺳﻮی ﺑﻐﺪاد وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺸﺖ ﻣﺎﻫﻪ اش ﮔﺮﯾﻪ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺻﻮرﺗﺶ را از او ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮداﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﺮدﯾﺪی
در دﻟﺶ اﯾﺠﺎد ﻧﺸﻮد.
🍃در ﻫﻤﺎن واﭘﺴﯿﻦ ﻟﺤﻈﺎت
ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش اﺗﻔﺎﻗﺎت ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ رخ
ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﻋﺒﺎس ﻣﯽ ﮐﻮﺷﺪ ﺗﺮدﯾﺪ و دودﻟﯽ در
درون ﺧﻮد اﯾﺠﺎد ﻧﮑﻨﺪ.
🍃اﯾﻨﻬﺎ ﻧﻤﻮﻧﻪ ای اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ,ﻋﺒﺎس راﻩ اﻟﻬﯽﭘﯿﻤﻮد….
واﻗﻌﺎً ﻋﺒﺎس ﯾﮏ ﺷﺒﻪ رﻩ ﺻﺪﺳﺎﻟﻪ پيمود.
#شهید_عباس_دوران
********
سرلشکر خلبان عباس دوران، کسی که سالها پس از شهادتش تنها چند استخوان از وی به ایران بازگشت
در سحرگاه ۳۰ تیر ۱۳۶۱ بر فراز حریم هوایی بغداد به پرواز درآمد و پالایشگاه الدوره در ضلع جنوبی بغداد را نشانه رفت . وی ، تمامی بمبهای خود را بر روی پالایشگاه فرو ریخت ، اما هواپیمایش در آسمان بغداد مورد اصابت موشکهای ضد هوایی ارتش عراق قرار گرفت . در حالی که کاظمیان ، همراهش ، با چتر نجات به بیرون پرید ، وی با صرف نظر کردن از خروج اضطراری ، هواپیمای فانتوم (F-4) صدمه دیدهٔ خود را که در آتش می سوخت ، با هدف ناامن جلوه دادن شهر بغداد ، به هتل محل برگزاری هفتمین دوره اجلاس سران جنبش غیرمتعهدها کوبید و مانع از برگزاری این اجلاس در کشور عراق شد . این عملیات تحت عنوان عملیات بغداد نام گرفت ؛
او همچنین 3 فروند از جنگنده های عراقی (دو فروند MIG-23 و یک فروند MIG-21) را منهدم کرد.
#خاطرات_شهدا❣️
🔹کی فکرش را میکرد یک دختر ساده ی مذهبی که آن روز تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده، یک روزی به این فکر کند که به شوهر آینده اش به مهدی بگوید دلش میخواهد مهریه اش فقط یک کلت باشد؟
برادرم هر دومان را خوب میشناخت .آمد به من گفت:"زندگی کردن با مهدی خیلی سخت است ها صفیه."
گفتم:خودم میدانم.
گفت مطمئنی پشیمان نمیشوی؟
گفتم، با اطمینان کامل "نه".
شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد.آنقدر ساده که هیچکس نتواند فکرش را بکند.مهدی هم به همین فکر میکرد.وقتی گفت "یک جلد کلام الله و یک قبضه کلت" شادی در چشم هر دومان و در سکوتی که در حرف مهدی پیش آمد موج میزد.چون من باز با اطمینان گفتم: "اگر غیر از این میگفتی شاید قضیه فرق میکرد.من هم خیلی وقت است که به کلت فکر میکنم"
از همین جا بود که ایمان پیدا کردم مهدی رفتنی است.
🔸یک بار خودکاری از وسایلش برداشتم تا نمیدانم چه چیز مهمی را یادداشت کنم .تا دید نگذاشت از آن استفاده کنم.
گفتم:"فقط چند کلمه"
گفت:"اگر خودکار خودم بود حرفی نبود.مال مردم است"
گفتم :"یعنی حتی برای چند کلمه هم نمیتوانم.؟"
گفت:"حتی یک کلمه"
یا آن بار که نان نداشتیم بهش گفتم:"عصر زودتر بیا خانه.نان هم یادت باشه حتما بخر!"
زود که نیامد هیچ نان هم نخرید.تازه گفت:"امشب مهمان هم داریم.جلسه مهم مان را مجبور شدم بیاورم اینجا"
گفتم:با کدام نان؟
گفت:راست میگویی آ.
فرستاد بروند از تدارکات لشگر نان بیاورند.آنها هم که آرزوشان بود مهدی از آنها چیزی بخواهد سریع رفتند آوردند.فکر کنم پنج شش تایی بود.خودش رفت ازشان گرفت.توی پله ها نگاه مرا به نان دید.حتی دید دست دراز کرده ام بگیرمشان.گفت:"تو حق نداری از این نان ها بخوری صفیه!"
گفتم چرا؟
گفت:این نان ها مال رزمنده هاست.فقط آنها حق دارند ازشان استفاده کنند.
گفتم:من هم خب زن یک رزمنده ام.
گفت: نمیشود اینقدر اصرار نکن.
باورتان میشود من آن شب را با نان خرده های خشک شده ی ته سفره مان گذراندم؟
از زبان همسر شهید
#کتاب_خاطرات_شهید_باکری
#شهید_مهدی_باکری
#خاطرات_شهدا❣️
1️⃣سالهای اول جنگ همه پیشرویهای ما شبانه انجام میشد. اما در عملیات آزادسازی بستان، طریقالقدس مجبور شدیم صبحش عملیات سنگینی انجام بدهیم.
تعدادی از بچهها در یکی از محورها، در محاصره افتاده بودند. رادیو مارش پیروزی را شروع کرده بود، ولی ما میدانستیم آن بچهها الان در چه حالی هستند.
2️⃣دیشب ما وسط میدان مینی گرفتار شده و گروهانمان تار و مار، و فرماندهمان خانچین شهید شده بود، شاید یک دسته مانده بودیم، سعید درفشان فرمانده محور عملیاتی، مضطرب و مستاصل جمعمان کرد که هر طور شده باید از مسیری که نشان داد برویم جلو تا شاید محاصره آن بچهها بشکند.
چشمهایش از بیخوابی بود یا از ناراحتی، ورم کرده و قرمز بودند. سعید را هیچوقت آنطور ندیده بودم.
من صمیمیترین دوستم منصور بنینجار در محاصره بود، و سعید هم صمیمیترین رفیقش محمدرضا حسنزاده.
3️⃣اوایل آذر سال ۶۰ بود و یادم هست دیشبش بارانی حسابی آمده بود، بارانی که منتظرش نبودیم. زمین مسطح بود و خاکش خاک رس، سنگین ترین خاک دنیا!
هر پوتین ما که قبلا یک کیلو بود، شده بود پنج شش کیلو و راه رفتن عادی هم برایمان مصیبت بود.
همه خیلی جوان بودیم. با وجود سنگینی کفشها، با وجودی که تانکهای عراقی را میدیدیم، با وجودی که سنگینترین سلاح ما آرپیجی۷ بود، آن هم سه چهار قبضه، الله اکبر را گفتیم و راه افتادیم.
چه انرژیای میداد گفتن الله اکبر.
عراق داخل خاک ما بود، دعای مردم پشت سرمان، و میدانستیم خدا کمکمان میکند.
👇👇
❣️خواب حاج همت که تعبیر شد
🍃حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت میرسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت میكنن و بعد از اينكه آزار و شكنجهات دادن و تو خواستههای اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران میكنند و به شهادت میرسی🍃
🌴سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🌴
🌷شهید محسن نورانی
#خاطرات_شهدا
🆔 @DefaeMoqaddas
✅ کانال "دفاع مقدس"
📌شهید"ولی الله چراغچی":تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند
🔸ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد.
🔹هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت:«تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روزی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند».می گفت:«می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام».
▪️بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت:«اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند».گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم.
▫️وقتی خبر آوردند که در بخش آی سی یو ی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود.
□وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند.
🔻آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.» کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند.
راوی:همسر شهید
#شهید_ولیالله_چراغچی
#خاطرات_شهدا
#شهادت_طلبی
🌷ماشاءالله پیل افکن؛ شهیدی که چشمش ترکش خورد و به جنگیدن ادامه داد تا ایران زنده بماند!
🔸شهید ماشاءالله پیلافکن، قهرمانی که در عملیات چزابه، شش شبانهروز بیوقفه جنگید تا تیپ ۷۷ خراسان را از محاصره نجات دهد.
🔹او با چشمی که ترکش خورده بود و بدنی خسته و گرسنه، اما دلی پر از ایمان، در پشت و مقابل جبهه دشمن تنها جنگید. آنقدر از مهمات غنیمتی دشمن استفاده کرد تا دیگر حتی یک گلوله هم باقی نماند.
▪️وقتی محاصره کامل شد، آخرین گلولهها را شلیک کرد و با لب تشنه و چشمانی که ۶ شبانهروز خواب را ندیده بود، به اسارت دشمن درآمد…
▫️اما دشمن که از این قهرمان شکست خورده بود، خشم خود را بر پیکر پاکش خالی کرد:
_دستان توانمندش را از بازو قطع کردند
_چشمانش را از حدقه بیرون آوردند
_دندانهایش را شکستند
_پوست سر و صورتش را کندند، محاسنش را با گوشت و پوستش جدا کردند
_در نهایت با نشاندن صدها گلوله در بدنش، او را به شهادت رساندند
🔻ماشاءالله جنگید تا ایران زنده بماند، امروز ما باید برای عزت ایران بایستیم! ماشاءالله جانش را تا آخرین لحظه داد، تا امروز ما راه او را با جهاد علمی، اقتصادی و فرهنگی ادامه دهیم.
#شهید_ماشالله_پیلافکن
#خاطرات_شهدا
💠 شجاع و جسور مثل"حاج همت"/توفیق تبلـیغ حضرت امـام...
🔸من خیال میکردم خـودم آدمِ جسوری هستم! امـا حاج همت پـاک روی دسـت مـا زده بـود!!
🔹روز تظـاهرات (مراسم برائت) او یک سـری از ایـن تصـاویر کوچک برچسب دار حضـرت امـام را تـوی جیب دشداشه خودش گذاشته بود.
▪️هر چند لحظه یکبـار در حـالی که برچسب را کـف دستش مخـفی کرده بود، بطرف مأمورین پلیس سعودی می رفت دسـت در گـردن آنهـا می انداخت و با آنها معـانقـه میکرد!
▫️ناغافل میدیدی صدای خنـده جمعیت بلنـد شده! نگو معـانقـه کردن برای حـاج همت بهـانه ای بود تا بتواند خیلی راحت تصویر حضـرت امـام را به پشتِ کـلاه کاسکتِ سفید رنگ مـأمورین پلیس سعودی بچسباند.
🔻پلیس های بینوا که از علت خنده شدید مردم بی خبـر بودند، دائـم بـه آنهـا چشـم غُـره میرفتند. آنروز با ترفند زیرکانه حاج همت، حدود پنجاه - شصت نفر از مأمورین قلـدر سعودی، ناخواسته
و ندانسته به توفیق تبلـیغ حضرت امـام مفتخر شـدنـد.
🎙راوی: جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
📜همپـای صاعقه / انتشارات سـوره مـهر
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
#شهید_ابراهیم_همت
#خاطرات_شهدا
💠بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهدا
📌يك شبه ره صدساله پيمود
🍃در ﺳﺤﺮﮔﺎﻩ روز ﻋﯿﺪ ﻓﻄﺮ و در آﺳﺘﺎﻧﻪ ﭘﺮواز به ﺳﻮی ﺑﻐﺪاد وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺸﺖ ﻣﺎﻫﻪ اش ﮔﺮﯾﻪ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺻﻮرﺗﺶ را از او ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮداﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﺮدﯾﺪی
در دﻟﺶ اﯾﺠﺎد ﻧﺸﻮد.
🍃در ﻫﻤﺎن واﭘﺴﯿﻦ ﻟﺤﻈﺎت
ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش اﺗﻔﺎﻗﺎت ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ رخ
ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﻋﺒﺎس ﻣﯽ ﮐﻮﺷﺪ ﺗﺮدﯾﺪ و دودﻟﯽ در
درون ﺧﻮد اﯾﺠﺎد ﻧﮑﻨﺪ.
🍃اﯾﻨﻬﺎ ﻧﻤﻮﻧﻪ ای اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ,ﻋﺒﺎس راﻩ اﻟﻬﯽﭘﯿﻤﻮد….
واﻗﻌﺎً ﻋﺒﺎس ﯾﮏ ﺷﺒﻪ رﻩ ﺻﺪﺳﺎﻟﻪ پيمود.
#شهید_عباس_دوران
********
سرلشکر خلبان عباس دوران، کسی که سالها پس از شهادتش تنها چند استخوان از وی به ایران بازگشت
در سحرگاه ۳۰ تیر ۱۳۶۱ بر فراز حریم هوایی بغداد به پرواز درآمد و پالایشگاه الدوره در ضلع جنوبی بغداد را نشانه رفت . وی ، تمامی بمبهای خود را بر روی پالایشگاه فرو ریخت ، اما هواپیمایش در آسمان بغداد مورد اصابت موشکهای ضد هوایی ارتش عراق قرار گرفت . در حالی که کاظمیان ، همراهش ، با چتر نجات به بیرون پرید ، وی با صرف نظر کردن از خروج اضطراری ، هواپیمای فانتوم (F-4) صدمه دیدهٔ خود را که در آتش می سوخت ، با هدف ناامن جلوه دادن شهر بغداد ، به هتل محل برگزاری هفتمین دوره اجلاس سران جنبش غیرمتعهدها کوبید و مانع از برگزاری این اجلاس در کشور عراق شد . این عملیات تحت عنوان عملیات بغداد نام گرفت ؛
او همچنین 3 فروند از جنگنده های عراقی (دو فروند MIG-23 و یک فروند MIG-21) را منهدم کرد.
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایتی ناب و شنیدنی از سردار شهید نوروزعلی ایمانینسب
🔸 شهید نوروزعلی ایمانینسب همان فرماندهای بود که *شهید مهدی زینالدین* با حسرت دربارهاش گفت:
◽️ «اگر ۱۰ نیروی مثل ایمانینسب داشتم، تا قلب بغداد پیش میرفتم...»
🔹 در این فیلم کوتاه با روایت حجتالاسلام موسویزاده، صلابت یک فرمانده، آرامش یک عارف، اخلاص، تواضع و خستگیناپذیری نوروزعلی به تصویر کشیده میشود.
◾️ چقدر زیبا شهید ایمانینسب، دل را از خاک جدا میکند و بیصدا، تا افق روشن شهادت هدایت میبرد...
🔸️ سردار شهید نوروزعلی ایمانینسب، متولد ۱۳۳۹ در شهرستان سرخه (استان سمنان)، از فرماندهان مؤمن و شجاع دفاع مقدس و مسئول گردان ادوات تیپ ۱۲ قائم (عج) بود.
◾️ در پنجم مرداد ۱۳۶۷، همزمان با عملیات مرصاد در منطقه اسلامآباد غرب، با اصابت گلوله مستقیم منافقین از پشت سر، به شهادت رسید.
◽️ فرماندهی بیادعا، اما درخشان؛ که با صداقت زیست، با مظلومیت جنگید، و در سکوت، تا بلندای آسمان پر کشید
#خاطرات_شهدا
#روایتگری_شهدا
#سردار_شهید_ایمانینسب
🌷شهید"محمود کاوه":
« رمز عبور از خط دشمن، توسل است »
🔸در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود، محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم: " دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود، هیچ کس نتونست از این جا رد بشه"
🔹گفت: " بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم"، رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی، محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد
⚪️ آهسته گفتم: " اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط"، جور خاصی پرسید: "دیگه چه کاری باید بکنیم!" گفتم: "چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".
▫️گفت: " یک کار دیگه هم باید انجام داد"گفتم: " چه کاری؟"با حال عجیبی جواب داد: "توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".
#شهید_محمود_کاوه
#خاطرات_شهدا